╚» 🏴💔 «╝
تو نهایت عشقی❤️
نهایت دوست داشتن..
و در لابه لای این بینهایتها،
چقدرخوشبختم که تو را دارم ..
ما نسل به نسل در پناهت هستیم🏴
#حسیݩجــانم ❣
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part245 باز هم فوری جواب داد: انقدر رو اعصاب من راه
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part246
با غرولند تماس رو قطع کرد و پشت میز آشپزخونه نشست:
مامان چیزی واسه پاک کردن یا درست کردن نداری؟!
ناهید خانوم همونطور که برنج آبکش میکرد حواسش به مکالمات دخترش هم بود
از گوشه چشم نگاهی بهش انداخت و با لحن خاصی گفت:
نخیر نداریم...
شمل یه چیز دیگه واسه سرگرم کردن خودت پیدا کن...
سکوت لعیا رو که دید ادامه داد:
حالا مگه چی گفته که انقد خلقت تنگ شده؟
_سر یه موضوعی هی الکی اصرار میکنه هر چی بهش میگم نمیشه نمیفهمه واقعا داره اذیتم میکنه یکاری میکنه بیخیال رفاقتم بشم!
_حالا چرا نمیشه؟
لعیا گیج نگاهش کرد: چی نمیشه؟
_همین قضیه خواستگاری دیگه... حالا بذار یه جلسه بیان...
_ش... شما از کجا میدونی؟
ناهید خانوم خندید: این موها رو تو آسیاب که سفید نکردم دختر...
حالا دردت چیه که انقد با این طفلی تندی میکنی؟
بده به فکرته؟
_مامان... تو که شرایط میدونی دیگه این حرفا ازت بعیده واقعا؟
کار آبکش کردن برنج خوب موقعی تموم شد و ناهید خانوم برای به دام انداختن دخترش خیلی جدی روبروش پشت میز نشست:
شرایطت چی هست دقیقا میشه یکم برام توضیح بدی؟!
شوهر مرده و داغداری؟ یا بچه یتیم رو دستت مونده؟
جدا شدی دیگه!
لابد اونا هم اینو میدونن... اونا قبول کردن تو ناز میکنی؟
لعیا دلخور صورت کج کرد: مگه من چمه؟
_خودتو به وون راه نزن منظورم طلاقته... هر کسی حاضر نیست بره خواستگاری زن مطلقه
دخترای جوونش خواستگار ندارن اونوقت تو که موقعیتش برات پیش اومده ناز کردنت واسه چیه؟!
_من فعلا روحیه ازدواج مجدد ندارم همین...
_بیخود... تا ابد میخوای عذب بمونی؟
_رو دستتون باد کردم نه؟
_این مزخرفاتو بار من نکن که میدونی پیش من خریدار نداره من بابات نیستم که با این حرفا دورم بزنی...
چرا نباید ازدواج کنی یعنی چی آمادگیشو ندارم... مگه... هنوز به امیر عباس فکر میکنی؟!
مثل برق گرفته ها صاف نشست و محکم گفت: این چه حرفیه معلومه که نه...
_پس چی؟!
ترجیح داد برای اینکه این انگ رو از روی خودش برداره به دلیل دیگه ای پناه ببره:
هیچی.. آخه قضیه این پسره فقط این نیست...
اینا یه خانواده غیر مذهبی ان اصلا به چیزی پابند نیستن خودت که میدونی من نمیتونم اینطوری زندگی کنم
ولی هرچی به این دختره میگم تو سرش نمیره...
خیالش راحت بود که بحث خاتمه پیدا کرده اما مادرش که دنبال یه فرصت مناسب بود در بهترین موقعست برگ برنده ش رو رو کرد:
خیلی خب اصلا اون هیچی...
ولی خانم ستاری دو سه هفته ست یه خاتواده متدین رو معرفی کرده اصرار هم دارن که بیان
تو که مشکلی نداری بگم بیان؟!
