🍂|•
طاقتم تاب شد و از تو نیامد خبرے
جگـرم آب شد و
از تو نیامد خبرے
عاشقانۍ کہ مدام از فرجـٺ مۍخواندند
عکسشان قاب شد و
از تو نیامد خبرے...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج♥️
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
11.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حلول ماه شعبان
ماه طلیعہ دار تجلي نور اولیاء الهے
مبارک🌸🍃❤️
🦋در این ماه مبارک توصیہ اکید داریم حتما مناجات شعبانیہ رو مطالعہ بفرمایید کہ بہ غایت زیباست و اثرات فوقالعادهای داره،
🔅امام خمینے(ره) فرمودند من هر چہ دارم از مناجات شعبانیہ است
پس بہ نوعے رمز سعادتہ این خلوت اجباری رو غنیمت بشمرید روزی یک بار بخونیدش
#شین_الف🖋
❅ঊঈ✿💌✿ঈঊ❅
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
10.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 ژِن خوب، ژِن بد!
#تصویری
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♥️🍃
مـحـمّـدی دمیـد ،
عصـر جاهلیت تمـام شـد...
به شب جاهلیت رسیدهایم؛
تاریخ ؛ چشم انتظار "م ح م د ی" دیگر است...
#یاصاحبالزمان
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part63 به هر سختی که بود اون لحظات رو تحمل کرد تا تم
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part64
بالاخره این راه به پایان رسید
و لعیا ناچار همراه الیاس وارد آپارتمان جمع و جورشون شد...
الیاس فکر میکرد این تنها شدن فرصتی برای حرف زدن و از بین رفتن ترس و دلهره لعیا باشه اما نمیدونست چه چیزی انتظارش رو میکشه
لعیا اما تمام وجودش ترس بود
خداخدا میکرد الیاس ذره ای رحم و اخلاق داشته باشه که برای حفظ آبروی خانواده بهایی سنگین تر از این شکست روحی نپردازه....
الیاس در رو پشت سرش بست و لعیا قصد کرد وارد خونه بشه اما دست الیاس که دور کمرش پیچید مانع شد
خیلی سریع شنل رو از روی دوشش برداشت و با لبخند بهش خیره شد:
زیبا ترین عروس دنیایی عزیزم...
لعیا با اینکه به شدت ترسیده بود از غیض این جمله سری به تاسف تکون داد:
مطمئنی؟
زیباتر از من توی این دنیا زیاده...
الیاس ریز اخم کرد:
امشب حالت خوبه لعیا جان؟!
لعیا روزی عاشق این اخم نمکی و جذاب الیاس بود ولی حالا...
نگاه ازش گرفت و دستهاش رو از دور کمرش باز کرد
الیاس گیج نگاهش میکرد
فوری چند قدم عقب رفت و تا الیاس خواست به سمتش بره دست بلند کرد:
لطفا نزدیک نشو
الیاس کلافه تر از قبل دستی به صورتش کشید و توی محیط نسبتا تاریک پذیرایی چشم چرخوند:
تو امروز چته لعیا؟
_مگه نگفتی حرف بزنیم؟
باشه میزنیم...
ولی لطفا به من نزدیک نشو...
_خب حرف بزن ببینم چته سرت به جایی خورده؟
پوزخند دردناکی روی لبهای لعیا نشست:
_آره
سرم به سنگ خورده...
سنگ نادونی
الیاس یک قدم به جلو برداشت:
عزیزم حالت خوبه؟
ولی با فریاد لعیا متوقف شد:
جلو بیای جیغ میکشم!!
_نمیفهمم آخه چه اتفاقی افتاده که از پریروز تاحالا از این رو به اون رو شدی!
اشکهای لعیا سرازیر شد:
از من میپرسی چی شده؟
از خودت بپرس که با هوست منو نابود کردی...
چشمهای الیاس به حد نعلبکی باز موندا بود:
نمیفهمم چی میگی نمیفهمم منظورت چیه
_خودت رو به اون راه نزن...
خوب میدونی
فقط اینو بدون خیلی نامردی
هیچ وقت نمیبخشمت
_چرا گریه میکنی عزیزم آروم باش
_جلو نیا...
من خیلی دیر فهمیدم
بخاطر آبروی پدرم پامو تو این خونه گذاشتم
ولی تو حق نداری بهم نزدیک شی فهمیدی؟
یه مدت همو تحمل میکنیم تا آبا از آسیاب بیفته اونوقت جدا میشیم...
الیاس عصبی داد زد:
بس کن دیگه اصلا نمی فهمی چی داری میگی
عقلتو از دست دادی
_صداتو واسه من بالا نبر
الیاس خشمگین یک قدم دیگه برداشت و اینبار لعیا به سرعت به اتاق پناه برد و در رو قفل کرد
الیاس پشت در رسید و پشت هم و محکم به در کوبید و فریاد کشید:
این درو باز کن وگرنه میشکونمش
لعیا با صدایی لرزان و ترسیده گفت:
حق نداری همچین کاری کنی...
