eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
•• گشوده است درفیض وبندگان همه را پی  شتاب  بر  این  در  پیام  می آید  🌙 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙🍃 ودین چھ کسےبهتراست از آنکھ همھ وجودش را تسلیم خداکردھ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part87 الیاس با همون حال در هم و کلافه برگشت خونه و چ
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 حاج محسن مدام لااله الا الله میگفت و ناباور با تسبیح پشت دستش میزد ناهید خانوم هم مدام مسیر پذیرایی تا اتاق لعیا رو طی میکرد و زیر لب حرف می زد طاهای هفده ساله اما ببشتر از همه حرص میخورد و حالا هم صداش بلند شد: حتما یه کاری کرده که آبجی رو ناراحت کرده دیگه... وگرنه بیخود که قهر نمیکنه بیاد حاج محسن با چهره ای عصبانی براب بار چندم تشر زد: بهت مبگم شما دخالت نکن... اصلا پاشو برو بیرون یه دوری بزن یاالله پاشو دیگه... طاها دلخور و عاصی از جا بلند شد و با غرولند از خونه بیرون زد با رفتنش ناهید بی قرار کنار محسن نشست و چشمهای ملتمسش رو بهش دوخت: چکار کنیم حاجی... چی میگه این دختر؟ حاج محسن با نفس عمیقی سر تکون داد: چی بگم والا... خیلی عجیبه آخه هنوز دو هفته نشده چه مشکلی پیش اومده که اومده انقدر راحت میگه طلاق میخوام! صدای استغفرالله زیر لب ناهید خانوم بلند شد و حاجی ادامه داد: تازه حاضرم نیست بگه چی شده! آخه اینا که خیلی همو دوست داشتن نمیفهمم این جوونا چشونه فکر میکنن زن و شوهری خاله بازیه به همین راحتی تا مشکلی پیش اومد میزنم زیرش میگم طلاق!! آخه لعیا همچین دختری نبود نمیدونم والا بدجوری گیج شدم ناهید خانوم با انگشت اشک چشمش رو گرفت: یه چیزی میگم کفری نشی حاجی میگم نکنه براشون جادویی چیزی... _ول کن خانوم بی عقلی اینا چه دخلی به جادو داره کی بره جادوشون کنه گیرم که کرده باشن راهش رفتن پیش اون رمالی که خواهرت اینا میرن نیست اونا دستی دستی خودشونو بدبخت میکنن بابا این کارا کفره! لااله الا الله _آخه پس میگی چه خاکی به سر کنم حاجی وایسم ببینم این بچه زندگیشو نابود کنه؟ _شما نگران نباش اینا هر دعوایی هم بینشون باشه عشق و علاقه که توی دو هفته از بین نمیره الان عصبانیه یه چیزی گفته مگه بچه بازیه به همین راحتی ولشون کنیم زندگیشونو خراب کنن اصلا مگه ما اینجا قاقیم باید توضیح بدن دردشون چیه مگه میشه سر خود و با پنهون کاری طلاق بگیرن!! از جا بلند شد: اصلا به دلت بد راه نده الان خودم میرم باهتش حرف میزنم _تو رو خدا حاجی بچم انقد گریه کرده چشماش شده کاسه خون چیزی نگی دلش بشکنه فکر کنه راهی نداره یا اینجا جاش تنگه... _نه بابا فقط میخوام حرف بزنم راستی از خانواده حاج غفار کسی زنگ نزده؟ _نه والا... بعید میدونم بدونن تازه دو ساعته اومده _پس شما لطف کن بعد از ظهر بهشون خبر بده اونام باید بدونن به هر حال... شاید الیاس بهشون نگه منم برم ببینم چی دستگیرم میشه... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🌙🍃 آنچھ نزدخداست براےشمابهتراست ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part88 حاج محسن مدام لااله الا الله میگفت و ناباور با
