eitaa logo
ېامۿدؿ اڋرکڹے🌹
863 دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
5.7هزار ویدیو
31 فایل
بسم رب النور .... کپی آزاد ارتباط با ما👇 @ashobedelambaraykarbala حداقل تا اینجا اومدی یه صلوات برا امام زمان بفرست 😉 لعنت اللـہ علے اسرائیل
مشاهده در ایتا
دانلود
ېامۿدؿ اڋرکڹے🌹
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #سر_بر_روی_شانه_های_ماد
🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🦋🌼🦋🌼🦋 🌼🦋🌼🦋 🦋🌼🦋 🌼🦋 🦋 سوم سر بر روی شانه های مادرم این سخن او برایم کمی عجیب بود زیرا قبل از اینکه مامورا ن به دنبال من بیافتند خون از دماغ کسی نیامده بود پس چگونه این اتفاق افتاده؟ از روی تخت پایین آمدم باند های زخمم خونی میشد اما به هر زحمتی بود باید خودم را به آنجا یعنی میدان خمین میرساندم. همین که به آنجا رسیدم دیدم خون همه جا را فرا گرفته و گویی شهدا در خون خود می غلتیدند! از آن پس با خود عهد بستم تا آخرین قطره خون خود برای پایمال نشدن خون آنها به تظاهرات علیه حکومت پهلوی ادامه دهم. روز ها و ماه ها می گذشت و حکومت پهلوی به ظلم و ستم خود ادامه میداد نمیتوانستم ظلم محمد رضا شاه پهلوی را به مردم بیچاره ببینم و کاری نکنم! با دوستانم قرار گذاشتیم تا میتوانیم بر علیه این رژیم مبارزه کنیم.من و علی به افرادی که میدانستیم به خاطر رژیم پهلوی رنج های زیادی کشیده اند و حاضرند جانشان را برای سرنگونی شاه بدهند صحبت کردیم و قرار شد که همگی ما در فردای آن روز در خیابان های شهر تظاهراتی بر علیه رژیم شاه انجام دهیم.اما این سری فقط رژیم شاه نبود که مهمات داشت بلکه ما نیز اصلحه های دست ساز خود را برای به آتیش کشاندن و اعلام نا رضایتی از شاه را داشتیم.هر روز ما به همین گونه سپری میشد و کسی جلو دار ما نبود! ❌اگر دوست دارید رمان رو تو کانالتون قرار بدید فوروارد کنید لطفا کپی نشه❌ کپی حرامه فقط فوروارد❌ با ما همراه باشید👇🏻 @etyhhbi
🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🦋🌼🦋🌼🦋 🌼🦋🌼🦋 🦋🌼🦋 🌼🦋 🦋 چهارم سر بر روی شانه های مادرم تا به آن موقع فقط جوانان بسیجی ما در این انقلاب با شکوه شرکت داشتند اما پس از مدتی نیز تمامی اهل محل و آشنایان نیز به جمع ما پیوستند. نامه های آقا به ما امیدی برای روشنی فردا میداد و خون های ما را با انرژی خاصی در رگ هایمان جاری میکرد تا در مقابل زور گویی شاه سکوت نکنیم. درست است که جوانان و پیران زیادی را در این راه از دست دادیم اما خوشحالیم که پای تظاهرات ماندیم و جنگیدیم و شهید دادیم.اگر این کاررا نکرده بودیم تا به امروز همیشه خودمان را سر زنش می کردیم که چرا هر کاری از دستمان بر می آمد انجام ندادیم. چرا امام را تنها گذاشتیم و چرا.................... هرگز اجازه نمیدادیم که ماموران آدرس ما را بیابند اما اگر پیدا میکردند وای به حالمان بود! ما در راه بر گشت از دبیرستان اعلامیه را پخش میکردیم چون در روز گیر افتادنمان غیر ممکن بود. در روز 28/2/1357در راه باز گشت حواسم به ماموران ساواک نبود. در یک کوچه که همشه موقع تعطیل شدن ما خالی بود اما بعد از آن به شدت شلوغ میشد اعلامیه ها را بر زمین می گذاشتیم به طرف خانه هایمان می رفتیم اما آن روز ماموران ساواک در آن کوچه بودند و اعلامیه ها را دیدند در همان حال بود که گفتم تو برو علی تا میتونی از اینجا دور شو نمیذارم بیاد سمتت بروووو
🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🦋🌼🦋🌼🦋 🌼🦋🌼🦋 🦋🌼🦋 🌼🦋 🦋 پنجم سر بر روی شانه های مادرم دیگه واقعا داشتم از حرف های علی خودم هم گریم می گرفت که آبجی کوچکه م  تینا از در وارد حیاط شد که ما خودمون رو جمع و جور کردیم والا این کارمان تا آخر شب ادامه داشت. تینا یک سال از من کوچک تر بود و به همین دلیل تنها راز هایمان را به هم میگفتیم. علی بچه ی خیلی خوبی بود و با احساس ،تا به حال من را تنها نگذاشته بود و این اولین باری بود که مرا تنها گذاشت و این هم بخاطر حرف خودم بود. این باعث میشد که هر روز علاقع ام به علی بیشتر شود و از همه مهم تر این بود که علی سید بود و منم عاشق سید های محل بودم.و برایشان ارزش خاصی قائل بودم. درباریان شاه از این قیام های ما در هر خیابانی به شدت عصبانی میشدند و این خشم خود را با دستور دادن و زیادن کردن سربازان به خوبی آشکار بود و ما هم خوشحال از اینکه توانستیم این کارا به خوبی انجام دهیم. وقتی که آقا را تبعید کردند آن روز را به خوبی به یاد دارم نصف شب بود و با ماشین خاموش سراغ ایشان آمده بودند و ایشان را بردند. قبل از این اتفاق ایشان به ما گفته بودند که خود را برای قیام های عظیم آماده کرده و با تمام نیرو این کار را به سر انجام برسانیم و از هیچ چیز بیم نداشته باشیم جز خداوند متعال که در این راه یاور مان خواهد بود.
ېامۿدؿ اڋرکڹے🌹
🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🦋🌼🦋🌼🦋 🌼🦋🌼🦋 🦋🌼🦋 🌼🦋 🦋 #پارت پنجم #رمان سر بر
🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🦋🌼🦋🌼🦋 🌼🦋🌼🦋 🦋🌼🦋 🌼🦋 🦋 ششم سر بر روی شانه های مادرم ایشان صحبت میکردند که ناگهان صدای اذان از گلدسته های مسجد برخواست. امام بلند شدند و با تبسمی مهربان رو به همه کردند و گفتند خدا مارا یاری خواهد کرد در این راه پر خوف،پس یا علی گویید و برویم برای خواندن نماز. همگی ما بلند شدیم و پشت سر امام شروع به خواندن نماز ظهر کردیم. خوشحال بودم که نمازم را به امام اقتدا کردم و آن را میخوانم. از آن روز بسیار گذشته است و من و علی در همان روز ها ماندیم و با خاطرات آن روز ها زندگی میکنیم. خواهرم تینا یکبار امام را دیده بود و همیشه از این ناراحت بود که چرا فقط یکبار امام را دیده است. آن یکبار هم فقط دراولین  راه پیمایی برای اعتراض به رژیم پهلوی ایشان را دیده بودند. همیشه وقتی حرف امام در خانه مان میشد تنها کسی که به دقت گوشمی کرد به حرفم خواهرم تینا بود. من و علی نیز تا میتوانستیم از مهربانی آقا به خودمان می گفتیم و او عصبانی میشد. وقتی تینا عصبانی میشد جذابیت خاصی داشت که انگار میگفت باشه به من اینجور میگی تا حرصم بگیره؟ببینیم کی آخرش از حرص خوردن دق میکنه داداش!! رمان فقط فوروارد بشه❌ با ما همراه باشید 👇🏻 eitaa.com/etyhhbi
