eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
...❤️ تسکین میدهم دل زیارت نرفتہ‌ام را با سلام‌ هاے پر از اشک و آهم بہ سمت حرم ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♥️🍃 ♡|گذرم‌تابہ‌در‌خانہ‌اٺ‌افتاد خانہ‌آبادشدم،خانہ‌اٺ‌آباد |♡ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
12.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 امشب بهم بگو دوستم داری یا نه ... ➖برنامه قرائت دعای جوشن کبیر و مراسم احیا توسط علیرضا پناهیان از حوالی ساعت ۲۳:۳۰ از طریق لینک های زیر پخش خواهد شد. 👈🏼 پخش جلسه از طریق: 📎 go.rubika.ir/panahian_ir 📎 instagram.com/Panahian.ir_live 📎 aparat.com/panahian_ir/live 👈🏼 صوتی 📎 aparat.com/panahian_Audio/live بچه ها التماس دعای ویژه❤️ دعاگوی همه هستم به شرط لیاقت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part100 پشت فرمون آروم اشک میریخت و گله میکرد: خدایا
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 وارد خونه شد و بیحال روی کاناپه افتاد حتی حالا که لعیا نبود هم برای خواب به اتاق نمیرفت تحمل دیدن جای خالیش رو نداشت با چه آرزوهایی این خونه رو بنا کرده بود و حالا چطور زندگیش از دست رفته بود.... نمیتونست به این راحتی تسلیم شه و شکست رو بپذیره دلش میخواست باز هم برای اثبات بیگناهیش تلاش کنه با اینکه از همه اطرافیانش دلخور بود گوشیش رو از جیب بیرون کشید و قفلش رو باز کرد نوت تمام تماس ها و پیامهای هنگامه رو نخونده کنار زد و شماره منزلشون رو گرفت جمیله خانوم جوابش رو داد: _سلام الیاس کجایی مادر؟ _رفتم خونه مامان _کاش نمیرفتی کاش میموندی تا حرف بزنیم _خودت که دیدی آقاجدن بیرونم کرد _بهش حق نمیدی؟ آبروش رفته! باید رو دست و پاش میفتادی معذرت خواهی میکردی! _من مخلص شما و آقاجونم هستم ولی کی به من حق میده مامان؟ معذرت خواهی کنم بابت کار نکرده؟ _یه دندگی نکن بچه! کسی این داستانو باور نمیکنه! اگر عذرخواهی کنی و دختره رو طلاق بدی شاید ببخشنت ولی اینجوری راه به جایی نمیبری! _داستان؟ مامان یعنی تو هم حرف پسرتو باور نمیکنی؟ دیگه چه توقعی از بقیه داشته باشم! زنگ‌ زده بودم خواهش کنم یه جوری دوباره از خانواده حاج محسن وقت بگیری بریم بشینیم حرف بزنیم ولی انگار فایده ای نداره دیگه هر کار دلتون میخواد با زندگیم بکنید فقط یادتون باشه چطور پشتمو خالی کردید صدای گریه جمیله بلند شد: قطع نکن مادر تو رو خدا غصه نخور دردت به جونم من که تنهات نمیذارم اولادمی بار تو رو شونه م نباشه بار کی باشه شده به پای لعیا و خانواده ش بیفتم میرم و رو میزنم تلاشمو میکنم شاید افاقه کنه _قربونت برم من نمیخوام خدای نکرده تو یه ذره کوچیک بشی... فقط یه قرار میخوام که حرف بزنم بعید میدونم جواب تلفن منو بدن وگرنه زحمت همینم گردن شما نمینداختم! حاج غفار گوشی رو از زنش گرفت و بجای اون جواب داد: درست فکر کردی جوابتو نمیدن دیگه هیچ وقت نمیدن پس دست از سرشون بردار دست از سر این زن بیچاره و ذلیلِ اولادِ منم بردار و انقدر تنشو نلرزون این دندون لق رو بکن که بتوکی لعیا رو برگردونی بی کس و کار نیست که باز بدنش دست تو منم یه قدم برات برنمیدارم که هیچ گمون کن دیگه خانواده ای نداری... صدای گریه و التماس جمیله هم باعث سکوتش نمیشد و بی وقفه ادامه میداد: بیخود وقتتو تلف نکن و برو با همون زن دومت خوش باش..‌. فعلا عاقت نمیکنم پسر ولی اگر بخوای آبرومو بیشتر از این ببری و زندگیمو بهم بریزی عاقت میکنم! بی دردسر دختره رو طلاق بده بیشتر از این اذیتشون نکن.... هم برای تو بهتره هم اون دیگه هم نه ردی ازت ببینم و نه اثری نه سر بزن نه حتی زنگ... اولاد ناصالح مثل دندون کرم خورده میمونه کشیدم انداختم دور... صدای بوق اشغال تلفن توی گوش الیاس پیچید و اشکهاش چکید... باور طرد شدن از خانواده سخت بود پدرش هیچ وقت حرف بیخود نمیزد وقتی میگفت دیگه پسرم نیستی یعنی نیستی... آهسته لب زد: یعنی به همین راحتی زنم رو، خانواده ام رو از دست دادم؟! پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
