eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
26.9هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
«وَلَنَبلُوَنَّکُم حَتیَ نَعلَمَ المُجَاهِدینَ مِنکُم والصَّابِرینَ وَ نَبلُوَا اَخبَارَکُم» و همه گونه شما را امتحان میکنیم تا از میان شما تلاشگران و صابران را معلوم بداریم ، واحوالتان را بشناسیم 🌱 محمد/ 31 ❤ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱ بجز وصآل تو هیچ از خدا نخواسته‌ایم که حاجتی نتوان خواست از خدا جز تو ♥️ ⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🔗 اولین سالیست که نیستی... گره به کار اربعینمان افتاده... ♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🌊♥️ نگفتھ ایم و ندانۍ کة چیست در دلِ ما کفایت اسـت بدانۍ کہ بۍ تُو آشوب است... ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🍃 #تاریکخانہ #فانوس_136 چشمهای فرزانه روی برق پولک های طلایی پاشیده شده برخنچه میلرزید و دستهایش ه
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 تا مادر و پدر به نوبت مشغول بوسیدن دختر و پسر بودند داماد کوچکتر ایستاد و به رسم ادب برای سلام و احوال پرسی چند قدمی به مروه نزدیک شد... حسنا نگران بین او و مروه چشم میچرخاند اما صورت مروه آرام بود... حره فوری دست حامد را گرفت و کنارش ایستاد تا فضا را تلطیف کند... مروه اما مشکل خاصی نداشت... خودش پیش قدم شد: سسلام... خیلی دلش میخواست مثل همیشه رسا و بی نقص سخن بگوید اما نمیشد... گوشه لبش را جوید تا از خجالتش کم کند... حامد با لبخند نجیبی سر به زیر سلام کرد: _سلام مروه خانوم... خوبید؟! خیلی وقت بود ندیده بودمتون... هیچ کس دلش نمیخواست به وقایع اخیر اشاره کند ولی آنقدر روی تمام وقایع سایه انداخته بود که نادیده گرفتنش ناممکن بود... هر جمله ای به گوشه ای از این پدیده تلخ برمیخورد و همین سکوت جمع را طولانی تر کرده بود... معصومه که از دور حلقه ی ساکتشان را دید کله قد ها را روی تور رها کرد و به طرفشان رفت... حره سعی کرد رشته ی پاره شده کلام را گره بزند: _مروه حامد از اون بخش قبلی جا به جا شده دیگه اون ماموریتای طولانی مدت بهش نمیخوره... مروه که ترجیح میداد خیلی حرف نزند تا لکنتش کمتر دیده شود به لبخند و تکان سری اکتفا کرد... معصومه کنارشان ایستاد و مودبانه به حامد و بقیه سلام کرد... مروه و همراهانش آنقدر دیر به عقد رسیده بودند که قبل از قرائت خطبه سلام و احوال پرسی اتفاق نیفتاده بود... حامد کوتاه و مداوم به معصومه نگاه میکرد و لبخندش را میخورد... هم دلتنگ بود و هم خوشحال... بعد از چند ماه معصومه را میدید... ... حره با ذوق به قدم برداشتن کند و لنگ لنگان مروه در حیاط خیره شده بود و چشمهایش میخندید... مروه هر از گاهی اظهار خستگی میکرد ولی نه او و نه حسنا اجازه ی نشستن نمیدادند و او را به ادامه دادن تمرین وادار میکردند... و او هم عرق ریزان و غرغر کنان ادامه میداد... تا جایی که حس کرد زانوهایش بیش از اسن یاری نمیکنند و به ویلچرش پناه برد... خودش را روی آن رها کرد و حره با هیجان کف زد: _ببین بدون هیچ کمکی ۲۲ قدم... ۸ قدم از دیروز بیشتر بود... تازه دیروز آخرش نزدیک بود بیفتی و من گرفتمت ولی اینبار خودت تا پای ویلچر اومدی... میبینی حسنا چه خوب پیشرفت میکنه؟! حسنا با لبخند سری تکان داد و برای ریختن چای داخل رفت... حره کنار مروه روی صندلی تراس نشست و بافت رو دوشی اش را از روی صندلی برداشت و روی دوشش انداخت: _خیلی عرق کردی میخوای بریم تو؟ سرما نخوری؟! مروه فوری سر تکان داد: نه... راحتم... اینجا... _خیلی خب الان حسنا چای میاره میخوریم گرمت میشه... +ححالا... بالاخره... قرار شد... چکار کنن؟! _والا آخرین بار که رفته بودن خونه تون بابا و حامد گفتن همین ۱۷ ربیع... حاجی هم راضیه... فعلا قراره معصومه جواب بده... +ممن که.. بهش... گفتم... _بذار خودش تصمیم بگیره... حالا اگر خواست یکم آشنایی رو طولانی کنه اشکالی نداره... +چچی بگم... آخه... اون.. و.. حامد... اینهمه.. ساله... میششناسن... همو... ممیدونم... که...میخخوادش... _خب بذار نازشو بکنه... دختره دیگه!
🍃 مروه میدانست بخاطر راحتی خیال خودش عجله به خرج میدهد... میخواست همه را یکجا سر و سامان بدهد و بعد بنشیند برای دردهای خودش قبر کهنه بشکافد... و خودش این را میفهمید ولی به روی خودش نمی آورد... معصومه اما دلش میخواست یک نفر یکبار دیگر از او بخواهد تا با عقد قریب الوقوع موافقت کند! و اینکار را مروه برایش کرد... به این ترتیب با فاصله ای کوتاه یک عقدکنان دیگر برپا شد و اینبار هم خانوادگی... اینبار دیگر دلیل مستقیم عروس و داماد نبودند... اینبار فقط محض خاطر مروه و زندگی پنهانی اش مصلحت این بود که کسی نیاید و از او نپرسد یا او را آنطور که هست نبیند... و این او را نزد خواهر و داماد و خانواده هایشان خجل میکرد... هرچند آنها تمام تلاششان را میکردند که نباشد اما بود... خجل بود! از طرفی دلش میخواست زودتر سر و سامان گرفتنشان را ببیند و از طرفی این مراسمات برایش تلخ بود... میفهمید نه خودش لذتی میبرند و نه دیگران با دیدنش لذتی میبرند! بالاخره مادر حره و حامد هم میفهمید و فرشته و حسین کوچک هم او را میدیدند... چقدر توجیه کردنشان به سکوت سخت بود... باز برای مراسم بی سر و صدای دیگری آماده میشد هرچند دلش میخواست معافش کنند و نرود... کاش معصومه ناراحت نمیشد تا با این حال ترحم برانگیز کانون توجهات نمیشد و خودش و دیگران را عذاب نمیداد... اینبار هم حره دلداری اش میداد: _ان شاالله عروسی هر دوشون رو با هم میگیریم... تا اونموقع خوبِ خوب شدی... _تتا اون...موقع... بقیه هم... همه چیزو... فراموش کردن؟! حره ترجیح داد جواب سوال تلخش را ندهد و شیرینش کند: _وای لباسی که مغصومه پسندید خیلی قشنگ شده بود خیلی ام بهش می اومد حالا باید بیای و ببینیش خودت... میگم به نظرت... صدای حسنا کلامش را قطع کرد: _بچه ها اونبار سر خطبه رسیدید اینبار به بله هم نمیرسیدا... شما چرا انقدر تو حاضر شدن حوصله به خرج میدید؟ حره با لبخند لب زد: شیش ماهه به دنیا اومده... و بعد بلندتر گفت: ما دیگه حاضریم فقط یه چادره که الان سر میکنم آن آن... بریم... ☕️گروه نقد و بررسی رمان👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3242000447C20e76db847 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥| 🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه ➕حاج محمود کریمی ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
•|🍂💌🍂|• |°°اے صاحبِ دل هاے عالـم براے بازگشـتِ ٺو زود هــم دیـــر اسـٺ...°°| ❅ঊঈ✿🥀☀️🥀✿ঈঊ❅ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7