『 استوری مذهبی 』🇵🇸
🌴🌸🍃🌴🌸🍃🌴🌸🍃🌴🌸🍃🌴🌸🍃 #شماره_۲۲ توی تاکسی نشستهام؛ راننده از دزدیها میگوید و رانت خواریها و امثالهم..
💥🌻⚡️💥🌻⚡️💥🌻💥⚡️🌻💥
#شماره۲۳
#محیط_زیست
اوایل دهه ۸۰ بود
و من شیراز بودم.
رفته بودم میدان زند که کتاب📚 بخرم.
وقتی از کتاب فروشی اومدم
بیرون دو توریست خارجی دیدم که نشسته بودند و پسته میخوردند.
و آشغال پستهها رو روی زمین میریختند.
جالب اینجا بود که من شنیده بودم
این توریست های خارجی خیلی بافرهنگ هستند و سطل زباله 🗑 درست سهچهار متر اون طرف تر بود!
رفتم جلو و بهشون گفتم که آشغال هاشونو رو زمین نریزند. 🚮
ولی اون ها توجهی نکردند.
بعد من کتاب ها رو از داخل نایلون درآوردم و شروع کردم به جمع کردن پوست پسته ها از روی زمین و داخل نایلون کتابا ریختن.
بعد از چند دقیقه، اون توریست ها خجالت کشیدند 🙍♂
و خودشون آشغالاشونو جمع کردند.
#استوری_مذهبی 💫
╭⊰•❀✨🍃🌹🍃✨❀•╮
@estoory_mazhabi
╰⊰•❀✨🍃🌹🍃✨❀•╯
『 استوری مذهبی 』🇵🇸
🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐 #شماره_۲۷ چرا چیزی نگفتی؟! خانه ی یکی از اقوام، که ماهواره هم داشتند، دعوت بودیم. رضا
🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋
#شماره۲۸
برخورد متفاوت
مدتی پیش دیدم یه تعداد دانشجو مشغول بازی گل کوچیک در زمین ورزش رو باز دانشکده هستند.
یکیشون زیرپوش رکابی تنش بود.
رفتم جلو و گفتم: این پوششتون مناسب فضای دانشگاه نیست،
چون خانم ها هم از اینجا رد میشن.
گفت: والا ما خانمی ندیدیم.
خیلی تعجب کردم! و همون موقع یه خانمی که داشت از اونجا عبور می کرد رو بهش نشون دادم.
خلاصه رفت و لباسش رو پوشید...
دیروز منو تو دانشکده دید
و خیلی خوب برخورد کرد.
اومد دست داد و با لبخند گفت: آقا من خیلی ممنونم که اون روز اون حرف رو زدی به من.
من پیش خودم فکر کردم که اگه خودم چنین چیزی رو میدیدم،
نمی رفتم جلو و تذکر بدم!
اینم یه برخورد متفاوت از یک انسان حق پذیر.
#خاطرات_امربه_معروف_ونهی_ازمنکر
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@estoory_mazhabi
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
『 استوری مذهبی 』🇵🇸
🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋 #شماره۲۸ برخورد متفاوت مدتی پیش دیدم یه تعداد دانشجو مشغول بازی گل کوچیک در زمین ورزش ر
🍃🌾🍃🌾🍃🌾🍃🌾🍃🌾
#شماره۲۹
مهربانی
یـہ روز داشتیم با ماشیـن تـو خیابون مےرفتیـم
سر یـہ چراغ قرمز ...🚦
پیرمـرد گل فروشـے با یـہ ڪالسڪه ایستاده بود ...
منوچـہر داشت از برنامـہ ها
و ڪارایـے ڪـہ داشتیم مےگفت ...😌
ولـے مـن حواسـم بـہ پیرمرده بود ...
منوچـہر وقتے دید
حواسم به حرفاش نیست ...