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 ناهید خانوم سری تکون داد: چی بگم والا خجالت میکشم آخه... حاج محسن هم به تاسف سر تکان داد: دیگه کاریه که شده ما خجل بشیم بهتره تا زندگی اینا بهم بخوره بزرگترا باید بیان دور این ماجرا رو بگیرن بلکه جمع شه _خب حالا شما اجازه بده یه زنگ به الیاس بزنم ببینم ماجرا چیه اگه حل نشد به جمیل خانوم اینا بگیم _خیلی خب باشه تا من باهاش حرف میزنم شما زنگ بزن یه جوری که متوجه نشه... تقه ای به در اتاق زد و لعیا که از غصه پدر و مادرش متصل اشک میریخت از جا پرید این مدل در زدن پدرش بود توان روبرو شدن با پدرش رو نداشت جوابی نداد تا دوباره تقه در بلند شد و همراهش صدای حاج محسن: باباجون بیداری؟ میخوام بیام داخل ناچار با همون صدای گرفته جواب داد: بله بفرمایید حاج محسن به محض وارد شدن با دیدن چشمهای پف کرده و صورت خیس لعیا دلش ریش شد: باباجون چکار داری میکنی با خودت؟ مگه چی شده دخترم؟ صدای گریه لعیا بلند شد و حاج محسن با عجله کنارش رو تخت نشست و در آغوشش گرفت: آروم باش بابا جان به من بگو چی شده؟ چه اتفاقی بینتون افتاده تو این دو هفته؟ الیاس کاری کرده؟ حرفی زده؟ لعیا بجای جواب دادن فقط گریه میکرد حاج محسن کمی صبر کرد تا دخترش آروم بشه بعد دوباره پرسید: نمیخوای به بابات بگی چی شده؟ _باباجون من به مامان گفتم من و الیاس نمیتونیم باهم زندگی کنیم تو رو خدا دلیلش رو از من نخواید نمیتونم بگم... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941ر ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part89 ناهید خانوم سری تکون داد: چی بگم والا خجالت
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 _اینکه نمیشه باباجون مردم که مسخره ما نیستن باید برای حرفت دلیل داشته باشی تازه چرا انقدر تند میری فوری حرف طلاق میزنی تو مگه دختر این خانواده نیستی نمیدونی طلاق چقدر برای ما سنگینه؟ شما با شناخت و علاقه ازدواج کردید یعنی چی که با کوچکترین مشکلی راحت اسم طلاق رو میارید... زندگی حرمت داره بابا هر مشکلی باشه با هم حلش میکنیم _حل نمیشه بابا این مشکل حل شدنی نیست اونی که حرمت این زندگی رو شکسته من نیستم تو رو خدا بهم اعتماد کنید و نپرسید مطمئن باشید من بی دلیل زندگیمو خراب نمیکنم! _لااله الا الله... خب چرا دلیلش رو به ما نمیگی؟ چی میتونست بگه؟ باید میگفت چون متاسفانه هنوز دوستش دارم دلم نمیاد آبروش رو ببرم؟ ناچار شد با مظلوم نمایی بحث رو عوض کنه بلکه به مقصود برسه: _باباجون من اینجا اضافی ام؟ دیگه تو این خونه جایی برای من نیست؟ _این چه حرفیه دختر من کی همچین حرفی زدم چرا اینجوری فکر می کنی! من تا آخر دنیا پدرتم... پشتتم... اینجا هم خونه ته... اما این دلیل نمیشه که تو فکر کنی میتونی به همین سادگی یه زندگی رو خراب کنی... حداقل کم باید دلیل تصمیمتو به ما بگی حالا... میخوای الان استراحت کن انگار حالت خوب نیست ولی بعدا حرف میزنیم... از خدا خواسته با همین رهایی موقتی موافقت کرد و بین گریه لبخندی زد: باشه‌.. حاج محسن از جا بلند شد و با افسوس از در بیرون رفت قامتش در همین چند دقیقه خم شده بود لعیا با دیدنش احساس گناه میکرد دلش میخواست الیاس رو بابت بلایی که سر خودش و خانواده اش آورده بود لعنت کنه اما... هنوز هم نمیتونست.... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
♥️ خرما براي زاهد و نان هم جزاي او افطار روزه ام نمك روضه هاي توست ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7