eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
26.7هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
••• آلودھ تر ز من نبود بر درت ولۍ آقاترے ازین‌کہ برانۍ مرا حسین...❤️ ••• ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_125 به اتاق که برگشت مروه مانند فاتحان وزن
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 دسته گل را توی گلدان جابجا کرد و بو کشید: _خیلی خوشبو ان این نرگسا... خیلی گشتم تا گل فروشی پیدا کردم... قشنگه دوستشون داری؟! مروه لبخندی زد: آ..اره عزیزم... لبخندش عمیق تر شد و روی گونه اش چال افتاد: میدونم رز بیشتر دوست داری ولی عطر نرگس بهتره... _ننننرگسم...ـدوست...دارم... حره با سینی چای سر رسید و روی میز گذاشتش... بعد روی صندلی کناریِ فرزانه پشت میز کوچک تراس نشست... مروه به منظره ی هر روزش خیره شد... باغچه ی کوچک حیاط که کمی سر و سامان گرفته بود... بنفشه کاشته بودند اگرچه میدانستند با سرمایی که در راه است دوام نمی آورد... اما چند روز هم مقابل مروه چشم نوازی و طنازی میکردند برای محافظان خدومش چند روز بود... فرزانہ دوباره سر حرف را باز کرد: نمیپرسی چرا معصومه که بی تاب تر بود نیومد پیشت بمونه؟! چرا راضی شد من بیام؟! مروه نپرسیده جوابش را میدانست ولی حره که حس کرد فرزانه به درددل آمده فوری از جایش بلند شد: _حسنا گفت چای بردی بیا یه سری به غذا بزنا... یادم رفت... این ساجده که رفته کارش افتاده گردن من باز خوب شد تو اومدی فرزانه جون حداقل مروه تنها نمیمونه... حسنا که دست به سیاه سفید نمیزنه صبح تا شب گزارش مینویسه! فرزانه با لبخند گفت: إ رفت؟! کجا؟! _کلا که نه... دو روز رفته مرخصی... بعد صدایش را پایین آورد: همه که مثل این حسنا خانوم با کارشون ازدواج نکردن‌! خواستگار داشت مامانش زنگ زد گفت یه سری ام به خونه بزن! فرزانه باذوق گفت: إ بسلامتی! واقعا خیلی کارشون سخته اینجور آدما اصلا چجوری ازدواج میکنن... _والا مثل اینکه خواستگارش همکاره! فرزانه ریز خندید: دیگه بدتر رنگ همم نمیبینن... حره فوری از جا بلند شد: به حرفم نگیر الان ناهارتون ته میگیره... او که رفت فرزانه ته مانده ی لبخندش را خورد و رو کرد به مروه که متفکر به گلدان روی میز و نرگس های پیشکشی اش زل زده بود... دوباره پرسید: ها مروه جان؟! نمیپرسی؟! لبخند کجی صورت پژمرده اش را از هم باز کرد: ممیدونم... ااز... میثم... فرار... میکنی... فرزانه سرش را زیر انداخت: مستاصلم... از وقتی اومده اصلا باهاش روبرو نشدم... اون که خونه اس من تو اتاقم اونم که اصلا خونه نیس آخر شبا میاد برای خواب... خیلی نگرانشم... مروه روی ویلچر جابجا شد و کمی جلو کشید: _پپس... چرا... باهاش... ححرف... نمیزنی... فرزانه با لبخندی عصبی گوشه ی لبش جوابش را داد: _چی بگم... مثلا میخوام ناز کنم ولی دلم طاقت نمیاره... تو که میدونی... من همون میثم تکیده ی خمیده رم دوست داشتم... چه برسه حالا که قد راست کرده... لبخند مشعوفانه ای لبهایش را از هم باز کرد: _... فکر کنم دوباره باشگاه میره... چون خیلی تغییر کرده... داره میشه مثل دوسال پیشش... لبهای مروه