🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت64
📚#یازهرا
________________________
+میخواستم امتحانت کنم اصلا
-اقاااا😐
+من تاحالا کسیو بلاک نکردم
-حتی اونایی که مزاحمت میشن 😂 مثل من
+من که مزاحم ندارم
-من بوقم؟! 😂
+فکر میکنی مزاحممی؟!
-اره😂
+طرز افکارت اشتباه ست
-نه بابا
اگه نبودم بلاک نمیشدم
+اقا 😐
من دارم میگم تاحالا کسیو بلاک نکردم..
نارحت شدی؟!
-من از دست تو ناراحت نمیشم 😂
+تو چت کردن من شما بودم الان شدم تو؟!
-نه تو همیشه شمایی😌😂
چه اینجا چه تو چت 😂
+کاملا متوجه شدم
-خیلی میترسم 😂
+از؟؟؟
-اینکه شب که اومدیم بگب من این پسره رو نمیخوام😂
+اشکال نداره به تَرست ادامه بده
-ممکنه😳
+چی؟!
-زنم نشی؟
+هر چی صلاحه خداست
-صلاح خدا این که ازدواج کنیم
+خب ازدواج میکنیم
-خب اگه صلاح خدا نباشه این ازدواج؟!
+خب ازدواج نمیکنیم
-چی؟!
نرگس من الان شش ماه از زندگیو گذاشتم پاتو خیلی،ظلمه که نخوای ازدواج کنی
+شش مااااههه؟!
شما الان سه ماه نیست که به من گفتی..
-اره الان سه ماه گفتم اما خب این سه ماه شو گفتم تو از قبلش چی خبر داری؟؟؟
شابد قبلش از شش ماهم بیشتر بوده که من میخواستم بیام بهت بگم....
+واقعا..
(داشتیم حرف میزدیم نمیدونم چرا قطع کرد..
احتمالا مشکلی براش پیش اومد..
بعد از صبحانه خوردن آرمان نمیدونم کجا رفت از مامانم خداحافظی کرد
به منم اصلا محل نمیزاشت
بدرک فکر میکنه همه کاره ی..
+مامان؟!
-بله؟
+من برا شب استرس دارم.
-استرس برا چی
+نمیدونم
-اینجوری نبوی نکنه نرگس خانم دوسش داری😂
+نه دوست داشتن نیست مامان اون منو ددست داره..
من مطمئنم..
-از کجا مطمئنی
+الان سه ماه منتظر جواب منه بیچاره
-اگه تونست نه ماه دیگه هم صبر کنه میتونی باهاش ازدواج کنی...
+مامان نه ماااهههه دیگه
یعنی یکسال؟؟
-یکسال زیاده؟!
+کمه؟!
-اگه عاقش واقعی باشه دوسال منتظر میمونه سه سال منتظر میمونه..
+مامان عاشقی نیست بخدا فقط دوسم داره
-امیر حسینم دوست داشت الان چند ساله گفته
+اون فرق داشت
-الان نظر اصلیت چیه؟؟
+به نظر من پسر خوبیه ..
-خب هر کی خواستگار تو بوده پسر خوبی بود
+امیر حسین خوب بود؟!!!!
-بد بود؟
+نمیدی چی میگفت؟!
-مریض مادر سخته ولش کن
اون حالش خوب نبود الان اگه خوب شه شاید بیاد معذرت خواهی کنه ازت..
شاید بیاد باز خواستگاری
+چییی؟؟؟مامان بخدا من میخوام با امیر حسین ازدواج کنم..
داداشمهههه.
تا این خوب شه من ازدواج میکنم..
-با ارسلان؟!
+با کی خب؟!
-نرگس صبر کن زود تصمیم گیری نکن صبر کن حرف بزنین..
صبرکن ببین نظر خانواده چیه..
+نظر خانواده که مشخصه بابا که میگه هر چی صلاح خودته امیر علیم میگه هر جور راحتی شمام که نظرت نظر منه..
+پس ارمان چی؟!
-اون جز آداما بحساب میاد..؟؟؟
-صبر کن بابات بیا باهات حرف بزنه
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت65
📚#یازهرا
___________________________
بابام از سر کار اومد صدام کرد برم پیششون..
+جانم؟!
-یکم از این پسره بگو
+پسر خوبیه
-خب؟
+همین دیگه
نمیدونم
باید باهاش حرف بزنم بعد بفهمم چطور پسریه..
-افرین..
نرگس امشب من اجازه نمیدم شما برین با هم صحبت کنید
+چرا بابا؟!!!!
-امشب بیان فقط ببینم یکم ازشون بدونیم من امشب بجات با پسره حرف میزنم اگه صلاح دونستم میزارم باهاش حرف بزنی
+چرا خب؟؟
-چرا نداره دیگه.
+خب ما که رفتیم خونشون دیدیمشون شماهم که اون روز باهاش حرف زدی.
-اره با یک بار نمیشه تصمیم کلی گرفت که، بزار من خودم باهاش حرف بزنم
+باشه
راجبِ چی باهاش حرف میزنی؟
- از کی تو رو میشناسه، از کی بهت گفته، چیشد که اینقدر راحت باهات تماس میگرفت، چیشد که نگرانت بود،
خیلی چیزا حالا
+چرا زا امیر حسین حرف نزدین با بقیه حرف نزدی؟
-بقیه لازم نبود.. امیر حسینو خودم میشناختم.. ارسلان فرق داره
+چه فرقی؟
-اصلا من حرف نمیزنم باهاش خوبه؟؟
+بابا😂چرا!؟
-خودم حرف نمیزنم آرمان میگم بره باهاش حرف بزنه اگه اومد گفت پسر خوبیه بعد تو برو باهاش حرف بزن
+نه باباااا
چه ربطی به ارماان دارهه اخه
نظر اصلی نظر شما و مامان و امیر علیه
-آرمان چی پس؟؟
+باباااا نظر اون اصلا برا من مهم نیست
-اتفاقا ارمان بهتره اون بهتر میتونه تصمیم بگیره من همیشه به تصمیم گرفتناش اعتقاد دارم اینم بدون تو این خانواده ازدواج تو از هر چیزی مهم تره برا آرمان..
+ نظرش برا من مهم نیست
تا وقتی شما و. امیر علی هستی آرمان هیچ حقی نداره که نظر بده
-حالا که اینطور شد من چیزی نمگیم میگم نظر من نظر آرمانه
+باباااااا
ارمان
امروز رفتم یه چیز بهش گفتم کاری کرد موجب ناراحتی ارسلان شد
-تو از کجا میدونی؟؟
اصلا بگذریم
امشب میان یا من میرم باهاش صحبت میکنم یا ارمان بره
بعدشم اگه خوب بود اجازه داری بری. باهاش حرف بزنی بعد از اینکه حرف زدین، یه عقد موقت امیر علی بینتون بخونه که طی یه مدتی محرم باشین
برای شناخت بیشتر..
