من خدایی دارم، کہ در این نزدیکی است
نہ در آن بالا ها : )🦋
مهربان ، خوب ، قشنگ!
گاهگاهی سخنی میگوید با دل کوچك من، ساده تر از سخن ساده من
او مرا میفهمد ،
او مرا میخواند ،
او مرا میخواهد !♥️
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
💌 #پیام_معنوی | تفکیکناپذیری رنج از دنیا
🌱 رزمایش همدلی: ghadir.org/hamdeli
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
|👀|
وقتیــ دلتــ♡
تنگــ میشود،،
بهــ آسمانــ نگاهــ کنـــ!!!
یا مُجیبَ دَعوةِ مُضطَرین
_ایاجابتکنندهدعایدرماندگان_♥️
#جوشن_کبیر
#اللهمهمانکهمیدانی ؛)
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
♥️🍃
تُو رسیدۍ
بہ آرزوے خودٺ
چہ کُند
این جـهان تباهۍ را؟!
#پنجشنبه_های_دلتنگی
#سردار_شهید_سلیمانی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
❌دوستان امشب پارت نرسیده
درعوض فردا پارت جبرانی خواهیم داشت♥️
8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎈 بچه مذهبی چه جوری باید باشه؟
#استوری
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎈 چرا خدا با ما حرف نمیزنه؟
#استوری
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
6.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📱 #کلیپ_استوری
♥️شاید ایام کهنسالی ما جلوه کنی
🍂در جوانی که دویدیم و ندیدیم تو را...
👤 صابر #خراسانی
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
اضطرار جهانی -.mp3
2.79M
#پادکست 🎧
«اضطرار جهانی»♥️💥
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_210 تا صبح این خلوت را ادامه داد و قربانی ا
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_211
خواست او را در آغوش بگیرد که مانع شد:
_ممنونم...
مهمونت رسیده؟!
لبخندی تصنعی لبهای جگری رنگش را از هم باز کرد:
+نه هنوز ولی میرسه...
بیا تو...
در را پشت سرش بست و با دستی که پشتش گذاشت او را به پذیرایی راهنمایی کرد:
_بشین یه چیزی برات بیارم بخوری تا اونم بیاد...
میدانست حتی المقدور نباید چیزی بخورد به همین دلیل تقلایش را کرد:
_ممنون من سیرم بیا بشین...
اما فرانک اصرار کرد:
_مگه میشه!
بشین الان میام...
دیگه یه لیوان شدبت که این حرفا رو نداره...
راستی رفیقاتو چطوری دست به سر کردی؟
مروه همانطور که زوایای خانه را به دقت بررسی میکرد جواب فرانک را که پشت به او مشغول تدارک پذیرایی بود داد:
_گفتم که قرار بود سوغاتی بگیریم آخه فردا میخوایم برگردیم...
گفتم من حوصله ندارم خودتون برید...
_به خاله ت چی؟
گفتی کجا میری؟!
مروه به سفارش حسنا خیالش را راحت کرد:
+گفتم پشیمون شدم میرم به بچه ها برسم یکم خرید دارم...
فرانک با همان لبخند سینی را مقابلش روی میز گذاشت و حین نشستن شربت تعارف کرد:
_بفرمایید تو این گرما میچسبه...
اصرارش شاخکهای مروه را تیز کرد تا بهانه بیاورد:
_من قند عصبی دارم...
نمیتونم شربت بخورم...
فرانک با اخم نمکینی خندید:
_نمیخواد بهونه بیاری میدونم تو همه عمرت اینجوری بزرگ شدی...
حق داری رعایت کنی!
خصوصا با بلاهایی که سر خانواده تون اومده و...
مروه با لبخند کمرنگی چشم باریک کرد:
_یادم نمیاد توضیحی درباره خانواده م بهت داده باشم...
چشمان فرانک هم باریک و لبخندش کمی مرموز شد:
_من خیلی چیزا درموردت میدونم مروه جون...
مروه باید تعجب میکرد و همین کار را هم کرد:
+متوجه منظورت نمیشم طناز جان...
بجای پاسخ فرانک جسم گرد و سردی را روی گردنش حس کرد و صدایی که ناگزیر بند دلش را پاره کرد:
_کار ایشون دیگه تموم شده...
من بیشتر براتون توضیح میدم...
میشه لطفا بلند شید؟!
مروه تلاش میکرد رعشه را پنهان کند و محض احتیاط کمی شلوغ کند...
با صدایی نسبتا بلند رو به فرانک توپید:
_اینجا چه خبره طناز این آقا کیه؟!
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