eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
26.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_142 تقه ای به در زد و پشت سر تازه عروسش وا
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 ساعد دستش را حفاظ چشمانش کرده بود تا کمی بخوابد... ولی موفق نمیشد... حس میکرد اخیرا از شدت بیخوابی به بیماری خواب مبتلا شده و دیگر خوابش نمیبرد... چشمهایش سرخ بود و متورم... و درد از داخل کاسه هایش تا پشت سرش کشیده شده بود... غلطی زد و بوی چرم واکس خورده ی کاناپه حالش را بهم زد... انگار دچار سوء هاضمه هم شده بود... با این وجود با پیشنهاد مرخصی اصلا موافق نبود... ساکت کردن آن مغز شلوغ و پرسر و صدا سخت ترین مرحله قبل از خواب بود... هرکس چیزی میگفت و هر آن نکته ای یادش می آمد که باید باز نیم خیز میشد و روی برگه ای یادداشتش میکرد تا از ذهنش نپرد... تازه داشت خستگی غلبه میکرد و چشمهایش گرم میشد که در دفتر باز شد... کلافه چشم باز کرد... خوابیدن به او نیامده بود! صدای یحیی باعث شد روی مبل بنشیند و با دست شقیقه هایش را ماساژ دهد: _سلام برادر... خداقوت...چته یتیم افتادی رو این کاناپه خب پاشو برو خونه دو روز استراحت کن داداش! سرش را به تاج مبل تکیه داد و با ته خنده ای که چشمان سرخ و خمارش را بیشتر به رخ میکشید غر زد: _در میدونی چیه؟! یحیی بی توجه به کنایه اش پشت میزش روی صندلی نشست و چرخی زد: _اگر بدونی چه خبری برات دارم اینجوری باهام برخورد نمیکنی! عماد مقابل قیافه بی تفاوت و لج درارش نیم خیز شد: _اگر خبرِ تعقیبِ اون دختره باشه و اینجوری با لودگی وقت کشی کرده باشی بخدا توبیخت میکنم! یحیی فوری دست بلند کرد: _نه بابا بشین کاری نیس خبرم! عماد نفس حبس شده اش را سنگین بیرون داد و در جایش نشست: +خب... بگو ببینم چی میگی؟! _اول تو بگو باز چی گم کردی تا بهت بگم! هوفی کشید و با دست موهای خوابیده پشت سرش را مرتب کرد: _خودت میدونی چرا بیخود میپرسی! دوماهه تحت نظره ولی با هیچ کی ارتباط نمیگیره... معلوم نیس از چه طریقی مکاتبه دارن اصلا دارن ندارن... شاید این مهره حالا حالا ها در حال عادی سازی باشه ما باید تا کی منتظر بمونیم؟! باید دنبال یه راه دیگه باشیم... +عماد... من بزرگت کردم! خجالت نمیکشی میخوای منو دور بزنی؟! حالا گیرم خجالتم نمیکشی فکر میکنی بتونی؟! اصلا تا اطلاع ثانوی با من صحبت نکن بیسیمم نزن!!... بلند شد برود... لبخند خسته ای لبهای عماد را از هم باز کرد: _مث دختربچه ها لوسی! چی میخواستی باشه تو که میدونی... یحیی ملامت گرانه سرتکان داد و راهش را سمت کاناپه ی گوشه ی دفتر کج کرد... کنارش نشست و دست روی پایش گذاشت: _کم عقل کم خودمون دغدغه داریم که خودتو درگیر عذاب وجدان میکنی؟! آهی کشید: +یحیی من اونروز اشتباه کردم... نباید میذاشتم بره... اگر نرفته بود اون بلا سرش نمی اومد... _چرا چرت و پرت میگی با چه بهونه ای زن مردمو نگه میداشتی! حکم داشتی مگه؟ به چه توجیهی؟ تو از کجا میدونستی همچین اتفاقی میخواد بیفته... دلش میخواست حرفهای یحیی را بپذیرد و آرام شود ولی نمیشد... سرش را بالا گرفت و دست راستش را زیر چانه زد: _واقعا نمیشد حدس زد... من فکر میکردم طرف حالا حالاها بخواد تو لاک بمونه... یک درصدم فکر نمیکردم به این زودی بخواد عمل کنه... اصلا فکر نمیکردم برنامه ش این باشه! تقصیر من نبود...بود؟!