بعدش خرید و این چیزا بعدشم توکل به الله
+یعنی صیغه محرمیت بینمون خونده شد میتونیم باهم بیرون هم بریم!!؟؟
-نه
+خب محرمیم
-محرم باشین زنش که نیستی این عقد موقت فقط برای اینکه یه دو روزی یه بار مثلا به همزنگ بزنین اونم هر دفعه که زنگ میزنی بیشتر از 3 دقیقه طول نکشه که مبادا احساسی به وجود بیاد یا چت میکنی بعد بده آرمان حتما بخونه اطلاع داشته باشه چت کردنتونم ادمی زادی باشه فقط درمورد زندگی اینده تون حرف میزنین ببنین تفاهم دارین یانه
وقتی هم زنگ زد یا پیام دادین بهم باید جدی باشی مسخره بازی درنیاری مغرور باشی و بگی داداشم کنارمه از هرجی که بهم میگی خبر داره.
+چشم
ولی خب به هم محرمیم
-بیرونم خواستین برین ارمان باید باشه
+بابا😂
ارسلان منو دوست داره مطمئنم
خودتون برین باهاش حرف بزنین یا امیر علی
بخدا آرمان بره باهاش حرف بزنه کلا پسره رو از ازدواج کردن منصرف میکنه
-همین طوری خوبه آرمان راحت میتونه باهاش حرف بزنه
بخدا آرمان اگه ازدواج کنه بچش دختر بشه از منم سخت گیر تر میشه بخدا خواستوار نمیزاره بیاد داخل خونش 😂
+مگه اون میتونه ازدواج کنه😒😒
بابا ارمان به منو ارسلان حسودیش میشه
-چرا شما چکار همین مگه؟
+هیچکار نامزد
-نامزززززدددد؟!!!!؟؟؟!!
نرگس؟!
نامزد موقعی میشن که عقد دائمی بینتون خونده بشه فهیمیدی؟!؟؟؟؟
+من فکر میکردم بعد ضیغه محرمیت نامزد حساب میشیم😂
-اره😂
برا من بعد از عقد
+بابا اینجور که شما میگی ما بعد از عقدم نمیتونیم بریم بیرون باید آرمان باهامون باشه😂
_نه دیگه ارمانو نمیفرسته همراهتون اما شرط میزاره براتون مگه نه علی اقا
-بله شرطشم اینه که دختر منو در روز فقط حق داری سه ساعت ببینیش
همون شرطایی که وقتی من رفتم خواستگاری مامانت بابابزرگت میزاشت 😂
+جدییی😂
خب شما مگه زن و شوهر نبوین؟
-اره
به بابا بزرگت میگفتم بزار من یه روز با زنم برم بیرون نمیزاشت میگفت دختر من قبل از ساعت نه میاری خونه
تازه قبلشم باید میگفتیم کجا میخواییم بریم
خودش یه جایی رو مشخص میکرد میگفت مثلا برین فلان پارک از این ساعت تا این ساعت
همین بود که من به مامانت گفتم خدا بهمون اگه دختره بده من همین جوری سخت گیری میکنم😂
+وااااای خدااااا به داد ارسلان برسهه😂😂
-از کجا معلوم داماد ارسلان باشه 😂
+بابا
هست دیگه😂
_نرگس باورت میشه من تا وقتی میخواستیم برا خرید حلقه باباتو ندیده
بودم😂
+واای 😂
یعنی بابا بزرگ اینا خودشون باید تصمیم ازدواج شما رو میگرفتن😂😐
-بله😂
+خدا رحتمش کنه
-اره
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت66
📚#یازهرا
_________________________
رفتم تو اتاقم
گوشیمو برداشتم ارسلان دوبار زنگ زده بود
زنگ نزدم بهش
بابام اگه بفهمه کلی باهام دعوا میکنه
تازه میگفت اگه به هم محرم باشین باید فقط دوروزی سه دقیقه جدی باهم صحبت کنید در حضور آرمان
اگه بفهمه ما ور زود سه چهار پنج بار به هم زنگ میزنیم یا پیام میدیم
اگه آرمان بهش بگه چییی
خدایااا خودت کمک کن
بابام میگفت نظر ارمانم مهمه کاش نگفته بودم بهش که با ارسلان در ارتباطم
خدایااا
خدا کنه نگه به بابام
اخرش آرمان نمیزاره که من باهاش ازدواج کنم، مطمئنم حسودیش میشه
خدایاا
اون بیچاره چه گناهی داره که منو دوست داره اون منو قانع کرده که دوسم داره
اون فقط زنگ زد ببینه برا نماز بیدار شدم یا نه،،
کاش نگفته بودم
کاش لال میشدم بابام میکشه منو
اگه شب ارمان ساز مخالف بزنه چی
تکلیف این ارسلان بد بخت چی میشه
کاش نگفته بودم کاااااششش
نماز
واااای نماز
نماز نخوندم
سریع رفتم وضو گرفتم که نماز بخونم
آرمان))
صبحونه خوردم رفتم بریم گلزار شهدا سر قبر همون شهیدی که زندگی نامشو خوندم کلی شلوغ بود
صبر کردم خلوت شه
نشستم سر قبر یه شهید چطوری که به شهادت رسید و خوندم خودم جاش گذاشتم دلم براش سوخت
از اونجا پا شدم رفتم کنار یه قبر دیگه یه مردی نشسته بود روی قبر و عکس شهید رو بوسه میزد..
گل نرگس اخریش بود که رفتم کنار اونا اقاعه
_پدر جان؟؟چکار میکنی؟؟
(اشکش در اومد، گل نرگس رو گذاشتم روی قبر نشستم کنارش
_چیشده؟
چرا گریه میکنی؟؟
-دلم برا پسرم یه ذره شده😭
_پسرتونه؟
-اره
عاشق شهادت بود..
همیشه میگفت دعا کنید شهید شم
بیست چهارساعت فقط میگفت شهادت شهادت
قسمم داد نمیشد مخالفت کنیم ما رو به امام حسین قسم داد ما رو به تک تک قطره های اشک حضرت زینب قسم داد
هممون راضی شدیم تا بره،، راضی کردن همسرش خیلی سخت بود براش تا اینکه همسرشم راضی شد.
حدود سی بار رفت سوریه و سالم برگشت
همش به امید اینکه شهید بشه میرفت و سالم برمیشت گاهی اوقات مدت زیادی میموند میگفت تا شهید نشم برنمیگردم.. تا نمیرم برنمیگردم. هر دفعه که میرفت میگفت برام دعا کنید دفعه بعد فقط یه پلاک بمونه دعا کنید دفعه میگفت دعا کنید بی سر بیام😭
خیلی دعا کردنش سخت بود برامون
رفت گفت اگه این دفعه هم برگردم قسم خورد که دیگه نمیره
مارو قسم داده بود که دعا کنیم شهید شه
نمیدونی چقدر دعا کردنش سخته
به همسرش گفت دعا بعد من برم،، دعا کرد براش..