نگاهـمو دنبال ڪرد و فڪر ڪرده بود دارم به گلا نگاه میکنم ...🌷
توے افڪـار خـودم بودم ڪہ
احسـاس ڪـردم پاهام داره خیس مے شہ ...!!!
نـگاه ڪردم دیـدم منوچـہر داره گلا رو دستہ دستہ میریزه رو پاهام ...💐
همـہ گلاے پیرمرد و یہ جا خریده بود ..!
بغل ماشین ما ،
یـہ خانوم و آقا تو ماشین بودن …
خانومـہ خیلـے بد حجاب بود …
بـہ شوهرش گفت :
"خـاااااڪـــــ بـر سرتــــــ ... !!!
ایـݧ حزب اللہـیـا رو ببین همه چیزشون درستـہ"😎
منوچہر یـہ شاخـہ🌹برداشت و پرسیـد :
"اجازه هسـت ؟"
گفتـم : آره
داد به اون آقاهـہ و گفت :
"اینو بدید به اون خواهرمون ...!"
اولیـݧ ڪاری ڪہ اون خانومہ کرد
ایـن بود که رژ لبشو پـاڪــ ڪـرد و روسریشو ڪـشـید جلو !!!😇
#خاطرات_امربه_معروف_ونهی_ازمنکر
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@estoory_mazhabi
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
『 استوری مذهبی 』🇵🇸
🍃🌾🍃🌾🍃🌾🍃🌾🍃🌾 #شماره۲۹ مهربانی یـہ روز داشتیم با ماشیـن تـو خیابون مےرفتیـم سر یـہ چراغ قرمز ...🚦 پ
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹
#شماره۳۰
💢خاطره ای از یک روحانی!
❗️«دخترهای دانشگاه باید اسلحه حمل کنند!»❗️
ساعت حدود 5 عصر بود و من مشغول نوشتن یک طرح برای باشگاه پژوهشی در کمیته ی فرهنگی بودم✍🏻
کاملاً تمرکز گرفته بودم که ناگهان یک دختر خانمی مانتویی، با ظاهری بسیار نامناسب وارد اتاق من شد و سلام کرد!
جواب سلامش را که دادم بدون مقدمه گفت: «حاج اقا ببخشید می توانم به شما اعتماد کنم؟ بچه ها می گویند راز کسی را فاش نمی کنید!».
من هم بگونه ای که خیالش را راحت کنم محکم گفتم: « مطمئن باش من در موضع مشورت به هیچ کس خیانت نمی کنم ».
همین که خیالش راحت شد چند لحظه ای سکوت کرد و بعد با احتیاط گفت: «حاج آقا من یک سؤال شرعی دارم آیا دختران می توانند برای امنیت خود اسلحه همراه خودشان داشته باشند؟».
شما بودی چی می گفتی؟
من که از تعجب نمی دانستم چه بگویم تمرکز گرفتم و با تامل گفتم: «منظورت را واضح تر بگو»
آن دختر خانم که جرأت حرف زدن پیدا کرد بود گفت: «حاج آقا راستش را بخواهید من هر روز یک سلاح سرد امثال چاقو و ... با خودم دارم ولی می خواهم یک کلت کمری تهیه کنم!»
توی این دانشگاه ما، چیزهایی آدم می بیند که در هیچ جای دنیا نمونه ندارد!
گفتم: «آخه چرا؟»
گفت: «حاج آقا من بعضی وقت ها که تا ساعت 9 یا 10 شب کلاس دارم وقتی به منزل بر می-گردم نزدیک ساعت 11 شب می شود برای همین وقتی از دانشگاه به طرف خانه می روم در پیاده رو پسرها اذیت می کنند و متلک می گویند. یا وقتی منتظر تاکسی می شوم ماشین های مدل بالابوق می زنند و اذیت می کنند! حاج آقا به خدا شاید وضع ظاهریم به نظر شما بد باشه ولی من اهل خلاف و رابطه های نامشروع نیستم من فقط دلم می خواهد خوش تیپ باشم!»
