eitaa logo
『 استوری مذهبی 』🇵🇸
1.9هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
15.2هزار ویدیو
118 فایل
بِسْمِ‌اللّٰهِ‌الرَحْمٰنِ‌الرَحیمْ @soada_ir @rahe_enqelab @khamenei_ir @ansomarg1402 @taammogh @hosin159 کپی‌حلال😍 تندخوانی سی جز قرآن👇 @qooran30 ارتباط با مدیر👇 @Shahr_e_yar ناشناس بگو https://harfeto.timefriend.net/17050879870754
مشاهده در ایتا
دانلود
نیّت مهمه.mp3
8.65M
🔊 📌 «نَفَس‌های مهدی» 👤 استاد ؛ حجت‌الاسلام 💢 مؤثرترین و پُرفایده‌ترین کاری که می‌تونیم انجام بدیم چیه؟ 👈 همین امروز با صداقت و عشق، نیّت کن مهدی فاطمه رو برگردونی. ❇️ 。.。:∞♡*♥♥*♡∞:。.。   @Story_maazhabi 。.。:∞♡*♥♥*♡∞:。.。  
🌼دو سالہ که از بینمــون رفتی! اما هیچ‌وقت از قلبمون بیرون نمیری حاجی♥️ 🌹🌹سال نو مباااارک ❇️ 。.。:∞♡*♥♥*♡∞:。.。   @Story_maazhabi 。.。:∞♡*♥♥*♡∞:。.。  
13.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تولدت مبارک بابای عزیز ما❤️ عیدت مبارک ❤️ از آسمونا برامون دعا کن🙂 ما زمینی ها خیلی به دعای شماها محتاجیم دعا کنید ماهم عاقبت بخیر بشیم ❇️ 。.。:∞♡*♥♥*♡∞:。.。   @Story_maazhabi 。.。:∞♡*♥♥*♡∞:。.。  
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
که با عشق آشنا شم دعای فرج 🌹😭 دانلود 👌 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 ❇️ 。.。:∞♡*♥♥*♡∞:。.。   @Story_maazhabi 。.。:∞♡*♥♥*♡∞:。.。  
راوی همسر شهید علی علوی : شهید علوی مدیر مدرسه روستای پرشکوه یکی از روستاهای همجوار کومله بود.( این روستا به داشتن باغات مرکبات و مرکز فروش این میوه در سطح استان معروف هست) بعضی مواقع به شوخی بهش می گفتم: این دانش آموزانت،،،،میوه ای ،،،،چیزی ،،،،، مدرسه نمی آرند؟؟؟؟؟ می گفت : چرا؟ولی این وسایل از گلوی ما پایین نمیره ، چون امکان داره یا بدون اجازه اولیا بیارند !!!!یا در قبالش بعدا انتظار نمره داشته باشند!!!! 🍃🍃🍃🍃 اکثر شبها خونه نبود ، یا خیلی دیر وقت می اومد ، یه روز غروب گفت : من امشب دیر میام ، وقتی اومدم برات تعریف میکنم 🌸🍀 صبح که از خواب پا شدم دیدم تو اتاق مقداری پرتقال و نارنج و آب نارنج و تو یخچال هم داخل ظرف مقداری غدا هست!!!!!! 🌺 ازش پرسیدم اینها رو کی داده ،؟؟ گفت : اینها مال یه شام آشتی کنانه !!!!!! ، گفتم : قضیه چیه ، ؟؟؟؟ گفت: دوتا از دانش آموزهای مدرسه که خیلی تو درس زرنگ بودند ، دیدم افت تحصیلی پیدا کردند بعد فهمیدم که پدر و مادرشون اختلاف دارند ، مادر قهر کرده رفته ، چندین جلسه طول کشید ، این پدر و مادر رو آوردم مدرسه،،،،تا باهاشون صحبت کردم ، کم کم سعی کردم ،با پادر میانی و ریش سفیدی حاج آقا صیحانی بزرگ محل اختلافاتشان را حل کنم ،!!! دیشب به همین مناسبت اونا ما رو برای شام تو خونه شون دعوت کردند این خوراکی ها واقعا خوردن داره 💐💐💐💐 🍀🍀🍀 خیلی حواسش به بچه ها بود چون حیاط مدرسه یه خرده ناهمواری داشت روزهای برفی و بارونی بچه ها رو از سر دروازه تا جلوی ساختمان مدرسه کول می کرد ، زنگهای تفریح با لقمه ای که خیلی تعارف می کردند شریک می شد ، حتی تو ماه محرم که همه مردان جلوی دسته عزاداری می کردند علی ته صف با بچه ها می موند!!!! وهوای بچه ها رو داشت !!!!