حسین من عاشق بچه بود الان دوسال که به ارزوش رسیده شهید شده
اخرین باری که رفت متوجه شدیم خانومش بارداره بچش دختره
از قبلش فقط خودشون دوتا میدونستن
داخل یه برگه نوشته بود اگه دختر باشی
باید شجاع و نترس باشی،، مبادا نامحرم صدات و بشنوه، مبادا چادرت عقب بره..
اسمت باید یا زینب باشه یا زهرا انتخاب. بامادرته،،
اگرم پسر باشی باید مواظب مامانت باشی باید از مردم این کشور دفاع کنی
در راه جهاد خدا قدم بردار
البته مجبور نیستی ها اگه دوست داشتی فرزندم
اما همین شهادتش باعث سربلندی ما شده
(با هر جمله ای که داشت میگفت من بغضم بیشتر میشد.
بخاطر شهادت بچه شو ندید هیچ وقت..
همین جور که داشت حرف میزد
یه دختر کوچولو که به نظر میومد سه سالش باشه یه چادرنماز کوچیکم پوشیده بود دست گذاشت رو شونه ی مرده
بابای شهید بهش گفت جانم دخترم
دختره با صدای بچگونه ومظلومش گفت مامانم گفت بریم
بعد یه خانوم کاملا با حجاب اومد یه دستی روی عکس شهید کشید..
بعد که خواستن برن
خانومه به دختر کوچولوعه گفت
زهرا از بابات خدا حافظی کن بریم
دختره هم رفت دستی کشید رو عکس باباشو و عکسو بوسید..
فهمیدم که اسمشو زهرا گذاشتن
اون خانومه هم همسرش بود
همه از دختره ی کوچولو عکس میگرفتن
بهش خورامی میدادن یه اقایی یه چادر مشکی خیلی کوچک بهش داد که هم ن موقع پوشیدش مثله فرشته ها شد
یه پسره ایی رفت بهش گفت زهرا خانم میدونی من بهت مدیونم میشه منو ببخشی
بغضم بد جور شدید بود
-پسرم خدانگهدار انشاالله به حق امام حسین عاقبت بخیر شی مثل پسر من به هر ارزویی به داری برسی...
_ممنون پدر جان..
گریه امونم نمیداد تا حالا اینجور نشده بودم به هر سختی بود رفتم توماشین نشستم و گریه کردم داشتن میرفتن
بدو رفتم سمت اقاعه انگار میشناخت منو و فهمید کارش دارم..
از بین مردم اومد رفتم کنارش
-کاری داشتی پسرم
_میشه برا منم دعاکنی 😭
-چه دعایی پسرم
_میشه دعا کنی خدا منو ببخشه و قبولم کنه؟؟😭
-خدا مهربونه پسرم نگران نباش همچی درست میشه
_چشم😭
(دستشو بوسیدم..
رفتم تو ماشین کلی گریه کردم)
واقعا که اینجا ارامش بخشه
بعد از چند دقیقه رفتم بیرون یه مردی رو دیدم از پشت سر اره همون پسره بود که به زهرا کوچولو گفت من مدیونتم منو ببخش..
نزدیکش شدم
وااای خدایااا نیمااا بود که
_نیماااا
(دور برشو نگاه کرد که چشش افتاد به من)
-اوه تو اینجا چی میخوای آرمان خان
بیا بریم
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت67
📚#یازهرا
__________________________
اون طرف بشینیم
(روی یه صندلی نشستیم)
_چرا زود تر نیومدی آرمان پدر همسر و بچه ی شهید اومدن اینجا
قبرش اونجاست
نمیدونی دخترش چقدر ناز بود ارمان
آرمان تو نمیفهمی من چی میگم، دوست داشتم با باباش صحبت کنم. نشد خیلی شلوغ بود اینجا آرمان.😭
آرمان دخترش خیلی ناز بود چادر پوشیده بود مثل فرشته ها شده بود😭
(الان میتونستم حرفاشو درک کنم
_نیمااااا😂
-زهرمار آرمان
إرمان تو نمیفهمی بخدا 😕
_اره من نفهمم 😂
_نیما میشه دیگه من نفهمو آرمان صدا نکنی؟
اسمم امیر محمده..
-چیییی؟؟؟
_من تصمیم دارم آدم شم نیما
حرفات تاثیر گذار بود
از فکر دختره اومدم بیرون
یه جورایی قانع شدم
خودم بودم امروز
اسم دخترش زهرا بود
باباش برام دعا کرد
زندگینامه بچشو برام تعریف کردم تو بیست و سه سالگی شهید شده بود
نمیدونم چم شد یکدفعه
شماره بچه ها رو پاک کردم
اما تصمیمم برا شمال رفتن هنوز سرجاشه
اما نمیخوام باهاشون باشم..
تصمیما من همیشه قطعیه
خیلی خوشحالم که میخواییم بریم مشهد..
-باورم نمیشه آرمان 😂
_همه اینا تقصیر یکی از حرفایی بود ک تو ماشین برام گفتی
تصمیم قطعیه بخدا
-چقدر خوب ولی من اصلا نمیتونم باور کنم
تو هنوز الان میفهمی چه خانواده خوبی داری..
_از چه لحاظ؟!
-حالا خودت میفهمی..
_امشب خواستگاری خواهرمه
-خب؟
_دوست ندارم باشم
از پسره خوشم نمیاد
-مگه پسر عموت نیست؟!
_نه این یکی دیگس
پسرعموم گفت نمیخواد خواهرمو
-چیییی
چطور اومد خواستگاری گفت نمیخوام
_خواهرمم نمیخواستش خب
-خب چیشد
_پسر عموم خیلی وقت بود میخواست خواهرمو، بعد بابام گفت باید بری خدمت بعد، الانم چندوقت برگشت که اومد خواستگاری نرگس دوسش نداشت شب خواستگاریش داشت گریه کرد
تا اینکه به منم گفت بعد فرداش تصادف کرد بعد رفتیم عیادتش حافظش از دست داده گفت من نمیخوام نرگسو،،
بابامم زیاد راضی نبود..
