💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part85 لعیا حسابی گوش تیز کرده بود تا ببینه چه اتفاقی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part86
الیاس از شدت سرخی به کبودی میزد
دستش مدام با موهاش بازی میکرد و چند قدم در رفت و آمد بود...
بالاخره صداش بلند شد:
یعنی همه زنای تنهای جوون همینقدر حاشیه دارن؟
قطره اشکی از چشمهای هنگامه چکید:
خیلی راحت تهمت میزنی...
اصلا اشتباه کردم بهت زنگ زدم...
الیاس نگاهی بهش کرد
دلش به حالش میسوخت ولی کاری از دستش بر نمیاومد
اون زن داشت نمیتونست نگران همه دخترهای مجرد و یا بیوه این شهر و مشکلاتشون باشه
هنگامه هم یکی مثل بقیه!
که متاسفانه از سر تصادف اسمش تو شناسنامه الیاس بود و همین مسئولیت ایجاد کرده بود
با همین فکرها توی چشمهاش خیره شد و راحت گفت:
تو میخواستی رسما مطلقه باشی که شدی
از اولم میدونستی من برات شوهر نمیشم
من زندگی خودمو دارم
رن خودمو دارم
نمیتونم دم به ساعت مراقب تو باشم...
باید جدا بشیم
هرچه سریعتر...
بعدشم تو میری دنبال زندگی خودت
مهریه ای که مشخص کردیم و حتی یکم بیشترشم بهت میدم که بی پول نباشی...
ولی بقیش دیگه با خودته
برو پانسیون اجاره کن که امنیت داشته باشه
سعی کن مشکلاتتو خودت حل کنی
یک قدم جلو گذاشت و انگشت تهدیدش رو جلو برد تا اتمام حجت کنه:
تمام اون عکسای مزخرف رو پاک میکنی و از بین میبری
دیگه به فکر اخازی از من نباش چون دیگه ادامه نمیدم
به سرم بزنه پی همه چیزو به تنم میمالم و میندازمت زندان
اونجا جاتم امن تره خانوم!
این رو گفت و بی اونکه منتظر واکنشی از سمت هنگامه بمونه از در بیرون زد...
پوزخندی گوشه لب هنگامه نشست:
فکر کنم اول باید اون یکی رو طلاق بدی پسر حاجی...
فعلا بیخ ریشت هستم!
هنوز منو نشناختی آقا...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