#معرفی_کتاب
#شهید_مرتضی_مطهری
📘داستان راستان
🖌با قلم شهید استاد مرتضی مطهری
📌داستان های کوتاه و حکایات پند آموز که با مسائل دینی مرتبط است. شهید مرتضی مطهری حکایات مفید را جمع آوری کرده و در قالب این کتاب ارائه کرد که پاسخ ائمه رو نسبت به مسائل مختلف میبینیم.
بخشی از یک داستان کتاب 🖇
📝شخصی با هیجان و اضطراب به حضور امام صادق علیهالسلام آمد و گفت:
درباره من دعایی بفرمایید تا خداوند به من وسعت رزقی بدهت، که خیلی فقیر و تنگدستم.
امام :«...........
📖جلد اول ۲۹۵ صفحه
داستان بریده شده ادامه دارد ✨
داستان های کتاب به خیلی از سوالات ذهنمون پاسخ میده.
میتونید داستان رو از کانال تهیه کنید.
هزینه اش فقط یک صلوات برای ادمین🤗
#غذای_روح
#ادمین_کتاب
@etyhhbi
✨بســـمـــــ الله✨
#داستان_راستان
#پارت_اول
شخصی با هیجان و اضطراب به حضور امام صادق علیهالسلام آمد و گفت:
«درباره من دعایی بفرمایید تا خداوند به من وسعت رزقی بدهد، که خیلی فقیر و تنگدستم.»
امام فرمود:«هرگز دعا نمی کنم.»
_چرا دعا نمی کنید؟!
«برای اینکه خداوند راهی برای این کار معین کرده است. خداوند امر کرده که روزی را پی جویی کنید و طلب نمایید. اما تو می خواهی در خانه خود بنشینی و با دعا روزی را به خانه خود بکشانید!»
🔸هزینه هر پارت، یک صلوات برای ادمین کتاب 😊
⭕️کپی حلال
⭕️با دوستان به اشتراک بگذارید.
#غذای_روح
#ادمین_کتاب
#داستان_کوتاه
✨بســـمـــــ الله✨
#داستان_راستان
#پارت_دوم
به گذشته پر مشقت خویش می اندیشید، به یادش می افتاد که چه روز های تلخ و پر مرارتی را پشت سر گذاشته، روز هایی که حتی قادر نبود قوت روزانهٔ زن و کودکان معصومش را فراهم نماید. با خود فکر میکرد که چگونه یک جمله کوتاه_فقط یک جمله_که در سه نوبت پرده گوشش را نواخت، به روحش نیرو داد و مسیر زندگی اش را عوض کرد و او و خانوادهاش را از فقر و نکبتی که گرفتار آن بودند نجات داد.
او یکی از صحابهٔ رسول اکرم بود. فقر و تنگدستی بر او چیره شده بود. در یک روز که حس کرد دیگر کارد به استخوانش رسیده، با مشورت و پیشنهاد زنش تصمیم گرفت برود و وضع خود را برای رسول اکرم شرح دهد و از آن حضرت استمداد مالی کند.
با همین نیت رفت، ولی قبل از آنکه حاجت خود را بگوید این جمله از زبان رسول اکرم به گوشش خورد:
«هرکسی از ما کمکی بخواهد ما به او کمک میکنیم، ولی اگر کسی بی نیازی بورزد و دست حاجت پیشه مخلوقی دراز نکند خداوند او را بی نیاز می کن.»
آن روز چیزی نگفت و به خانه خویش برگشت. باز با هیولای مهیب و فقر که همچنان بر خانهاش سایه افکنده بود روبرو شد. ناچار روز دیگر به همان نیت به مجلس رسول اکرم حاضر شد. آن روز هم همان جمله را از رسول اکرم شنید:«هر کس از ما کمکی بخواهد ما به او کمک می کنیم،ولی اگر کسی بی نیازی به ورزد خداوند او را بی نیاز می کند.» این دفعه نیز بدون اینکه حاجت خود را بگوید به خانه خویش برگشت. و چون خود را همچنان در چنگال فقر ضعیف و بیچاره و ناتوان می دید، برای سومین بار به همان نیت به مجلس رسول اکرم رفت. باز هم لب های رسول اکرم به حرکت آمد و با همان آهنگ_که به دل قوت و به روح اطمینان میبخشید_همان جمله را تکرار کرد.
این بار که آن جمله را شنید اطمینان بیشتری در قلب خود احساس کرد. حس کرد که کلید مشکل خویش را در همین جمله یافته است. وقتی که خارج شد با قدمهای مطمئنتری را می رفت. با خود فکر می کرد که دیگر هرگز به دنبال کمک و مساعدت بندگان نخواهم رفت. به خدا تکیه می کنم و از نیرو و استعدادی که در وجود خودم به ودیعت گذاشته شده استفاده می کنم و از او می خواهم که مرا در کاری که پیش میگیرم موفق گرداند و مرا بی نیاز سازد. با خودش فکر کرد که از من چه کاری ساخته است؟ به نظرش رسید اجالتاً اینقدر از او ساخته است که برود به صحرا و هیزمی جمع کند و بیاورد و بفروشد. رفت و تیشه عاریه کرد و به صحرا رفت، هیزمی جمع کرد و فروخت. لذت حاصل دسترنج خویش را چشید. روزهای دیگر به این کار ادامه داد، تا تدریجا توانست از همین پول برای خود تیشه و حیوان و سایر لوازم کار را بخرد. باز هم به کار خود ادامه داد تا صاحب سرمایه و غلامانی شد. روزی رسول اکرم به او رسید و تبسم کنان فرمود:«نگفتم، هر کس از ما کمکی بخواهد ما به او کمک می دهیم، ولی اگر بی نیازی بورزد خداوند او را بینیاز میکند.»
