eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ ظهور چیزی از جنس تحول در مدیریت جامعه است ➕صحبت‌های مهم علیرضا پناهیان در برنامه سمت خدا در مورد چگونگی نقش مردم در زمینه‌سازی ظهور ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part61 الیاس از هیجان دیدن لعیا تو لباس عروسی اونقدر
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 الیاس در جلو رو باز کرد و لعیا با بغض نشست باورش نمیشد روزی رو ببینه که از الیاس میترسه و از وجودش معذبه... الیاس به محض راه افتادن شروع کرد مثل همیشه با جملات عاشقانه ناز لعیا رو کشیدن اما اینبار برعکس همیشه لعیا هیچ لذتی نمیبرد فقط تمام تلاشش رو میکرد که اشکها رو توی چشم نگه داره تا رسواش نکنن از فکر کردن به شبی که باید تمام مدت جلوی فامیل و آشنا تظاهر به شادی میکرد و آخرشبی که باید به خونه الیاس میرفت پشتش می لرزید فقط دلش میخواست رهاش کنن تا به اتاق خودش پناه ببره و تا میتونه اشک بریزه ولی ناچار بود فعلا تحمل کنه الیاس از اینهمه سکوت لعیا تعجب کرده بود آهسته دستش رو نزدیک برد تا دستش رو بگیره که اینبار لعیا بی اراده دستش رو عقب کشید الیاس تک خنده ای از روی تعجب سر داد: چی شده امروز انقد خجالتی شدی؟ یه کلمه حرف بزن ببینم زبون داری یا نه؟! لعیا دلش نمیخواست حرف بزنه و از طرفی نمیخواست مشکوکش کنه از شدت اضطراب رعشه مزاحمی به جونش افتاده بود یکبار دیگه شانس آورد و گوشی الیاس زنگ خورد... جواب داد و از مکالمه واضح بود دیر کردن و همه منتظرشونن الیاس سرعتش رو بیشتر کرد تا زودتر به آتلیه برسه و دیگه چیزی نگفت با خودش فکر کرد شاید این اضطراب و خجالت طبیعی باشه لعیا وقتی جلوی آتلیه پیاده شد احساس مرگ داشت اصلا توان چشم تو چشم شدن با الیاس و گرفتن ژست های عاشقانه رو نداشت ولی ناچار و رام دنبال الیاسی که رستش رو گرفته بود راه افتاده بود الیاس سعی میکرد با گرفتن دستش بهش آرامش بده ولی نمیدونست لعیا چه عذابی میکشه و چه اتفاقی انتظارش رو میکشه... توی آتلیه هم عکاس از دست لعیا خسته شده بود: عزیزم میگم سرت رو بگیر بالا به صورت همسرا نگاه کن لعیا به زحمت سرش رو بلند کرد و چشمهاش با چشمهای الیاس تلاقی کرد هنوز معصومیت رو توی نگاهش میدید ولی باور نمیکرد الیاس با ذوق و دلبری لبخند زد اما نفهمید چرا لعیا پشت پلک و لبهاش بغض پنهان کرده خواست سوال کنه که صدای دختر عکاس مانع شد: آقا لطفا دستتونو دور کمر خانوم حلقه کنید شما هم لطفا یکم با احساس تر نگاه کن اینجوری خیلی خشکه عکس پرسنلی که نمیخوایم بگیریم یکم لبخند بزن... پوزش بابت تاخیر مشکلی پیش اومده بود🌸 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
‌∞♥∞ 🍃أَنَّ اللَّهَ یَحُولُ بَیْنَ الْمَرْءِ وَقَلْبِهِخدا حائل هست بین انسان و قلبش ۲۴ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