🍃 _دیوونه نشو... هیچ ربطی به تو نداشت... اصلا حفاظتشو بده به کس دیگه که انقد نبینیش و حالت بد نشه... منم خیلی ناراحتم خصوصا واسه حاج آقا... ولی دیگه تموم شد رفت دیگه کاری بود که شد... عماد لبخند کجی زد: _برا من و تو تموم شد برا اون تازه شروع شده... یحیی اخم کمرنگی نشاند روی ابروهای پهن و مشکی رنگش: _استاد درگیر زندگی شخصیِ شخصیتها شدن... کلافه سر تکان داد: +جمله خودمو به خودم برنگردون یحیی... من این دختره رو میبینم حالم بد میشه دست خودمم نیست... عذاب وجدان مسئولیت نمیدونم چیه... ولی حالم بد میشه! _اینو پیش من گفتی ولی جای دیگه نگو... دیگه واجب شد حفاظتش رو تحویل بدی بیای قشنگ این سمتِ پرونده رو این دختره تمرکز کنی! ساعتش را باز کرد و با انگشتر عقیقش که از انگشت گش بیرون کشید روی میز جلویش رها کرد: _همینکارم میکنم... ولی بعد از اینکه درباره مشکل جدید تصمیم گرفتم... _میگم یه چیزیت هست! باز چی شده؟! +محافظش... صفا... میگه از خونه اش راضی نیست بهونه میگیره... میگه حال روحیش مناسب نیس نباید بهش فشار بیاد... گزارش روان پزشکشم خوندم اونم همینو میگه... میگه محیط بسته ی خونه بیشتر اذیتش میکنه! _خب به فکر یه جای بزرگتر باش... میخوای موجودی بگیرم؟! دکمه سر آستینش را باز کرد و آستینهایش را بالا داد: _نه بابا درد یکی دو تا نیست که... خودش جا پیشنهاد داده... گفته میخوام برم روستای مادریم! +کجا میشه؟! مشتش را از آب پر کرد و به صورت پاشید... یحیی فهمید تا پایان وضویش باید صبر کند... وضو که گرفت چند دستمال از روی میز برداشت و نم صورتش را گرفت: _یه جاییه بین رشت و انزلی... اسمش... خشکبیجار بود انگار...! +رو نقشه دیدیش؟! اونجا جا دارن؟! همانطور که دوباره دکمه های سرآستینش را می بست متعجب نگاهش کرد: _جدی گرفتیا شدنی نیست اصلا! فقط نمیدونم چطور از سرش بندازیم! هی چند بار قصد کردم خودم باهاش حرف بزنم... چون از صفا اصلا حرف شنوی نداره... ولی نمیدونم چرا تا منو میبینه حالش بد میشه؟! یحیی آهسته و ریز خندید: _واقعا نمیدونی چرا؟! بالاخره یکی جرئت کرد بهت بگه چقدر غیرقابل تحملی! سجاده از را روی فرش گوشه ی اتاق پهن کرد: +زهرمار... _حالا وسط بحث نماز خوندنت گرفته؟! +کار پیش اومد عصرو نخوندم... خوب شد اومدی یادم رفته بود! قبل از اینکه قامت ببندد یحیی مصرانه گفت: _ولی رفتنش فکر بدی هم نیستا... دستهایش را که برای نیت بالا آمده بود انداخت و باز متعجب به او زل زد: _حالت خوبه؟! کجا بره؟ + بابا چه فرقی میکنه تو روستا که حفاطتش راحتتره... تازه مگه شما نمیخواید حال روحیش بهتر شه اونجا خیلی براش بهتره... عماد نمیدانست چرا ولی موافق نبود: _بابا دکتراشو چکار کنیم؟! + تا جایی که من میدونم جز روانپزشکش بقیه مراحل درمان تکمیل شده... اونم میشه تلفنیش کرد... مطمئن باش اونجا بودن براش از صدتا روانپزشک و قرص و دارو بهتره! تازه خوبیش اینه تو مجبور میشی کارشو تحویل بدی راحت میشی! با خیال راحت متمرکز میشی رو این دختره انقدرم بیخوابی نمیکشی! نفس عمیقی کشید و بدون جواب دادن به یحیی قامت بست... ولی بیراه هم نمیگفت! خودش هم نمیدانست چرا موافق این جابجایی نیست... بیاید تالار نظراتتون رو با نویسنده درمیون بگذارید👇😍 https://eitaa.com/joinchat/3242000447C20e76db847 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥| 🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه ➕حاج محمود کریمی ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🍂|• طاقتم تاب شد و از تو نیامد خبرے جگـرم آب شد و از تو نیامد خبرے عاشقانۍ کہ مدام از فرجـٺ مۍخواندند عکسشان قاب شد و از تو نیامد خبرے... ♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
