|•♥️•|
༺عزیزٌ علۍَّ أن أرے الخلقَ و لاتُـرۍ!༺
➣بر من سخٺ است کہ همہ ے مردم را ببینم
➣و تو را نہ!...
➕گر دوست نبیند، بہ چہ کار آید چشم؟!
#جمعههای_دلتنگی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج♡
✿◉◉🍃🦋🍃◉◉✿
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
•√•
🍂|گرچہ این شـهــر شلوغ اسـٺ
ولۍ باور کن...
♥️|آنقدر جاے تو خالۍسٺ
صدا مۍپیچد!...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج♡
༺✾➣🔗➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
#پروفایل💜🍃
بہ نگـاهـٍ کریمانہے توست
فقط امیـدمان...🦋
#ربنا♡
❅ঊঈ✿🗝✿ঈঊ❅
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🔗🦋|
|🍃|دیشـب خـوابـٺ را دیـدم...
صبح شمـعـدانۍ باغـچـہ مــان
گُــل از گُــلش شکفتہ بـــود...|🌸|
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🦋🍃|•
•شعر اگر از تو نگوید همہ عصیان باشد
زنده در گور غزلهاے فراوان باشد
•نظم افلاک سراسیمہ بہ هم خواهد ریخت
نکند زُلف تو یک وقت پریشان باشد
•سایه ے ابر پۍ توست دلش را مشکن
مگذار این همہ خورشید هراسان باشد
•مگر اعجاز جز این است کہ باران بـهشت
زادگاهش برهوت عربستان باشد
•چه نیازی ست به اعجاز؛ نگاهت کافۍست
تا مسلمان شود انسان اگر انسان باشد
•فکر کن فلسفه ے خلقت عالم تنـها
راز خندیدن یک کودک چوپان باشد...
#من_محمد_را_دوست_دارم♥️
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
نسبت عشق بہ منـ💕
نسبت جان است بہ تن•
تو بگـو منـ ـ
به تو مشتاق ترمــ🗣
یا تو بہ من ....
#عآشقآنہ
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_118 با شادی زاید الوصفی که بالاخره کمی از آ
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_119
چقدر طول کشید تا این بار را زمین بگذارد!
چقدر زمان کش دار گذشت هم به او و هم به رفیق بیچاره اش پشت آن در...
اما بالاخره تمام شد...
نفس عمیقی کشید و پلکهای خیسش را که از شوری اشک به هم چسبیده بودند با زحمت باز کرد...
دکتر از جا بلند شد و با احتیاط پیشانی اش را نوازش کرد: دیدی از پسش بر اومدی؟!
حالا هیچ راز آزاردهنده ای وجود نداره...
فقط یه خاطره ی بده که باید سعی کنی باهاش کنار بیای...
درسته خیلی سخت بوده اما حالا دیگه تموم شده...
تازه وقتی به یاد سختی اون دو روز میفتی باید از این بابت که نجات پیدا کردی خدا رو شکر کنی!
خودت گفتی که ممکن بود هیچ وقت از اون شرایط نجات پیدا نکنی...
مروه سرسنگینش را به زحمت تکان داد تا دکتر را قانع کند که میتواند برود...
دلش میخواست حره را ببیند...
وقتی اینطور بدحال میشد فقط آغوش و زبان گرم او حالش را خوب میکرد...
دکتر هم این را حس میکرد و از خدا میخواست چیزی در این دنیا حال بیمارش را خوب کند که زود کیفش را برداشت و با خداحافظی کوتاهی از اتاق بیرون آمد...
فقط حسنا نزدیک در ایستاده بود...
ساجده در آشپزخانه مشغول دم کردن چای و...
حره هم رفته بود آبی به صورت ورم کرده اش بزند...
دکتر حین نگاه چرخاندن پرسید: اون دوستش کجاست؟!
حسنا_چیزی میخواید به من بگید دکتر...
+فکر میکنم الان پیشش باشه بدنباشه...
همراهش تا دم در قدم زد: چشم بهش میگم که بره...
دکتر جلسه چطور پیش رفت راضی کننده بود؟
بهزادی لبخندی از سر رضایت زد: بله خیلی خوب بود....
هرچند شنیدنش هم تلخ بود ولی خوشحالم که تونست تماما به زبون بیاردش و ازش رها بشه...
براتون گزارش دقیق وقایع رو مینویسم...
_ممنونم دکتر... قرار بعدی میبینمتون...
دست دراز کرد و دست دادند: بله حتما... با اجازتون...
دکتر که رفت حسنا تا پشت سرویس رفت و تقه ای به در زد: بیا بیرون الان تو باید بری پیشش!
حره در را باز کرد و به چشمهای ورم کرده و سرخش مقابل آینه اشاره کرد: با اینا؟!
حسنا با غیض گفت: تقصیر کنجکاوی بی موردته خب...
صدای مروه بلند شد: حُ...حــرررره...
حسنا عصبی تر گفت: بفرما...
بحمب بیا برو...
بحث هارد رو پیش بکش سعی کن خوشحالش کنی...
ساجده هم چای دم کرده نیم ساعت دیگه با عصرونه میایم...
یکم جو رو دوستانه کن تو دختر شوخی هستی یکم فضا رو عوض کن...
ما از این به بعد ممکنه حالا حالاها با هم باشیم...
تا وقتی مروه سلامتیش رو کامل بدست بیاره و هیچ خطری تهدیدش نکنه...
اگر فضا دوستانه و گرم باشه برای روحیه ی مروه بهتره...
اون از خانواده ش هم دوره... دکتر میگفت تازه از این به بعد اثرات افسردگی و ضعف اعصاب خودش رو نشون میده و باید...
دوباره صدای مروه بلند شد: حححرررههه....
حره فوری بیرون آمد و صدا بلند کرد: جانم الان میام...
با دست چند بار روی صورت کوبید و با عجله به اتاق رفت...
میفهمید مروه اصلا طاقت انتظار ندارد آنهم در این حال...
در را باز کرد و قدم داخل اتاق گذاشت...
سعی کرد بخندد: جانم عزیزم...
_بیا...
+ای به چشم...
کنارش روی تخت نشست و با خوشحالی گفت: وای مروه دیدی به همین زودی این مشکل حل شد باورت میشد به این سادگی تموم بشه؟!
خداروشکر واقعا خیلی عجیب بود مگه نه؟!
این شلوغ کاری ها مانع نمیشد پف چشمهایش از دید مروه پنهان بماند...
با بهت روی چشمهایش دست کشید:
_ححرره... گ..گریه کردی؟!
حره لبخندی زد: چطور؟!
با بغض گفت: چ..چی شنیدی؟!
حره بیش از این تاب نیاورد...
چانه اش لرزید و باز گونه اش خیس شد...
سرش را پایین انداخت و مروه با بغض پتو روی سر کشید تا او را نبیند...
حره پتو را کنار نزد اما سر به سرش گذاشت: الهی من قربونت برم...
الهی من بمیرم که تو انقدر سختی کشیدی...
الهی قربون صبرت بشم... رفیق قشنگم... اینکه خجالت نداره...
سرت رو بالا بگیر... تو مقصر چیزی نیستی...
فراموشش کن باشه؟!
بیا خوشحال باشیم اون هارد لعنتی معدوم شد دیگه هیچ غصه ای وجود نداره...
تو زودِ زود خوب میشی...
راه میری راحت حرف میزنی برمیگردی خونه!
و همین جمله کافی بود تا مروه سر از زیر پتو بیرون بیاورد و فیلش یاد هندوستان کند:
_ححره... دلم... تنگ شده...
ممیخوام... ببینم... شون...
دلم... میخواد... ببدونم... اونجا... الان... چچه خخبره...
ککی... از اینجا... میریم؟!
و حره تازه فهمید چه اشتباهی کرده...
به این زودی وعده ی بازگشت داده...
ولی هنوز تا بهبود کامل و رفع خطر احتمالی راه دور و درازی باقیست...
🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپےتحت_هرشرایطےحرام_وموجب_پیگردقانونے🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
#پروفایل_واحد🔔
یا"مُـحَــمَّـد"
تُو فخـرِ
عالـم و آدمۍ🦋
#من_محمد_را_دوست_دارم♥️
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7