‌∞♥∞ گفٺ‌دوسٺ‌دارے‌بری‌مشهد‌یاکربلآ گفتݥ‌مشهـدۍ‌کہ‌تهش‌ختم‌بشه‌بہ‌ڪربلا.. ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حلول ماه شعبان ماه طلیعہ دار تجلي نور اولیاء الهے مبارک🌸🍃❤️ 🦋در این ماه مبارک توصیہ اکید داریم حتما مناجات شعبانیہ رو مطالعہ بفرمایید کہ بہ غایت زیباست و اثرات فوق‌العاده‌ای داره، 🔅امام خمینے(ره) فرمودند من هر چہ دارم از مناجات شعبانیہ است پس بہ نوعے رمز سعادتہ این خلوت اجباری رو غنیمت بشمرید روزی یک بار بخونیدش 🖋 ❅ঊঈ✿💌✿ঈঊ❅ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part62 الیاس در جلو رو باز کرد و لعیا با بغض نشست با
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 به هر سختی که بود اون لحظات رو تحمل کرد تا تموم بشه و از شر عکاس و ژست های پیشنهادیش خلاص شه اگرچه عکسهایی که گرفت همه دروغ بود هیچ کدوم حس واقعی لعیا رو درون خودش نداشت صرفا از یک نقاب تصویر برمیداشت تمام مدت توی عروسی، از لحظه ای که وارد شد و با مهمونها خوش و بش کرد تا لحظه ای که باز تک به تک خداحافظی و بدرقه شون کرد ناچار با همون نقابی که به صورت زده بود خودش رو شاد نشون میداد و اگرچه خیلی سخت بود تحمل میکرد اما تراژدی واقعی از لحظه رفتن مهمونها و بدرقه شون توسط خانواده ها شروع شد تموم وجودش پر از اضطراب شده بود دلش نمیخواست از خانواده اش جدا بشه اونقدر موندنش توی بغل پدرش طولانی شد که حاج محسن با تعجی از خودش جداش کرد: چه خبره بابا جون؟ خوبه راه دور نمیری... همش نیم ساعت فاصله ست هر وقت خواستی میتونی بیای... اما لعیا خوشحال از اینکه که بالاخره برای گریه توجیهی پیدا کرده از ته دل اشک میریخت حاج محسن و ناهید خانوم هم از دیدن اشکهای اون به گریه افتاده بودن الیاس و خانواده ش مونده بودن که چطور جداشون کنن آخر هم جمیله خانوم دست به کار شد و با ناز و نوازش لعیا رو سوار ماشین کرد لعیا دلش نمیخواست سوار بشه اما دلیلی برای مخالفت نداشت ناچار سوار شد و بی هیچ حرفی به دستهاش خیره شد ماشین که راه افتاد از آینه تا اونجا که دیده میشد به خانواده ش خیره شد و بعد با هق هق صدا داری شروع به گریه کرد الیاس تصوری از این شب و واکنش لعیا نداشت کمی گیج شده بود اما سعی میکرد آرومش کنه: لعیا جان... خانومم تو امشب چرا انقدر گرفته ای... خواهش میکنم گریه نکن راه دوری که نمیدیم هر وقت بخوای میتونی ببینیشون... لعیا اینبار مثل چند ساعت پیش سردرگم نبود حس تنفر از صدای الیاس باعث شده بود ناخنهای بلندش رو با شدت کف دستش فرو کنه الیاس با دیدن دستهاش احساس کرد لعیا حالش خوب نیست دوباره سعی کرد دستش رو بگیره اما اینبار هم لعیا دستش رو پس زد الیاس کلافه شده بود دستی به موهاش کشید و روی فرمون ضرب گرفت: لعیا جان دو روزه من صداتو نشنیدم نمیخوای باهام حرف بزنی؟ متوجهم که جدایی از خانواده برات سخته، اضطراب داری، ولی آخه چرا روزه سکوت گرفتی چرا باهام حرف نمیزنی تو که تا پریروز خوب بودی نمیفهمم چه اتفاقی افتاده؟ چرا اجازه نمیدی دستتو بگیرم؟ تو که حساسیتی نداشتی... سکوت طولانی شد لعیا باید جواب میداد اما نمیتونست صدای الیاس اینبار کمی عتاب داشت: نمیخوای جواب بدی؟ به سختی گفت: توی خونه حرف بزنیم... و الیاس ناچار دوباره سکوت کرد کمی نسبت به رفتارهای لعیا گیج شده بود ولی هرگز تصور نمیکرد علتش چی میتونه باشه و توی خونه چی انتظارش رو میکشه لعیا هم آروم ولی مضطرب ترجیح میداد این راه تا ابد ادامه داشته باشه و هرگز به خونه نرسن از اینکه نتونه خواسته اش رو به الیاس تفهیم کنه میترسید... ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 | شیرینی را دیرتر بخور! 💞 مباحث خانواده و تربیت فرزند ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
•••🌻😇••• و سلام لڪ منـّی و لِاَصحـاب حسینﷺ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
«💭💛» بهترین‌جای‌جهان‌درنقشه‌جغرافیا یک‌بهشت‌کوچک‌شش‌گوشۂ‌جذاب‌بود…!ジ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
دانه تسبیح من مأنوس با نام علی است از همه اذکـار عالـم یا علی ؛ گیراتر است❤️ علی مولا ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حلول ماه شعبان ماه طلیعہ دار تجلي نور اولیاء الهے مبارک🌸🍃❤️ 🦋در این ماه مبارک توصیہ اکید داریم حتما مناجات شعبانیہ رو مطالعہ بفرمایید کہ بہ غایت زیباست و اثرات فوق‌العاده‌ای داره، 🔅امام خمینے(ره) فرمودند من هر چہ دارم از مناجات شعبانیہ است پس بہ نوعے رمز سعادتہ این خلوت اجباری رو غنیمت بشمرید روزی یک بار بخونیدش 🖋 ❅ঊঈ✿💌✿ঈঊ❅ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
•|💚🍃|• راست میگویند هوای شـهـر نـفـس گـیـرشده شـهـری کـہ مهدی ندارد هوایش نفس گیر است .... 🍂 اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
#شین_الف سلام و عرض ادب خدمت همه مخاطبای عزیز دل♥️ امیدوارم سال نو بهترین سال از همه جهات برای هم
👆🏻👆🏻👆🏻 سلام خدمت اعضای کانال قلم🦋 با وجودی که امروز جمعه ست پارت آخر تاریکخانه رو تقدیمتون میکنیم که منتظر نمونید😍🍃 ان شاالله از فردا روزانه دو پارت از رمان شعله که طرح ایده ش متعلق به خانم الف عست و زیر نظر ایشون نوشته میشه تقدیمتون میشه♥️ رمانهای بعدی خانم رو هم هر زمان که بنویسن همینجا تقدیمتون میکنیم
دعاکردم بیایی زیر باران دعا در زیر باران مستجاب است🍃 اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🍂|• طاقتم تاب شد و از تو نیامد خبرے جگـرم آب شد و از تو نیامد خبرے عاشقانۍ کہ مدام از فرجـٺ مۍخواندند عکسشان قاب شد و از تو نیامد خبرے... ♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حلول ماه شعبان ماه طلیعہ دار تجلي نور اولیاء الهے مبارک🌸🍃❤️ 🦋در این ماه مبارک توصیہ اکید داریم حتما مناجات شعبانیہ رو مطالعہ بفرمایید کہ بہ غایت زیباست و اثرات فوق‌العاده‌ای داره، 🔅امام خمینے(ره) فرمودند من هر چہ دارم از مناجات شعبانیہ است پس بہ نوعے رمز سعادتہ این خلوت اجباری رو غنیمت بشمرید روزی یک بار بخونیدش 🖋 ❅ঊঈ✿💌✿ঈঊ❅ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♥️🍃 مـحـمّـدی دمیـد ، عصـر جاهلیت تمـام شـد... به شب جاهلیت رسیده‌ایم؛ تاریخ ؛ چشم انتظار "م ح م د ی" دیگر است... ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part63 به هر سختی که بود اون لحظات رو تحمل کرد تا تم
