•┈┈••✾•🕰•✾••┈┈•
🍁|مرغ دل ما را
کہ بہ کس رام نگردد
🍁|آرام تویے
دام تویے
دانہ تویے تو♥️
•┈┈••✾•🕰•✾••┈┈•
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
❅ঊঈ✿🕯✿ঈঊ❅
@non_valghalam
8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_114 نگاهش به گلدان جدیدی بود که برایش آورده
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_115
چشمهای مروه گشاد شد و خون به صورتش دوید...
_... ما همه چیز رو منهای اون موضوع خاص و هارد و این جریانا به حاج آقا و برادرت که این سری که رفتیم اونجا بودن توضیح دادیم...
حالشون بد شد ولی خدا رو شکر اتفاق بدی نیفتاد...
بالاخره که چی...
ناچار بودیم... اونا میخواستن ببیننت پدرت مدام فشار می آورد دیگه داشت کار به جاهای باریک میکشید...
باید علتش رو توضیح میدادیم...
حالا هم فردا قراره بیان دیدنت...
پدرت و برادرت...
پلکهای مروه ناخودآگاه روی هم افتاد...
درد مافوق تصورش بود...
پس کسی به ناله ی من توجهی نکرده بود... عطای لباس هم از صدقه سر میهمان بود...
چه میهمانی تلخی!
میدانست اگر پدرش او را با این حال ببیند چه بلایی به سرش می آید...
ولی ندیدنش هم از دیدنش دست کمی نداشت...
بین بد و بدتر مانده بود... و باز حتی مخیر نبود....
دیگران به جایش تصمیم گرفته بودند و بریده و دوخته به تنش میکردند...
ناتوانی را تا مغز استخوان حس میکرد...
اشکها میهمانان همیشگی این چند روزه ی چشمها و بالشش شده بودند و حره تنها کسی که آنها را با دست میگرفت و دلداری اش میداد...
تمام دغدغه ها یک قدم عقب نشسته بودند و او تنها به فردا فکر میکرد...
به لحظه ای که پدر و برادرش از در این اتاق وارد شوند...
...
برای بار چندم رو به حره گفت: ب..بیا...
_جانم؟!
بخدا همه چی خوبه پتوت مرتبه هیچ باندی هم جز باند دستت معلوم نیس فقط اگر بتونی خوب باهاش حرف بزنی نگران نمیشه...
_ممی...دونه... للکنت... گگگررفتتتم؟!
حره با ناراحتی سرتکان داد: آره میدونه...
ولی تو سعی کن شاد باشی... لبخند بزنی گریه نکنی...
تاجایی که میتونی درست حرف بزنی... زیادم به خودت فشار نیار اون شرایطط رو میدونه...
صدای تقه ی در مثل همیشه بند دلش را پاره کرد... باز هم میهمان جدید...
اینبار از نوع پدر و برادر!
نفس عمیقی کشید و دستی به روسری اش کشید...
سرش کرده بود تا ریختگی و خلوت شدگی موهایش را نبینند...
سعی کرد فکش را ثابت نگه دارد تا نلرزد...
باز ساجده بین در و چارچوب قرار گرفت: اومدن... بگم بیان تو؟!
حره نگاهی به مروه کرد و مروه به زحمت گفت: ییی... ی ددقه... صصب کن...
نگاهی به آینه ی گرد و پایه دار و کوچک روی پاتختی انداخت...
دوباره برش داشت و نگاهی به صورتش کرد...
روی گونه سمت راستش کبودی کمرنگ رو به بهبودی دیده میشد و روی گونه ی چپش خط بلند و کمرنگ ردِ چاقو...
همین... منهای این دو زخم اوضاع خوب بود!
خسته از تماشای این عروسِ مرده آینه را روی تخت رها کرد و ناامید سر تکان داد...
ساجده رفت و طولی نکشید که باز صدای تقه ی در آمد...
اینبار اما حضورشان را پشت در حس میکرد...
حضور دو سرو خم شده... دو چنار تبر خورده...
دو افرای زخمی... دو نخلِ سوخته... دو...
نفس عمیقی کشید و باز سر تکان داد تا حره چادرش را مرتب کند و برای باز کردن در بلند شود...