من هم بدون مکث گفتم: «خوب از نظر دین هیچ طوری نیست شما اسلحه دفاعی داشته باشید اصلاً همه ی دختران برای دفاع از خود باید نوعی اسلحه حمل نمایند ولی نه هر سلاحی یک نوع سلاح است که خیلی هم قدرت تخریب و دفاعی بالایی دارد!»
بنده ی خدا که منتظر موضع مخالف من بود با این حرف های من داشت شاخ در می آورد! برای همین خیلی زود گفت: «چی؟ چه؟ چه اسلحه ایی مجاز است؟ اسمش چیه؟».
من که دیدم بدجوری عجله داره گفتم: «اگه بگم قول میدی یک هفته استفاده کنی اگه جواب نداد دیگه استفاده نکن».
بنده خدا خیلی هیجان زده شده بود گفت: «قول می دم قول می دم ... قول مردونه!».
گفتم: «اسم آن سلاح بی خطر و بسیار کار آمد چادر است! شما یک هفته استفاده کن ببین اگه کسی مزاحمت شد دیگه هیچ وقت به طرفش نرو!».
با تعجب مثل کسی که ناگهان همه انرژی اش کاهش پیدا کرده باشد گفت: «چادر! اخه چادر ...».
گفتم: «دیگه آخه ندارد یک هفته هم هیچ اتفاقی نمی افتد».
با حالت نیمه ناامید تشکر کرد و رفت.
و من ماندم و فکرِ مشغول، که ای بابا عجب کاری کردم نکند بنده خدا دیگر هیچ وقت سراغ چادر نرود نکند از مشورت کردن با روحانی بیزار شود. وجدانم، من را سرگرم این فکرها کرده بود که یادم افتاد به حرف امام خمینی عزیز(ره) که فرمودند: «ما مأمور به وظیفه هستیم نه مأمور به نتیجه!».
لذا با خدای خودم خیلی خودمانی گفتم: «خدایا من سعی کردم وظیفه ام را انجام دهم انشالله مورد رضایت تو قرار گرفته باشد بقیه اش هم، هر چه تو صلاح بدانی...».
مدت حدود یکی دو ماه از جریان گذشت و من به کلی فراموش کرده بودم تا اینکه روزی یک خانم محجبه به اتاق من آمد سلام کرد گفت: «حاج آقا من رو می شناسی؟».
من هم هرچه فکر کردم به یاد نیاوردم برای همین گفتم: «بخشید شما را نمی شناسم».
گفت : «من همان دختری هستم که .......
ادامه دارد ......
#خاطرات_امربه_معروف_ونهی_ازمنکر
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@estoory_mazhabi
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
『 استوری مذهبی 』🇵🇸
💫🍃💫🍃💫🍃💫🍃💫 #ادامه_شماره۳۰ گفت : «من همان دختری هستم که اسلحه به من دادی تا همراه خودم حمل کنم حالا ه
🥀💫🥀💫🥀💫🥀💫🥀
#شماره۳۱
شما هم به عقاید ما احترام بگذارید!
دیشب داشتم تو کوچه میرفتم. یه ماشین صدای ضبطش، که ترانه پخش میکرد، رو زیاد کرده بود.🔊🔊
از کنارم رد شد.
- گفتم: امشب شب شهادته!!
رفت جلوتر وایساد.
چندتا جوان تو ماشین بودن🚙
رسیدم بهش....
- دست گذاشتم رو سینه و گفتم: سلام.
- گفت: سلام. چی گفتی؟
- گفتم: امشب، شب شهادته!
- گفت: من شاید یه جوری عزاداری کنم صد برابر از شماها بهتر!
- گفتم: دمشما گرم! منم چیزی نگفتم! فقط گفتم شب شهادته...
- گفت: خیلی خوبه به عقاید همدیگه احترام بگذاریم!!