ېامۿدؿ اڋرکڹے🌹
🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🦋🌼🦋🌼🦋 🌼🦋🌼🦋 🦋🌼🦋 🌼🦋 🦋 #پارت ششم #رمان سر بر
🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🦋🌼🦋🌼🦋 🌼🦋🌼🦋 🦋🌼🦋 🌼🦋 🦋 هفتم سر بر روی شانه ها ی مادرم پخش کردن اعلامیه خیلی خطر ناک بود به همین دلیل به خواهرم تینا و دوست صمیمیش یکتا این اجازه رو نمیدادیم که این کارو انجام بدن،اما چون اونروز مامور ساواک من و علی رو دیده بود دیگه نمیشد ما با خودمون اعلامیه ببریم. اون روز عصر به تینا گفتم که اعلامیه ها رو شما پخش کنید با یکتا اما مواظب ساواکیا باشید. یکتا خیلی خوشحال شد از اینکه این اجازه رو بهشون دادم اما وقتی از خانه خارج شدن به شدت نگرانشون شدم که مبادا اتفاقی براشون بیافته! خداروشکر اون روز به خیر گذشت.بدون هیچ درگیریی! اما روز بعدش......! اتفاقی ناباور کردنی ای برای یکتا افتاد مثل اینکه تو را برگشت با ماشینی تصادف میکنه و راهی بیمارستان میشه. که همه ی این ها رو تینا برام تعریف کرده بود. نگرانش شدم از تینا آدرس بیمارستان رو خواستم که با تعجب ازم پرسید برای چی میخوای؟!!؟ پیشانیم عرق کرد جوابی براش نداشتم گفتم همین طوری میخوام. تینا که سمج تر از این حرف ها بود گفت نکنه گلوت پیشش گیر کرده؟ها بگو ببینم! کپی ممنوع فقط میتونید با لینک کانال فوروارد کنید❌ با ما همراه باشید 👇🏻 eitaa.com/etyhhbi
رفقا صبحتون مملو از عشق امام زمان (عج)🌸 خوب میبینم ریزش داریم😕 زود رفقاتون رو به کانال دعوت کنید در آمار 670 رمان جذابی تقدیم نگاهاتون میکنیم😌 خوب چون شما باید از رمان لذت ببرید نظر بدید کدوم رمان از رمان زیر گذاشته بشه👇 1_رهایی از شب 2_ناحله نظرهاتون رو با ناشناس اشتراک بگذارید☺️
ېامۿدؿ اڋرکڹے🌹
#قسمت_پنجاه_وهشت #ناحله چند دقیقه گذشت تا ورقه ها رو پخش کردن خودکارمو گرفتم و شروع کردم به سیاه ک
📚 🌸 امشب قرار بود بریم خونه داداش علی . دلم واسه فرشته کوچولوش یه ذره شده بود. با دیدن داروخانه یادم اومد قرصام یه مدتیه که تموم شده کنارش پارک کردم و قرصایی که میخواستمو یه پاکت ازش گرفتم‌ . زنگ زدم به ریحانه که هم خودش حاضر شه هم بابا رو حاضر کنه. بعد چند دقیقه رسیدم دم خونه. چندتا بوق زدم که باعث شد بیان بیرون و بشینن تو ماشین. درو برای بابا باز کردم و کمک کردم که بشینه .