eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
ٺو♡︎➪... قافیہ‌اے براے هر بیٺ از شعرمے ..☔️ نباشے ابیاٺ اشعارم ڪہ هیچ ..! بے ٺو ، من ٺمامِ جهانم بےمعنےسٺ!💜🔗📋 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
وَالصُّبْحِ إِذَا تَنَفَّسَ عشق یعنی نفس کشیدن تو خاک سرزمینت.. http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
بی‌شک شهادت زیباترین کلمه در زندگی هرکسی میتواند باشد..:) http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
وَ أنا لا احبٰڪ فقط ولڪني أؤمـن بِڪ ڪما یؤمـٰن الاصیل بالوطٰن..🌿 مـن تنهٰا عاشق |تُ| نیستٰمـ مـن بہ تو مومنٰمـ همانطـور ڪہ انسان با اصـل و نسٰب بہ وطن ایمٰان دارد..♡! °🖊° °🎬° http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💕 ما گرد و غبارے هستیم ڪہ خود را بر عبایت مے چسبانیم! http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💙 خدایا! قلب مرا پر از عشق خودت کن...🍀 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚨🚨🚨🚨🚨 دوستان امشب متاسفانه پارت نرسیده ان شاالله فردا دو پارت جبرانی خواهیم داشت♥️🍃 🚨🚨🚨🚨🚨
حُسنا یہ پزشکه کہ در جریان سفر کربلا با طوفان مهندس نخبہ ایرانی اسیر داعش میشوند. هر دو باید اسارت و فراق رو تحمل کنند. داستانے لبریز از عشق و غیرت سرزمینمان ایران🇮🇷 در این آشفته بازار داستان های آلوده با خواندن این رمان ارزشی وقتتون تلف نمی شود. http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_180 حره متوجه صدای خش خش قدمهایش روی علف ه
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 عماد منتظر بازگشت یحیی طول اتاق کوچکش را طی میکرد... در چوبی کع پر سر و صدا روی پاشنه چرخید بلافاصله جلو رفت و مضطرب پرسید: _چی شد گفتی؟! یحیی گرفته سر تکان داد و گوشه اتاق خزید... عماد مقابلش روی زمین نشست و کلافه گفت: _چرا سرتکون میدی قشنگ بگو ببینم چی گفتی چی شنیدی؟! +چی بگم! خیرت که به ما نمیرسه... از قبل این عشق افلاطونی جنابعالی کاسه کوزه ما باید بهم بخوره فقط! _چی میگی مثل حرف بزن بفهمم چی شده! +هیچی... خانوم نه تنها به جنابعالی جواب رد داد! بلکه برا منم خط و نشون کشید! عماد اگر چه حالش گرفته شده بود خودش را از تک و تا نینداخت: _من که از ایشون جواب نمیخوام... خودش باید جواب منو بده... گفتم اون بهش بگه بهتره... حالا که نمیخواد کمک کنه خودم میگم زبون لازم ندارم... یحیی مچ دستش را چسبید: _کجا؟ گفت به هیچ وجه خودتون چیزی بهش نگید... ممکنه اتفاق بدتری بیفته... عماد دندون رو جیگر بزار از طریق خانوم احمدی پیش بری بهتره... حالا من دوباره ازش خواستم بهش فکر کنه و یه راه معقول پیشنهاد بده... بعدا دوباره باهاش حرف میزنیم... ولی اگر الان بری سراغ خودش همه چی خراب میشه هم برا تو هم برا من! عماد گرفته به دیوار تکیه داد: _تو ام که فقط به فکر خودتی! یحیی سری تکان داد و لبخند زد: _نمکم بگیردت! بخاطر خودت میگم مجنون... اینجوری بی مقدمه بهش بگی بدترین اتفاق ممکن میفته... عقلت رو از دست دادی؟! نفس عمیقی کشید: _میگی چقدر صبر کنم؟ +والا این راهی که تو انتخاب کردی صبر ایوب میطلبه! تو که گفتی بهش فکر کردم و آماده سختی هاش هستم؟! عماد حوصله سرزنش شنیدن نداشت... دست به زانو گذاشت و از جا بلند شد... یحیی نگاهش را بالا کشید: _کجا؟! بی حوصله لب زد: _بیرون... قبل از اینکه از در خارج شود یحیی به زبان آمد: _با دکترش مشورت کن... ضمنا به نظرم... به خانوم صفا بگیم بد نباشه... ازش بخواه با کسی درمیون نذاره... میتونه کمک کنه... عماد سری تکان داد و بیرون زد: بهش فکر میکنم! اگر چه بسیار سریع از حیاط عبور کرد و راه دریا پیش گرفت رفتنش از دید حره که هنوز توی باغ سرگردان ایستاده بود و هنوز از پس چیدن چند بوته سیر برنیامده بود پنهان نماند... دل حره میرفت برای سر و سامان گرفتن مروه ولی... میدانست آرزوی محالی ست... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ با سلام و احترام خدمت دوستان عزیزانی که درخواست مطالعه هر کدام از آثار تکمیل شده خانم ش
: سلام اهالی دو تا خبر خیلی خوب براتون دارم اول اینکه الحمدلله پرپرواز ۱ ویراستاری شد و مراحل چاپش شروع شده اما خبر خوش دوم اینکه به سبب درخواست های مکرر اعضا؛ تصمیم گرفتم یک بار دیگه رمانهای قدیمی رو رایگان منتشر کنم😍 پرپرواز ۲ (به همراه خلاصه جلد اول) غریب آشنا و حنانه هر سه رو در سه تا از کانالهامون مجددا رایگان تقدیمتون میکنیم و کمافی السابق اگر کسی قصد خوندن رمان کامل رو یکجا داره میتونه به صورت حق عضویتی دریافت کنه... @roshanayi رمان پرپرواز ۲💜 اینجا تقدیمتون میشه👇🏻😍 https://eitaa.com/joinchat/2735013943Cbf991e5e57 رمان 🍂غریب آشنا اینجا👇🏻😍 https://eitaa.com/joinchat/1654784056C3ba0510a65 و رمان ♥️ اینجا👇🏻😍 https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb برای آخرین بار رمانها رایگان تقدیمتون میشه اگر کسی تمایل به خوندنشون داره آخرین فرصته👆🏻🦋
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_181 عماد منتظر بازگشت یحیی طول اتاق کوچکش
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 بعد از سحری دوباره سجاده باز کرده بود تا دعا کند... سحر را بی نهایت دوست داشت... رازی داشت که آن را حس میکرد اما فهم نه... نمیدانست دقیقا چیست اما میفهمید چیزی دارد که در باقی ساعتها پیدا نمیشود... بعد از آخرین دعا چشمانش را بست و دم عمیقی از هوای صبح گرفت... همزمان با بازدمش صدای اذان از دور شنیده شد... لبخندی زد و چشم باز کرد... حالش بهتر بود... خیلی بهتر از قبل... این روزها و شبها حالش را خوب کرده بودند... حره هم این را حس میکرد... اما میدانست این حال خوس به حدی نیست که او را آماده درخواستی که از صبح درفکرش بود آماده کرده باشد... حتی ابا داشت بیان چنین مطلبی همین حال خوشش را هم سلب کند... اما راضی نمیشد بجای او تصمیم بگیرد... اگر چه با اطمینان به یحیی از قول او جواب رد داده بود اما از درون مستاصل بود... با احتیاط کنارش نشست و با لبخند به لبخندش خیره شد: _چیه؟ میخندی؟! مروه هیسی کشید و چشمهایش را بست تا دقیقتر بشنود... چند دقیقه بعد چشم و زبان باز کرد: _هیچ صدایی رو به اندازه صدای اذان دم صبح وقتی توی هوا میپیچه و از دور به گوش میرسه دوست ندارم... انگار تمام سلولهاس بدنت با این صدا کوک میشن... حره جملات را با احتیاط در ذهنش حلاجی میکرد: _آره... واقعا خیلی خوبه... میگم... فرزانه چطوره؟! +خوبه الحمدلله... من که نمیتونم براش کاری بکنم... ولی مامانش هست مراقبشه خیالم راحته... سری تکان داد: _الحمدلله که رفتن سر خونه زندگی خودشون... کی بشه حامد و معصومه هم برن خونه خودشون خیالمون راحت شه! مروه با ذوق لبخندی زد: _ان شاالله... ولی بعدش دیگه نوبت خودته... لبخند خجولی زد: _من که خیالم راحته حالاحالا ها خبری نمیشه... یعنی... نمیدانست جمله بعدی را چطور بگوید که کمترین تنش را ایجاد کند: _من دلم میخواد پیش تو بمونم... مروه اخمی کرد: _دیوونه شدی؟ تا کی میتونی پیش من بمونی؟ لگد به بخت خودت بزنی بخاطر من؟ یه کاری نکن بفرستمت تهران! تا همین حالاشم زیادی زحمت کشیدی دیگه وقتشه که... حره از ترس منحرف شدن بحث کلامش را قطع کرد: _ول کن منو... خودتو بچسب... مروه لبهایش را به نشانه تعجب بالا داد: _چه فکری؟! +خب... خب منظورم اینه که... تا کی میتونی تنها بمونی... _نگران تنهایی من نباش تو ازدواج کنی من تنها نمیشم... +گفتم که اصلا بحث من نیست... من دارم راجع به تو حرف میزنم... چشمان مروه هر لحظه گردتر میشد: _منظورت چیه؟! +خب.. خب منظورم اینه که.. حالا که الحمدلله حالت بهتر شده... اگر موقعیتی پیش بیاد که... بتونی ازدواج... مروه با بهت ایستاد و تقریبا داد زد: _میفهمی چی داری میگی؟! حره با ترس آب دهانش را فرو داد: _چی گفتم مگه؟! قبا از اینکه مروه با آن صورت برافروخته و چشمان لرزان زبان باز کند حسنا از پله ها بالا آمد: _نماز نمیخونید؟! مروه با دیدن حسنا صدایش را در گلو کشید و غرید: _دیگه چنین چیزی از دهنت نشنوم... و با همان خاطر مکدر قامت بست... حره مضطرب لب به دندان گرفت و به تاسف سر تکان داد... حدس میزد به چنین مانع سخت و غیرقابل نفوذی برخورد کند... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