- گفتم: خدا خیرت بده! پس به عقاید ما احترام بگذار و صدای ضبطت رو کم کن و فقط خودت گوش بده....
- بعد گفتم: اصلا شب شهادتم نباشه، این صدای زیاد برای ساکنین محل، مزاحمت ایجاد میکنه. اصلا مداحی هم باشه، صدای ضبط باید طوری باشه که مزاحمت برای دیگران ایجاد نکنه...
آخرش هم به همدیگه ابراز محبت کردیم و از کنار هم گذشتیم...
#خاطرات_امربه_معروف_ونهی_ازمنکر
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@estoory_mazhabi
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
『 استوری مذهبی 』🇵🇸
🥀💫🥀💫🥀💫🥀💫🥀 #شماره۳۱ شما هم به عقاید ما احترام بگذارید! دیشب داشتم تو کوچه میرفتم. یه ماشین صدای ض
🌿🎊🌿🎊🌿🎊🌿🎊
#شماره۳۲
چرا چیزی نگفتی؟!
خانه ی یکی از اقوام، که ماهواره هم داشتند، دعوت بودیم.
رضا توضیحاتی در مورد نحوه تشکیل این شبکه ها، منابع مالی، اهداف و حامیانشون داد.
- چند نفری شروع کردن به مسخره کردن رضا!
- میگفتن: مغزت رو شستشو دادن، تو کله شما کردن که ماهواره بده و...
بعد از مهمانی، من با رضا تند برخورد کردم که: چرا این حرف ها رو میزنی که مسخره ات کنند؟!
رضا گفت: " من توضیحات لازم رو گفتم و وظیفه ام رو در قبال این خانواده انجام دادم؛ دیگه اون دنیا از من نمی پرسن تو که دیدی و میدونستی چرا چیزی نگفتی؟؟!!"
#خاطرات_امربه_معروف_ونهی_ازمنکر
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@estoory_mazhabi
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
『 استوری مذهبی 』🇵🇸
🌿🎊🌿🎊🌿🎊🌿🎊 #شماره۳۲ چرا چیزی نگفتی؟! خانه ی یکی از اقوام، که ماهواره هم داشتند، دعوت بودیم. رضا توضی
💫❤️💫❤️💫❤️💫❤️💫
#شماره۳۳
#موسیقی
همین الان آرایشگاه بودم. یارو یه ترانه با صدای زن گذاشته بود دلنگ و دولونگ. کمی فکر کردم بعد گفتم: آهنگه گوشیه?
گفت اره.🎵
گفتم درخواستی هم داره?😁
گفت اره چی میخوای.🎶
گفتم محسن چاوشی😏
گفت ندارم.غمگین گوش نمیدم
گفتم غمگین نیست که چندتا شاد شاد داره از همه شادتر من اونا رو گوش میدم همیشه.😜
...
خلاصه من بگو اون بگو آهنگو عوض کردو آهنگای بهتری گذاشت که اینو دارمو اونو...
دیگه آهنگ خانومه رو هم نذاشت.✅▶️⏸
#خاطرات_امربه_معروف_ونهی_ازمنکر
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@estoory_mazhabi
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
『 استوری مذهبی 』🇵🇸
💫❤️💫❤️💫❤️💫❤️💫 #شماره۳۳ #موسیقی همین الان آرایشگاه بودم. یارو یه ترانه با صدای زن گذاشته بود دلنگ و
🍃🌾🍃🌾🍃🌾🍃🌾
#شماره۳۴
#محیط_زیست
#محیط_زندگی
در ماشینو باز کرد کاغذای آشغالو انداخت بیرون.😢
منم رفتم برداشتم گذاشتم تو ماشینم😉
برگشت گفت دستتون درد نکنه😄
#خاطرات_امربه_معروف_ونهی_ازمنکر
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@estoory_mazhabi
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
『 استوری مذهبی 』🇵🇸
🍃🌾🍃🌾🍃🌾🍃🌾 #شماره۳۴ #محیط_زیست #محیط_زندگی در ماشینو باز کرد کاغذای آشغالو انداخت بیرون.😢 منم رفتم ب
#شماره۳۵
#تبذیر
همیشه به نیروها طوری تذکر می داد که کسی ناراحت نشود.
