eitaa logo
ېامۿدؿ اڋرکڹے🌹
947 دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
4.8هزار ویدیو
29 فایل
بسم رب النور .... کپی آزاد ارتباط با ما👇 @ashobedelambaraykarbala حداقل تا اینجا اومدی یه صلوات برا امام زمان بفرست 😉 لعنت اللـہ علے اسرائیل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جوان‌هااگربخواهند ازدستِ‌شیطان‌راحت‌شوند . . عشق‌به‌شھادت‌رادروجود‌خود زنده‌نگه‌دارند'!(:🚶🏿‍♂️ http://eitaa.com/etyhhbi
_ کربلامیخوای...؟! هیئت‌میخوای...؟! حب‌حسینشومیخوای...؟! :) از مادرش‌بخواه :)💔 http://eitaa.com/etyhhbi
آرزوهاےزیادےدردل‌دارم‌ولۍ دیدن‌ڪرب‌وبلایت‌ازهمہ‌واجب‌تراست..!💔 http://eitaa.com/etyhhbi
「°°★••」 . . جُࢪمم‌این‌دان‌کھ‌زِجان‌دوست‌ترت‌مے‌داࢪم..☁️•° ـ ـ ـ ــــــــ∞★∞ــــــــ ـ ـ ـ http://eitaa.com/etyhhbi
「°°★••」 . . خوشـبختی‌و‌بـزرگ‌تـرین‌لطـف‌خدا یعنـی‌همیـن‌که‌چشمـامون‌برای‌مصـائب امـام‌حسیـن‌خیس‌میشـه:) ایـن‌لطـف‌و‌قـدر‌بدونـیم . ـ ـ ـ ــــــــ∞★∞ــــــــ ـ ـ http://eitaa.com/etyhhbi
「°°★••」 . اما ساده عبورنکن🌟 🎄از دنیایی که تنها یکبار تجربه اش می کنی🍄 . . ـ ـ ـ ــــــــ∞★∞ــــــــ ـ ـ ـ http://eitaa.com/etyhhbi
ېامۿدؿ اڋرکڹے🌹
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #قصه‌دلبری #قسمت_هجدهم برگه هارا گذاشت جلوی رویم. کاغذ کوچکی هم گذاشت روی آن ها
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ نزدیک در به من گفت :«رفتم کربلا زیر قله به امام حسین (ع)گفتم :«برام پدری کنید فکر کنید منم علی اکبرتون! هر کاری قرار بود برای ازدواج پسرتون انجام بدید ، برای من بکنید !» دلم را برد ، به همین سادگی... پدرم گیج شده بود که به چه چیز این آدم دل خوش کرده ام . نه پولی ، نه کاری ، نه مدرکی ، هیچ ... تازه بعد ازدواج می رفتیم تهران . پدرم با این موضوع کنار نمی آمد . می پرسید :«تو همه اینارو میدونی و قبول می کنی ؟!» پروژه تحقیق پدرم کلید خورد . بهش زنگ زد : « سه نفر رو معرفی کن تا اگه سوالی داشتم از اونا بپرسم !» شماره و نشانی دونفر روحانی و یکی از رفقای دانشگاهش را داده بود. وقتی پدرم با آن ها صحبت کرد ، کمی آرام و قرار گرفت . نه که از محمد حسین خوشش نیامده باشد . اما برای آینده و زندگی مان نگران بود . برای دختر نازک نارنجی اش حتی دفعهٔ اول که او را دید ، گفت :«این چقدر مظلومه !» باز یاد حرف بچه ها افتادم .. حرفشان توی گوشم زنگ می زد :((شبیه شهداس)) یاد حس و حالم قبل از این روزها افتادم! محمد حسینی که امروز می دیدم ، اصلا شبیه آن برداشت هایم نبود .. برای من هم همان شده بود که همه می گفتند پدرم کمی که خاطر جمع شد ، به محمد حسین زنگ زد که «می خوام ببینمت !» قرار و مدار گذاشتند برویم دنبالش . هنوز در خانهٔ دانشجوی اش زندگی می کرد. من هم با پدر و مادرم رفتم . خندان سوار ماشین شد . برایم جالب بود که ذره ای اظهار خجالت و کم رویی در صورتش نمی دیدم eitaa.com/etyhhbi ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
ېامۿدؿ اڋرکڹے🌹
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #قصه‌دلبری #قسمت_نونزدهم نزدیک در به من گفت :«رفتم کربلا زیر قله به امام حسین (ع)گ
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ پدرم از یزد راه افتاد سمت روستایمان اسلامیه . وسیر تا پیاز زندگی اش را گفت : از کوچکی اش تا ازدواج با مادرم و اوضاع فعلی اش . بعد هم کف دستش را گرفت طرف محمد حسین و گفت :«همهٔ زندگی م همینه ، گذاشتم جلوت . کسی که می خواد دوماد خونه من بشه ، فرزند خونه منه و باید همه چیز این زندگی رو بدونه !» اون هم کف دستش را نشان داد و گفت :« منم با شما رو راستم !» تا اسلامیه از خودش و پدر و مادرش تعریف کرد ، حتی وضعیت مالی اش را شفاف بیان کرد . دوباره قضیه موتور تریل را که تمام دارایی اش بود گفت . خیلی هم زود با پدر و مادرم پسر خاله شد! موقع برگشت به پیشنهاد پدرم رفتیم امامزاده جعفر (ع) یادم هست بعضی از حرف ها را که می زد ، پدرم برمی گشت عقب ماشین را نگاه می کرد ، از او می پرسید :«این حرفا رو به مرجان هم گفتی ؟» گفت :«بله!» در جلسه خواستگاری همه رابه من گفته بود مادرش زنگ زد تا جواب بگیرد ‌. من که از ته دل راضی بودم پدرم هم توپ را انداخته بود در زمین خودم . مادرم گفت :« به نظرم بهتره چند جلسه دیگه با هم صحبت کنن !» کور از خدا چه میخواهد ، دو چشم بینا! قار قرار صدای موتورش در کوچه مان پیچید. سر همان ساعتی که گفته بود رسید : چهار بعد از ظهر از روز های اردیبهشت. نمی دانم آن دسته گل را چطور با موتور این قدر سالم رسانده بود مادرم به دایی ام زنگ زد که بیاید سبک سنگینش کند . نشنیدم با پدر و دایی ام چه خوش و بش کردند . تا وارد اتاقم شد پرسید :«دایی تون نظامیه ؟» گفتم :«از کجا می دونید؟» خندید که «از کفشش حدس زدم !» eitaa.com/etyhhbi ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️