eitaa logo
ېامۿدؿ اڋرکڹے🌹
863 دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
5.7هزار ویدیو
31 فایل
بسم رب النور .... کپی آزاد ارتباط با ما👇 @ashobedelambaraykarbala حداقل تا اینجا اومدی یه صلوات برا امام زمان بفرست 😉 لعنت اللـہ علے اسرائیل
مشاهده در ایتا
دانلود
ېامۿدؿ اڋرکڹے🌹
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #سر_بر_روی_شانه_های_ماد
🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🦋🌼🦋🌼🦋 🌼🦋🌼🦋 🦋🌼🦋 🌼🦋 🦋 سوم سر بر روی شانه های مادرم این سخن او برایم کمی عجیب بود زیرا قبل از اینکه مامورا ن به دنبال من بیافتند خون از دماغ کسی نیامده بود پس چگونه این اتفاق افتاده؟ از روی تخت پایین آمدم باند های زخمم خونی میشد اما به هر زحمتی بود باید خودم را به آنجا یعنی میدان خمین میرساندم. همین که به آنجا رسیدم دیدم خون همه جا را فرا گرفته و گویی شهدا در خون خود می غلتیدند! از آن پس با خود عهد بستم تا آخرین قطره خون خود برای پایمال نشدن خون آنها به تظاهرات علیه حکومت پهلوی ادامه دهم. روز ها و ماه ها می گذشت و حکومت پهلوی به ظلم و ستم خود ادامه میداد نمیتوانستم ظلم محمد رضا شاه پهلوی را به مردم بیچاره ببینم و کاری نکنم! با دوستانم قرار گذاشتیم تا میتوانیم بر علیه این رژیم مبارزه کنیم.من و علی به افرادی که میدانستیم به خاطر رژیم پهلوی رنج های زیادی کشیده اند و حاضرند جانشان را برای سرنگونی شاه بدهند صحبت کردیم و قرار شد که همگی ما در فردای آن روز در خیابان های شهر تظاهراتی بر علیه رژیم شاه انجام دهیم.اما این سری فقط رژیم شاه نبود که مهمات داشت بلکه ما نیز اصلحه های دست ساز خود را برای به آتیش کشاندن و اعلام نا رضایتی از شاه را داشتیم.هر روز ما به همین گونه سپری میشد و کسی جلو دار ما نبود! ❌اگر دوست دارید رمان رو تو کانالتون قرار بدید فوروارد کنید لطفا کپی نشه❌ کپی حرامه فقط فوروارد❌ با ما همراه باشید👇🏻 @etyhhbi
🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🦋🌼🦋🌼🦋 🌼🦋🌼🦋 🦋🌼🦋 🌼🦋 🦋 چهارم سر بر روی شانه های مادرم تا به آن موقع فقط جوانان بسیجی ما در این انقلاب با شکوه شرکت داشتند اما پس از مدتی نیز تمامی اهل محل و آشنایان نیز به جمع ما پیوستند. نامه های آقا به ما امیدی برای روشنی فردا میداد و خون های ما را با انرژی خاصی در رگ هایمان جاری میکرد تا در مقابل زور گویی شاه سکوت نکنیم. درست است که جوانان و پیران زیادی را در این راه از دست دادیم اما خوشحالیم که پای تظاهرات ماندیم و جنگیدیم و شهید دادیم.اگر این کاررا نکرده بودیم تا به امروز همیشه خودمان را سر زنش می کردیم که چرا هر کاری از دستمان بر می آمد انجام ندادیم. چرا امام را تنها گذاشتیم و چرا.................... هرگز اجازه نمیدادیم که ماموران آدرس ما را بیابند اما اگر پیدا میکردند وای به حالمان بود! ما در راه بر گشت از دبیرستان اعلامیه را پخش میکردیم چون در روز گیر افتادنمان غیر ممکن بود. در روز 28/2/1357در راه باز گشت حواسم به ماموران ساواک نبود. در یک کوچه که همشه موقع تعطیل شدن ما خالی بود اما بعد از آن به شدت شلوغ میشد اعلامیه ها را بر زمین می گذاشتیم به طرف خانه هایمان می رفتیم اما آن روز ماموران ساواک در آن کوچه بودند و اعلامیه ها را دیدند در همان حال بود که گفتم تو برو علی تا میتونی از اینجا دور شو نمیذارم بیاد سمتت بروووو
🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🦋🌼🦋🌼🦋 🌼🦋🌼🦋 🦋🌼🦋 🌼🦋 🦋 پنجم سر بر روی شانه های مادرم دیگه واقعا داشتم از حرف های علی خودم هم گریم می گرفت که آبجی کوچکه م  تینا از در وارد حیاط شد که ما خودمون رو جمع و جور کردیم والا این کارمان تا آخر شب ادامه داشت. تینا یک سال از من کوچک تر بود و به همین دلیل تنها راز هایمان را به هم میگفتیم. علی بچه ی خیلی خوبی بود و با احساس ،تا به حال من را تنها نگذاشته بود و این اولین باری بود که مرا تنها گذاشت و این هم بخاطر حرف خودم بود. این باعث میشد که هر روز علاقع ام به علی بیشتر شود و از همه مهم تر این بود که علی سید بود و منم عاشق سید های محل بودم.و برایشان ارزش خاصی قائل بودم. درباریان شاه از این قیام های ما در هر خیابانی به شدت عصبانی میشدند و این خشم خود را با دستور دادن و زیادن کردن سربازان به خوبی آشکار بود و ما هم خوشحال از اینکه توانستیم این کارا به خوبی انجام دهیم. وقتی که آقا را تبعید کردند آن روز را به خوبی به یاد دارم نصف شب بود و با ماشین خاموش سراغ ایشان آمده بودند و ایشان را بردند. قبل از این اتفاق ایشان به ما گفته بودند که خود را برای قیام های عظیم آماده کرده و با تمام نیرو این کار را به سر انجام برسانیم و از هیچ چیز بیم نداشته باشیم جز خداوند متعال که در این راه یاور مان خواهد بود.
ېامۿدؿ اڋرکڹے🌹
🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🦋🌼🦋🌼🦋 🌼🦋🌼🦋 🦋🌼🦋 🌼🦋 🦋 #پارت پنجم #رمان سر بر
🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🦋🌼🦋🌼🦋 🌼🦋🌼🦋 🦋🌼🦋 🌼🦋 🦋 ششم سر بر روی شانه های مادرم ایشان صحبت میکردند که ناگهان صدای اذان از گلدسته های مسجد برخواست. امام بلند شدند و با تبسمی مهربان رو به همه کردند و گفتند خدا مارا یاری خواهد کرد در این راه پر خوف،پس یا علی گویید و برویم برای خواندن نماز. همگی ما بلند شدیم و پشت سر امام شروع به خواندن نماز ظهر کردیم. خوشحال بودم که نمازم را به امام اقتدا کردم و آن را میخوانم. از آن روز بسیار گذشته است و من و علی در همان روز ها ماندیم و با خاطرات آن روز ها زندگی میکنیم. خواهرم تینا یکبار امام را دیده بود و همیشه از این ناراحت بود که چرا فقط یکبار امام را دیده است. آن یکبار هم فقط دراولین  راه پیمایی برای اعتراض به رژیم پهلوی ایشان را دیده بودند. همیشه وقتی حرف امام در خانه مان میشد تنها کسی که به دقت گوشمی کرد به حرفم خواهرم تینا بود. من و علی نیز تا میتوانستیم از مهربانی آقا به خودمان می گفتیم و او عصبانی میشد. وقتی تینا عصبانی میشد جذابیت خاصی داشت که انگار میگفت باشه به من اینجور میگی تا حرصم بگیره؟ببینیم کی آخرش از حرص خوردن دق میکنه داداش!! رمان فقط فوروارد بشه❌ با ما همراه باشید 👇🏻 eitaa.com/etyhhbi
ېامۿدؿ اڋرکڹے🌹
🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🦋🌼🦋🌼🦋 🌼🦋🌼🦋 🦋🌼🦋 🌼🦋 🦋 #پارت ششم #رمان سر بر
🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🌼🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🦋🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🌼🦋🌼🦋🌼🦋 🦋🌼🦋🌼🦋 🌼🦋🌼🦋 🦋🌼🦋 🌼🦋 🦋 هفتم سر بر روی شانه ها ی مادرم پخش کردن اعلامیه خیلی خطر ناک بود به همین دلیل به خواهرم تینا و دوست صمیمیش یکتا این اجازه رو نمیدادیم که این کارو انجام بدن،اما چون اونروز مامور ساواک من و علی رو دیده بود دیگه نمیشد ما با خودمون اعلامیه ببریم. اون روز عصر به تینا گفتم که اعلامیه ها رو شما پخش کنید با یکتا اما مواظب ساواکیا باشید. یکتا خیلی خوشحال شد از اینکه این اجازه رو بهشون دادم اما وقتی از خانه خارج شدن به شدت نگرانشون شدم که مبادا اتفاقی براشون بیافته! خداروشکر اون روز به خیر گذشت.بدون هیچ درگیریی! اما روز بعدش......! اتفاقی ناباور کردنی ای برای یکتا افتاد مثل اینکه تو را برگشت با ماشینی تصادف میکنه و راهی بیمارستان میشه. که همه ی این ها رو تینا برام تعریف کرده بود. نگرانش شدم از تینا آدرس بیمارستان رو خواستم که با تعجب ازم پرسید برای چی میخوای؟!!؟ پیشانیم عرق کرد جوابی براش نداشتم گفتم همین طوری میخوام. تینا که سمج تر از این حرف ها بود گفت نکنه گلوت پیشش گیر کرده؟ها بگو ببینم! کپی ممنوع فقط میتونید با لینک کانال فوروارد کنید❌ با ما همراه باشید 👇🏻 eitaa.com/etyhhbi
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 ______________________ (داشتم میترکیدم از خنده بابام کی کجا اینجوری کیو سین جین میکرد 😂حالا این پسره ارسلانم کم نمیاره بیشعور بابامم نمیدونم با این جور حرف زدنش اخر چه چیزیو میفهمه 😂 بالاخره بابام حرفاش با ارسلان تموم شد😂 سه تا مون رفتیم یه نگاهی کردم امیر علی و نرگس بودن فقط داخل.. امیر علی اشاره کردم که نرگس حجابشو درست کنه دکتر میخواد بیاد نرگس که روسریشو درست کرد اول بابام وارد شد بعد من بعدش ارسلان.. نرگس خیلی شکه شده بود بابام ازمون خواست همه بریم بیرون فقط خودشون دوتا بودن.. دیگه نمیدونم... نرگس)) روسریمو درست کردم مرتب نشستم که دکتر میخواست وارد شه.. دیگه از دست بابام نگران نیستم خودم اشتباه کردم کاش میگفتم حق داشت حالا باید میدیدم تکلیفم با اون خان چی میشد منم حق داشتم الان خدارو شکر همچی به خیر گذشت خدایا شکرت هیچوقت ناامیدم نکردی ببخش همین که امیر حسین منو نمیخواد معجزس خدایا کمکش کن تا زود تر خوب شه خدایا، خوب شد باز نیاد خواستگاری ها تا اون موقع که این بشر خوب میشه من دو تا دوقلو داشته باشم از همین الان حواست باشه.. یه همسر خوبم براش پیدا کن زندگی شو رقم بزن یه زندگی زیبا بدون غم و غصه.. همین جور داشتم باخودم حرف میزدم که بابام وارد شد آرمان وارد شد یکی پشت سرش بود وااای خداااای منننن این چی میخوادددد اینجا ارسلااان خدای من خودت کمک کن بابام خواست که همه برن بیرون -چرا نگفتی +ببخشید 😞 -نظرت چیه راجبش +بابا -خب چیه؟ +نظر من نظر شما خب.. -خب سرت بگیر بالا +چرا -سرت بگیر بالا بگو نمیخوامش خب +بابا😂 ‌-ای کلک +خب هنوز باهاش حرف نزدم -نمیخواد حرف بزنی +چرا خب پسر خوبیه که -اره خوبه فقط خیلی پرووعه +چرا؟ -اصلا آدم به پرویی این پسر تو دنیا ندیدم 😂 میگم شماره دختر من چجوری پیدا کردی میگه به سختی😐 +جدی😂 چند بار تاکید کردم به دختر من بگو نرگس خانم باز میگفت نرگس عه خودم دیگه داشت، خندم میگرفت.. ارمانم اون گوشه داشت یواشکی میخندید