سعی می کرد با شوخی و لبخند مطلب را به طرف بفهماند.😇
یک بار،
تدارکات لشکر مقدار زیادی کمپوت گیلاس به خط آورد
و پشت خاکریز ریخت.
ما هم که تا به حال این همه کمپوت را یکجا ندیده بودیم،
یکی یکی آنها را سوراخ می کردیم،
آبش را می خوردیم و بقیه اش را دور می ریختیم.😐
در همین حین،
#حاج_همت با شهید_رضا_چراغی داشتند عبور می کردند.
پیراهن پلنگی به تن داشت
و دوربینی📷 هم به گردنش انداخته بود.
وقتی به ما رسید و چشمش به کمپوتها افتاد،
جلو آمد و گفت:" برادر، می شود یک #عکس با هم بیندازیم!📸
گفتم:" اختیار دارید حاج آقا، ما افتخار می کنیم".
کنار هم نشستیم و با هم عکس گرفتیم.
بعد بلند شد،
تشکر کرد و گفت:" خسته نباشید، فقط یک سئوال داشتم
گفتم:" بفرمایید حاج آقا".
گفت:"چرا کمپوتها را اینطور باز می کنید؟"😕
گفتم:" آخر حاج آقا،
نمی شود که همه اش را بخوریم.
"در حالی که راه افتاد برود، خنده ای کرد
و با دست به شانه ام زد و گفت:" برادر من، مجبور نیستی که همه اش را بخوری".😃
بدون اینکه صبر کند،
راه افتاد و رفت تا مبادا در مقابل او دچار شرمندگی شوم.
بعد از رفتن او،
فهمیدم که او از اول می خواست این نکته را به من گوشزد کند😊☝️
ولی برای اینکه ناراحت نشوم،
موضوع عکس گرفتن را پیش کشیده بود....🌹
#فرمانده_دلهـا
#خاطرات_امربه_معروف_ونهی_ازمنکر
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@estoory_mazhabi
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
『 استوری مذهبی 』🇵🇸
#شماره۳۵ #تبذیر همیشه به نیروها طوری تذکر می داد که کسی ناراحت نشود. سعی می کرد با شوخی و لبخند مط
🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤
#شماره۳۶
#روحانیت
#انعطاف
#برخورد_مناسب
حاج آقا! دنیا دست شما شیخاست
سلام. سفر بین شهری داشتم. 5 دقیقه قبل از اینکه اتوبوس حرکت کنه منم سوار شدم، تقریبا همه نشسته بودند.
داخل اتوبوس شدم و کیف دستی ام رو در محفظه¬ی بالای سرم گذاشتم، همونطور که هنوز ایستاده بودم، صندلیِ پُشت سَریم یه جوانی حدودا 27 – 28 ساله بود، تا منو دید با تُنِ صدایی که بقیه هم بشنوند و کمی مزاح¬گونه گفت: «ای حاج آقا! دنیا دستِ شما شیخاست» به سمتش برگشتم و با نگاهِ ملایمی، فوری عمامه¬ی مشکی ام رو از سرم برداشتم و بُردم نزدیک دست هاش و به حالت تعارف گفتم: «بیا، دنیا دست شما باشه» صدای خنده¬ی بعضی از مسافران که شاهد ماجرا بودند رو می¬شنیدم. عمامه رو همین طور نزدیک دستش گرفته بودم و دوباره با لبخند گفتم «بگیر، دنیا دست تو باشه»
اون جوان که صورتش سُرخ شده بود، گفت «ممنون حاجی، شوخی کردم» گفتم «خلاصه من جدی گفتم» و همچنان دستم به سمتش دراز بود. گفت «نه شوخی کردم، دمت گرم حاجی» گفتم: پس اگه لازمش داشتی، میذارمش این بالا (و گذاشتم داخل محفظه ی بالای سرم)
هیچی دیگه، خودش کلی نهی از منکر شد.