🔸هزینه هر پارت، یک صلوات برای ادمین کتاب😊
⭕️کپی حلال
⭕️با دوستان به اشتراک بگذارید.
#غذای_روح
#ادمین_کتاب
#داستان_کوتاه
✨بســــمـــــ الله✨
#داستان_راستان
#پارت_سوم
قافله چندین ساعت راه رفته بود. آثار خستگی در سواران و در مرکب ها پدید گشته بود. همین که به منزلی رسیدند که آنجا آبی بود، قافله فرود آمد. رسول اکرم نیز که همراه قافله بود شتر خویش را خوابانید و پیاده شد. قبل از همه چیز، همه در فکر بودند که خود را به آب برسانند و مقدمات نماز را فراهم کنند.
رسول اکرم بعد از آنکه پیاده شد به آن سو که آب بود روان شد،ولی بعد از اینکه مقداری رفت،بدون آنکه با احدی سخنی بگوید بهطرف مرکب خویش بازگشت. اصحاب و یاران با تعجب با خود می گفتند آیا اینجا را برای فرود آمدن نپسندیده است و میخواهد فرمان حرکت بدهد؟چشمها مراقب و گوش ها منتظر شنیدن فرمان بود. تعجب جمعیت هنگامی زیاد شد که دیدند همین که به شتر خویش رسید،زانو بند را برداشت و زانو های شتر را بست و دو مرتبه به سوی مقصد اولیه خویش روان شد. فریادها از اطراف بلند شد: «ای رسول خدا! چرا ما را فرمان ندادی که این کار را برایت بکنیم و به خودت زحمت دادی و برگشتی؟ ما که با کمال افتخار برای انجام این خدمت آماده بودیم.»
در جواب آنها فرمود: «هرگز از دیگران در کارهای خود کمک نخواهید،و به دیگران اتکا نکنید ولو برای یک قطعه چوب مسواک باشد.»
🔸هزینه هر پارت، یک صلوات برای ادمینکتاب😊
⭕️کپی حلال
⭕️با دوستان به اشتراک بگذارید.
#غذای_روح
#ادمین_کتاب
#داستان_کوتاه
✨بســـمـــــ الله✨
#داستان_راستان
#پارت_چهارم
مردی از سفر حج برگشته سرگذشت مسافرت خودش و همراهانش را برای امام صادق تعریف می کرد، مخصوصا یکی از همسفران خویش را بسیار می ستود که، چه مرد بزرگواری بود، ما به معیت همچو مرد شریفی مفتخر بودیم، یکسره مشغول طاعت و عبادت بود، همینکه در منزلی فرود می آمدیم او فورا به گوشه ای می رفت و سجاده خویش را پهن می کرد و به طاعت و عبادت خویش مشغول میشد.
امام:«پس چه کسی کار های او را انجام می داد؟ و که حیوان او را تیمار می کرد؟»
_البته افتخار این کارها با ما بود. او فقط به کارهای مقدس خویش مشغول بود و کاری به این کارها نداشت.
_بنابراین همه شما از او برتر بودهاید.
🔸هزینه هر پارت، یک صلوات برای ادمینکتاب😊
⭕️کپی حلال
⭕️با دوستان به اشتراک بگذارید.
#غذای_روح
#ادمین_کتاب
#داستان_کوتاه
✨بســـمـــــ الله✨
#داستان_راستان
#پارت_پنجم
همینکه رسول اکرم و اصحاب و یاران از مرکبها فرود آمدند و بار ها را بر زمین نهادند، تصمیم جمعیت بر این شد که برای غذا گوسفندی را ذبح و آماده کنند.
یکی از اصحاب گفت:سر بریدن گوسفند با من.
دیگری: کندن پوست آن با من.
سومی: پختن گوشت آن با من.
چهارمی:.............
رسول اکرم:«جمع کردن هیزم از صحرا با من.»
جمعیت: یا رسول الله شما زحمت نکشید و راحت بنشینید، ما خودمان با کمال افتخار همه این کار هارا میکنیم.
رسول اکرم:«می دانم که شما می کنید، ولی خداوند دوست نمی دارد که بندهاش را در میان یارانش با وضعی متمایز ببیند که برای خود نسبت به دیگران امتیازی قائل شده باشد.»
سپس به طرف صحرا رفت و مقدار لازم خار و خاشاک از صحرا جمع کرد و آورد.
🔸هزینه هر پارت، یک صلوات برای ادمین کتاب😊
⭕️کپی حلال
⭕️با دوستان به اشتراک بگذارید.
#غذای_روح
#ادمین_کتاب
#داستان_کوتاه