eitaa logo
ېامۿدؿ اڋرکڹے🌹
860 دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
5.8هزار ویدیو
31 فایل
بسم رب النور .... کپی آزاد ارتباط با ما👇 @ashobedelambaraykarbala حداقل تا اینجا اومدی یه صلوات برا امام زمان بفرست 😉 لعنت اللـہ علے اسرائیل
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 ________________________ (رفتم تو اتاقم روسریمو عوض کردم یکی سنگین تر پوشیدم با چادر گل داره قهوه ای زندگی خودمه خب. ارسلان گفت من تو رودوست دارم مگه میشه دروغ گفته باشه اومدم برم بیرون که یک یا الله گفته شد دست وپام عین یخ شد از لابه لای در نگاه کردم عهههههه آرمان بیشعوره اخه توکی از این کارا بلد بودی از کی یا الله میگفتی متنفرم از خودم داشتن صحبت میکردند میگفتن میخندیدن اصلا انگار نه انگار منم عضوی از این خانواده هستم اون از بابام که میگه زندگی خودته اون از مامانم که میگه زود تصمیم نگیر اون از آرمان که دعوا کرد اون از امیر علی و عاطفه که میگن فکر کن، با بابا حرف، اخه من مگه خودم عقل ندارم یا تایین تکلیف میکنید یا خدااااایااااا😭 باز شد شب خواستگاری اصلا من از ازدواج کردن منصرف شدم نمیخوام از ازدواج متنفرم.. حوصله ندارم.. وضو که داشتم دورکعت نماز خوندم احساس میکردم آروم شدم خدایااا خیلی کمک کن تو این موقعیت تنهام نزار ارسلان گفت منو دوست داره اما من نمیخوام خانوادمو بخاطر این پسره ناراحت کنم خودت کمکم کن 😭 استرسی نداشتم گوشیو برداشتم شماره ارسلانو پاک کنم هرچی که گذشت رو فراموش کردم.. اما پاک نکردم.. رفتم کنار خانواده به آرمان سلام کردم متوجه شد، نگاهم کرد، اما جواب نداد،، بدرک اصلا.. قرار شد با هم حرف بزنیم اما داخل حیاط چای رو هم باید آرمان بیاره. صدایی از ایفون اومد بابام گفت که برم تو آشپز خونه وارد شدن شمردمشون شش نفر بودن دوتا پدر و مادرش، یه مردی نمیدونستم کی بود به احتمال زیاد داداششه، خواهرش و شوهر خواهرشم بودن.. اخریم خودش بود گل نرگس دستش بود میدونه من گل نرگس دوست دارمم خودش گفت، گل نرگس میخرم.. بعد از نیم ساعتی میشد که من در حال ذکر گفتن بودم.. صدام زدن برم... وارد شدم سرمو نداختم پایین و یه سلام نسبتا بلند کردم.. بابای ارسلان بلند شد و گفت ماشاالله از حرفش خندم گرفت جای من کنار آرمان بود. نشستم.. بعد از چند دقیقه نگاهی به ارسلان کردم، بیچاره تا سرشو میاورد بالا، آرمان اخم میکرد😂 بابای ارسلان خواست تا ما بریم باهم حرف بزنیم.. بابام اجازه داد.. اما آرمان گفت صبر کنید میدونستم میخواد خراب کنه همچیو _درست مهم نظر بابامه اما خب ما نمیتونیم طی این قرار های کوتاه تصمیم کلی بگیریم به نظرم برای حرف زدن و وقت زیادی هست. بلاخره که باید ملاکهاشونو بگن به هم اما خیلی زوده به نظر من این جلسه رو فقط خودمون راجب یه چیزایی صحبت کنیم جلسات بعدی میتونن با هم صحبت کنن.. بابای ارسلان با یه چهره ی خاصی گفت: «کار خیره هر چی زود تر بهتر،، دوست داشتم بپرم وسط بگم تو چه کاره ای آرمااانننن... آرمان با با پرویی جواب داد: بله درست میگین اما خب یکم افکار عاقلانه هم باشه بهتره هم پسر شما باید تصمیم بگیره هم خواهر من به نظرم خیلی زوده.. برای حرف زدن زمان زیادی هست.. داداش ارسلان گفت :ما دوست داریم هر چه زود تر تموم شه حداقل طی دوماه آینده عقد خوانده بشه.. آرمان باززززز فک زد: داشت میرفت رو اعصابم.. اگه شما دوست دارین دو ماه دیگه تموم شه ما دوست داریم یک ماه دیگه ازدواج کنن.. اما خب تصمیم اصلی با خودشون دوتاس یکم صبر بهتره تا خودشونم قشنگ فکر کنن.. داداش ارسلان گفت: خب با هم درارتباط باشن بعد قشنگ دیگه همدیگرو میشناسند. آرمان بازززززز: شناخت اینجوری بعد از صیغه ی محرمیت هستش که بتونن باهم در ارتباط باشن اگه همین جور نامحرمند بخوان باهم ارتباط داشته باشن ما مخالفیم.. به نظرم بزاریم برای جلسه بعد که این دوتا بتونن قشنگ فکر کنن بعد با هم حرف بزنن داداشِ ارسلان گفت..یعنی ما باز تا کی صبر کنیم؟؟ آرمان گفت:تاجلسه بعدی،شاید جلسه بعدی بشه فردا شایدم بشه یه هفته دیگه اگرم خیلی دوست دارید زود تموم شه جلسه بعدی باشه فردا. مثلا یه قراری بزارین برن باهم صحبت کنند مثلا داخل یه پارک.. بعد هفته دیگه که اومدین فقط درمورد نتیجه ی حرفاشون یه سری چیزا دیگه بحث میکنیم.. بابای ارسلان گفت:خب فردا که رفتن حرفاشون رو زدن بعد تا هفته آینده باهم در ارتباط باشن حرفای باقی مونده،، دفعه ی دیگه قرار آزمایش خون رو بزاریمم.. آرمان:قرار آزمایش رو میزاریم حرفای باقی مانده، یه روز دیگه میتونن بزنن..