الان این خواستگارش یکی از همکلاسیاشه از دانشگاه
من خوشم نمیاد ازش خیلی بیشعوره
-چرا
_میخواد خواهرمو گول بزنه صبحی زود. زنگ بهش همش زنگ میزنه بخدا بابام بفهمه برخورد میکنه.. نمیگم به بابام چون نرگس اومد فقط به من گفت،، میترسم یه دفعه جور نشه با احساس خواهرم بد جور بازی میشه صبح که داشت حرف میزد گرفتم بلاکش کردم بیشعور نامحرمه هنوز هیچ ربطی به خواهر من نداره زنگ میزنه میگه من تو رو دوست دارم اخ هاین شعورش کجا؟؟؟؟ الان خدایی نکرده یه حسی به وجود بیاد بعد اصلا چمیدونم یه اتفاقی بیافته، خون هاسون به هم نخوره، اصلا نخواست جور شه بعدش خواهر من باید چکار کنه خیلی پروهه این پسره بابامم میگه
-خب زنگ میزنه خواهرت بگو جواب نده
_من که بلاکش کردم
الان اگه خواهرمم دلش سوخته باشه درش آورده از بلاکی این خیلی احساسیه
کلی با نرگس دعوا کردم
گفتم این با چه حقی زنگ میزنه
الان هم خواهرمم از دست من ناراحته هم من از دست اون
بخاطر یه آدم آشغال..
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت68
📚#یازهرا
___________________
-هر چی خدا بخاد
_اون که اره ولی من از پسره خوشم نمیاد..
اتنا بهم پیام داده امروز
-آتنا؟؟
_همین دختره دختر همسایمون اسمش آتناس
-خب چی گفته؟
_گفت یه قرار بزار بیا هم حرف بزنیم
-خب تو چی گفتی؟
_از وقتی که بهم پیام داده انلاین نشدم نمیخوام با هاش چت کنم نامحرمه میدونم چت کنم حسم بیشتر میشه بهش الان سعی میکنم فراموش شه حس چند روزی سخته اما خدا بزرگه..
-اره خدا بزرگه خوب کردی که زود جواب ندادی اینطوری بهتره..
_اره جوابشو ندادم هنوز به نظرت چکار کنم این که از من متنفره
-اشکال نداره یه قرار بزار برو باهاش حرف بزن
_بعد میدونی اگه بابام بفهمه چی میشه
-بفهمه راستشو بگو نمیکشت که 😂
اصلا از کجا میخواد بفهمه
_دوست نرگسه
-ای خدا😂
_خدا کنه تا همین جاشو نگفته باشه
این دختره خیلی زبون درازه
اگه الان یه دفعه مثلا بیاییم اینجا بشینیم حرف بزنیم پس فردا میره به خواهرمم میگه داداشت منو برده بیرون 😂
-عه
خب برو به خواهرت بگو
_نه ولش کن
من دیگه کاری به خواهرم ندارم صبح ازش ناراحت شدم سر این پسره😂
-اقا😂
_بخدا اگه این داماد ما بشه من اصلا نه تو خونه خواهرم میرم اصلا کاری ندارمشون عروسیشم نمیرم...
-منم همین حس و به دامادمون دارم همیشه با من لجه😂اما چیزی نمیتونه بگه به من، چون بابام دعوا میکنه باهاش خودمم جوابشو میدم به خواهرمم گفته بود گفته بود من از نیماتون میترسم😂
گوشیت داره زنگ میخوره..
_الو
سلام بابا خوبی؟
من با نیما دوستم بیرونم چرا؟
بابا ما کار داریم نمیتونم بیام امشب
دیر میام..
چی میشه فکر کنید من نیستم 😂
اشکال نداره به جا خالی من گلنرگس بزارید😂
ارسلان میخره
نمیام بخدا
سعی میکنم
بیرون دیگه
گلزار شهداییم
باشه میام
میام تعریف میکنم
فعلا خدا نگهدار..
-باباته؟
_اره
-چی میگه؟
میگه کجایی مهمونا میان دیگه ها
گفتم بیرونم با دوستم کار دارم نمیتونم بیام
گفت نمیشه جات خالی میمونه
گفتم طوری نیست بجا من گل نرگس بزارید
گفت گل نرگس نداریم گفتم ارسلان میخره
-ارسلان کیه؟داداشت؟
_نه بابا داداشم امیر علیه اسمش
اسم همین خواستگاره ارسلان
گفت کجایی الان
گفتم گلزارشهدا
گفت از صبح کجا بودی
گفتم میام تعریف میکنم
همین
-از صبح بیرون بودی؟
از صبح تاحالا کجا بودی😂
_اومدم همین جا 😂
وای خدای من من ساعت هشت اومدم الان ساعت چهاره 😳😂
-خب اینجا اومدی چرا کلک😂
_اومدم قبر خودم مشخص کنم 😂
-به سلامتی😂
کدومه قبرت کی میای به لطف الهی تو قبرت بخوابی
_اوجا جا خالیه 😂
-تو قدت کوتاهه اونجا برا منه برا قد بلندا😂
_منم بلندم بخدا😂
تو چندی
-صدوهشتاد وهشت
_یا پنج تن😐😂
ماشالا
منم صدوهفتاو نه
-خب توهم بلندی
_خب پس تو قبره جام میشه
-نه😂
_نه خیر اون قبر خودمه دیگه حرف نباشه
-بیا جوفتمون بریم توش بخوابیم دیگه دعوا برا چی
_اصلا هرکی زود تر مرد بره بخوابه که من زود تر میمیرم
-از کجا معلوم
_دیگه
-عزیزم اون قبر برا شهیداس اصلا ما رو را نمیدن اونجا الکی خوشحال نشو
_خب میدونستم😂
-کاش مارو هم اینجا خاک میکردن چیزی نمیشد که
_بیا برو شهید شو خب
-باش بیا بریم
_بریم از یه طرفی ماشین نباشه 😂 بزنه زیرمون کنه
-چقدر حرف میزنی بیا برو
_کجا؟؟
-آدم از توبیخیال تر کجا هست؟؟
خواهرت دارن عروس میکنن تو اینجا نشستی داری با من حرف میزنی
_ن من نمیرم بدرک عروسش کنن شرش کنده شه 😂
-عجب
_مرخصی گرفتی
-اره
برو جدی آرمان
_بدم میاد
-زشته
_خودتم از دامادتون بدت میاد چی میگی
-عه😂
اشکال نداره برو آرمان
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت69
📚#یازهرا
_______________________
_گفتم من امیر محمدم
حالا حضور منم زیاد مهم نیست اونجا
-چطور مهم نیست ناسلامتی داداش عروس میشی
_همون عروس میگه تو کاره ای نیستی، تو ازدواج کردن من😂
-عجب..
