eitaa logo
اعتدال (عدالت‌پذیری)
139 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
755 ویدیو
42 فایل
ارتباط با مدیران کانال = hadi_moshfegh@
مشاهده در ایتا
دانلود
اعتدال (عدالت‌پذیری)
. مؤسساتِ‌علمیِ‌جهان #ایران‌اسلامی را #پیشتازعلم‌نانو درجهان معرفی‌کردند اینجا☝️☝️ همان ایران است ک
. ✍ رضا صابری خرزوقی داستان زیر خلاصه‌ای از روایت یکی از افراد مورد اعتماد است که نخواست نام خودش و محل وقوع داستان ذکر شود. او می‌گفت: در دهه ۱۳۴۰، در منطقه‌ای [که تمام املاک آن (حتی زمین خانه‌های مردم) به نام خان بود] ماجرای عجیب، خنده‌دار و درس‌آموز از «گوسفند خریدن یکی از اهالی منطقه»، بین مردم مشهور بود. می‌گفتند: او پس‌اندازه چند سالۀ خود را به شهر برد و در حاشیه شهر، برۀ را خرید تا آن را به روستا ببرد و پرورش بدهد و... شاید صاحب درآمد شود و اندکی از ذلتِ نوکریِ خان را کم کند و... با خوشحالی را روی دوش گذاشت و به سوی روستا حرکت کرد. ازطرفی خان، به تعدادی از اوباش سپرده بود که به هیچ‌وجه نگذارند اهالی روستاهای اطرف، گوسفند یا گاو و... به روستا ببرند و... وقتی مرد غیورِ ساده‌دل با برّه‌ای که بر دوش داشت از شهر خارج شد، تعدادی از اراذل و اوباش او را دیدند و به فکر وعدۀ خان برای پاداش خوب، بابت جلوگیری از بردن به روستاها افتادند و تصمیم گرفتند نگذارند او را با خود ببرد. ازطرف دیگر مرد، درشت هیکل بود و بسیار قوی و چابک می‌نمود و اوباش، نه می‌توانستند و نه می‌خواستند با او درگیر شوند. تصمیم گرفتند مرد غیور و ساده‌دل را و گوسفند را از او بگیرند؟ بله خان نقشه‌ای کشیدند و هنگامی‌که مرد روستایی از شهر دور می‌شد، یکی از اوباش رفت جلوی او و گفت: «سلام، وقت بخیر» پاسخ او را داد. ناجوانمرد گفت: چرا این را روی شانه‌ات گذاشته‌ای؟ مرد روستایی خندید و گفت: دیوانه شده‌ای؟ گرگ نیست! گوسفند است. نوکر خان گفت: نه!! اشتباه می‌کنی، این که من می‌بینم، «گرگ» است! مرد به حرف‌های او خندید و به راه خود ادامه داد. اما برای اطمینان بیشتر، سُم‌های دست و پای گوسفند را لمس کرد و خیالش راحت شد که حیوانی که بر دوش دارد، گوسفند است. وقتی از اولین تپه گذشت، یکی دیگر از اراذل وارد عمل شد و سخنان همکارش را تکرار کرد. مرد روستایی خندید و گفت: آقا، این گوسفند است، نه گرگ! همین امروز خریده‌ام!! ولگرد شیاد گفت: کٖی گفته این گوسفند است؟ کلاه سرت گذاشته‌اند. این که من می‌بینم، گرگ است!! این را گفت و از مرد روستایی دور شد. مرد روستایی حیوان را از دوشش پایین آورد و برای چند لحظه با دقت آن را نگاه کرد و دید گوسفند است و آن دو نفر اشتباه می‌کردند. اما کم کم تردید به جانش افتاد و با خود می‌گفت: نکند دچار توهم شده باشم؟! بار دیگر گوسفند را با دقت نگاه کرد و برّه را در آغوش فشرد و و آن را روی دوش گذاشت و به راهش ادامه داد. کمی که جلوتر رفت، نفر سوم آمد و گفت: سلام، این گرگ را کجا می‌بری؟! مرد ساده‌دل، دیگر جرأت نداشت بگوید: «این گوسفند است». برای همین گفت: «می‌برم روستا» پس از رد شدن سومین نوکرِ نیرنگ‌باز خان، تردید وجود مرد ساده‌دل را پُر کرد. و اراذل نیز تلاش‌شان را تشدید کردند و در بین راه، افراد دیگری را نیز وادار کردند که وانمود کنند: «آنچه روی دوش مرد روستایی‌ست گرگ است.» از جمله «تعدادی کودک» در یکی از آبادی‌های بین راه که دنبال مرد شعار می‌دادند: [چه گرگ زشتی داری] و نیز «چوپان گلۀ خان»، که با رَمْ دادن گوسفندان فریاد می‌زد، گوسفندها از گرگ تو ترسیده‌اند! و... اما او باز به راهش ادامه داد و با رسیدن روی یک تپّه، دیگر، و رسیدن به مقصد و موفقیت را نوید می‌داد و... در همین حال، نفر چهارم جلوی او رفت و گفت: «عجب!!! من تا حال ندیده‌ام کسی گرگ را روی دوش حمل کند.» مرد روستایی دیگر مطمئن نبود، حیوانی که بر دوش دارد، گوسفند است. برای همین، با اینکه 🔹همه نقدینگی‌اش را برای خرید آن حیوان، داده بود و... 🔹رنج حمل آن تا نزدیك مقصد را تحمل کرده بود و... اطراف را نگاه کرد، وقتی دید کسی او را نمی‌بیند، 🐐 را [که دیگر فکر می‌کرد 🐺 است] رها کرد و با برای ادامۀ بسوی روستا به راه افتاد. 🔹اوباش، از اینکه اثر کرد و نیرنگ‌شان نتیجه داد و توانستند بدون درگیری و آسیب، هم، گوسفند 🐐 را تصاحب کنند، هم، یک تلاش دیگر را به شکست بکشاندند، و با گوشت مفت گوسفند، شکمی از عزا درآوردند و برای گرفتن مزدشان به و... 🔻 آری 🔻 دشمنان بدذات ملت ایران نیز با به جنگ‌مان آمدند اما شکست خوردند و شده‌اند ولی به ادامه می‌دهند. ❣️لطفا ❣️ برای نجات بشریت از و شرارت‌های حاكمان 🤲 دعابفرمائید 🤲 .
. واقعی گوسفندِ «مشهدی اسدالله» گرگ شد ✍ رضا صابری خورزوقی: داستان زیر، چکیده‌ی روایتِ یکی از مؤمنینِ مورد اعتماد است که نخواست نام خودش و محل‌وقوع‌داستان ذکر شود او می‌گفت: در دهه ۱۳۳۰، در روستای زادگاه من، یکی‌از چوپان‌های خان، مردی ساده‌دل، بسیار تنومند، بلندقامت و با اندامی بسیار ورزیده و چابک، به نام «مشهدی اسدالله» بود که ماجرایی عجیب از «گوسفند خریدن او» مشهور بود. ✅خلاصه‌ی ماجرا را که از خود مشهدی اسدالله شنیده بود، به‌این شرح نقل کرد: درحالی‌که [[تمامِ‌املاکِ‌منطقه حتی زمین خانه‌های‌مردم به‌نامِ‌خان بود و کسی مالک چیزی نبود!]] اسدالله، پس‌انداز چندسالۀخود را به‌شهر برد و در حاشیۀشهر، برۀ🐑 خرید تا پرورش بدهد و صاحب درآمد شود و اندکی از خاری‌هایِ نوکریِ خان را کم کند. باخوشحالی 🐑را روی‌دوش گذاشت و به سوی روستا حرکت کرد. از طرفی خان، برای تعدادی از اوباش، پاداش تعیین کرده بود که به هیچ‌وجه نگذارند اهالی روستاهای اطرف، گاو یا گوسفند و... به روستا ببرند. وقتی مرد غیور، با برّه‌ای🐑 که بر دوش داشت از شهر دور شد، تعدادی از اراذل و اوباش او را دیدند و به طمعِ پاداشِ‌خان، تصمیم گرفتند نگذارند را ببرد. اما چون اسدالله دُرشت‌هیکل بود و بسیار قوی و چابک می‌نمود، اوباش، نه می‌توانستند، نه می‌خواستند با او درگیر شوند. لذا، تصمیم گرفتند با ، گوسفند را از او بگیرند؟ ♦️بله، خان، نقشه‌ای کشیدند و هنگامی‌که مرد غیور، کمی دور شد، سوار بر اسب‌ها 🐎 شدند و از پشت‌تپه‌ها از او جلو رفتند. سپس ♦️یکی از اوباش، بعنوان رهگذر، جلوی او رفت و گفت: سلام، وقت بخیر پاسخ او را داد. دزد گفت: چرا !!! را روی شانه‌ات گذاشته‌ای؟ اسدالله خندید و گفت: دیوانه شده‌ای!؟! گوسفند است دزد گفت: نه!! اشتباه می‌کنی، این گرگ است! مرد غیور به حرف‌های او خندید و به راه خود ادامه داد. اما ، دست و پای گوسفند را لمس کرد و دید سُم دارد، اگر گرگ بود، چنگال داشت! ♦️وقتی از اولین درّه گذشت، یکی دیگر از اراذل وارد عمل شد و سخنان همکارش را تکرار کرد. اسدالله خندید و گفت: آقا، این گوسفند است، نه گرگ! همین امروز خریده‌ام!! دزد دوم گفت: کٖی گفته این گوسفند است؟ این که من می‌بینم، گرگ است!! دزد، دور شد و فریاد زد: 😳کلاه سرت گذاشته‌اند😳 اسدالله، حیوان را از دوشش پایین آورد و برای چند لحظه با دقت آن را نگاه‌کرد و دید گوسفند است. برّه 🐑 را در آغوش فشرد و و آن را روی دوش گذاشت و به‌راه ادامه داد. ♦️کمی که جلوتر رفت، دزد سوم آمد و گفت: سلام، گرگ را از کجا آوردی؟! اسدالله بیشتر شد و دیگر نتوانست بگوید، گوسفند است!! سلام او را پاسخ‌داد و سکوت کرد وقتی دزد سوم رفت، تردید در وجود مرد غیور غوغا می‌کرد و اراذل نیز تلاش‌شان را تشدید کردند و در بین راه، افراد دیگری را نیز وادار کردند که وانمود کنند، «آنچه روی‌دوش مرد است، گرگ است.» از جمله ♦️در یکی‌از آبادی‌های بین‌راه، «تعدادی کودک» را واداشتند که دنبال او می‌دویدند و می‌گفتند: 😳چه گرگ زشتی داری😳 درحالی‌که آشوب به‌دل مرد غیور افتاده بود، وقتی از آبادی و کودکان گذشت، به یک گَلّه از گوسفندانِ خان رسید ♦️چوپانِ گلّۀخان [با هدایت ارازل]، گوسفندان را رَمْ داد و فریاد می‌زد، گوسفندها از گرگ تو ترسیده‌اند😳 مرد غیور با و ، به راهش ادامه داد ♦️با رسیدن روی آخرین تپّه، و رسیدن به مقصد و موفقیت را نوید می‌داد ♦️یکی‌از همسایه‌هایش را دید که بطرف او می‌آمد، وقتی به او رسید، با خوشحالی از او پرسید: این گرگ است یا گوسفند؟ مرد همسایه با تمسخر گفت: تو نمی‌دانی چیست؟!؟! و از او دور شد ♦️در همین حال، دزد چهارم جلوی او رفت و گفت: عجب!!! من تا حالا ندیده‌ام کسی گرگ را روی دوش بگذارد. اسدالله، دیگر مطمئن نبود آنچه بر دوش دارد، گوسفند است و با اینکه 🔹همه پس‌اندازش را برای خرید حیوان، داده بود 🔹و رنج حمل آن تا نزدیك مقصد را تحمّل کرده بود اما برای این‌که مبادا 🐺 به روستا ببرد!!! 🐑 را [که دیگر فکر می‌کرد است] زمین‌گذاشت و با لگد برّه را راند و با برای ادامۀ ، به‌راه افتاد. ♦️اوباش از اینکه اثر کرد و توانستند بدون درگیری و آسیب، هم، گوسفند🐑 را تصاحب کنند، هم یک تلاش دیگر را به شکست بکشاندند، و با گوشتِ مفتِ گوسفند، شکمی از عزا درآوردند و برای گرفتن پاداش به و... 🔻🔻پس🔻🔻 مراقب توسط عوامل 🇺🇸 دشمنانِ‌حقوق‌بشر 🇪🇺 باشیم .
. واقعی گوسفندِ «مشهدی اسدالله» گرگ شد ✍ رضا صابری خورزوقی: داستان زیر، چکیده‌ی روایتِ یکی از مؤمنینِ مورد اعتماد است که نخواست نام خودش و محل‌وقوع‌داستان ذکر شود او می‌گفت: در دهه ۱۳۳۰، در روستای زادگاه من، یکی‌از چوپان‌های خان، مردی ساده‌دل، بسیار تنومند، بلندقامت و با اندامی بسیار ورزیده و چابک، به نام «مشهدی اسدالله» بود که ماجرایی عجیب از «گوسفند خریدن او» مشهور بود. ✅خلاصه‌ی ماجرا را که از خود مشهدی اسدالله شنیده بود، به‌این شرح نقل کرد: درحالی‌که [[تمامِ‌املاکِ‌منطقه حتی زمین خانه‌های‌مردم به‌نامِ‌خان بود و کسی مالک چیزی نبود!]] اسدالله، پس‌انداز چندسالۀخود را به‌شهر برد و در حاشیۀشهر، برۀ🐑 خرید تا پرورش بدهد و صاحب درآمد شود و اندکی از خاری‌هایِ نوکریِ خان را کم کند. باخوشحالی 🐑را روی‌دوش گذاشت و به سوی روستا حرکت کرد. از طرفی خان، برای تعدادی از اوباش، پاداش تعیین کرده بود که به هیچ‌وجه نگذارند اهالی روستاهای اطرف، گاو یا گوسفند و... به روستا ببرند. وقتی مرد غیور، با برّه‌ای🐑 که بر دوش داشت از شهر دور شد، تعدادی از اراذل و اوباش او را دیدند و به طمعِ پاداشِ‌خان، تصمیم گرفتند نگذارند را ببرد. اما چون اسدالله دُرشت‌هیکل بود و بسیار قوی و چابک می‌نمود، اوباش، نه می‌توانستند، نه می‌خواستند با او درگیر شوند. لذا، تصمیم گرفتند با ، گوسفند را از او بگیرند؟ ♦️بله، خان، نقشه‌ای کشیدند و هنگامی‌که مرد غیور، کمی دور شد، سوار بر اسب‌ها 🐎 شدند و از پشت‌تپه‌ها از او جلو رفتند. سپس ♦️یکی از اوباش، بعنوان رهگذر، جلوی او رفت و گفت: سلام، وقت بخیر پاسخ او را داد. دزد گفت: چرا !!! را روی شانه‌ات گذاشته‌ای؟ اسدالله خندید و گفت: دیوانه شده‌ای!؟! گوسفند است دزد گفت: نه!! اشتباه می‌کنی، این گرگ است! مرد غیور به حرف‌های او خندید و به راه خود ادامه داد. اما ، دست و پای گوسفند را لمس کرد و دید سُم دارد، اگر گرگ بود، چنگال داشت! ♦️وقتی از اولین درّه گذشت، یکی دیگر از اراذل وارد عمل شد و سخنان همکارش را تکرار کرد. اسدالله خندید و گفت: آقا، این گوسفند است، نه گرگ! همین امروز خریده‌ام!! دزد دوم گفت: کٖی گفته این گوسفند است؟ این که من می‌بینم، گرگ است!! دزد، دور شد و فریاد زد: 😳کلاه سرت گذاشته‌اند😳 اسدالله، حیوان را از دوشش پایین آورد و برای چند لحظه با دقت آن را نگاه‌کرد و دید گوسفند است. برّه 🐑 را در آغوش فشرد و و آن را روی دوش گذاشت و به‌راه ادامه داد. ♦️کمی که جلوتر رفت، دزد سوم آمد و گفت: سلام، گرگ را از کجا آوردی؟! اسدالله بیشتر شد و دیگر نتوانست بگوید، گوسفند است!! سلام او را پاسخ‌داد و سکوت کرد وقتی دزد سوم رفت، تردید در وجود مرد غیور غوغا می‌کرد و اراذل نیز تلاش‌شان را تشدید کردند و در بین راه، افراد دیگری را نیز وادار کردند که وانمود کنند، «آنچه روی‌دوش مرد است، گرگ است.» از جمله ♦️در یکی‌از آبادی‌های بین‌راه، «تعدادی کودک» را واداشتند که دنبال او می‌دویدند و می‌گفتند: 😳چه گرگ زشتی داری😳 درحالی‌که آشوب به‌دل مرد غیور افتاده بود، وقتی از آبادی و کودکان گذشت، به یک گَلّه از گوسفندانِ خان رسید ♦️چوپانِ گلّۀخان [با هدایت ارازل]، گوسفندان را رَمْ داد و فریاد می‌زد، گوسفندها از گرگ تو ترسیده‌اند😳 مرد غیور با و ، به راهش ادامه داد ♦️با رسیدن روی آخرین تپّه، و رسیدن به مقصد و موفقیت را نوید می‌داد ♦️یکی‌از همسایه‌هایش را دید که بطرف او می‌آمد، وقتی به او رسید، با خوشحالی از او پرسید: این گرگ است یا گوسفند؟ مرد همسایه با تمسخر گفت: تو نمی‌دانی چیست؟!؟! و از او دور شد ♦️در همین حال، دزد چهارم جلوی او رفت و گفت: عجب!!! من تا حالا ندیده‌ام کسی گرگ را روی دوش بگذارد. اسدالله، دیگر مطمئن نبود آنچه بر دوش دارد، گوسفند است و با اینکه 🔹همه پس‌اندازش را برای خرید حیوان، داده بود 🔹و رنج حمل آن تا نزدیك مقصد را تحمّل کرده بود اما برای این‌که مبادا 🐺 به روستا ببرد!!! 🐑 را [که دیگر فکر می‌کرد است] زمین‌گذاشت و با لگد برّه را راند و با برای ادامۀ ، به‌راه افتاد. ♦️اوباش از اینکه اثر کرد و توانستند بدون درگیری و آسیب، هم، گوسفند🐑 را تصاحب کنند، هم یک تلاش دیگر را به شکست بکشاندند، و با گوشتِ مفتِ گوسفند، شکمی از عزا درآوردند و برای گرفتن پاداش به و... 🔻🔻پس🔻🔻 مراقب توسط عوامل 🇺🇸 دشمنانِ‌حقوق‌بشر 🇪🇺 باشیم .