و قاف؛ حرفِ‌اول‌عـشق‌است ! آنجا‌که‌نامِ‌تو، آغاز‌می‌شود (: ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🍁 | پیام رهبر انقلاب اسلامی خطاب به جوانان فرانسه در پی اقدام توهین‌آمیز رئیس‌جمهور فرانسه درباره پیامبر اعظم(ص) | ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
گفت : مجنون نشو ! نمیدانی عاقبتش را ... - مجنون شدم ... و هنوز نمیدانم ... 💔 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
. در ڪار ؏شق ؛ دورے و ھجران بھ ما رسید! . یوسف ڪھ رفت.. ݟصھ ڪنعآن بھ ما رسید. . ♥️ ☁️ . ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
4_5793885267119048859.mp3
9.95M
🎧 بسیار زیبا و شنیدنی 🎼 مدح حضرت فاطمه (س)... 🎤 🌙 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
‌|♥️~ طالب‌جنت‌شدم.. نھ محضِ‌ناز ونعمتش! آرزو دارم‌ببینم.. آب‌مۍنوشـد؛ ♡ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_182 بعد از سحری دوباره سجاده باز کرده بود ت
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 روانداز نسبتا سبکی روی دوشش انداخت و کنارش نشست: _چیزی به تابستون نمونده ولی انگار نه انگار... هوا هنوز سوز داره... مروه بدون آنکه نگاهش را از ساحل بگیرد جواب داد: +لب ساحل همیشه همینطوره... اونم شبا... حره با دقت صورت رنگ پریده اش را کاوید: _خودت که جون نداشتی این ماه رمضونی باز لاغرتر شدی... دیگه ازفردا باید درست و حسابی بخوری بلکه یکم جون بگیری! لبخند تلخی زد: +که چی بشه... و حره باز حرفی را که هفت روز تا پیچ گلو بالا آورده بود اما بیرون نریخته بود با آب دهان فروداد... هم وقتش بود و هم نبود... با آن شمشیر از رو بسته چطور میتوانست باز حرفش را پیش بکشد؟ و با این حال دل مرده چطور میتوانست از گفتنش صرف نظر کند؟ مروه باید میفهمید هنوز یک زن است... هنوز خواستنی و باارزش است... مطمئن بود این حس، دلِ مرده اش را دوباره گرم خواهد کرد... اما از سد استخوان های شکسته ی روحش چطور باید عبور میکرد! امروز بعد از این سکوت طولانی و کشنده عماد دل را به دریا زده بود و ناامید از حره دست به دامن حسنا شده بود... و حسنا هنوز در بهت این تصمیم و این تقاضا دست و پا میزد... چند قدم دورتر خط ساحل را قدم میزد و حتی جرئت چرخیدن به سمت مروه را هم نداشت... باورش نمیشد عماد... چنین فکری در سر داشته باشد... خودش را از بیان آن عاجز میدید... چند قدم دورتر چشمهایی نگران افعال هر سه آنها را تحت نظر گرفته بود و از شدت هیجان با سرانگشت بر پیشانی ضرب گرفته بود... از حره و حتی حسنا ناامید بود اما نمیخواست خودش کاری کند... مطمئن بود نتیجه ی عکس خواهد داشت... حره باز تقلا کرد: _میگم مروه... مگه نه اینه که تو خودت میگفتی ازدواج یعنی کامل شدن... اخم غلیظی چهره مروه را پر کرد: خب؟! +خب... م.منظورم اینه که... یعنی مگه تو دلت نمیخواد من ازدواج کنم؟! لبخندی مهمان لبهایش شد: _معلومه که میخوام عزیزم... خب اینو از اول بگو... خبریه؟! حره ناچار خندید: +خب... خب آره یعنی فکر کنم... ولی الان... میخوام یه چیز دیگه بگم! _خب بگو... چرا دست دست میکنی!... پ.ن: ببخشید یک پارت بیشتر آماده نشد اونهم آخر وقت ان شاالله فردا صبح اول وقت دوپارت هیجانی تقدیمتون میشه و از دلتون درمیاد♥️😄 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🍃🦋 تمامِ قافیھ هایم فداے آمدنٺ♡ بیا... ردیف کن این روزهاے درهم را!༺‌ ༺‌‌✾➣♥️➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7