اگه یه بار دیگه زنگ زدن بهت برو
_باش
-چقدر بابات پیگیرته😂
_اره عق الان برم خونه بگم کجا بودم
-بگو گلزار شهدا 😐😂
_نهه
-بخدا من اگه دو روزم خونمون نرم هیچکس سراغم نمیگیره بعد دوروز که برم خونه تازه بهم میگن عه نیما کجا نشسته بودی من ندیدمت 😂
_ولی من هر جا برم زیر نظر خانواده هستم 😂
-یه قرار بزار با دختره برو باهاش حرف بزن
_چی بگم
-خب ببین چکارت داره
نرگس)))
قرار بود بیان یکی دوساعت دیگه خداکنه آرمان امشب همچیو خراب نکنه من مطمئنم اگه آرمان باهاش صحبت کنه همچی تموم میشه..
آرمان این ازدواجو بهم میزنه
همه داداش دارن منم داداش دارم
-نرگس چقدر خوشکل شدی دختر
¬نرگس این روسریت خیلی تو چشم میزنه عوضش کن
+امیرعلی من اینودوست دارم.
¬خوب نیست عوضش کن بازم هر جور راحتی
+عوضش نکنم ناراحت میشی؟
¬نه.
+ممنون
¬آرمان چرا نمیاد بابا؟؟
-نمیدونم میگفت کار دارم با دوستش نیما بود..
میگفت نمیام امشب
گفت گلزار شهدام خیلی تعجب کردم...
¬نیماکیه؟
+یه پسره ی...
-یکی از دوستاشه خیلی خیلی پسر خوبیه هر چی بگم کم گفتم
¬شما که بگی خوبه یعنی طلاس دیگه
-اصلا از طلا هم بیشتره
من خیلی خوشم اومده از این پسره
+بابا من موندم از چیه این پسره خوشت اومده 😂
امیر علی اصلا بدرد نمیخوره
از این پسرایی که از خط قرمز ردکردن
-نخیر من باهاش صحبت کردم خیلی پسر خوبیه
میخواییم باهاهاش همسفر شیم بعد میگی من چقدر قضاوت کردم الکی، میشناسیش اون موقع.
+یعنی چی میخواییم همسفر شیم؟؟؟؟؟؟؟
-هفته دیگه داریم یه دوسه روز همسفر میشیم
بلیط مشهد گرفتم بریم مشهد اما آرمان ونیما یکی دوروز فقط پیشمون نیستن میرن شمال باز ما خواستیم برگردیم اونا از شمال میان باهم برمیگردیم اینجا
+عق بابا این دیگه چکاریه من این پسره ی......... باشه من نمیام مشهددد
بخدا این نامحرمه من نمیام من جلو اون معذبم بدم میاد ازش من نمیاااااااامممممم من میمونم خونه امیر علیییییییی
¬ما خودمونم میاییم
+بابا من نمیخوامم بیام
بخدا این پسره خوب نیست شما چرا میگین خوبه؟؟؟؟؟؟
-دارم میگم باهاش حرف زدم میگی چرا؟؟؟
میخوای خودتم باهاش حرف بزنی؟؟
اینقدر پشت سرش حرف نزنی..
+بابا بخدا معذبم
-اون نگاه تو که نمیکنه😂
+شما از کجا میدونی😂بابا من نمیام
ارسلانم بیاد
-ارسلان چکارس دیگه
+نیما چکارس؟؟؟؟؟؟؟؟
-دوست آرمانه میخوان برن شمال
+خب بگو اونا برن شمال دیگه چرا میان با ما؟؟؟؟؟
-خب میخوان بیان مشهد
+آرمان که نمیخواد بیاد دوستشم نره
-تو چکار داری نرگس روسریت مگه امیر علی نگفت عوض کن توچشمه
+خب من رنگ روشن دوست دارم عوض نمیکنم
¬نیما بهتره یا ارسلان😂
+ارسلان دیگه
-بخدا نیما
+باباااا
¬من ندیدمش
+بهتر
-پسر گلیه
¬بابا الکی فرض کن نیما و ارسلان خواستگارا نرگسن بعد باید مجبور باشی دخترتو بدی به یکی شون کدومو انتخاب میکنی؟ 😂
-اگه به من باشه نیما رو
+بابااا اهههه
¬نیومد آرمان الان میان دیگه
-نرگس اومدن تو چای نیار
+پس کیه بیاره بابا
-آرمان بیاره
تو برو تو اتاقت اخر دفعه آرمان میگم صدات کنه بیا یه چند دقیقه بشین
+عق چه ربطی به آرمان داره اصلا!؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خداکنه آرمان نیاد
¬مگه میشه
+نمیشه؟؟؟!؟؟؟؟
-خب ما آرمان نباشه هیچکار انجام نمیدیم
+واقعا چه ربطی ب اون داره؟؟؟؟؟؟ زندگی مننننه چرا ارمان باید تایین تکلیف کنه؟؟
-همین جور که میگی ربطی به آرمان نداره یکباره بگو ربطی به تو مامانتم نداره ربطی به امیر علیم نداره خب تو که اینجور تصمیم میگیری به حرف منم اهمیت نده
امشب هم مهریه تایین کن هم تاریخ عقد زندگی خودته
امیر علی زنگ بزن بگو آرمان بیاد
(بابام پاشد رفت توآشپز خونه
با این حرفش خیلی ناراحت شدم..
احساس تنهایی کردم
خدایا مگه من چه گناهی کردم؟؟؟؟
چراااا؟؟؟؟؟
نکنه آرمان گفته باشه
حتما گفته که اینا این کار میکنن چرا من هیچکسو ندارم؟؟؟؟)))))
¬الو
_سلام
¬سلام خوبی
کجایی بیا
_من کار دارم
¬چکار داری شب خواستگاری خواهرت؟؟؟
_بجا من گل نرگس بزارین 😂
¬نداریم
_دامادتون میاره
¬داماد ما داماد توهم میشه
_نوچ نوچ
¬بیا دیگه آرمان باباگفت..
_باشه میام
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت70
📚#یازهرا
________________________
(رفتم تو اتاقم
روسریمو عوض کردم یکی سنگین تر پوشیدم با چادر گل داره قهوه ای
زندگی خودمه خب.
ارسلان گفت من تو رودوست دارم
مگه میشه دروغ گفته باشه
اومدم برم بیرون که یک یا الله گفته شد دست وپام عین یخ شد از لابه لای در نگاه کردم عهههههه آرمان بیشعوره
اخه توکی از این کارا بلد بودی
از کی یا الله میگفتی
متنفرم از خودم
داشتن صحبت میکردند میگفتن میخندیدن اصلا انگار نه انگار منم عضوی از این خانواده هستم اون از بابام که میگه زندگی خودته اون از مامانم که میگه زود تصمیم نگیر اون از آرمان که دعوا کرد اون از امیر علی و عاطفه که میگن فکر کن، با بابا حرف،
اخه من مگه خودم عقل ندارم یا تایین تکلیف میکنید یا
خدااااایااااا😭
باز شد شب خواستگاری
اصلا من از ازدواج کردن منصرف شدم نمیخوام از ازدواج متنفرم..