قلبش نه تنها در گلو، در تمام شریانها و حتی انگشتهایش میزد...
🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپےتحت_هرشرایطےحرام_وموجب_پیگردقانونے🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
[🦋]
دم...
بازدم...
نفسهاے گرفتہے شـهـر
دمِ مسیحایۍ مۍخواهـــد...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج♥️
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🍂
♡تُو
کہ کیمیـا فروشۍ
نظــرے بہ قلـبِ مــا کُن
♡کہ بضاعتۍ نداریـم ۅ
فکندھ ایم دامۍ...
#آقادلتنگحرمیم❤️
•┈┈••✾🍃🌟🍃•✾••┈┈•
@Non_valghalam
•┈┈••✾🍃🌟🍃•✾••┈┈•
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_115 چشمهای مروه گشاد شد و خون به صورتش دوید
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_116
دستگیره در که چرخید پلکهایش را روی هم فشار داد...
دلش میرفت برای دیدنشان ولی طاقت دیدنشان بعد از این اتفاق را هم نداشت...
حره با خجالت سلامی کرد و دست به چادر گرفته از جلوی در کنار رفت...
کنار رفت و دو آینه را با هم روبرو کرد...
یکی شکسته و دیگری خمیده...
دلش میخواست از روی تخت پرواز کند و این سرو تناور را بغل بگیرد ولی افسوس که با هر تکان کوچکی درد مهلکی از پا درش می آورد...
صورت حاجی از دیدن دردانه اش پر از قطرات درشت عرق شده بود آنقدر که اشکهایش از آنها قابل تمیز نبود...
به زحمت چند قدم باقیمانده تا کنار تختش را جلو آمد و بعد زانو خم کرد...
زانوهایش که به زمین رسید پشت سرش شانه های افتاده ی برادر را هم دید...
اشکهایش بی شمار و بی نهایت شده بود...
هر سه به نوبت در صورت هم چشم میچرخاندند و بی صدا اشک میریختند...
حره طاقت دیدن نداشت پس بی سر و صدا از اتاق بیرون رفت...
کنار در با دیدن مرد غریبه ای که به دیوار تکیه کرده بود و چهره اش عجیب با اخمهایش گره خورده بود متعجب به حسنا خیره شد...
حسنا دستش را گرفت و از کنار در دور کرد...
وارد پذیرایی که شدند حره پرسید: این کی بود؟
_سر تیم حفاظت...
همراه حاجی و پسرش اومده...
تنها که نمیشد بیان...
حره سری تکان داد و اشکهایش را گرفت: خدایا نصیب گرگ بیابون نکن...
دلم کباب شد...
حاجی آب شده انگار...
اگر بفهمه...
حسنا با احتیاط هیس کشید و حره متوقف شد: خدایا خودت توطئه شونو خنثی کن... شرشونو به خودشون برگردون... آبروی این خانواده رو حفظ کن...
اشکهایش شدت گرفت و حسنا دید بد نیست در آغوشش بگیرد شاید آرام شود!
در اتاق اما حاجی برای بغل کردن دخترش ابا داشت...
میترسید دستی به چینی ترک خورده اش بکشد و از هم بپاشد...
با احتیاط تنها نگاهش میکرد و با بغض قربان صدقه اش میرفت...
_دخترِ بابا... مروه ی بابا... الهی بابات قربونت بره... الهی پیش مرگت بشه...
مروه با هر کلمه انگار تکیه گاهش را یافته باشد هق هقش شدت میگرفت و حاج حسن با احتیاط روی سرش دست میکشید: آروم باش عزیزم... آروم باش دخترم...
من... من پیشتم... فراموش کن... همه ی تلخی ها رو فراموش کن... خدا تو رو دوباره به ما بخشیده...
باید زودتر حالت خوب بشه...
ابروهایش از غیض غیرت گره خورد: تو بجای من تاوان دادی... مثل مادرت... مثلِ...
ابا کرد بگوید مثل میثم و تبرئه اش کند...
نگاه مروه دوباره روی صورت میثم نشست و لبخندی زد... از آخرین ملاقات، آب زیر پوستش رفته بود...