پ.ن: دو پارت هم فردا میاد که هفته پیش کامل جبران بشه
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ تجربه شیرینِ عشق
🔻مگه بهت بد میگذره کم میای؟
#محرم
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
يوسف گمگشته
باز آيد، اگر ثابت شود
در فراقش مثل يعقوبيم و
حسرت ميخوريم ...😔
حامدفروغی
#اللهمعجللولیکالفرج
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌🏻تجربهای متفاوت؛ عزاداری روز عاشورا در مکانی خاص!
🔻 امام باقر(ع):
👈🏻 اگر نمیتوانید عاشورا به کربلا بروید، به صحرا یا پشت بام بروید.
#عزاداری_در_صحرا
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part246 با غرولند تماس رو قطع کرد و پشت میز آشپزخونه
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part247
گیر کرده بود
نگاه ناچار و درمونده ش رو به میز دوخت و با انگشت ضرب گرفت: آخه همینطوری هول هولی که نمیشه...
من نخوام فعلا ازدواج کنم چی میشه مگه؟
_آخه به چه دلیل؟
اگر الان بترسی و موقعیتت رو از دست بدی دیگه هیچوقت نمیتونی ازدواج کنی
الان نمیخوای بعدا که بخوای تضمین میکنی موقعیت مناسبش باشه؟
احساس کرد هنوز خوب قانع نشده و احساساتش کمی قلقلک میخواد:
آخه ببین پدرت چطور کمرش شکسته...
صبح تا شب خودشو با کار سرگرم میکنه وقتی هم که میاد خونه دو سه کلمه حرف نزده غذا خورده نخورده میره میگیره میخوابه
همش از غصه ی توئه!
منم حالم بهتر از اون نیست به روی خودم نمیارم
بحث آبرو و این حرفا نیست گور بابای حرف مردم...
نپیتونیم ببینبم بچه مون پاره تنمون مثل مرغ سر کنده اشفته ست
مادر آدمیزاد جفت میخواد همدم و همزبون میخواد و الا می پوسه...
مگه تو چند سالته...
بغض مادرش رو که دید طاقت از دست داد
دست روی دست های لاغر و نحیفش گذاشت و دیگه به چیزی فکر نکرد:
خیلی خب قربونت برم...
باشه... بگو بیان... ولی خودت حسابی روش باز نکن...
من باید اول اون آدمو ببینم
ناهید خانوم خوشحال جواب داد:
_خب روال خواستگاری همینه دیگه مادر منم که نگفتم ندیده جواب مثبت بده
لعیا با خودش فکر کرد من چه میدونم روال خواستگاری چیه...
من که هیچوقت مثل دخترای دیگه منتظر خواستگار نبودم
من که از بچگی دلم رو فقط به مهر یکی گره زدم و منتظرش نشستم تا بیاد
من که هیچ وقت بخاطر اون خواستگار تو خونه راه ندادم!
اونم که اینطور جوابم رو داد...
آهی کشید ولی هرکاری کرد نتونست لعنتش کنه....
سکوت کرد و از جاش بلند شد
ناهید خانوم که هنوز باورش نشده بود برای اطمینان باز پرسید:
پس بگم بیان دیگه؟
همین شب جمعه خوبه؟!
راه افتاد و همونطور بی حوصله جواب داد:
نمیدونم دیگه هر وقتی که خودتون صلاح میدونید...
_وایسا ببینم
نمیخوای بدونی طرف کیه چیه چکاره س؟!
از توی پذیرایی صدا بلند کرد:
حالا باشه بعدا میشنوم الان کار دارم...