حوصله ندارم..
وضو که داشتم دورکعت نماز خوندم احساس میکردم آروم شدم
خدایااا
خیلی کمک کن تو این موقعیت تنهام نزار
ارسلان گفت منو دوست داره
اما من نمیخوام خانوادمو بخاطر این پسره ناراحت کنم
خودت کمکم کن 😭
استرسی نداشتم
گوشیو برداشتم شماره ارسلانو پاک کنم
هرچی که گذشت رو فراموش کردم..
اما پاک نکردم..
رفتم کنار خانواده
به آرمان سلام کردم متوجه شد، نگاهم کرد، اما جواب نداد،،
بدرک اصلا..
قرار شد با هم حرف بزنیم اما داخل حیاط چای رو هم باید آرمان بیاره.
صدایی از ایفون اومد
بابام گفت که برم تو آشپز خونه
وارد شدن شمردمشون شش نفر بودن
دوتا پدر و مادرش، یه مردی نمیدونستم کی بود به احتمال زیاد داداششه، خواهرش و شوهر خواهرشم بودن..
اخریم خودش بود گل نرگس دستش بود میدونه من گل نرگس دوست دارمم خودش گفت، گل نرگس میخرم..
بعد از نیم ساعتی میشد که من در حال ذکر گفتن بودم..
صدام زدن برم...
وارد شدم سرمو نداختم پایین و یه سلام نسبتا بلند کردم..
بابای ارسلان بلند شد و گفت ماشاالله
از حرفش خندم گرفت
جای من کنار آرمان بود.
نشستم.. بعد از چند دقیقه نگاهی به ارسلان کردم، بیچاره تا سرشو میاورد بالا، آرمان اخم میکرد😂
بابای ارسلان خواست تا ما بریم باهم حرف بزنیم..
بابام اجازه داد..
اما آرمان گفت صبر کنید
میدونستم میخواد خراب کنه همچیو
_درست مهم نظر بابامه اما خب ما نمیتونیم طی این قرار های کوتاه تصمیم کلی بگیریم به نظرم برای حرف زدن و وقت زیادی هست. بلاخره که باید ملاکهاشونو بگن به هم اما خیلی زوده به نظر من این جلسه رو فقط خودمون راجب یه چیزایی صحبت کنیم جلسات بعدی میتونن با هم صحبت کنن..
بابای ارسلان با یه چهره ی خاصی گفت: «کار خیره هر چی زود تر بهتر،،
دوست داشتم بپرم وسط بگم تو چه کاره ای آرمااانننن...
آرمان با با پرویی جواب داد:
بله درست میگین اما خب یکم افکار عاقلانه هم باشه بهتره هم پسر شما باید تصمیم بگیره هم خواهر من به نظرم خیلی زوده.. برای حرف زدن زمان زیادی هست..
داداش ارسلان گفت :ما دوست داریم هر چه زود تر تموم شه حداقل طی دوماه آینده عقد خوانده بشه..
آرمان باززززز فک زد: داشت میرفت رو اعصابم..
اگه شما دوست دارین دو ماه دیگه تموم شه ما دوست داریم یک ماه دیگه ازدواج کنن..
اما خب تصمیم اصلی با خودشون دوتاس یکم صبر بهتره تا خودشونم قشنگ فکر کنن..
داداش ارسلان گفت: خب با هم درارتباط باشن بعد قشنگ دیگه همدیگرو میشناسند.
آرمان بازززززز:
شناخت اینجوری بعد از صیغه ی محرمیت هستش که بتونن باهم در ارتباط باشن اگه همین جور نامحرمند بخوان باهم ارتباط داشته باشن ما مخالفیم..
به نظرم بزاریم برای جلسه بعد که این دوتا بتونن قشنگ فکر کنن بعد با هم حرف بزنن
داداشِ ارسلان گفت..یعنی ما باز تا کی صبر کنیم؟؟
آرمان گفت:تاجلسه بعدی،شاید جلسه بعدی بشه فردا شایدم بشه یه هفته دیگه اگرم خیلی دوست دارید زود تموم شه جلسه بعدی باشه فردا.
مثلا یه قراری بزارین برن باهم صحبت کنند مثلا داخل یه پارک..
بعد هفته دیگه که اومدین فقط درمورد نتیجه ی حرفاشون یه سری چیزا دیگه بحث میکنیم..
بابای ارسلان گفت:خب فردا که رفتن حرفاشون رو زدن بعد تا هفته آینده باهم در ارتباط باشن حرفای باقی مونده،، دفعه ی دیگه قرار آزمایش خون رو بزاریمم..
آرمان:قرار آزمایش رو میزاریم حرفای باقی مانده، یه روز دیگه میتونن بزنن..
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت71
📚#یازهرا
________________________
بالاخره حرفا شون تموم شد نیم ساعتی میشد که اونا رفتن..رفتم تو اتاقم دورکعت نماز خوندم.. تلفن رو برداشتم
ارسلان به گوشیم زنگ زده بود..باز داشت زنگ میزد نمیخواستم جواب بدم میدونم اگه بابام بفهمه ناراحت میشه از دستم،، برام متاسف میشه،، همین جور امیرعلی،،
اصلا این کیه واقعا به چه حقی به من زنگ میزنه آرمان درست میگفت، آرمان همیشه از بچگی پشتم بود یادمه یه روز که خونه عموم بودیم امیرحسین کنترل و زد تو سرم امیر محمد با دستش هی میکوبید تو سر وصورت امیر حسینو منم میخندیدم اخرشم،اخه از قصد پرت نکرده بود ، هنوز به سن تکلیف نرسیده بودم اما اونا از من خیلی بزرگ تر بودن ،..
ارسلان پیام داد و گفت نرگس چرا جواب نمیدی تماسا رو دیدی حتما یه زنگ بزن کارت دارم.
تصميم داشتم دیگه جوابشو ندم اگه لازم باشه گوشیمو خاموش کنم..جواب ندادم اومدم برم بیرون که دیدم باز زنگ زدبه خودم گفتم جوابشو میدم برای بار اخر،،،، بهش میگم،،،، میگم دیگه زنگ نزنه
-الو
سلام خوبی؟
چرا جواب ندادی؟
+ سلام کارداشتم
-گل نرگس گرفتم دیدی
+نه
-چه خانواده
+راجب خانوادم حقی نداری چیزی بگی!!
- میخواستم بگم چه خانواده خوبی داری😂حتی بعد از ازدواج!؟؟؟
+بله
-چرا اونوقت؟؟
+خانواده من منو بزرگ کردن، به اینجا رسوندن، نباید پشت سرشون کوچیک ترین حرفی بشنوم!