ریحانه هم رفت پشت نشست. دوباره سر جام نشستم و "فاطمه " فردا دهم تیر مهمترین روز زندگیم بود این همه سال درس خونده بودم تا برسم به اینجا. انقدر این مدت سختی کشیده بودم که از زندگی؛ خوبی؛خوشی و شادی سیر شدم واقعا دیگه چیزی برام اهمیت نداشت مامان اینا بعد از افطار آوردنم بیرون تا به قول خودشون روحیه ام باز بشه. ولی نمیدونستن انقدر خسته ام که بیرون رفتن هم هیچ فایده ای نداره. شیشه رو آوردم پایین تا باد به صورتم بخوره خیلی وزن کم کرده بودم و زیر چشام گود افتاده بود اصرار میکردن روزه نگیرم ولی به حرفشون گوش نمیکردم یکم که دور زدیم خسته شدم بهشون گفتم برگردیم . دیگه مطمئن شدم افسردگی گرفتم. رفتیم خونه تصمیم گرفتم تا فردا دیگه طرف کتابام نرم چون هرچی که بلد بودم‌و یادم میرفت . کارت ورود به جلسه ، سنجاق قفلی؛کارت ملی ؛شناسنامه و چندتا مداد و پاکن برداشتم و گذاشتم رو میز پسته وکشمش رو از تو کشوم برداشتم چندتاشو که خوردم خوابیدم رو تختم هرچقدر پهلو عوض کردم و آیت الکرسی و حمد و توحید خوندم فایده ای نداشت . بدترین شب زندگیم بود انگار یکی داشت مچالم میکرد. سرم و با دستام فشردم دلم میخواست از شدت کلافگی جیغ بزنم هرکاری کردم بخوابم نتونستم . انقدر تو همون حالت موندم که صدای اذان به گوشم خورد پاشدم رفتم سمت دستشویی و بعد از اینکه وضو گرفتم نماز خوندم و دعا کردم لباسام رو از تو کمد برداشتم طول و عرض اتاقم رو با قدم هام شمردم تا هوا روشن شه . رفتم سمت آشپزخونه و کامل ترین صبحانه ی زندگیم رو خوردم. مامان واسم عدسی درست کرده بود حس کردم انرژی گرفتم . مامان و بابا هم حاضر شدن و با توکل بر خدا حرکت کردیم سمت سالن آزمون. با نگاه مضطربم نوشته های تو خیابونو دونه دونه رد میکردم. حس میکردم نفسام منظم نیست. واقعا هم نبود . ترس و اضطراب و بغض وجودمو گرفته بود. پشت هم نفسای عمیق میکشیدم تا جریان خونم عادی بشه. بالاخره این خیابون هولناک به پایان رسید. بابا نزدیک دانشگاه نگه داشت پیاده شدم. برام آرزوی موفقیت کردن و رفتم داخل جو واقعا استرس زا بود مادر و پدرایی که به بچه هاشون انرژی میدادن به چشم میخوردن. کارت ورود به جلسه و کارت ملی ام رو گرفتم تو دستام. شماره صندلیم و با هر زوری که شد پیدا کردم و نشستم کارت ورود به جلسه رو متصل کردم به مقنعه ام. نفهمیدم چقدر گذشت که دفترچه سوالای عمومی وپخش کردن یه خورده گذشت یه چیزایی پشت میکروفون گفتن که با دقت گوش دادم‌ بعد چند دقیقه گفتن که میتونیم شروع کنیم خم شدم و دفترچه رو از رو زمین برداشتم نگاه به ساعت انداختم و وقتم رو کنترل کردم یه آیت الکرسی خوندم و شروع کردم اضطرابم کمتر شده بود خداروشکر سوالای عمومی رو خیلی خوب زدم و ۶ دقیقه وقت اضافه هم آوردم براش یه بار دیگه چک کردم سوالایی رو که شک داشتم. دفترچه رو از ما گرفتن و دفترچه ی تخصصی رو پخش کردن. یه زمان کوچولو دادن برای تنفس. دوباره تنظیم وقت کردم . تا گفتن شروع کنید دفترچه رو برداشتم . خیلی از سوالا رو شک داشتم استرسم دوباره برگشت و دستام میلرزید به هزار زحمتی که بود سوالا رو زدم. داشتم سکته میکردم از ترس و اضطراب در گیر سوال هایی بودم که بی جواب مونده بودن نفهمیدم اصلا چیشد که گفتن تمام . با بهت سرمو آوردم بالا . آقایی که پاسخ نامه رو جمع میکرد هر لحظه بهم نزدیک