، اون موقع ها خانواده هابرای عزاداران توی مسجد از منزل ،،غذا آماده می کردند و با سینی مسی ( مجمعه ) که بر سر می گذاشتند غذا می آوردند،،،،، اولین کاری که می کرد بهترین غذا رو می برد پیش بچه ها بعد کنارشون می نشست براشون غذا می کشید ،،،حتی از اضافه غذا ی آنها می خورد!!!!! می گفتم تو حالت بهم نمی خوره غذای اضافی بچه ها رو می خوری؟؟؟؟ می گفت : این چه حرفیه!!! غذای اونها تبرکه!!!! چون عزادار امام حسین (ع) هستند!!،،، همیشه با با عمل و رفتارش به بچه های مدرسه و محل عشق می ورزید وبه آنها درس انسانیت می داد🌾🌾🌾🌾🌾 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 ❇️ 。.。:∞♡*♥♥*♡∞:。.。   @Story_maazhabi 。.。:∞♡*♥♥*♡∞:。.。  
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺حتی آن پای مجروح تورا از انجام تکلیف باز نداشت . نخواستی از غافله رفیقانت جا بمانی . هرجور که شد خودت را رسانیدی به پای قلل سربفلک کشیده حاج عمران و آنگاه پیکر مطهرت پای آن قلل ماند و بعدها به وطن بازگشت . 📷شرح عکس: سردار شهید علی نجفی با عصا در کنارشهید نقی کوچک نیاو صف رزمندگان گردان حمزه سیدالشهداء (ع) لشکر قدس ، قبل از عملیات کربلای۲ ، تابستان ۱۳۶۵ . 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 ❇️ 。.。:∞♡*♥♥*♡∞:。.。   @Story_maazhabi 。.。:∞♡*♥♥*♡∞:。.。  
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از خانه زدم بیرون.شب بود. مشکلی حسابی نگرانم کرده بود. باید ضامنی پیدا می کردم تا مشکلم را با کلانتری حل کند. غرق در فکر و غصه بودم که آریای سفیدرنگ(ماشین) او توجهم را جلب کرد. خودش پشت فرمان نشسته بود. وقتی مرا دید ، دستی برایم تکان داد و رد شد. با داد و فریاد و اشاره او را نگهداشتم. او بهترین کسی بود که می توانست کمکم کند . بعداز سلام و علیکی عجولانه ، گفتم : «یکی دو ساعت وقتت را بده به من ، مشکلی برایم پیش آمده است.» او سکوتی کرد و گفت :«متأسفانه من هم گرفتارم . فعلاً نمی توانم...» نگذاشتم حرفش تمام شود. خیلی اصرار کردم . گفتم :« دست از سرت برنمی دارم تا کمکم کنی.» او وقتی اصرار بیش از حد مرا دید گفت :«تنها با یک شرط قبول می کنم. مشکلت را بگو ، اگر از کار خودم مهمتر بود ، تمام وقتم برای شما. آنقدر می مانم تا حل شود.» با خوشحالی مشکلم را بازگو کردم . او هم بی درنگ گفت :«سوار شو بریم.» محمدابراهیم آن شب ساعتها از وقتش را صرف کار من کرد تا مشکلم حل شُد . 😊 وقتی خداحافظی کرد پاسی از شب گذشته بود. چند روز بعد تازه فهمیدم آن شب ، شبِ عروسی او بوده است . 😔 شهردار خوبو ص۳۷ 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 ❇️ 。.。:∞♡*♥♥*♡∞:。.。   @Story_maazhabi 。.。:∞♡*♥♥*♡∞:。.。  
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا