💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part2 سرش رو به سمت شیشه مایل کرد و پرسید: هرکاری باش
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part3
"چند روز قبل..."
جلوی آینه دستی به موهای پرپشت و مشکیش کشید و یقه لباسش رو مرتب کرد...
الهه از پشت سر مشتی به شونه ش کوبید:
خوبی بابا خوبی...
عروس خانوم میپسنده!
والا ما شنیده بودیم دخترا دیر حاضر میشن تو روی هرچی دختره سفید کردی!
بجمب دیگه علف زیر پامون سبز شد
الیاس سرخوش خندید و انگشت تکان داد:
جلو زبونتو بگیر وروجک ببینم میتونی امشب آبروریزی راه بندازی؟
هزاربار بهت گفتم هروقت خواستی افاضه کنی قبلش یه تفالی به شناسنامه ت بزن!
الهه بی اعتنا شانه بالا انداخت: باشه بابابزرگ حالا بجمب که آقاجون الانه صداش در بیاد...
صدای حاج غفار پاک روان هم در دم دراومد: باباجان خوبه امشب شب خواستگاریت نیست پس فردا که قرار و مدار بذاریم و وقت تعیین کنیم میخوای چکار کنی؟
خوبه ما ماهی چند وعده خونه حاج محسن ایناییم
به قد کافی همه دیدنت و اونی که باید بپسنده پسندیده!
پس انقد خون به جیگر ما نکن!
الیاس هول از اتاق بیرون زد و روبروی پدرش با شرمندگی سر کج کرد:
شرمنده حاجی این ته تغاریت ادکلنمو گم و گور کرده بود
انقدم گوشه کنایه نزنید ما زمین خورده تونیم
جمیله خانوم که به حق هم جمیله بود و الیاس وارث چشمهای خمارش، چادرش رو به سر کشید
انقد اذیتش نکنید بچه مو
فعلا حرفی نزنید تا لیلا بره خونه بخت
بعد من خودم کم کم با ناهید خانوم حرف میزنم
یاعلی بگو دیگه حاجی دیر شد...
الیاس پشت فرمون با چهره ای جدی و محکم رانندگی میکرد اما توی دلش غوغایی بود
با اینکه مدام لعیای دلش رو میدید هیچ وقت حس دیدنش عادی نمیشد
هربار که به خونه رفیق قدیمی پدرش میرفت با دیدن دختر کوچیکه حاج محسن قلبش آب میشد
لعیا هم از حق نگذشته، تک بود
هم خانومی و نجابت و رفتارش و هم جمال و کمالش
هم عقل و فکرش و هم دین و ایمانش
محکم و دوست داشتنی
شیرین و عاقل
زیبا و نجیب
رویای کودکیش همبازی شدن با دختری بود که به پسرها محل نمیداد و آرزوی جوونیش مرد اون دختر شدن
دختری که اونقدر همه چیز تموم بود که تمام فکر و دل و چشم الیاس رو پر کرده بود
طوری پرکرده بود که هیچ جماعت نسوانی به چشمش نیاد
الیاس آروم و تودار بود ولی اونقدر هم عاشق بود که تقریبا همه بدونن خاطر لعیا رو میخواد و خیلی هم میخواد
همه منتظر بودن لیلا خواهر بزرگ لعیا که تازه با پسر خاله ش نامزد کرده بود راهی خونه ی بخت بشه تا حرف این دو تا جوون رو بزنن
هنوز توی گیرودار غلبه بر هیجانش بود که خودش رو مثل کفتر جلد مقابل خانه ی معشوق پیدا کرد
پارک کرد و همراه بقیه پیاده شد
زیر لب ذکری گفت که آروم بشه و همراه پدر و مادر و خواهر کنکوری شیطون و شیرین زبونش وارد خونه شد
از حیاط پر گل و پردار و درخت و خوش عطر منزل لیلی گذشت و از پله ها بالا رفت
جلوی در سلام و علیک دسته جمعی به راه بود
با حاج محسن و طاها پسرش دست داد و مقابل ناهید خانوم دست به سینه سلام کرد
لیلا که طبق معمول این ایام نامزدی منزل همسرش بود و چاره ای نبود جز اینکه با لعیا مواجه بشه و سلام کنه
سخت ترین کاری که توی زندگیش سراغ داشت و هربار هم سخت تر میشد!
نگاهش رو به سرعت از صورت مهتابی و نمکی لعیا عبور داد و به شمعدونی گوشه پله داد: سلام
اونقدر آهسته و کم جون که به زحمت شنیده شد
لعیا هم دستش رو به دامن چادر رنگیش گره زد و به همون آرومی اما نرم سلام کرد
خیلی سریع از مقابلش گذشت و پشت سر پدرش وارد خونه شد
همین یک کلمه براش از تمام شعرهای دنیا زیباتر و گیراتر بود وقتی با صدای لعیا به گوش میرسید
خودش هم نمیفهمید چرا اینطور به دلش نشسته
فقط میدونست که نداشتنش ممکن نیست
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