و مگه میشد مادرش ندونه که کارش مثل همیشه زانوی غم بغل کردن و به یاد عشق شکست خورده ش اشک ریختنه
نم چشمش رو گرفت و بلند شد تا سری به خورشت بزنه
اونهم نمیتونست باور کنه اون داماد سربه راه و خوش اخلاق این بلا رو سر زندگی دخترش آورده باشه
ولی کاری بود که شده و حالا باید به فکر دخترش میبود که انزواش طولانی نشه و زودتر به زندگی برگرده...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part248
روبروی آینه نشسته بود اما بجای اینکه به خودش نگاه کنه و سر و وضعش رو مرتب کنه نگاهش به زمبن و گل قالی بود
کلافه پا تکون میداد و توی ذهن دنبال راهی برای سرگرم شدن میگشت که ظاهرا قحط راه بود
اینبار هیچ هیجانی توی وجودش نبود
یخ بسته بود انگار
با اینکه مادرش حسابی از پسر و خانواده ش تعریف کرده بود
گفته بود آقازاده ۲۸ سالشه فوق لیسانس تربیت بدنیه و نربی ورزشه ورزشکاره وضع مالیش خوبه هیئتی و مذهبیه خانواده خوبی داره و...
باز حتی یه ذره هم دلش تکون نخورده بود
شاید اگر از روز اول الیاسی که امیرعباس شد توی زندگیش نبود الان باید حسایی ذوق میکرد اما حالا...
صدای گفتگو از پذیرایی می اومد ولی هنوز کسی احضارش نکرده بود
"بهتر! کاش اصلا کاری به کارم نداشته باشن"
حتی اضطراب هم نداشت
فقط با یادآوری حال پدرش وقتی فهمید خواستگار قراره بیاد قانع میشد کمی انعطاف نشون بده
پیرمرد انگار جون دوباره ای گرفته بود
خوب که فکر کرد دید آینه دق شده پیش چشمای خانواده
شاید الان وقتش بود که با یه ازدواج عاقلانه خانواده ش رو نجات بده
شاید برای خودش هم خوب باشه
علاقه ممکنه بعد از ازدواج هم به وجود بیاد!
با صدایی که خطابش کرد بغضش رو فرو داد و ایستاد
چادرش رو روی سر مرتب کرد و از اتاق بیرون رفت
اینبار قصد نداشت چای بگردونه...
خیلی اروم و متین با یک سلام سر بزیر و آهسته بین پدر و مادرش روی مبل جا گرفت
حتی سر بلند نکرد تا واکنش خانواده مقابل رو به خودش ببینه
اهمیتی نداشت می پسندن یا نه!
حتی قیافه داماد رو هم ندید
اونهم مهم نبود!
صحبت ها ادامه داشت تا به همین کلیشه رسید
"عروس و داماد برن حرفاشون رو بزنن"
اکگار توی ده دقیقه چقدر میشه حرف زد
با اشاره پدرش با اکراه از جا بلند شد و بی توجه به پسر بی نوا به سمت اتاقش راه افتاد
تمام تلاشش رو میکرد که جلوی تداعی خاطرات رو بگیره تا حالش بد نشه
وارد اتاق که شد و آقا محمدرضا جمالی پشت سرش وارد شد، ناچار شد به طرفش برگرده و برای اولین بار اون رو درست دید
قدش نسبت به لعیا بلند تر بود و هیکل ورزشکاری و درشتش هیبت و ابعت خاصی بهش داده بود
چهره معمولی اما گیرایی داشت
دست از آنالیزش برداشت و تعارف کرد: بفرمایید بشینید
و خودش روی تخت نشست
محمدرضا هم طرف دیگه ی تخت نشست و سرش رو بلند کرد: سلام...
رمان پیشنهادی امشب 😍👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2735013943Cbf991e5e57
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
هدایت شده از ضُحی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منولوگی از نمایشنامه ثارالله، اثر عبدالرحمن الشرقاوی شاعر و نویسنده معروف مصری که احمدالعوضی بازیگر مصری در یک برنامه تلویزیونی قرائت کرد
این نمایشنامه سال ۱۹۶۹ نوشته شده اما تا امروز اجازه اجرا در مصر پیدا نکرده!
اما حقیقتا زیباست
و تفاوت از زمین تا آسمانِ دیدگاه و قرائت دو تفکر از اسلام رو با یک مثال ساده نشون میده
کلمه!
"هنگامی که ولید امام حسین را احضار کرد تا از او برای یزید بیعت بگیرد گفت:
هما فقط از تو یک کلمه میخواهیم
فقط بگو بیعت کردم و بعد به سلامت!