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
•🍃•🍃•🍃•
دل را چنان به مهر تو بستم
که بعد از این دیگر هوای دلبر
دیگر نمیکنم...
[ حُسیِن جٰان... ]
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
5.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 یابن الحسن! من را با بدیهایم بپذیر ..
#یک_دقیقه
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
وقتیگفتہ: {فَاِنّیقَریب🌿"}
یعنیعالموآدمهمتنهاتبزارن
منکنـارتم :)
#خدای_خوبم
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
baraks-sheytan - medium.mp3
1.1M
⚠️ برعکسِ شیطان کار کن!
#کلیپ_صوتی
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part64 بالاخره این راه به پایان رسید و لعیا ناچار همر
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part65
_بیا بیرون ببینم کی اون مغزتو شست و شو داده
این دری وریا چیه میگی...
_خودت بهتر از من میدونی...
درسته ساده ام ولی اونقدرا هم ابله نیستم که نفهمم اونی که تو گوشیت پرستار سیو کردی هنگامه جونته!
الیاس مبهوت به در خیره شد و بعد شروع به ماساژ گردنش کرد
باورش نمیشد لعیا فهمیده باشه...
درمونده به در تکیه کرد:
بخدا اشتباه میکنی لعیا...
صدای جیغ بغض آلود لعیا بلند شد:
بسه نمیخوام هیچی بشنوم
فقط دست از سرم بردار بذار به درد خودم بمیرم
_لعیا به خدا اشتباه میکنی
بیا بیرون حرف بزنیم عزیزم من برات توضیح میدم
آخه بی انصاف امشب مثلا شب اول ازدواجمونه این چه بلاییه داری سر من میاری...
لعیا کلافه اشکهاش رو پاک کرد و با همون حال سر تکون داد:
برو پیش هنگامه جونت که هم از من خوشگل تره و هم...
صدای هق هقش جمله ش رو نیمه تمام گذاشت اما همبن جمله کوتاه الیاس رو جری کرد تا در کسری از ثانیه با همون حال خراب کت و سوییچش رو برداره و از در بیرون بزنه...
لعیا صدای قدمهاش رو می شنید اما باورش نمیشد به این زودی ناامید بشه و بره سراغ اون دختر
تا جایی که صدای بسته شدن در پیچید و هق هق لعیا بلند شد:
نامردِ بی وفا!
***
"هنگامه"
از شدت کلافگی به ناخن جویدن افتاده بودم
نمیفهمیدم چرا با وجودی که به اون دختره شیربرنج همه چیزو گفتم مراسم عروسیشون کماکان درحال برگزاریه...
امشب هم شب عروسیشون بود
لابد الان دیگه تموم شده
نکنه پسره تونسته مخش رو بزنه و قانعش کنه!
اگر اینطور باشه که...
نگران و مضطرب ماگم رو برداشتم و نسکافه درست کردم
اگر همه چیز خراب میشد و ازم شکایت میکردن چی؟
اونوقت اگر پلیس دستگیرم نمیکرد شراره حتما سرمو زیر آب می کرد
چون این پیشنهاد من بود
اَه... دختره ی شیر برنج
کاش میذاشتم سرش رو زیر آب کنن یا از ریخت بندازنش
اصلا به من چه ارتباطی داشت که دخالت کردم
حالا چی میشه؟
باید به شراره خبر میدارم یا خودم یه کاری می کردم؟!
اصلا...
همینطور ماگ به دست راه میرفتم و فکر می کردم که صدای قدمهای تندی به پشت در رسید و مت قف شد و قبل از اینکه فرصت کنم فکر و یا حرکتی کنم کلید توی قفل چرخید و در با شدت باز شد...
الیاس رو توی چارچوب شناختم
شب از نیمه گذشته بود و فقط هالوژنهای کم نور پذیرایی روشن بود ولی زیر همون نور ضعیف هم میزان عصبانیتش کاملا ملموس بود
اینبار دیگه واقعا ترسناک شده بود
فهم اینکه چه اتفاقی افتاده کار سختی نبود
توی دلم باز به اون دختر لعنت فرستادم
قرار نبود اسمی از من بیاره...
نمیدونستم از اینکه بینشون بهم خورده و الیاس الان اینجاست خوشحال باشم یا از اینکه با این خشم وحشتناک ممکن بود سر از تنم برداره بترسم...
فقط ماگ به دست خشکم زده بود
اما همین که در رو بهم کوبید و به سمتم اومد به خودم اومدم
برخلاف همیشه هیچ واکنشی به پوشش و لباسم نداشت و حتی نگاه هم نمیگرفت
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