💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part63 به هر سختی که بود اون لحظات رو تحمل کرد تا تم
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part64
بالاخره این راه به پایان رسید
و لعیا ناچار همراه الیاس وارد آپارتمان جمع و جورشون شد...
الیاس فکر میکرد این تنها شدن فرصتی برای حرف زدن و از بین رفتن ترس و دلهره لعیا باشه اما نمیدونست چه چیزی انتظارش رو میکشه
لعیا اما تمام وجودش ترس بود
خداخدا میکرد الیاس ذره ای رحم و اخلاق داشته باشه که برای حفظ آبروی خانواده بهایی سنگین تر از این شکست روحی نپردازه....
الیاس در رو پشت سرش بست و لعیا قصد کرد وارد خونه بشه اما دست الیاس که دور کمرش پیچید مانع شد
خیلی سریع شنل رو از روی دوشش برداشت و با لبخند بهش خیره شد:
زیبا ترین عروس دنیایی عزیزم...
لعیا با اینکه به شدت ترسیده بود از غیض این جمله سری به تاسف تکون داد:
مطمئنی؟
زیباتر از من توی این دنیا زیاده...
الیاس ریز اخم کرد:
امشب حالت خوبه لعیا جان؟!
لعیا روزی عاشق این اخم نمکی و جذاب الیاس بود ولی حالا...
نگاه ازش گرفت و دستهاش رو از دور کمرش باز کرد
الیاس گیج نگاهش میکرد
فوری چند قدم عقب رفت و تا الیاس خواست به سمتش بره دست بلند کرد:
لطفا نزدیک نشو
الیاس کلافه تر از قبل دستی به صورتش کشید و توی محیط نسبتا تاریک پذیرایی چشم چرخوند:
تو امروز چته لعیا؟
_مگه نگفتی حرف بزنیم؟
باشه میزنیم...
ولی لطفا به من نزدیک نشو...
_خب حرف بزن ببینم چته سرت به جایی خورده؟
پوزخند دردناکی روی لبهای لعیا نشست:
_آره
سرم به سنگ خورده...
سنگ نادونی
الیاس یک قدم به جلو برداشت:
عزیزم حالت خوبه؟
ولی با فریاد لعیا متوقف شد:
جلو بیای جیغ میکشم!!
_نمیفهمم آخه چه اتفاقی افتاده که از پریروز تاحالا از این رو به اون رو شدی!
اشکهای لعیا سرازیر شد:
از من میپرسی چی شده؟
از خودت بپرس که با هوست منو نابود کردی...
چشمهای الیاس به حد نعلبکی باز موندا بود:
نمیفهمم چی میگی نمیفهمم منظورت چیه
_خودت رو به اون راه نزن...
خوب میدونی
فقط اینو بدون خیلی نامردی
هیچ وقت نمیبخشمت
_چرا گریه میکنی عزیزم آروم باش
_جلو نیا...
من خیلی دیر فهمیدم
بخاطر آبروی پدرم پامو تو این خونه گذاشتم
ولی تو حق نداری بهم نزدیک شی فهمیدی؟
یه مدت همو تحمل میکنیم تا آبا از آسیاب بیفته اونوقت جدا میشیم...
الیاس عصبی داد زد:
بس کن دیگه اصلا نمی فهمی چی داری میگی
عقلتو از دست دادی
_صداتو واسه من بالا نبر
الیاس خشمگین یک قدم دیگه برداشت و اینبار لعیا به سرعت به اتاق پناه برد و در رو قفل کرد
الیاس پشت در رسید و پشت هم و محکم به در کوبید و فریاد کشید:
این درو باز کن وگرنه میشکونمش
لعیا با صدایی لرزان و ترسیده گفت:
حق نداری همچین کاری کنی...
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