برو و به فقرا برس
یابن رسول الله! برای جلوگیری از جنگ و خونریزی این یک کلمه را بگو و برو
این کلمه را بگو
چه چیزی ساده تر از این؟
یک #کلمه بیشتر نیست
حسین پاسخ داد: کلمه بزرگ است
دین انسان چیزی جز کلمه نیست
شرافت انسان چیزی جز کلمه نیست
شرافت خدا در کلمه است
آیا معنای کلمه را می دانی؟
کلمه کلید بهشت است و در عین حال عامل ورود به دوزخ
کلمه قضای پروردگار است
اگر متوجه باشی کلمه حرمت دارد
کلمه توشهای اندوخته است و نوری افروخته...
و بعضی کلمات گورستان اند
در مقابل برخی کلمات دژهایی بلندند که شرافت انسانی به آن پناه می برد
کلمه ابزاری برای تشخیص پیامبر از شیاد و فاسد است
غم و اندوه با کلمه از بین میرود
کلمه نور و راهنمایی ست که مردم از آن پیروی میکنند
عیسی چیزی جز کلمه نبود
جهان را با کلمات روشن کرد و آن را به ماهیگیران آموخت
و از آنها حواریون ای ساخت که جهان را هدایت کنند
کلمه قلعه آزادی ست
کلمه مسئولیت است
وجود مرد متکی به کلمه است
کلمه همه شرافت مرد است
کلمه شرافت خداست!
و من برای کسی که معنای کلمه را نمیفهمد پاسخی ندارم"
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part248 روبروی آینه نشسته بود اما بجای اینکه به خودش
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part249
_خب بگو ببینم به نظرت چطور بود؟
چادر رو از سر برداشت و لبهاش رو له علامت نمیدونم بالا داد:
به این زودی که نمیتونم بگم
فعلا ایرادی توش ندیدم
ولی گفته باشم از همین الان نبرید و بدوزید
حالا حالا ها باید حرف بزنیم...
من به این راحتیا نمیتونم جواب بدم
ناهید خانوم با خوشحالی پیشونی دخترش رو بوسید: میبینم که عاقل شدی!
نگاهش تلخ شد: مجبورم...
_ا... از این حرفا نزن
من و پدرت هر چی میگین و هر کاری میکنیم بخاطر خودته
واقعا دلم نمیخواد این موقعیتو از دیت بدی
پسره خودش آقا خانواده ش آدم حسابی...
چونه لعیا لرزید و رو برگردوند: سر قبلی هم همه همین فکرو میکردیم
تازه دیده شناخته هم بودن...
بهم حق بدید محتاط باشم...
_باشه قربونت برم محتاط باش اصلا هرچقدر دلت میخواد محکش بزن
من فقط گفتم بی مورد رد نکن همین
الانم خسته ای من میرم استراحت کن
بعدا راجع بهش حرف میزنیم
ناهید خانوم که از اتاق خارج شد باز اشک از چشمهای لعیا جاری شد
دست خودش نبود
به این راحتی نمیتونست اونو از دل و ذهنش بیرون کنه
شاید هنوز هم باور نمیکرد که دیگه همه چیز بینشون تموم شده
بقول شاعر:
سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل
بیرون نمیشود کرد الا به روزگاران...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part249 _خب بگو ببینم به نظرت چطور بود؟ چادر رو از
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#شین_الف
واقعا از همتون ممنونم بچه ها(عکس باز شود)👆
فقط یک نکته دیگه هم هست
ما یک مبلغ دو و نیم میلیون هم با کمک شما برای یک خانواده دیگه که پدرشون بیمار بود جمع آوری کردیم که عمل کنن
منتها فعلا عملشون به تعویق افتاده و با دارو دارن کنترل میکنن ولی از طرفی صاحبخونه جوابشون کرده باید دنبال خونه باشن دختر کوچولوشون هم بیماری عصبی داره و هزینه درمانش بالاست
میخوام خواهش کنم راضی باشید اون هزینه جمع آوری شده رو این خانواده که واقعا گرفتارن، اونطور که نیازشون هست هزینه کنن
قطعا بعدا به وقتش طریقی برای عمل پدر خانواده هم اقدام میشه...
