💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part59 چشم باز کرد با غمی که روی دلش سنگینی میکرد به
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part60
الیاس وقتی شنید لعیا تنها رفته آرایشگاه خیلی تعجب کرد
چندباری هم باهاش تماس گرفت اما جواب نداد
سعی کرد دل بد نکنه
با خودش گفت حتما زیر دست آرایشگره
نمیخواست خوشی روز دامادی رو بی دلیل زایل کنه
پس با ذوقی پنهان به برنامه هاش رسید و به آرایشگاه رفت
اما لعیا مثل یه عروسک چوبی بی تحرک و بی هیچ احساسی زیر دست آرایشگر افتاده بود بدون اینکه ذره ای براش اهمیت داشته باشه که در نهایت کار چی از آب در میاد
مونا، آرایشگری که خواهر شوهر لیلا بهش معرفی کرده بود خواست بعد از چند ساعت سر حرف رو با این عروس عجیب باز کنه:
_من تابحال عروسی مثل تو ندیدم لعیا جون...
همیشه باید بزور ساکت نگه شون دارم و هرچند دقیقه یه بار بگم تکون نخور ولی تو از وقتی اومدی ساکتی...
همیشه همینطوری؟!
لعیا حوصله حرف زدن نداشت اما ناچار جواب داد:
حرف نمیزنم که شما کارتون رو راحت انجام بدید
بده مگه؟!
_آخه حتی نظر هم نمیدی
معمولا برای عروس خیلی مهمه صورتش چطور بشه هی اظهار نظر میکنه خط چشمو اینطوری بکش بهم میاد رژ این رنگب نزنی سایه شو زیاد نکن ولی تو صم بکم نشستی هیچی نمیگی!
مونا خندید:
انگار برات فرقی نمیکنه چی از آب در بیاد...
لبخند کج و تلخی برای چند ثانیه صورت لعیا رو از بی تفاوتی خارج کرد و بعد برای خاتمه دادن به بحث گفت:
من خیلی از آرایش سر درنمیارم
به کار شما هم اعتماد دارم
رعنا جون خیلی ازتون تعریف کرده عکسای عروسیش رو هم دیدم...
شما به کارتون برسید...
مونا اما حوصله اش از کار زیاد حسابی سر رفته بود و قصد سکوت نداشت:
خواهرت کدوم آرایشگاه رفت؟
پیش من که نیومد؟
_خواهرم چون جشنش جمع و جور و مختلط بود آرایشگاه نرفت...
دعا دعا میکرد دیگه مونا ادامه نده
بی حوصله تر از اون بود که بخواد درباره این چیزها حرف بزنه
اگرچه در سکوت هم فقط فکر الیاس بود و خاطراتی که با هم داشتن
هنوز باورش نمیشد این همه سال توی دروغ زندگی کرده و بزرگترین آرزوی زندگیش دروغ بوده...
اما برخلاف تصورش خیلی زود مونا با این جمله غافلگیرش کرد:
خب دیگه کارت تمومه...
میتونی زنگ بزنی آقاتون بیاد دنبالت...
از یادآوری اینکه حالا مجبوره تا آخر شب کنار الیاس باشه و تظاهر کنه حالت تهوع بهش دست میداد...
خنده های مونا هم روی اعصابش بود
کلافه پرسید:
چرا انقدر زود؟
مگه ساعت چنده؟!
_زود؟
ساعت پنج و نیمه
اصلا هسته نشدی؟
بهت خوش گذشته ها...
من طوری کار میکنم که حتی عروس خسته هم نمیشه!
بچه ها بیاید ببینید چکار کردم
نمیدونست لعیا برای ندیدن الیاس حاضره ساعتها زیر دست هر آرایشگری بشینه و خسته هم نشه!
وگرنه کلافگی از همون ثانیه اول تا همین حالا همراهش بوده و حتی حالا با تماشای دختر توی آینه هم از تنش در نرفته!
دختری که با اونهمه رنگ و لعاب خیلی به لعیا شباهت نداشت اما زیبا و دلربا بود...
آرایشگرهای سالن هر کدوم یه تعریفی از صورتش و از کار مونا نیکردن و اون ناچار با لبخند سر تکون میداد...
مونا هم با افتخار توضیح میداد که تازه چشمهای عروس بخاطر بیخوابی کلی پف داشته و به زحمت مخفیش کرده!
مونا دوباره یادآوری کرد که با شوهرش تماس بگیره و لعیا که از این کار فراری بود به بهانه عوض کردن لباس به رختکن رفت
لباس عروس رو که تن میکرد به زحمت جلوی ریزش اشکهاش رو گرفت
لباس به این پوشیدگی رو بخاطر اون خریده بود وگرنه مجلس که زنونه بود و لباس شنل دار...
دلش میخواست کمی بازتر بپوشه اما الیاس با اون ابهت مردونه ش گفته بود دوست ندارم!
و لعیا هم قبول کرده بود
دلش از سادگی خودش گرفته بود که انقدر راحت بهش اعتماد کرد و بخاطرش حاضر بود همه کاری بکنه...
لباس رو که پوشید جلوی آینه یکبار دیگه به خودش نگاه کرد و بعد شنل انداخت
هنوز به الیاس زنگ نزده بود
مردد بود
حتی نمیتونست از پشت تلفن باهاش حرف بزنه
میدونست آدم نقش بازی کردن نیست
پس چطور باید تا آخر شب عادی رفتار میکرد!!
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