-پدر مادرت بزرگ کردند نه خانوادت اره شماهم حقی نداری به پدر مادر من چیزی بگی
+من داخل خانواده بزرگ شدم که ادب بسیار نقش مهمی داشته!هیچ وقت همیچین کاری انجام نمیدم به خودم اجازه نمیدم.
-چقدر سرد شدی!!
میشه همون نرگس قبلی باشی 😂
+خیر..
-خب من کاری به پدر مادرت ندارم در این حد شعور دارم که چیزی نگم
اما داداشت که بزرگت نکرده این داداشت آرمان
+راجب داداشم چیزی نگو لطفا اونا همیشه پشتم بودن و هستن.
رو داداشام بیشتر حساسم تا پدر و مادرم
مخصوصا امیر محمد
-یا ابوالفضل العباس یه داداش دیگه هم داررررری😳😐 اون دیگه کدومهههه چرا من ندیدمش!!!؟؟!؟؟؟؟
+نه..
داداش امیر محمدم در واقع همون آرمانه اسم اصلیش آرمان امیر محمده، دیگه داداشمو آرمان صدا نکن باید بگین امیرمحمد
-باشه چرا خودتون آرمان صداش میکنین؟؟
+شما هم هر وقت عضو خانواده ماشدی باید آرمان صداش کنی الان هیچ نسبتی نداری امیر محمد صداکن
-چه ربطی داره 😂
+لطفا دیگه به من زنگ نزن اگه کارم داشتی بگو شماره امیر محمد رو میدم بهت به اون میگی
-وا چرااااا؟؟؟
من با تو کار دارم نه اون داداش زور گوت
+بله!؟؟؟؟؟؟؟
-هیچی داداشت چیلی چرت میگه واقعا عههه
+لطفا دیگه به صبحتات ادامه نده، امیر محمد در جریانه که هر وقت زنگ زدی همه رو شندیده،، حتی اون وقت هایی که صبح زود یا اخرش شب به من پی ام یا زنگ میزدی امیر محمد در جریان شمارشو میدم هر وقت کارم داشتی بهش بگو میگه به من... ما نامحرمیم اقای ارسلان...خدانگهدار
-صبر کن!!
اولا فکر نمیکردم اینقدر بچه وترسو باشی😂
فکر میکردم از پس خودت برمیای که بتونی از پس یه نفر دیگه بربیای😂
اما در اشتباه بودم واقعا که خیلی بچه ای
به نظرم برا ازدواج سنت خیلی کمه
نه نه سنت خوبه عقلت کمه..
اینقدر داداشاتو جلو من نبر بالا الان اگه داداش امیر محمدت همون داداش زور گوت کنارت بود اجازه نمیداد که من این حرفارو بهت بزنم😂پس داداشتو به رخ نکش 😂
بنده نه دیگه کاری به تو دارم نه به اون داداش زورگوت 😂داداش امیر محمدت..
فردا میبینمت دخی کوچولو😂
(قطع کردم گوشیو برا خودم متاسف شدم..بغض داشتم رفتم به سجده یاد حرف آرمان افتادم «تو اگه عقل داشتی به نامحرم رو نمیدادی همه اینا تقصیر خودته اگه الانم امیر علی بودم نظرم مهم بود»
خدا میدونه چقدر دوست دارم آرمان وامیر محمد صدا کنم اخه با این اسم خیلی مظلوم ومهربون میشه
در زدن در اتاقم
بله؟!
_آرمانم
خداکنه باز بغضم نترکه خدایا خودت کمکم کن..سجاده رو جمع کردم
+بیا داخل
نشستم رو تختم سرمو انداختم پایین
_میدونم از دستم ناراحتی، باش راست میگی زندگی خودته من کاره ای نیستم من امشب فقط بخاطر اینکه بابا گفت اومدم نمیخواستم حرف بزنم چون خدا خودش میدونه که چقدر از این پسره حالاتو میگی میخواد شوهرت شه من چیزی بدی نمیگم دربارش.. تو خودت بزرگ شدی درست،، خودت باید تصمیم گیری کنی درس،، زندگی خودته درست،،
اما کارت خیلی زشت بود نرگس اون مگه چکارته که بخاطرش حاضری،،هیچی ولش کن..
(میدونم میخواست بگه اون کیه تو بخاطرش حاضری داداشتو ناراحت کنی)
نرگس باشه اصلا اون تو رو از خدا هم بیشتر دوست داره،، ولی خب نامحرمه به چه درد میخوره دوست داشتنش؟؟؟؟ خودت بگو؟؟؟ از کجا معلوم دروغ نمیگه؟؟
+مگه میشه دروغ بگه الان چند ماه منتظر نظر منه
_خب باشه تو که قبلش گفته بودی نامزد دارم مگه نگفتی؟؟
+اره امیر حسینو گفتم
_خب پس قبلشو نبین دیگه چون هرچند تو امیر حسینو نمیخواستی اما به اینگفتهبودی..
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت72
📚#یازهرا
_______________________
که نامزد داری.
+اره
خب پس این دیگه چرا باید منتظرجواب کسی که نامزد داره باشه، قبلشو نبین از همون روز که آشناشدیم باهاشون از همون روز گفتن.. بعدشم اگه واقعا دوست داشت نمیومد بگه من دوست دارم، میگفت من دوست دارم باشما ازدواج کنم چی میشد؟؟؟
+خب پسر ساده ایه
_نه اصلا نیست یه روز به این حرف من پی میبری این داره خودش این کار میکنه
خودشو مظلوم میگیره، اگه واقعا دوست داره بزار بیان چند وقت برن، الان به بابا هم گفتم،، گفتم یکم اذیتشون کنیم چی میشه، فردا که حرف زدی باهاش باز بگو من بایک بار حرف زدن نمیتونم تصمیم بگیرم..
+بعد اخرش میگن مگه تو دختر کی هستی اینقدر ناز میکنی..
_خب باشه اصلا تو نگو من میگم یه بار حرف زدین من میگم با یک صحبت بار نباید تصمیم گرفت..
+بعد اخرش میگن همه راضین اما داداشش میخواد این ازدواجو بهم بزنه..
_بزار بگن
+بهم بخوره یعنی؟؟؟
_تو چکار داری خدا خودش درست میکنه بزار ببینیم صلاح ومصلحت خدا چیه
از کی تاحالا از این حرفا میزنی امیر😂
َ
آرمانن)))))
دیروز که داشتم با نرگس حرف میزدم
اخرای حرفاش یه جا گفت امیر حواسش نبود منم اصلا به رو نیاوردم چقدر خوشحال شدم از این کلمه خدا میداند،،
یه ساعت دیگه با اتنا قرار داشتم.. گفتم بیاد گلزارشهدا،، راستی نیما آشنا داشت گذاشتن منم خادم شم بعضی روزا گفتن که بیام..هنوز دوست داشتم با آتنا ازدواج کنم اما بازم از اینکه جواب رد بده ناراحت نمیشم نمیدونم چرا.رسیدم گلزار نیما اومده بود.. رفتم کنارش.. بعد از سلام و احوال پرسی،، بهم گفت مغرور باش و جدی.. بعد از یه نیم ساعت آتنا رسید متوجه حضورش نشدم داشتم با نیما صحبت میکرم که دیدمش به نیما گفتم که اینه دختره،
-پرو باش آرمان😂
_عه 😐
-باشه بابا امیر محمد😂
رفتم کنارش..