••♥️•• " اللهم اَخرِج حُبَّ الدُّنیا مِن قُلُوبِنا " _خدایا محبت دنیا را از دل ما بیرون کن... 🍃 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part101 وارد خونه شد و بیحال روی کاناپه افتاد حتی حال
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 یک هفته رو با فشار عصبی و سردگمی پشت سر گذاشت از طریق پیام با مادرش مرتبط بود و میدونست موفق نشده از حرف زدن با خانواده لعیا به نتیجه برسه لعیا انگار قصد برگشتن نداشت و حتی حاضر نبود با جمیله خانوم حرف بزنه چه برسه به الیاس... حالش بد بود و فقط با کار کردن سرش گرم میشد و همین باعث شده بود تمام وقتش رو توی کارگاه بگذرونه و تا سر حد بیهوشی کار کنه پروزه به جاهای خوبی رسیده بود ولی برعکس قبل چندان خوشحال نبود و همکاراش ار اینهمه بی تفاوتیش متعجب بودن اما از شدت گرفتگی کسی جرئت سوال پرسیدن نداشت ولی همه فهمیده بودن به مشکلی هست وگرنه یه تازه داماد چرا باید شبها تو کارگاه بخوابه؟! حوصله خونه بدون لعیا رو نداشت و سعی میکرد دیگه اونجا نره تا اینکه بعد از یک هفته برای کاری به مدارکش نیاز پیدا کرد و به خونه رفت هنوز چند دقیقه از رسیدنش نگذشته بود که پستچی زنگ خونه رو زد دم در رفت و نامه ای که آورده بود رو تحویل گرفت با باز کردنش لبخند تلخی روی لبهاش نشست احضاریه دادگاه بود چقدر زود دست به کار شدن! با اینکه میدونست توی بلک لیسته، یک بار دیگه شماره لعیا رو گرفت ولی اینبار هم تماس وصل نشد به مادرش پیامی داد و خبر احضاریه رو بهش داد نگاهی به تاریخ دادگاه انداخت سه شنبه ی همین هفته‌‌‌.... امیدوار بود حداقل توی دادگاه لعیا رو ببینه و هر طور شده چند کلمه باهاش حرف بزنه این آخرین دست و پا زدنش برای نجات این زندگی رو به ویرانی بود... اونطرف دیگه ی شهر، توی خونه دیگه ای که الیاس به نام خودش اجاره کرده بود، هنگامه مثل اسفند روی آتیش این طرف و اون طرف میرفت ده روز از آخرین دیدارشون گذشته بود و توی این مدت الیاس حتی به یک پیامش هم جواب نداده بود ترسیده بود احساس میکرد هر آن ممکنه در خونه باز بشه و آدمای شیلا بیان و هر بلایی سرش بیارن... مغزش دیگه به جایی قد نمیداد این غضب و حرص ناشی از ترس باعث شده بود تمام دلسوزی قبلیش از بین بره و حالا حاضر بود الیاس رو تیکه تیکه کنه تا این بحران حل بشه اما متاسفانه با تکه تکه کردنش مشکلی حل نمیشد مشکل فقط با به دست آوردن دل الیاس حل میشد که سخت ترین کار دنیا بود خوب میدونست الیاس حالا ازش متنفره اونقدر که حتی حاضر نیست جواب پیامش رو بده پس... پس باید چکار میکرد؟ یه آن فکری مثل جرقه از ذهنش گذشت از بیکاری و نشستن و حرص خوردن که بهتر بود تصمیم گرفت از فردا الیاس رو تعقیب کنه حداقل اینطوری از کارش سر درمیاورد و میتونست یه گزارشی ولو معمولی به شراره بده و فعلا دهن شیلا رو ببنده‌‌‌... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
📌 طوفان توییتری روزقدس 🔸زمان: 📆 پنجشنبه ۱۴۰۰/۲/۱۶ 🕰 ساعت ۲۲ الی ۲۴ 📅 جمعه ۱۴۰۰/۲/۱۷ ⏰ ساعت ۱۱ الی۱۳ 👈 از همین حالا توییت‌هایتان را به زبان‌های پرکاربرد جهان، با این هشتگ‌ها آماده کنید:👇 #️⃣ #⃣ 🛑 به طرز نوشتن هشتگ دقت و پیشنهاد می‌شود جهت جلوگیری از خطا هشتگ را کپی کنید. 🔻سعی کنید توییت‌های شما در محورهای زیر باشد: 1️⃣ اعلام انزجار از تجاوزگری، جنایات و خوی نژادپرستانه رژیم صهیونیستی 2️⃣ اشاره به اینکه سرنوشت فلسطین باید توسط ساکنان اصلی آن تعیین شود نه مهاجران و غاصبان صهیونیست. 3️⃣ اشاره به سکوت مجامع جهانی در قبال جنایات صهیونیست‌ها 4️⃣ به قضاوت طلبیدن وجدان‌های بیدار بشری درباره ظلم عظیمی که در حق مردم فلسطین صورت می‌گیرد. 5️⃣ اشاره به جنایت‌هایی که تاکنون رژیم صهیونیستی انجام داده علی الخصوص علیه زنان و کودکان (با رعایت اصل عدم انتشار تصاویر منزجرکننده) 6️⃣ معرفی مقاومت به عنوان تنها راه نجات فلسطین 🔃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌∞♥∞ خـدایا در مـن کـسـۍ هسـت ڪہ صـدا میـزنـد تـورا بفـریـادش بـرس! ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
