💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part89 ناهید خانوم سری تکون داد: چی بگم والا خجالت
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part90
_اینکه نمیشه باباجون
مردم که مسخره ما نیستن
باید برای حرفت دلیل داشته باشی
تازه چرا انقدر تند میری فوری حرف طلاق میزنی تو مگه دختر این خانواده نیستی نمیدونی طلاق چقدر برای ما سنگینه؟
شما با شناخت و علاقه ازدواج کردید یعنی چی که با کوچکترین مشکلی راحت اسم طلاق رو میارید...
زندگی حرمت داره بابا
هر مشکلی باشه با هم حلش میکنیم
_حل نمیشه بابا
این مشکل حل شدنی نیست
اونی که حرمت این زندگی رو شکسته من نیستم
تو رو خدا بهم اعتماد کنید و نپرسید
مطمئن باشید من بی دلیل زندگیمو خراب نمیکنم!
_لااله الا الله... خب چرا دلیلش رو به ما نمیگی؟
چی میتونست بگه؟
باید میگفت چون متاسفانه هنوز دوستش دارم دلم نمیاد آبروش رو ببرم؟
ناچار شد با مظلوم نمایی بحث رو عوض کنه بلکه به مقصود برسه:
_باباجون من اینجا اضافی ام؟
دیگه تو این خونه جایی برای من نیست؟
_این چه حرفیه دختر من کی همچین حرفی زدم چرا اینجوری فکر می کنی!
من تا آخر دنیا پدرتم... پشتتم... اینجا هم خونه ته... اما این دلیل نمیشه که تو فکر کنی میتونی به همین سادگی یه زندگی رو خراب کنی...
حداقل کم باید دلیل تصمیمتو به ما بگی
حالا... میخوای الان استراحت کن
انگار حالت خوب نیست
ولی بعدا حرف میزنیم...
از خدا خواسته با همین رهایی موقتی موافقت کرد و بین گریه لبخندی زد: باشه..
حاج محسن از جا بلند شد و با افسوس از در بیرون رفت
قامتش در همین چند دقیقه خم شده بود
لعیا با دیدنش احساس گناه میکرد
دلش میخواست الیاس رو بابت بلایی که سر خودش و خانواده اش آورده بود لعنت کنه اما...
هنوز هم نمیتونست....
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