eitaa logo
『 استوری مذهبی 』🇵🇸
1.9هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
15.2هزار ویدیو
118 فایل
بِسْمِ‌اللّٰهِ‌الرَحْمٰنِ‌الرَحیمْ @soada_ir @rahe_enqelab @khamenei_ir @ansomarg1402 @taammogh @hosin159 کپی‌حلال😍 تندخوانی سی جز قرآن👇 @qooran30 ارتباط با مدیر👇 @Shahr_e_yar ناشناس بگو https://harfeto.timefriend.net/17050879870754
مشاهده در ایتا
دانلود
قدرت موشکی💪 قدرت پوشکی😊 ╭═⊰🍂🏴🥀🏴🍂⊱═╮    @estoory_mazhabi ╰═⊰🍂🏴🥀🏴🍂⊱═╯
『 استوری مذهبی 』🇵🇸
•﷽• هستم دخیل به پنجره فولادت⛓ از مشهد الرضا به نجف می‌توان رسید وقتی نگاه ضامن آهو مدد کند... دیش
همين بس است که خورشيد روشنايي را به التماس از اين بارگاه مي‌گيرد. السلام عليک يا شمس الشموس!
Reza Narimani - Har Zamani.mp3
3.83M
هر زمانی در دیارم حس غربت میکنم میروم مشهد سه روزی استراحت میکنم کربلای من تویی... @estoory_mazhabi
حالا الهام جان دلشو به چی خوش کرده خدا میدونه ولی یه تحقیق کوچیک بکنه متوجه میشه قدرت منطقه کیه💪😏 ╭═⊰🍂🏴🥀🏴🍂⊱═╮    @estoory_mazhabi ╰═⊰🍂🏴🥀🏴🍂⊱═╯
『 استوری مذهبی 』🇵🇸
#هوالعشق #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_پنجاه_و_سوم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 یه مدت میشد که بیخیال اصرار های
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به روایت حانیه ................................................................... "ای وای حیثیتم رفت. من به این خانوم غفوری میگم اینا زیادنا گوش نمیده. همونجا سر جام نشستم و سرمو انداختم پایین . ووووووووووووی این چرا نشست ؟ چرا نمیره ؟ " سرمو اوردم بالا و همزمان با بالا اوردن سرم چشم تو چشم شدم باهاش . وای وای این.... این..... این همون پسرست که...... ظاهرا اونم شناخت تعجب کرد ، بی پروا زل زدم تو چشماش .اسمش هنوز هم یادم بود ، امیرحسین. همونجوری که زل زده بودیم تو چشمای هم گفت _ شما.... شما...... فکر کردم به خاطراین میگه خوردم بهش _ من متاسفم از قصد نبود _ نه برای اون نه. اشکالی نداره......یعنی..... یه دفعه سریع سرشو انداخت پایین و مشغول جمع کردن پرونده ها شد، هرچی هم میگفتم نمیخواد خودم جمع میکنم اصلا انگار نه انگار. امیر حسین _ کجا میخواید ببرید؟ _ دستتون دردنکنه همین قدرهم زحمت کشیدید من خودم میبرم. امیرحسین _ کجا ببرم؟ منم با لجاجت تمام جواب دادم_ خودم میبرم. امیرحسین _ ای بابا. خواهر من اینا زیادن. من خودم میبرم دیگه. بگین کجا؟ دیگه کلا دهنم بسته شد_ قسمت خواهران پشتشو کرد و رو به اون خانوم گفت_ الان میام. بعد هم رفت به سمت داخل مسجد . منم اون چند تا دونه ای که مونده بودبرداشتم و روبه اون خانوم گفتم _ عذر میخوام حاج خانوم اونم با لبخند جواب داد_ خواهش میکنم عرو....عزیزم. به یه لبخند اکتفا کردم و رفتم داخل . واه این منظورش از عرو چی بود؟ اومدم از پله ها برم بالا که اون پسره همزمان اومد پایین و دوباره چشم تو چشم شدیم . سرمو انداختم پایین _ ممنونم لطف کردید. _ خواهش میکنم وظیفه بود. و بعدش از کنارم رد شد و رفت و من فقط تونستم رفتنش رو تماشا کنم..... ❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣ تورا دیدن ولی از تو گذشتن درد دارد شعر از خانوم 🌸افسانه صالحی🌸 ❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣ .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به روايت اميرحسين .................................................................. برگشتم پیش مامان. _ خب بریم ؟ مامان لبخند معنی داری زد و رفت به سمت ماشین ، بیخیال شونه ای بالا انداختم و دنبالش راه افتادم. در ماشین رو زدم و سوار شدم . داشتم ماشینو روشن میکردم که مامان گفت_ پس آقا دلش جایی دیگه گیره ، با دست پس میزنه با پا پیش میکشه . با تعجب برگشتم سمت مامان. مامان_ بریم دیر شد. ماشین رو روشن کردم و راه افتادم. مامان_ خب؟ _ چی خب؟ مامان_ چند وقته میشناسیش؟ دختر خانومی به نظر میرسه. فقط نمیدونم چرا من تاحالا ندیده بودمش تو مسجد. برای اینکه بتونم عصبانیتمو کنترل کنم نفس صدا داری کشیدم و صلوات فرستادم . _ آخه مادر من ، من میگم سلام. شما میگی ازدواج. میگم خداحافظ میگی ازدواج. نه خداییش رو پیشونی من نوشته ازدواج که تا منو میبینی یاد زن گرفتن من میوفتی؟ مامان_ عه توام. حالا چیه مگه؟ بگو از این دختره خوشت اومده یا نه؟ نمیدونم چرا ولی "نه" تو دهنم نچرخید. _ وای مامان جان. توروخدا بیخیال من بشین . مامان_ حالا بهت میگم وایسا. سرخوش از این که مامان فعلا از خیر من گذشته و نگران اون بهت میگمش. فکرکنم فردا بهم خبر بدن برای عروسی حاضر شو. . . تا خونه 10 دقیقه راه بود ، تا رسیدیم پرنیان و بابا اومدن دم در ، پیاده شدم و رفتم عقب نشستم تا بابا بشینه پشت فرمون. مامان _ خب خب. مژده بدید ، آقا پسرمون عاشق شد رفت. _ بلهههههههههه ؟ مامان_ بله و بلا . یه بار دیگه بگی نه ، من میدونم و تو. بعد خطاب به بابا ادامه داد_ ندیدی که این آقا پسرت که خودتو بکشی به یه دختر سلام نمیکنه چجوری زل زده بود به دختر مردم ، آخرم کلی کمکش کرد ، بعد دوباره برگشت رو به من _ راستشو بگو مامان جان، قبلا دیده بودیش که همش مخالفت میکردی با ازدواج؟ من واقعا مونده بودم چی بگم. مامانم برای خودش بریده بود و دوخته بود ، تنه ما هم کرده بود و تمام. پرنیان هم از اون طرف نشسته بود و هی میخندید باباهم فقط اخم کرده بود که کم و بیش دلیلشو میدونستم... من مونده بودم دقیقا باید چیکار کنم ؛ عشق؟ هه . عمراااااا 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
『 استوری مذهبی 』🇵🇸
🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴 #شماره۳۷ محمدعلی کِلِی و حَنا کاسیوس کِلِی در زمان خودش، قوی ترین مُشت زنِ جهان بود که
۳۸ 📱 جایی که معرض دید عموم است نیست در گروهی شرکت میکردم که بعضی از خانوما پرو فایل هاو عکس های .بی حجاب می گذاشتن من🧝‍♀ پی وی آنها میرفتم و مودبانه ب اون خانم گفتم خیلی زیبا هستین ولی یه تار موتون ب صدتا دنیا می ارزه آدم خوشکلی هاشو ب نامحرمان نشون نمیده اگ میشه عوض کنید یا حداقل ی عکسی بزارین که گردن یا موهاتون دیده نشه اولش گفت چرا؟ وقتی این توضیحات رو دادم خیلی خوشحال شد و گفت چشم عوض میکنم🌸 🌱
وقتۍ‌باخدا‌‌حرف‌میزنۍ‌هیچ‌ نفسۍ‌هدر‌نمیره‌وقتۍ‌منتظر‌خد‌ا باشۍ‌هیچ‌لحظه‌اۍ‌تلف‌نمیشه‌وقتۍ به‌خدا‌اعتماد‌کنۍ‌هرگز‌رنگ‌شکست‌رو نخواهۍ‌دید . . .
سازمان هواشناسی هرچی میخواد بگه، بگه! من میگم اگه خدا تو زندگیمون نباشه، هوامون خیلی بَده..🙂♥️
°••✨💛••° آقاجون..❤️ نکنہ یہ وقت دلت بگیره!🥀 نکنہ ازدست این نامردای روزگار😔 احساس غریبی بکنۍ...💔 - ...♡! ...♡! ╭═⊰🍂🏴🥀🏴🍂⊱═╮    @estoory_mazhabi ╰═⊰🍂🏴🥀🏴🍂⊱═╯