اَدْعوُكَ‌ يا ‌سَيدي‌ بِلِسان ‌قَدْ‌ اَخْرَسَه ‌ذَنْبُه می‌خوانمت ‌ای آقای من با زبانی که گناه ‌لالش ‌‌کرده... ♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♥️🍃 ♡|گذرم‌تابہ‌در‌خانہ‌اٺ‌افتاد خانہ‌آبادشدم،خانہ‌اٺ‌آباد |♡ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
° ° هفته ها میگذرد، نیست نشانی از تو پس کی از این درغم راه گشا می آید ... 🌱 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part102 یک هفته رو با فشار عصبی و سردگمی پشت سر گذا
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 "هنگامه" توی ماشین منتظرش نشسته بودم و از دور در پارکینگ خونه شون رو زیر نظر داشتم پیدا کردن خونه شون چندان کار سختی نبود وقتی کارگاهش رو بلد بودم چند روزی بود که دنبالش بودم و حسابی گذاشته بودتم سر کار صبح میرفت کارگاه و آخر شبها برمی گشت خونه همین...! حتی بعضی شبها برنمیگشت خونه! باورم نمیشد این مردی که زنش گذاشته رفته و حجله ش عزا شده توی این چند روز هیچ سراغی از اون عقدیش که میدونه همه جوره در خدمتشه نمیگیره! نه تنها سراغ نمیگیره بلکه به پیامهای التماس آمیزش هم جوابی نمیده! دیگه کم کم داشتم به مرد بودنش شک می کردم! مرد این شکلی به عمرم ندیده بودم مردایی که من میشناختم معمولا.... اما امروز برخلاف تصورم کارگاه نرفت! راهش به سمت دیگه ای کشیده شد و کمی هم طولانی تر شد و بعد از قریب یک ساعت در کمال تعجب سر از دادگاه خانواده درآوردیم! یه گوشه پارک کردم و پیاده شدن و وارد شدنش به ساختمان دادسرا رو دنبال کردم اگرچه طوری با عینک آفتابی و ماسک صورتم رو پوشونده بودم که اگر هم منو میدید نمیشناخت و حتی تابحال ماشینم رو ندیده بود اما من باز احتیاط می کردم تا مشکل تازه ای پیش نیاد باورم نمیشد لعیا به این سرعت درخواست طلاق داده باشه! انگار اونقدرا هم که فکر میکردم شیربرنج نیست و میشه بهش امیدوار بود! البته در تخریب بی دلیل زندگی خودش!! سری تکون دادم و سعی کردم باز احساساتی نشم باید راهی برای ورود به دادگاهش و سر درآوردن از کارش پیدا میکردم... پیاده شدم و با احتیاط وارد ساختمون شدم... کمی دور ساختمون دوطبقه و شلوغ دادسرا که با سنگهای یشمی و نمادهای کوچیک و بزرگ ترازو روی دیوار مثل ماهیتش وهم انگیز بود چشم چرخوندم و چون الیاس یا لعیا رو توی طبقه اول ندیدم باز با احتیاط راهی طبقه دوم شدم قابل حدس نبود که دادگاهشون کجا تشکیل شده و مبجبور بودم طوری که هم دیده نشم و هم جلب توجه نکنم به تک تک اتاقا تا حد امکان سرک بکشم... که البته کار سختی بود بعضی اتاقها درشون بسته بود و بعضی اونقدر دورشون شلوغ که حتی نمیشد گوش ایستاد!! تازه باید هرلحظه مراقب می بودم که الیاس از گوشه و کناری بیرون نیاد و منو نبینه چون حالا به اجبار عینک از روی چشم برداشته بودم و چشمهای سبز و آبی شفافم مثل همیشه بهترین معرف و شناسنامه برای فاش کردن هویتم بود... دور ایوون طبقه دوم رو کامل گشتم و ناامید و گیج چیزی نمونده بود راهی طبقه پایین بشم که شنیدن صدای آشنایی میخکوبم کرد صدایی که خوب میشناختمش خصوصا وقتی مثل حالا با اون صدای دورگه ش فریاد میزد! فریادهاش رو من بیشتر از هر کس دیگه ای شنیده بودم... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
° ° هزار‌ قصھ‌ نوشتیم‌ بر‌ صحیفه ۍ‌ دل‌ امـٰا ؛ هنوز‌ عشقِ‌ تو‌ عنوان‌ سر‌ مقـاله ۍ‌ ماسٹ ..🌱 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7