💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part66 به حدی عصبی بود که با چشمهای خونیش داشت هضمم
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part67
دستم رو که از شدت بلندی دادش روی گوش گذاشته بودم برداشتم و ناباور بهش خیره شدم:
فهمیده؟
از کجا فهمیده؟
پوزخندی زد و دور اتاق چرخید:
یعنی تو نمیدونی؟
تو نمیدونی؟!
_عربده نکش خب از کجا بدونم...
_توی مریض بهش گفتی وگرنه از کجا میخواست بفهمه
_درست صحبت کن مگه من دیوونه ام برم بهش بگم که چی بشه چی گیر من میاد؟
اینکه بیای اینجوری بزنی از خونه بیرونم کنی؟!
گنگ بهم نگاه میکرد:
انقد دروغ بار من نکن
_چی داری میگی من چه نفعی میبرم از فهمیدن لعیا مثل اینکه یادت رفته اون برگ برنده من بود که باهاش مجبورت کردم این خراب شده رو برام بگیری...
مگه مرض دارم خودم بسوزونمش
دور خودش چرخید و عربده کشید:
پس از کجا فهمیده؟
از کجا فهمیده؟!!
اون تو رو میشناسه حتی اسمتم میدونه!
_چه بدونم...
لابد شناسنامه تو دیده...
نگاهش برگشت و خیره ام موند
از شدت تحیر پاها شل شد و روی تخت نشست
به نمایشم ادامه دادم:
اصلا...
اصلا چند روز پیش یه شماره ناشناس بهم زنگ زد ولی حرف نزد شاید اون باشه...
شمارمو از گوشیت برداشته حتما
الیاس همونطور مبهوت مونده بود و من دست پیش رو گرفته بودم:
خودت حواستو جمع نمیکنی بعد میای سر من آوار میشی داشتی خفم میکردی...
دوباره بغضم به اشک تبدیل شد:
همتون نامرد و زورگویید
لعنت بهت
پاشو گورتو از خونه من گم کن بیرون!
سست شده بود
نمیدونست چیکار باید بکنه انگار
چند لحظه چشمهاش رو بست
بعد لبهاش رو چند بار برای گفتن جمله ای تکون داد اما موفق نشد
در نهایت با یک حرکت سریع کتش رو برداشت و از اتاق و بعد خونه بیرون زد
اونقدر گیج و سردرگم بود که واقعا ارحم برانگیز شده بود
دستی به گردنم کشیدم و عمیق نفس کشیدم
به خیر گذشت!
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