لطفا همه کسانی که برای این منظور کمک کردن راضی باشن مطمئنا این کمک بزرگتری هست به اون خانواده
اگر هم کسی احیانا مشکلی داره پیوی ادمین بگه
@roshanayi
ممنونم از همگی❤️💚🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ امامِ عاشق
🔻چرا مصیبت اباعبدالله الحسین(ع) اینقدر سنگینه؟
#محرم
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️استقلال یعنی تحت تاثیر هیچچیزی کار نکنی!
❗️سوال: چطور تحت تاثیر دیگران کار کردن استقلال انسان را میگیرد، اما تحت تاثیر خدا کار کردن ما را مستقل میکند؟!
#مسئولیتپذیری و #استقلال
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part249 _خب بگو ببینم به نظرت چطور بود؟ چادر رو از
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part250
کلافه گوشی رو گوشه ای انداختم و برای درست کردن شام از جا بلند شدم
نمیدونم این چندمین بحث نافرجام ما توی این چند روز بود...
نمیخواست بفهمه نمیشه یعنی چی!
یعنی اصلا براش قابل قبول نبود
مدام اصرار و پافشاری میکرد که هر طور شده زودتر از اون خونه خارج شو...
و طبعا مدام درگیری داشتیم
خیلی زود عواقب این درگیری ها دامنم رو میگرفت اما دلم نمیخواست حالا بهش فکر کنم
دلم میخواست توی این لحظه فقط با ذوق به پختن غذا برای امیرعباس فکر کنم
امیر عباسی که فارغ از دغدغه های من و وقایعی که انتظارمون رو میکشید، روی کاناپه دراز کشیده بود و فوتبال تماشا میکرد...
خودم رو با پختن لازانیا یک ساعت سرگرم کردم و وقتی حاضر شد با لبخند امیرعباس رو به شام دعوت کردم
موقع غذا خوردن اون بیشتر میخورد و من بیشتر تماشاش میکردم
با خودم میگفتم شاید این آخرین شام دونفره باشه
دیگه از اینجا به بعد باید منتظر هر اتفاقی باشم!
وسط غذا بی هوا سر بلند کرد و نگاهم رو شکار کرد: چه خوشتیپ ندیدی؟!
لبخند خجلی زدم و سرتکون دادم: چه رویی داری تو...
_خب بخور دیگه یخ کرد...
_حالا اصلا خوب شده که گرم و سردش فرق کنه؟
ابرو هاش بلند شد: نفرمایید... خیلی خوبه...
ولی بجای اینکه بقیه غذاش رو بخوره اینبار اون به من خیره شد:
حوصله ت سر رفته توی خونه نه؟!
جوابی ندادم و سر پایین انداختم
ادامه داد: به نظرم از فردا بریم بیرون
یکم بگردیم
نظرت؟!
بد هم نبود
سری تکون دادم: چی بگم...
اگر سختت نباشه...
_نه بابا سختِ چی...
کجا بریم حالا؟!
حین شام خوردن و حتی ظرف شستن بعد از شام که به اصرار امیرعباس خودش میشست، درباره نقاط دیدنی شهر تهران حرف میزدیم و برنامه میریختیم
و تمام مدت یک ربع یکبار گوشی زیر دیتم میلرزید و شوکی بهم وارد میکرد اما من هیچ کدوم از پیامها رو باز نکردم و گذاشتم برای آخر شب زمانی که امیرعباس خواب باشه...
و بالاخره وقتش رسید
وقتی بالاخره چشمش گرم شد با احتیاط گوشی رو از زیر بالش بیرون کشیدم و نورش رو در کمترین حالت ممکن قرار دادم
بعد زیر پتو خزیدم و مشغول خوندن پیامها شدم...
