💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part212 _نه چیزی نیست میگم پرواز چه ساعتی میشینه؟ _
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part213
آروم روی صندلی نشستم و تکیه دادم
نگاهم رو به پنجره هواپیما دادم که ازش میشد جنب و جوش پرسنل فرودگاه رو به دقت مشاهده کرد
امیرعباس هم بعد از اینکه کیف دستیش رو توی محفظه بالای صندلس جا داد کنارم نشست و بلافاصله پرسید:
گوشیت رو حالت پروازه؟
صورتم رو به طرفش برگردوندم و آروم سر تکون دادم
لبخند ریزی زد و همونطور خیره به چشمهام آروم پرسید:
چشاتو چرا خمار کردی!
خوابت میاد؟
باز هم سر تکون دادم
باز هم خندید: زبون دو مثقالی رو بجمبون جای کله دو منی...
لبخند کمرنگی زدم: خسته ام خب
_خب کمربندتو ببند بگیر بخواب تا برسیم
ترس از پرواز که نداری؟
قبلا سوار شدی؟
تازه یادم اومد زیادی ریلکس نشستم
این روزا مدام یادم میرفت یه بازیگرم و نباید از تیپ شخصیتی نقشم خارج بشم
شاید چون این حس حالا دیگه واقعی بود من در برخورد با امیر کاملا خودم شده بودم
و الا هنگامه ی بی نوای دخترِ نجارِ ساکن ورامین مگه چند بار تاحالا ممکنه سوار هواپیما شده باشه!
و ترس از پرواز برای بار اول یه چیز کاملا طبیعیه...
اما سعی کردم تغییر حالت جدی نداشته باشم
آروم گفتم: نه ولی وقتی تو همرامی از مرگم نمیترسم...
من دیگه آرزوی محقق نشده ای ندارم که حسرت زندگی به دلم بمونه
به ظاهر لبخند زد اما گمونم توی دلش غوغا شد
باز هم دروغ گفتم
یا آرزوی دیگه برام مونده بود
و اون اینکه اینکه امیرعباس دوستم داشته باشه
خود واقعیم رو...
که اینهم محال ترین آرزوی دنیا بود
با عبور و تذکر مهماندار برای بستن کمربندها هر دو صاف نشستیم و مشغول کمربندهامون شدیم
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