12.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔مناجاتی با امام حسین(ع) ... 🔗شاید به این دلیل رهبر انقلاب از اربعینی‌ها خواستند پیش امام حسین شکوه کنند از این دوری ... ➕ پیشنهادی برای اربعین امسال ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♡دوسـٺ تـرٺ داڔم از هــر چہ دوسـٺ ♡دوسـٺ تـر از آنڪہ بگـویـم چقـدڔ ♡بیشـتـــر از بیشتــر از بیشتـــر... ♥️🍂 •┈┈••✾🍃🍭🍃•✾••┈┈• @Non_valghalam •┈┈••✾🍃🍭🍃•✾••┈┈•
Clip-Panahian-KheyliHoseinZahmatMaRaKesheediAst-64k.mp3
1.09M
♥️ خیلی حسین(ع) زحمت ما را کشیده است .. 🎼 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
#تاریکخانہ 🍃 #فانوس_144 _دیوونه نشو... هیچ ربطی به تو نداشت... اصلا حفاظتشو بده به کس دیگه که انقد
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 با شادمانی تمام وسایلی را که معصومه برایش از خانه آورده بود به وسایل خودش اضافه میکرد و درون چمدان نسبتا بزرگش میچید... خوشحال بود... از اینکه بعد از مدتها قرار بود رنگ باد و باران و آفتاب و مهتاب ببیند... آنهم دریا که از کودکی عاشقش بوده... با خودش میگفت رفتن به آنجا از رفتن به خانه شان هم برایش بهتر است... آنجا هیچکس از گذشته و زخمهایش چیزی نمیداند... آنجا سرش را با باغ و دریا گرم میکند و... کمی هم فکر میکند... در بوی علفهای باران خورده گم میشود و موجهایی که به ساحا میرسد را میشمارد... حره با رضایت خاطر لبخندی زد و لبخند محو روی لبش را شکار کرد: _خیلی خوشحالیا... انقدر اونجا رو دوست داری؟! از فکر درآمد و رو کرد به حره... کمی طول کشید تا منظورش را درک کند و جواب بدهد: _ها؟!... آاره... خیلی... چند ساله... که اونجا... نرفتیم... ولی... قبل از اینکه مامان... بره... خیلی... سر میزدیم... حره سری تکان داد: _گفتی خاله ی مامانت بود دیگه؟! همون خاله... با لبخند گفت: خانم... _اسمش خانومه؟! +آره... _آها... از خونه اش تا ساحل چقدر راهه... +یکی... دوتا ککوچه... _چه خوب چه خوشی بگذره... کلا لب ساحلیم دیگه نشه جمعمون کرد اصلا! خندید: توام... میخوای... جدی..جدی بیای؟! +تو این خونه باهات موندم حالا که میخوای بری لب دریا ولت کنم؟! صدای خنده ی مروه بلند شد.... آنقدر که حسنا را به اتاق کشاند: _ماشاالله خوش میگذره ها! مروه حالش از همیشه ی این دوماهه بهتر بود: _به این... دیوونه بگو... فکر کرده... اونجا... چه خبره... کار و زندگی رو... ول کرده.. میخواد... دنبال ما... بیاد... حسنا ابرویی بالا انداخت: البته من که اصلا بدم نمیاد... کمک منه تنهایی از پسِت برنمیام! حره متعجب گفت: ساجده نمیاد؟! _نه دیگه ایشون منتقل میشن جای دیگه... احتمالا یه جایی نزدیک نامزدش! چون اونجا به حفاظت آقا بیشتر نیاز هست... دو تا آقا میان و من... حره خندید: آره دیگه همه که مثل بنده و جنابعالی یکه و یالغوز نیستن دنبال سرکار علیه تا شمال برن! حسنا با ته خنده اشاره ای به چمدان های پهن شده کف اتاق کرد: _زودتر جمع و جور کنید شبونه میریما... مروه با دغدغه به حسنا خیره شد و حره انگار خواندن نگاهش را هم یاد گرفته بود تا کمتر سختی بکشد: _میگم حسنا سر سحر برسیم اون پیرزن بنده خدا زابه راه میشه... +باهاش هماهنگ شده... گفته بعد از نماز صبح بیدارم... به هرحال چاره ای نیست روز که نمیشه رفت... یکم استراحت کنید... بیدارتون میکنم... *** پایش که به زمین مرطوب و گل آلود حیاطِ خانوم خاله رسید با دم عمیق هوای مرطوب و نمکین ساحل را به ریه کشید و لبخندی زد... نوارِ خاطرات کودکی روی خط ساحل و توی همین حیاط، با میثم و معصومه ی کوچک از مقابل چشمانش عبور کرد... خنکای سحرِ اسفند تنش را لرزاند ولی بازوهایش را بغل نگرفت... خوشحال بود و ممنون کسی که اجازه ی این سفر را به او داده... با خودش فکر کرد کاش دم آمدن او را میدیدم و تشکر میکردم... ♥️پ.ن: فردا صبح هم یک پارت تقدیمتون میشه... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