نه همان میثمِ دوسالِ پیش.. کمی شکسته تر..
ولی سرِ پا شده بود...
اشک در چشمانش میدوید و با بغض فرو میداد...
نمیخواست گریه کند ولی نمیتوانست...
این را از دستی که مدام سمت چشمهایش میرفت تا نمشان را بگیرد مبادا اشک جاری شود میشد فهمید...
با زحمت گفت: حا..حاج..بابا..
دل حاجی رفت برای صدای خش دار و کلام مقطعش: جانِ حاج بابا...
_من... خووبم...
نن..نگررران... ننبباشششید....
نگاه حاجی و میثم متلاطم تر شد...
نه میثم باورش میشد این مروه ی زبان بریده با آن چشمهای وحشت زده همان مروه ی شش ماه پیش که بر سرش عربده میکشید باشد...
و نه حاجی دیگر دخترش را میشناخت...
این دو جمله نه تنها خیالشان را راحت نکرد، بلکه نگران ترشان کرد...
مروه با دیدن چهره های نگرانشان به احتمال آن پدیده ی شوم فکر میکرد و نفسش میگرفت...
میثم روی زانو جلو آمد و کنار پدر نشست...
با صدای دورگه از بغض به زحمت گفت: سلام آبجی جانم...
اشکهای مروه باز شدت گرفت...
میثم طاقت نیاورد و سر روی سینه ی پدر گذاشت...
پدر بعد از مدتها بغلش کرد...
شاید هم میثم میدانست کجا باید آشتی کند...
این سه روز که کلامی با او حرف نزده بود...
نه بخاطر آبروی رفته اش یا بخاطر میثمی که دوسال تباه شد...
بخاطر پشت پایی که به دل فرزانه خورده بود...
و شرمندگی بینهایتش...
اما حالا و اینجا... حاجی میدانست غمِ میثم بزرگ شده و بی آغوش پدر تحمل کردنی نیست...
از او گذشت...
کاش کسی بود تا حاج حسن را بغل کند و داغش را به جان بخرد...
مروه دست بانداژ شده اش را بلند کرد و روی شانه ی پدر و برادرش کشید...
بعد با زحمت گفت: مممیشه...
ددستتت...تونو... بززارید... رروی... سسرم...
هر دو با درد پیش قدم شدند...
اینبار میثم روی پا بلند شد و پیشانی خواهرش را بوسید...
حاجی هم جرئت پیدا کرد و همین کار را کرد...
و تازه سر درد دل باز شد...
اشکها دقیقه ها را به سرعت پر میکردند تا جایی که ساعت به وقت داروی مروه که البته خواب آور هم بود رسید...
و این یعنی خداحافظی...
چیزی که برای حاجی تعریف نشده بود...
اینکه از دخترش دل بکند و برود...
ولی ناچار بود...
یکبار دیگر تنها عضو سالم دخترش، پیشانی اش را بوسید و با اطمینان گفت: مطمئنم خیلی زود خوب میشی و برمیگردی پیشمون...
میثم دنباله ی حرف پدر را گرفت: مروه... ببین من دیگه حالم خوبه... مگه نمیخواستی همینو ببینی... حالا تو باید خوب بشی... خیلی زود...
ما منتظرتیم...
ما دوساله دوریم... بیشتر از این نمیتونم تحمل کنم...
مروه لبخندی زد و سر تکان داد: بباشه...
هر دو با بی میلی از در بیرون رفتند و مروه به این فکر میکرد که کی میتواند دوباره به خانه برگردد؟!
البته اگر رسوایی تیر خلاص این سلسله مصائب نباشد و او خانواده اش را یکجا از پا درنیاورد...
پ.ن: این هم گروه نقد و نظر رمان که
درخواستش رو داشتید👇🏻❤️
https://eitaa.com/joinchat/3242000447C20e76db847
🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپےتحت_هرشرایطےحرام_وموجب_پیگردقانونے🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
10.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 چه کسی یار واقعی امام زمان(عج) است؟
#تصویری
•┈┈••✾•🔗♥️🔗•✾••┈┈•
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🍃ذکر لبـم شده
♥️|کہ الهۍ ببینمـٺ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7