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 بالاخره این راه به پایان رسید و لعیا ناچار همراه الیاس وارد آپارتمان جمع و جورشون شد... الیاس فکر میکرد این تنها شدن فرصتی برای حرف زدن و از بین رفتن ترس و دلهره لعیا باشه اما نمیدونست چه چیزی انتظارش رو میکشه لعیا اما تمام وجودش ترس بود خداخدا میکرد الیاس ذره ای رحم و اخلاق داشته باشه که برای حفظ آبروی خانواده بهایی سنگین تر از این شکست روحی نپردازه.... الیاس در رو پشت سرش بست و لعیا قصد کرد وارد خونه بشه اما دست الیاس که دور کمرش پیچید مانع شد خیلی سریع شنل رو از روی دوشش برداشت و با لبخند بهش خیره شد: زیبا ترین عروس دنیایی عزیزم... لعیا با اینکه به شدت ترسیده بود از غیض این جمله سری به تاسف تکون داد: مطمئنی؟ زیباتر از من توی این دنیا زیاده... الیاس ریز اخم کرد: امشب حالت خوبه لعیا جان؟! لعیا روزی عاشق این اخم نمکی و جذاب الیاس بود ولی حالا... نگاه ازش گرفت و دستهاش رو از دور کمرش باز کرد الیاس گیج نگاهش میکرد فوری چند قدم عقب رفت و تا الیاس خواست به سمتش بره دست بلند کرد: لطفا نزدیک نشو الیاس کلافه تر از قبل دستی به صورتش کشید و توی محیط نسبتا تاریک پذیرایی چشم چرخوند: تو امروز چته لعیا؟ _مگه نگفتی حرف بزنیم؟ باشه میزنیم... ولی لطفا به من نزدیک نشو... _خب حرف بزن ببینم چته سرت به جایی خورده؟ پوزخند دردناکی روی لبهای لعیا نشست: _آره سرم به سنگ خورده... سنگ نادونی الیاس یک قدم به جلو برداشت: عزیزم حالت خوبه؟ ولی با فریاد لعیا متوقف شد: جلو بیای جیغ میکشم!! _نمیفهمم آخه چه اتفاقی افتاده که از پریروز تاحالا از این رو به اون رو شدی! اشکهای لعیا سرازیر شد: از من میپرسی چی شده؟ از خودت بپرس که با هوست منو نابود کردی... چشمهای الیاس به حد نعلبکی باز موندا بود: نمیفهمم چی میگی نمیفهمم منظورت چیه _خودت رو به اون راه نزن... خوب میدونی فقط اینو بدون خیلی نامردی هیچ وقت نمیبخشمت _چرا گریه میکنی عزیزم آروم باش _جلو نیا... من خیلی دیر فهمیدم بخاطر آبروی پدرم پامو تو این خونه گذاشتم ولی تو حق نداری بهم نزدیک شی فهمیدی؟ یه مدت همو تحمل میکنیم تا آبا از آسیاب بیفته اونوقت جدا میشیم... الیاس عصبی داد زد: بس کن دیگه اصلا نمی فهمی چی داری میگی عقلتو از دست دادی _صداتو واسه من بالا نبر الیاس خشمگین یک قدم دیگه برداشت و اینبار لعیا به سرعت به اتاق پناه برد و در رو قفل کرد الیاس پشت در رسید و پشت هم و محکم به در کوبید و فریاد کشید: این درو باز کن وگرنه میشکونمش لعیا با صدایی لرزان و ترسیده گفت: حق نداری همچین کاری کنی... ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
•🍃•🍃•🍃• دل را چنان به مهر تو بستم که بعد از این دیگر هوای دلبر دیگر نمیکنم... [ حُسیِن جٰان... ] ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7