💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part92 با اضطراب پیراهنش رو صاف کرد و زنگ در رو فشرد
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part93
_والا...
صدای بلند لعیا کلامش رو قطع کرد:
مامان شما چرا اذیتم میکنید؟
بهتون گفتم نگید بیاد اینجا
دنبال چی هستید؟
چی رو میخواید ثابت کنید؟
اگر من اینجا اضافی ام بگید برم گورمو گم کنم
صدای هق هقش با صدای دل جویی بغض آلود ناهید خانوم در هم آمیخت و الیاس و حاج محسن رو متاثر کرد
حاجی کلافه سر تکون داد:
نمیفهمم این دختر چش شده که انقدر عصبی و زود رنج شده
اصلا از این اخلاقا نداشت...
و بعد به الیاس خیره شد
الیاس زیر نگاه سنگین و پر از سوال حاجی در حال ذوب شدن بود
ناچار صدا بلند کرد:
لعیا... بیا در حضور پدر و مادرت حرف بزنیم
تو با این رفتارت بیشتر داری آبروی منو می بری
بیا بهشون بگو دردت چیه تا منم توضیح بدم!
چند ثانیه سکوت شد و وقتی جوابی نگرفت با صدای بلند شروع به توضیح کرد:
_حاج آقا حاج خانوم دخترتون قهر کرده اومده اینجا و میگه طلاق میخوام چون فکر میکنه من بهش خیانت کردم و دور از چشمش یه زن دیگه گرفتم
خونه یکپارچه ساکت شد
صدای گریه لعیا هم قطع شد
کنجکاو و نگران چشم در چشم مادرش گوش تیز کرد...
حاجی پرسید:
چرا باید چنین فکری بکنه؟
_چون...
چون این اتفاق واقعا افتاده...
ناهید خانوم با شنیدن این جمله از اتاق بیرون رفت و در آستانه در به الیاس خیره شد
حاجی گیج و با چشمهای بیرون زده پرسید:
چ..چی گفتی؟
_من یه دختر دیگه رو عقد کردم و لعیا میدونه
ولی دلیل داشتم
حاجی عصبانی ایستاد و الیاس هم ایستاد
حاجی با خشم خیز برداشت که توی گوش الیاس بزنه اما با فریاد ناهید خانوم دستش رو مشت کرد و با لا اله الا الله رو برگردوند
حالا لعیا هم کنار مادرش ایستاده بود و با اضطراب به صحنه روبروش خیره شده بود
باورش نمیشد الیاس جرئت کرده و روش شده جلوی پدرش به این ماجرا اعتراف کنه
همین که الیاس باز خواست حرف بزنه حاجی به طرفش برگشت و با فریاد گفت:
چه دلیلی چه توجیهی میتونی برای این کار داشته باشی پسر
با چه رویی تو روی من این حرف رو میزنی
دختر دسته گلم رو دادم بهت که این بلا رو سرش بیاری؟
چطور تونستی الیاس... من به تو بیشتر از چشمم اعتماد داشتم
خاک بر سر من که بخاطر رفاقت زندگی دخترمو خراب کردم
خدایا ین دنیا چرا ... چرا همچین شده
با هر جمله صورتش سرخ تر و نفسش تنگ تر میشد
الیاس خواست جلو بره و کمکش کنه بشینه اما با دست دورش کرد:
برو... برو بیرون از خونه زندگی.. من پسره نااهل..
ناهید خانوم دنبال قرص زیر زبونی حاجی به آشپزخونه رفت و لعیا فوری گوشی رو برداشت و به اورژانس زنگ زد
الیاس گیج مونده بود:
حاجی باور کنید ماجرا اونطوری که شما فکر میکنید نیست
ماشین هست بذارید برسونمتون دکتر
_برو بیرون
اگه میخوای خونم گردنت نیفته برو
نمیخوام ریختتو ببینم
الیاس نگاهی به لعیای نگران و عصبانی کرد و با تکان سر از خونه خارج شد
بدترین اتفاق ممکن افتاده بود و دیگه نمیدونست باسد چکار کنه
هم نگران حال حاجی و نگرانی لعیا بود و هم نگران عاقبت خودش و زندگیش با این اتفاق...
پ.ن: عیدتون مبارک😍
دو تا پارت دیگه هم میرسه منتظرش باشید💚
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