#خاطرات_امربه_معروف_ونهی_ازمنکر
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@estoory_mazhabi
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
『 استوری مذهبی 』🇵🇸
🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤 #شماره۳۶ #روحانیت #انعطاف #برخورد_مناسب حاج آقا! دنیا دست شما شیخاست سلام. سفر بین شهری
🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴
#شماره۳۷
محمدعلی کِلِی و حَنا
کاسیوس کِلِی در زمان خودش، قوی ترین مُشت زنِ جهان بود
که مسلمان شد و نام خودش رو به محمدعلی تغییر داد.
حناء یکی از دختراش میگه: بعد از مدتی دوری و فِراق، رفتیم تا در محلِ اسکان پدرم او رو ببینیم.
من کوچیک بودم.
وقتی در نهایت به اونجا رسیدیم،
راننده¬ی تاکسی من و خواهرم لیلا رو تا آپارتمانِ پدرم همراهی کرد.
او مثل همیشه پشتِ در مخفی شده
و منتظر بود تا ما رو بترســونه.
ما تا جایی که در یک روز ممکنه همدیگه رو در آغوش کشیــدیم و بوسیــدیم. پدرم به ما نگاهی مهربانانه انداخت و من رو روی پاهاش نشوند و چیزی گفت که هرگز فراموش نمی¬کنم.
او مستقیم به چشمانم نگاه کرد و گفت:
«حناء! هر چیـزِ ارزشمندی که خدا در این جهان آفریده، مخفی است و دستیابی به آن دشوار!
الماس کجا یافت میشه؟
الماس در اعماقِ زمین و جاییه پوشیده و محفوظه. مروارید کجا یافت میشه؟
مروارید در اعماق اقیانوس
و در دلِ صدفی زیبا،
پوشیده و محفوظه.
طلا کجا یافت میشه؟
طلا در اعماقِ معدن و در جاییه که پوشیده از چندین لایه سَنگه.
برای دستیابی به این چیزها باید سخت کوشید»
سپس با جدیتی که در چشمانش بود
به من نگاهی کرد و گفت: «حناء! بدنِ تو مقدسه، تو بسیار ارزشمندتر از الماس و مرواریدی و تو هم باید محفوظ باشی ...»
[توصیه قهرمانِ بوکس جهان به دخترش درباره حجاب، کلیپش با صدای حنا در اینترنت موجوده]
#خاطرات_امربه_معروف_ونهی_ازمنکر
╭═⊰🍂🏴🥀🏴🍂⊱═╮
@estoory_mazhabi
╰═⊰🍂🏴🥀🏴🍂⊱═╯
『 استوری مذهبی 』🇵🇸
🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴 #شماره۳۷ محمدعلی کِلِی و حَنا کاسیوس کِلِی در زمان خودش، قوی ترین مُشت زنِ جهان بود که
#شماره۳۸
#فضای_مجازی 📱
جایی که معرض دید عموم است #حریم_شخصی نیست
در گروهی شرکت میکردم که بعضی از خانوما پرو فایل هاو عکس های .بی حجاب می گذاشتن من🧝♀ پی وی آنها میرفتم و مودبانه ب اون خانم گفتم خیلی زیبا هستین ولی یه تار موتون ب صدتا دنیا می ارزه آدم خوشکلی هاشو ب نامحرمان نشون نمیده اگ میشه عوض کنید یا حداقل ی عکسی بزارین که گردن یا موهاتون دیده نشه اولش گفت چرا؟ وقتی این توضیحات رو دادم خیلی خوشحال شد و گفت چشم عوض میکنم🌸
#خاطرات_امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر 🌱