تر میشد. گفتم تا به من برسه شاید بتونم یه سوال دیگه رو جواب بدم مشغولش شدم که چهره جدی و اخمالودش رو دیدم که با صدای مردونه ی بمی گفت : وقت تمومه به ذهنم هم خطور نمیکرد که انقدر زود وقتمون تموم شه . سرگیجه گرفته بودم . دستم رو روی صندلی ها گرفتم و رفتم بیرون مامان و بابا که منتظر ایستاده بودن با دیدنم اومدن سمتم بدون‌اینکه چیزی بپرسن راجع به آزمون تا ماشین با لبخند همراهیم کردن. نشستیم تو ماشین بی اراده گریم گرفت نمیدونستم دلیلشو خوشحال بودم یا ناراحت ...! فقط تا جایی که میتونستم اشک ریختم احساس کردم بدنم میلرزه همینجور بی صدا اشک‌میریختم. رسیدیم خونه از ماشین پیاده شدم و رفتم تو اتاقم. پتومو پیچیدم دور خودم دندونام بهم میخورد حس میکردم دارم میسوزم ولی نمیدونستم چرا سردمه. چشام سیاهی رفت و دیگه متوجه چیزی نشدم. با صداهای اطرافم چشمامو باز کردم تار میدید یه تصویر محوی از مامانم رو دیدم چند بار پلک زدم که شاید بهتر ببینم ولی فایده ای
ېامۿدؿ اڋرکڹے🌹
نداره شت دوباره پلکای داغ و سنگینم رو روهم فشردم و باز کردم. به سقف سفید بالای سرم خیره شدم سرم و چ
📚 🌸 همون موقع مامان اومد تو اتاق و بغلم کرد. با چشم های پر از اضطراب گفت : خوبی مامان ؟ اصن غلط کردم بهت سخت گرفتم دورت بگردم الهی بابا هم‌پشت سرش اومد تو: دختر لوسمون چطورهه ؟ با تعجب نگاهشون میکردم و حرفی واسه زدن نداشتم مصطفی پشت سرشون با لبخند وارد شد و گفت: بح بح خانوم افتخار دادن بیدار شن ؟ تو چقدر نازنازویی آخه؟گفتن کنکور بدین نگفتن خودکشی کنین که بابا ... چیزی نگفتم فقط چشمام رو بستم وجودش منو یاد نبود همیشگی محمد مینداخت و باعث میشد حالم بدتر شه یه نایلون پر از آبمیوه گذاشت تو یخچال کنار تختم ساعد دستم رو گذاشتم رو پیشونیم که مامان گفت : از صبح تا حالا دوستت ۲۰ بار زنگ زد. جوابشو دادمو و گفتم بیمارستانی قراره بیاد پیشت. دهنم خشک شده بود به سختی گفتم : _ریحانه؟ +اره ریحانه _عه چرا گفتی اینجام براش زحمت میشه . راستی ساعت چنده ؟ +هشت و چهل و پنج دقیقه ی شب. تعجب نکردم ،انتظارشو داشتم واقعا خودمو نابود کرده بودم . خداروشکر که تموم شد. دیگه مهم نیست چی میشه من تلاشم رو کرده بودم. چقدر خوشحال بودم که پدر و مادرم راجع به کنکور چیزی نمیگفتن. دلم میخواست باز هم بخوابم ولی سر و صداها این اجازه رو بهم نمیداد . تختم بالاتر اومد چشام و باز کردم و مصطفی رو دیدم که رو به روم ایستاده بود اومد طرفم وبالش زیر سرم رو هم درست کرد و گفت: +اونجوری گردنت درد میگرفت سکوت کردو زل زد به چشمام نگاه سردو برفیم و به چشماش دوختم تا شاید بفهمه که دوستش ندارم و بیخیال شه. بر خلاف انتظارم انگار طور دیگه ای برداشت کرد لبخندرو لبش غلیظ تر شد و نگاهش و رو کل اجزای صورتم چرخوند. با حالت بدی ایستاده بود و نگاهم میکرد. بود و نبود بابا هم براش فرقی نمیکرد اخم کردم تا شاید از روبه بره که با صدای بلند سلام یه دختری نگاهم و چرخوندم. با دیدن قیافه خندون ریحانه یه لبخند رو لبام نشست وقتی که جلو تر اومد متوجه شدم کسی همراهشه. تا چشم هام به سر خم شده محمد خورد حس کردم جریان خون تو بدنم متوقف شد. کلی سوال ذهنم‌ رو مشغول کرده بود. اینجا چیکار میکرد ؟ یعنی واسه من اومده ؟ مگه میشه ؟ خواب نیستم‌؟ محمد یا الله گفت وبعد رفت طرف پدر و مادرم ریحانه پرت شد بغلم و منو بوسید و گفت : +دق کردم از دست تو دختر سکته ام دادی از صبح. چرا این ریختیی شدیی آخه ؟؟ چیکار کردی با خودت ؟ یه ریز حرف میزد که محمد گفت : +ریحانه جان!! و با چشم هاش به مامانم اشاره کرد ریحانه شرمنده با مادرم روبوسی کرد و گفت : + ای وای ببخشید سلام خوبین ؟ مشغول صبحت شدن و من تازه تونستم نگاهم رو سمت محمد برگردونم با یه نایلون که تو دستاش بود اومد سمتم سرش پایین بود شالم رو، رو سرم درست کردم و همه ی موهامو ریختم تو با صدای آرومی گفت : +سلام نایلون رو گذاشت رو کمد کنارم اصلا حواسم نبود به مصطفی که کنارم ایستاده بود و بانگاهش داشت محمد و میبلعید محمد بهش نگاه کرد از طرز نگاه کردنشون بهم فهمیدم شناختن همو سعی کردم به هیچی جز حس خوبه حضور محمد کنارم فکر نکنم زیر چشمی نگاهش میکردم ریحانه اومد کنارم دوباره یه صندلی آورد نزدیک و نشست روش دستم و گرفت تازه انرژی گرفته بودم که محمد یه با اجازه ای گفت و رفت طرف در . به ریحانه هم گفت : +پایین منتظرم ریحانه شروع کرد مثل همیشه با هیجان حرف زدن . در جوابش گاهی لبخند میزدم و یه وقتایی هم بلند میخندیدم . الان بیشتر از قبل دوستش داشتم. از همه حرفاش ساده گذشتم حتی حرف هایی که راجع به دلبری های فرشته کوچولو بود ولی تا به این قسمت از حرفاش رسیدد گوشام تیز شد با آب و تاب گفت: راستی فاطمه بلاخره میخوایم واسه این داداش سرتقم زن بگیریم یه لحظه حس کردم جمله اشو اشتباه شنیدم مات نگاهش کردم و با خودم فکر کردم ریحانه چندتا داداش مجرد داشت که ادامه داد: +خداروشکر ایندفعه انقدر که بهش اصرار کردیم داداش محمد رضایت داد براش بریم خاستگاری با شوق ادامه میداد و من تمام حواس پنجگانم پی کالبد شکافیه جمله اولش بود ادامه داد : +واییی دختره خیلی خوشگله به داداشم هم میاد. خیلی هم با ادب و با کلاسه امیدوارم ایندفعه رو محمد بهانه نیاره تا یه عروسی بیافتیم . دستم و فشرد و گفت: +تو دلت پاکه دعا کنن همچی درست شه! حس کردم یکی قلبم و تو مشتش گرفته دنیا دور سرم چرخید دعا کنم ؟ چه دعایی؟ از خدا چی بخوامم؟ ازش بخوام دامادیه قشنگ ترین مخلوق خدا که همه ی دنیای من شده بود رو ببینم ؟ نگاهم به ریحانه بود فکر کنم بحثش و عوض کرده بود و از چیزای دیگه ای حرف میزد ولی من هیچی نمیفهمیدم فقط این جمله اش(راستی فاطمه بلاخرهه میخوایم واسه این داداش سرتقم زن بگیریم ) هی تو ذهنم تکرار میشد ریحانه بلند شد بهم نزدیک شد،آروم تکونم داد و گفت : +فاطمه چرا یخ زدی؟ به قلم فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزاپور