eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 الیاس پشت فرمون تا رسیدن به محل کارش بارها همه چیز رو توی ذهنش بالا و پایین کرد اونقدر فکر کرده بود که سرش درد افتاده بود ولی به نتیجه ای نرسیده بود نمیتونست تصمیم بگیره یا باید همه چیز رو به لعیا میگفت و هنگامه رو از زندگیش بیرون میکرد که نمیدونست واکنش لعیا چیه خصوصا بعد از دیدن اون فیلمها چطور قضاوتش میکنه تازه فقط صحبت لعیا نبود اگر فیلمهادپخش میشد و خانواده و دوستان و همکارانش میدیدن یا حتی بدتر از اون عمومی میشد چی؟ مگه میشد تک به تک برای همه توضیح داد چه اتفاقاتی افتاده تازه اگر هم ممکن بود آب رفته که به جوب برنمیگرده آبروی ربخته شده که برنمیگرده تمام روز سر کار، کارگاه سر پروژه، توی خونه و حتی کنار لعیا به این دوراهی بزرگ فکر میکرد چند ساعت بیشتر به پایان سه روزش نمونده بود و کنار لعیا روی تخت گوشه حیاطشون نشسته بود ولی حواسش جای دیگه بود... میدونست شروع کردن یه رابطه پنهان ولو سوری با هنگامه اون رو به مسیر خطرناک تری از وضع امروزش میکشوند ولی آمادگی بی آبرو شدن و در معرض اتهام قرار گرفتن رو نداشت به لعیا فکر میکرد که حتی اگر باورش کنه چقدر از این بی آبرویی رنج میبره و ممکنه رهاش کنه... به کار مهمی که یک گروه پاش زحمت کشیده بود و چیزی به موفقیتش نمونده بود و با این رسوایی همش میرفت زیر سوال خصوصا که خیلیها دلشون میخواست این طرح رو زمین بزنن و منتظر یک بهانه بودن... لعیا دستی جلوی صورتش تکان داد: کجایی؟ غرق نشی آقا! لبخند خسته ای رو بزور روی لبهاش نشوند و جواب داد: ببخشید این دوزا مشغله زیاد شده متوجه نشدم کی اومدی از مادرت تشکر کن خیلی خوشمزه بود غذا... _تو که چیزی نخوردی! بعدم دستپخت خودم بود... الیاس میون اینهمه فکر و خیال دلش نمیخواست چیزی برای نامزدش کم بذاره پس نازش رو کشید: واقعا؟ پس اونی که میگن از هر انگشتش یه هنر می‌ریزه شمایی پس خوش بحال من! _بله چی فکر کردی... حالا بذار بریم خونه خودمون یه غذاهایی برات بپزم تو بهترین رستوران شهر هم گیرت نیاد کمی ظرافت به صداش داد: میدونی که تعیین کننده ترین عامل در آشپزی انگیزه ست انگیزه ی منم که... یه آقای خوشتیپ و جنتلمن و... الیاس طاقت نیاورد و تلنگری روی گونه ش زد: این موقع شب با من شوخی نکن! لبخند زد اما دلش آشوب شد... نمیخواست لعیا و زندگیش رو از دست بده... نمیخواست با یه آبرو ریزی و انگ فساد اخلاقی آینده کاریش رو از دست بده و انگشت نمای خلائق بشه نمیخواست مایه شرمندگی پدر و مادر و خانواده باشه... وقتی از خونه نامزدش بیرون اومد تصمیمش رو گرفته بود شماره هنگامه رو گرفت جواب که داد کوتاه گفت: شرطت قبوله ولی این آخرین باریه که اجازه میدم برام شرط بذاری! هنگامه با دمش گردو میشکست وقتی براش نوشت: باشه خودت از یه محضر وقت بگیر... ساعت و آدرسشم برام بفرست نگران نباش من نمیخوام آبروتو ببرم ما فقط به هم کمک میکنیم همین... الیاس پوزخندی به پیامش زد و ماشین رو روشن کرد حالش از این دختر بهم میخورد اما بالاخره کمی خیالش راحت شده بود... ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