پ.ن: این هفته بخاطر رسیدن به عزاداری دهه محرم شبها پارت نداریم فقط روزها پارت ارسال میشه
و البته روز تاسوعا و عاشورا هم پارت نخواهیم داشت🌸🍃
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part250 کلافه گوشی رو گوشه ای انداختم و برای درست ک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤✨
°•.چِہٖ تَࢪْڪِيْبِ قَشَنْگِيِسْتٖ
شَہٖ وُ شَہٖ زٰادِہٖ وُ شِشِ
مٰاهِہٖ وُ شِشِ گُوْشِہٖ…❣
﴿السلامعلیڪیااباعبداللہالحسین؏﴾
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
چیزی دگر نمانده به کابوس های آب
پس انقدر به آب نده عادتش رباب...
#السلام_علی_الطفل_الرضیع
❤️
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part250 کلافه گوشی رو گوشه ای انداختم و برای درست ک
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part251
_"
+حسم یه چیزی بهم میگه که امیدوارم غلط باشه...
+ولی اگر درست باشه خودتم میدونی که زنده نمیمونی!
+نمیخوام عدم تبعیت از دستورت رو گزارش کنم
زودتر به من جواب بده
+اصلا دلم نمیخواد حتی تصور کنم یه نیروی خبره ی سیستم ما که به اندازه یه افسر اطلاعاتی آموزش دیده اونقدر احمق و ابلهه که به یه ریشوی کم عقل دل ببنده و بخواد بخاطرش جون خودش رو به خطر بندازه
+یا اونقدر ضعیف باشه که به یه لخته خون وابستگی عاطفی پیدا کنه...
+جواب بده داری اگر بیشتر از این منتظرم بگذاری بد میبینی...
این آخرین پیامش بود
براش نوشتم: من که گفتم فعلا شرایط تبعیت ندارم
حالا شما اگر خیلی دلتون میخواد با یه بهانه احمقانه یه نیروی به قول خودت خبره رو از دست بدید من نمیتونم جلوی این حماقت رو بگیرم...
چند ثانیه بعد پیامش رسید
مسلما اونام مثل من نتونسته بود بخوابه:
+این حرفت به معنای اعلان جنگه
مطمئنی که حرف آخرت همینه؟
چند ثانیه مکث کردم و بعد با نفس عمیق اما آرومی نوشتم: هر چی لازم بوده بگم گفتم...
+پس حدسم درست بود
ماجرا یه عاشقانه آبکیه!
فکر نمیکردم انقدر احمق باشی...
به هر حال تو چاره ای جز تحویل دادن اون بچه نداری
فقط اینطوری دستمزدت رو از دست دادی و عواقب کارت رو هم به جون خریدی...
دلم خیلی برات میسوزه حیوونی...
جوابی بهش ندادم
گوشی رو روی حالت پرواز گذاشتم و زیر بالش جا دادم
چشمهام رو بستم و تلاش کردم بخوابم ولی اونقدر هیجان خونم بالا بود که بدنم بیشتر برای دویدن و ورزش کردن آماده بود تا خوابیدن!
اما هیجان منفی نبود!
هیجان مثبت بود... خودم هم از اینهمه شجاعت شگفت زده بودم
اما هرچی به ته دلم رجوع میکردم هیچ ترسی نمیدیدم!
مطمئن بودم این نتیجه ی اون قول و قراره...
حتی نمیتونستم پیش خودم تصور کنم که چقدر از پیدا کردن این گنج خوشحالم...
اونقدر زندگی سخت و پیچیده و نفرت انگیزی رو پشت سر گذاشته بودم که حالا با رها شدن از اون شرایط، دیگه هیچ چیز برام تلخ و ترسناک نبود
همین که تونسته بودم خودم رو نجات بدم برام کافی بود و واقعا از بعدش نمیترسیدم
و چقدر خوب بود که نمیترسیدم...
این روزها مدام از امیرعباس سوال میپرسم
حریص دونستن و فهمیدنم
تمام عمرم به باد رفته و حالا که به تهش رسیدم تازه میفهمم چه چیزهایی رو از دست دادم و وقت و عمری که باید صرف درک حقایق میشد صرف چی کردم!
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part251 _" +حسم یه چیزی بهم میگه که امیدوارم غلط باشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا