نیستی ....
پنجره ها تر شده است....
حجم باران
دو برابر شده است 😞😔😭
اللهم عجل لولیک الفرج 🤲
🌸🍃 شـمـیـم بــاران
🌸🍃 @Shamim_Baran
02.Baqara.001.mp3
1.41M
#تفسیر #سوره_بقره 1
✅ آیه ی_اول
#حاج_اقا_قرائتی
https://eitaa.com/joinchat/2477260862C296e39b7f1
🌸🍃 شـمـیـم بــاران
🌸🍃 @Shamim_Baran
#حساب_کتاب
بازی را شوخی نگیرید!
باباجان، مامان جان ؛
بازی، جدیترین فعالیت فرزندتان است، آنرا شوخی نگیرید...
در درجه اول، شما آینهٔ رفتارهای فرزندتان هستید؛ الگوی خوبی باشید تا رفتار فرزندتان اصلاح شود!
❌ اما ممکن است گاهی او از بیرون از چارچوب خانه، رفتارهای ناپسندی بیاموزد؛ مثلا تمسخر و دست انداختن دیگران!
کافیست هم قد او کوچک شوید و خیلی هوشمندانه و آگاهانه، مسیر بازی او را به گونهای هدایت کنید که او بیاموزد؛ آن رفتار پسندیده نیست...
این کار چند حُسن دارد؛
ـ هم آنچه را که میخواستید، غیر مستقیم به او آموزش دادهاید،
ـ هم به او اجازه دادهاید که با ایفای نقش، خلاقیتها و استعدادهای خود را بروز دهد،
ـ و هم کودکتان با احساس امنیت، لحظات شاد و مفرحی را کنار شما تجربه کردهاست...
بازی می تواند بزرگترین بستر تربیتی شما باشد؛ اگر از آن کمک بگیرید!
علاوه بر این، تلاش شما در قالب همین بازی برای تربیت فرزندتان، نوعی عبادت محسوب میشود، آنرا دست کم نگیرید...
#استادشجاعی
🌸🍃 شـمـیـم بــاران
🌸🍃 @Shamim_Baran
خیلیا پیام میدن کانال و عاشق استیکرای کانالن 😁😅
اینم استیکر #فرزندآوری😍☺️👆
💕💕💕💕
ما هیچکسی را بهطورِ تصادفی انتخاب نمیکنیم
بلکه ما فقط با آنهایی ملاقات میکنیم که از قبل در ناخودآگاهِ ما حضور داشتهاند... ❤️
AUD-20201208-WA0017.mp3
5.86M
💕 باران ببارد می روی....
💕 باران نبارد می روی .... 😢
🌸🍃 شـمـیـم بــاران
🌸🍃 @Shamim_Baran
🍳 #آشپزی_شمیم_باران
#سوپ_جو و هویج 2
جو رو از شب قبل بخیسانید
در قابلمه مرغ رو قرار میدیم و همراه جو و پیاز ریز خرد کرده و ادویه و نمک میزاریم با هم بپزه
یکی دوعدد گوجه رنده هم میزاریم
هویج حلقه شده رو هم اواسط پخت اضافه میکنیم
و میزاریم با هم قوام بیارد
به محض پخت مرغ اون رو خارج کرده ولی آب سوپ رو میزاریم بیشتر قوام بگیره(مرغ رو در انتها در روغن سرخ کرده و دارچین و نمک روی اون بپاشید . مزه اش عالی میشه)
خلاصه آب سوپ که قوام آورد ،زیرش رو خاموش میکنیم ... و مقداری شیوید تر روی اون میپاشیم... و مقدار کمی آب لیمو ترش( البته خیلی نریزید که طعمش عوض بشه و ترش بشه) اضافه کنید و کنار چلو سرو کنید
نوش جانتون 😋
تمام ایامتون سرشار از آرامش ❤️🤲
🌸🍃 شـمـیـم بــاران
🌸🍃 @Shamim_Baran
عــــــــــــطر بــــــــــــــاران☔
#او_را.... 123 طبق معمول سر ساعت اومده بود و با همون تیپ ساده ی قشنگش و کتابی توی دست،سنگین و آروم
#او_را... 124
فکر نمیکنی این ظلمه؟!
-اگر جز این باشه،ظلمه!
اگر انسان رو بذاره به حال خودش و تو رسیدن به هدف کمکش نکنه،ظلمه!
نگاهم رو به آسمون دوختم.
-ولی من از وجود" اون"،به آرامش و خدا رسیدم!
-نمیدونم.شاید اشتباه کردی!
شایدم وسیله بوده تا تو اینا رو بهتر بفهمی.
ولی خواست خدا نبوده که بیشتر از این جلو برید!
-یعنی خودش میخواسته؟
-شاید!شایدم خواست خدا رو به خواست خودش ترجیح میداده!
-پس ازدواج چی؟
اون که خواست خداست .اونم توش عشق به غیر خداست!
-اونم امتحانه!
اون عشقیه که به دستور خداست.
اینجا خدا میگه حق نداری عشق بازی کنی؛اونجا میگه حق نداری عشق بازی نکنی!!
بالاخره هر لحظه یه دستوری برای رشدت میده دیگه!
بلند شدم و چند قدم راه رفتم.پس قرار نبود پازل زندگی من با سجاد تکمیل شه!؟
گذشتن از مرجان،برام آسون تر بود تا گذشتن از سجاد...
-ترنم؟
برگشتم و به چهره ی خندون زهرا نگاه کردم.
-تازه داری بنده میشی!
خدا هم میخواد راه و رسم بندگی بهت یاد بده دیگه!
مردش هستی؟!
به آسمون چشم دوختم.احساس میکردم آبی تر از همیشه شده.
آروم سرم رو تکون دادم.
زهرا مهربون تر لبخند زد.
-سخته ها!مطمئنی مردشی؟
نگاهش کردم.
-یه جمله بود که میگفت اشک خدا رو پشت پرده ی رنج هات ببین!
میدونم که ناراحت میشه از ناراحتیم!ولی به هر حال باید محکمم کنه.
میخوام خودم رو بسپرم به دستش...
میدونی زهرا!
من اهل این چیزا نبودم!
اون وقتی هم که اومدم،برای به اینجا رسیدن نیومدم!
اومدم یکم آروم شم و خودم رو پیدا کنم که پابندش شدم!
شاید هیچکس مثل من نفهمه الان حتی تو اوج سختی هام چه آرامشی دارم!
میخوام بمونم.
میخوام به پای این عشق بمونم.
سخته!
میخوام ثابت کنم که قدر مهربونی هاش رو میدونم و حتی با این رنج ها،بیشتر بدهکارش میشم...
من از دیشب لحظه های سختی رو گذروندم اما تو همین چند ساعت سختی،به اندازه ی سال ها بزرگ شدم!میمونم. میخوام بزرگم کنه...
زهرا بلند شد و آروم اومد طرفم و دست هام رو گرفت.
-بندگیت مبارک!☺️
ناهار رو مهمون زهرا بودیم و بعد به سمت حسینیه راه افتادیم.
برای مراسمی قرار بود،دکور رو عوض کنن و دوباره دورهم جمع شده بودن.
با دیدنشون تمام غصه هام از یادم رفت.
از چادر سر کردنم اینقدر خوشحال شده بودن که حد نداشت.
اینقدر پر انرژی بودن که گاهی بهشون حسودیم میشد.
دلم میخواست یه روز منم مثل این جمع بتونم یه مذهبی شاد و سرحال بشم!
"محدثه افشاری"
لطفا اسم نویسنده و لینک را در ارسال حفظ کنید
🌸🍃 شـمـیـم بــاران
🌸🍃 @Shamim_Baran
#او_را....125
زهرا که تو جمعیت گم شد،ازشون فاصله گرفتم و به طرف همون در و رد پاها یا به قول زهرا عهدنامه ی سربازی امام زمان رفتم.
یه بار دیگه به ردپاها نگاه کردم.
بعد از این چندماه،حالا دیگه تقریبا رو نود درصدشون پا گذاشته بودم.
از وقتی قرار شده بود با تمیلات سطحیم مبارزه کنم،کم کم از دروغ،غیبت،تهمت،بد زبانی،رابطه با نامحرم،نگاه حرام و...دور شده بودم.
پس من تا همین جا هم تا نزدیکای اون در،پیش رفته بودم!
جلو رفتم.
رو نماد این کارها هم پا گذاشتم و جلو رفتم!تا رسیدم به بنر عهدنامه!
دوباره جملاتش رو خوندم!
«هل من ناصر ینصرنی؟!»
یعنی من میتونستم کمکی به امام زمان بکنم؟!
چه کمکی؟!
من هنوزم درست نمیشناختمش...!
فکرهایی که از ذهنم گذشت،خودم رو هم متعجب کرد!
"من این راه رو اومدم که به هدفم برسم،ولی قبل از هدفم،به این عهدنامه رسیدم!پس این باید ربطی به هدفم داشته باشه!"
حالا دیگه به پازلی که خدا دائما برای من تکمیل ترش میکرد،ایمان آورده بودم.
خودکاری که همونجا گذاشته شده بود رو برداشتم و نوشتم "یارت میشم!،امضاء،ترنم سمیعی"
نمیدونستم باید چیکار کنم!
بچه ها رو نگاه کردم.
هرکدوم به دقت مشغول کاری بودن!
منم میفهمیدم. کم کم میفهمیدم که باید چیکار کنم!
کیفم رو گوشه ای گذاشتم و به کمکشون رفتم.
حس خاصی داشتم!یه حس جدید و ناب!و دوستایی پیدا کرده بودم که هر کدومشون میتونست جای مرجان رو برام پر کنه و مطمئن بودم که همین ها،هدیه ی خدا به من هستن!
دم دمای غروب از هم جدا شدیم.
زهرا بازهم بغلم کرد و دعام کرد.
با ریموت در رو باز کردم و وارد حیاط شدم.
با دیدن بابا توی حیاط ماتم برد.
انگار یه سطل یخ رو سرم خالی کردن!!اصلا حواسم به ساعت نبود!
دیگه برای هرکاری دیر شده بود...
بابا چشماش رو ریز کرده بود و با دقت داشت نگاهم میکرد!!
گلوم از شدت ترس خشک شده بود!
سرش رو با حالت سوالی تکون داد.
منظورش این بود که چرا پیاده نمیشم!؟
به چادرم چنگ زدم و زیرلب صدا زدم "یا امام زمان..."
بابا از هیچ چیز به اندازه زن چادری و آخوند بدش نمیومد!
تمام فحشهایی که به مذهبیا میداد و مسخرشون میکرد از جلوی چشمم رد میشد.
جملاتی که با زهرا رد و بدل کرده بودیم،عهدی که بستم...خودمم میدونستم دیر یا زود این اتفاق میفته!
اخم غلیظش رو که دیدم،در ماشین رو با دودلی باز کردم و پیاده شدم.
یه قدم به جلو اومد و دستش رو زد به کمرش
-به به!ترنم خانوم!هر دم از این باغ بری میرسد!!!
-سـ....سـ...سلام بـ...بابا!
" محدثه افشاری "
لطفا اسم نویسنده و لینک را در ارسال حفظ کنید
🌸🍃 شـمـیـم بــاران
🌸🍃 @Shamim_Baran
شب شد
وهنوزم
ماه من
تویی😢🙏
🌸🍃 شـمـیـم بــاران.....
🍃🌸 @Shamim_Baran
4_5913663143271203638.mp3
2.24M
💕🙏💕🙏💕
شب خیز که عاشقان به شب راز کنند
گرد در و بام دوست پرواز کنند
🌸🍃 شـمـیـم بــاران
@Shamim_Baran
#حساب_کتاب
بسّــــه ... ❌
همین کسی که امروز، حاضری برای اثبات حقّ خودت، آبرویش را بریزی ؛
دیروز سنگ صبورش بودی و محلّ اعتمادش...
و برایت از گفتنیهایی، حرف زد، که برای غیرِ تو، رازِ مگو بود...
اگر مطمئنی در کدورت امروزتان، حق با توست، یا او به ناروا حرفی دربارهات گفته، یا رازی از تو را فاش نموده:
★ برای کسی که در دایرهی قوانین خدا، زندگی میکند؛ مقابله به مثل، جایز نیست ...!
| تو سکوت کن و با وقار، به خدا اعتماد کن!|
این عرصه، هم میدان امتحان توست، هم میدان امتحان او..
✓ و آخر بازی، خدا دست کسی را بالا میبرد؛ که تقوا را رعایت کرده باشد؛
” تقوا یعنی؛ دلت صندوقچه اسرار باشد.
دوست و دشمن فرقی نمیکند!! ”
🌸🍃 شـمـیـم بــاران
🌸🍃 @Shamim_Baran