هم به خنده کش آمد از ذوق زدگی اش... _خب... پپس... خودت... قایمم میشی و... دزدکی... دداداش ماروو... دید میزنی؟! فرزانه با دل ضعفه خندید و مروه ادامه داد: ططفلک... داداشم... لبخند فرزانه باز محو شد... او هم انگار گرفتار به درد مروه بود که لبخند و اخمش به هم گره خورده بود: _واقعا طفلکیه... مروه دلم میسوزه حاج بابا اصلا تو روش نگاه نمیکنه... منم بخوام کوتاه بیام حاجی نمیذاره! اونقد تنده که فکر میکنم دیگه هیچ وقت رضا نمیده... همش سر منه ولی آخه من راضی نیستم... میترسم سردی ببینه و باز... مروه پلک برهم گذاشت: ننگران... نباش... حاجی... حتما... دووو..رادور... ححواسش... هست... فرزانه سری تکان داد: کدوم حاجی مروه جان... بعد این اتفاق حاجی یا نیست یا اگرم هست همش خیره به گل قالی... با مامانمم حرف نمیزنه... سر ماجرای تو خودشو مقصر میدونه... میترسم تو این آشفته بازار میثم دوباره از دستمون بره... همینطور میگفت و میگفت و هیچ حواسش نبود با حرفهایش چه بلایی سر مروه می آورد... خنجر را هربار بیرون میکشید و دوباره بر قلب صدچاکش فرود می آورد اما نگرانی و اضطراب حواس پرتش کرده بود... یادش نبود از حاجیِ شکسته پیش مروه ی افتاده حرف نزند... یادش نبود تا وقتی که صدای هق هق عصبی مروه بلند شد و او را به خود آورد و حره و حسنا را بالای سرشان کشاند... حسنا تقریبا داد زد: چه خبره چی بهش میگفتی! فرزانه ترسیده چشم چرخاند: ههیچی بخدا... من... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥| 🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه ➕حاج محمود کریمی ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_126 دسته گل را توی گلدان جابجا کرد و بو کشی
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 سرش را از روی بالش برداشت و کش و قوسی به تنش داد... نگاهی به ساعت کرد... وقت صبحانه بود و کمی هم دیرتر... تکانی به حره داد و بیدارش کرد: _خواب موندیما حره جون... پاشو زود صبحونه بخور دیرت نشه... یادت که نرفته امروز ناهار خونه تون دعوتی! حره همانطور خواب و بیدار به شوخی فرزانه لبخندی زد و بعد غلتی... فرزانه برای شستن دست و صورت از اتاق بیرون رفت و حره رختخواب ها را جمع و جور کرد... مروه را که سنگین خوابیده بود با چند دقیقه ناز و نوازش به زحمت بیدار کرد و ساجده را صدا زد تا مثل هرروز سینی آماده ی صبحانه اش را تا پای تخت بیاورد... مثل هرروز اول با حوصله صبحانه ی مروه را داد و بعد سر میز رفت تا با بقیه صبحانه بخورد... سر میز درحالی که کره روی نان میکشید نگاهی به ساعت انداخت: _دیر شد باید زود برم که زودم برگردم... فرزانه تو رو خدا مواظبش باشیا... تنها نمونه... باهاش زیاد حرف بزن... البته خودت که میدونی... فرزانه که این دو سه روزه خوب دستش آمده بود چه باید بگوید و چه نگوید فوری سر تکان داد: +آره بابا... با خیال راحت برو مامانت اینا رو ببین و بیا... حره کلافه لقمه اش را فرو داد: اگر اصرار مامانم نبود نمیرفتم اصلا... دلم اینجاست هر بار میرم خونمون تا برگردم کلی استرس میکشم... حسنا جدی گفت: یعنی ما سه نفر اینجا قاقیم که فقط تو باید رتق و فتقش کنی؟! به زندگیت برس... برادرت که ماموریته باباتم که تقریبا نیست مادر بنده خدات دست تنهاست... حره سری تکان داد: _باز خوبه یه ته تغاری آورد برا ایام کهنسالی وگرنه خیلی بدمیشد... ساجده با لبخند گفت: اسمش حسین بود نه؟! بجای جواب سر تکان داد و لقمه ای به دهان گذاشت... +چند سالشه؟! لقمه را در همین فاصله فرو داد و با کمی مکث جواب داد: ۸ سال... حسنا به کنجکاوی اش پایان داد: بذار غذاشو بخوره عروس خانوم دیرش شده... ساجده به تلافی همه ی تذکرهای حسنا با بدجنسی جواب داد: _سر کار شوخی های دوستانه و روابط شخصی نداریم خانومِ صفا....! بعدم کی گفته من حواب مثبت دادم؟! فعلا درحال فکر کردنم!... قبل از اینکه دعوا بالا بگیرد حره از پشت میز بلند شد: _من رفتم دیگه هر چی میخواید تو سر و کله ی هم بزنید فقط از مروه غافل نشید که بیام ببینم یه مو از سرش کم شده همتونو با هم... دیگه نگم...! ... حُره رفته، حسنا پای میز مشغول تهیه گزارش و ساجده توی آشپزخانه مشغول آشپزی، فرزانه هم به وظیفه اش که سرگرم نگه داشتن مروه بود مشغول بود... از هر دری حرف میزد و حوصله اش را میخرید که صدای زنگ در مخل کار هر سه شان شد... حسنا متعجب ابرو بلند کرد: منتظر کسی نیستیم... فرزانه صدا بلند کرد: حتما معصومه ست... شایدم با مامان اومدن... آخه الان فرشته مدرسه ست... حسنا از جا بلند شد و اف اف را برداشت ولی با شنیدن صدای مهمان کمی غافلگیر شد... کوتاه سوال و جوابی کرد و شاسی در باز کن را فشرد... پا را بجای در ورودی سمت در اتاق مروه کج کرد... در آستانه ی در ایستاد و چشم در چشم مروه خبر داد: داداشته... چشمهای مروه و فرزانه هردو گرد شد... کمی طول کشید تا جمله را هضم کند و با عجله بایستد: _من میرم تو آشپزخونه مروه... حسنا یادآوری کرد: نمیخوای لباس برداری؟ فرزانه گیج دنبال روسری و چادرش میگشت و غر میزد: این وقت صبح اینجا چکار میکنه... اصلا بدون هماهنگی چطور اومده... حسنا شانه ای بالا انداخت: هماهنگه منتها با آقایون... بالاخره چادر گلدارش را یافت و به آشپزخانه پناه برد... مروه که حوصله ی اعتراض نداشت با لبخند به حرکات شتاب زده اش خیره شده بود... میدانست باید چکار کند... حسنا چادرش را سر گرفت و در را باز کرد... میثم از روی صندلی تراس کوچک خانه بلند شد و در درگاه ایستاد: _سلام... میتونم بیام داخل؟! حسنا پشت سرش هادیِ ۱۲ یا همان سعید را بی سیم به دست توی حیاط دید و با اطمینان خاطر از چارچوب در کنار رفت: _بله بفرمایید... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
9.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 اینجا دیدنیه؛ قابل توصیف نیست!♥️ 👈🏼 گزیده‌ای از مستند معبر 📎 Panahian.ir/post/5057 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💠پیـامبـراڪرم(ص)💠 ➿بـ‌هـتــرین ایمــان آن اسـٺ ڪـہ بدانـے خـداونـد همـہ جــا بــا تــوسـٺ...🍃 ♥️ ❅ঊঈ✿🦋✿ঈঊ❅ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💌 | مهم‌ترین عیب ما 🌱 رزمایش همدلی: idpay.ir/hamdeli99 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7