_سلام
-سلام
_بیا بریم اونجا بشینیم
-جایی بهتر از اینجا سراغ نداشتی؟
_نه
-چرا گفتی بیام اینجا؟
_چون کار میکنم اینجا،
-واقعا چکار میکنی؟
_قراره بعضی روزا بیام خادم شم
-اوه.اعتقاد نداشتی که
_اونش به خودم ربط داره
خب چخبر؟
_خبر سلامتی
چرا گفتی میخوای حرف بزنی باهام؟
-همین جوری
کی میای خواستگاری 😂
_هیچوقت
-چرا اونوقت
_خواستگاری که بخواد جواب منفی بده نمیرم
-داخل چت کردن خیلی مظلوم بودی واقعا فکر نمیکردم اینقدر جدی باشی اما تو گفتی من میام خواستگاری
_خودت به من بگو خواستگاری که بدرد نخوره چرا بیام؟؟؟؟؟
-باشه نیا مجبور نیستی که،، امروز خواستم ببینمت ازت یه چیزی و بخوام
_خب؟؟
-من کاری با تو ندارم.. بخوای بیای خواستگاری آدم حسابت نمیکنم.. ازت میخوام به کسی نگی راجب منو پرهام
_چه ربطی به من داره من چکارم به تو یه خواستگاری کردم جوابمم فهمیدم..
-وقتی گفتم پسر همسایمون ازم خواستگاری کرده خیلی عصبی شد کلی حرف بد زد که بیخود کرده پسره ی حالا بگذریم.. امروز با من قرار گذاشته نمیدونم چکارم داره
_چه ربطی داره به من الان.
-امروز من باهاش قرار دارم اما وقتی که قرار گذاشته که هوا تاریک میشه نمیشه کنسلش کنم چون خیلی عصبی میشه عصبی بشه هیچکس جلو دارش نیست..
_آتنا خانم اینا رو چرا به من میگی به من چه ربطی داره.؟؟
-خب میزاری حرف بزنم اقا آرمان
_بفرمایید اسمم امیر محمدا
-چیی
_گفتم اسمم امیر محمده
پس چرا
_لطفا بگو حرفات چه ربطی به من داشت؟؟
بلند شد یکی زد توگوشم گفت هیچی و رفت😂خیلی کارش خنده دار بود واقعا چرا اینکار کرد 😂
یه نگاهی تو صورتش انداختم نمیدونم چرا صورتش پر از اشک بود،، دلم آتیش گرفت کاش نگاهش نمیکردم..فکر نمیکردم انقدر دلش نازک باشه و ساده باشه..
برا نیما تعریف کردم حرفاشو
-دیوونه نیست آرمان😂
_عه
-حواسم نبود
_عادت کن دیگه امیر محمد.
-طول میکشه😂
-شاید مبخواد اتفاقی براش بیوفته واقعا از الان هدفش از این کارو حرفا چی بود😂
_نمیدونم من دلم شور میزنه
-برو با ماشینت دنبالش امشب
_رفت
-نه اوناجاس داره دست و صورتش میشوره
_جدی برم دنبالش؟؟
-اره برو
_توهم بیا
-نه خودت برو کار دارم من...
_باشه فعلا خدانگهدار..
راه افتادم دنبالش.باتاکسی بود.داشت میرفت سمت خونه.. وارد کوچه که شد از تاکسیه سبقت گرفتم با ماشین ایستادم در خونه.. وقتی که تاکسیه به در خونه رسید آتنا پیاده شد همون موقع پیاده شدم داشت نگام میکرد. منم نگاهش کردم داشت اشکاشوپاک میکرد خندم گرفت 😂عجب سیلی خوردم...😂
رفتم توخونه
_سلام مامان سلام نرگس، بدو رفتم سمت اتاقم..لباسامو عوض کردم.. باز اومدم بهمامانم اینا گفتم گلزار شهدا بودم..نرگس قیافش شبیه همین آدمایی مشکوک میشن شده بود😂
+چی میخوای اون جا تو، بیست و چهار ساعت ها؟؟؟
_بخدا کاری ندارم نیما کار داره😂
+شنیدم میخوام باهاشون همسفر شیم
_بله 😂
+کجا میری
_کار دارم کار دارم 😂
+خیلی مشکوک میزنی
_نرگس عهههه
_هوا تاریک شده بود. بالاخره آتنا از خونشون اومد بیرون سرمو گرفتم پایین ک مثلا متوجه نشه
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت73
📚#یازهرا
___________________________
پیاده تا سر کوچه رفت بعد از چند دقیقه ماشینی تومد دنبالش..حتما همین پرهامشه،، رفتن رستوران غذا خوردن، آتنا برعکس ظهر خیلی خوشحال بود ، داشتن با پسره میگفت و میخندین، این صحنه هارو میدیم انگار داشتم به خودم صدمه میزدم... واقعا آتیش میگرفتم...
بعد از اینکه غذا خوردن رفتن داخل یک پارک تا باهم نشسته بودند نزدیک ساعت نه شب بود.. گوشیم زنگ خورد بابام بود..
_الو سلام بابا جان
-سلام کجایی تو؟؟
_بیرونم بابا، میام نگران نشین
-کجایی خب؟!با نیمایی؟
_عه اره اره،،
-گوشیو بده به نیما من دلم براش تنگ شده
(آتناو پرهام پا شدن که برن نمیشد با بابام صحبت کنم...اونا داشتن میدوییدن،،
_بابا الان کنارم نیست
-کجاعه
_نمیدونم میاد کنارم الان
فعلا من کار دارم بابا
- زود بیا چکار داری این موقع
نرگس رفت امروز با ارسلان......
(چیزی که میدیدم باورش برام خیلی سخت بود،، دستاشون تو دست هم بود،، هر نگاهی که میکردم مثل عذاب چند ساله ای بود،، بغض بد جور گلومو گرفت که اگه صحبت میکردم بابام حتما........
_زنگ میزنم بابا
-چکار داری خب؟؟
(دیگه نمیتونستم حرف بزنم گوشیو قطع کردم... مغازه ای رو دیدم سریع رفتم یه بطری اب از تو یخچالش برداشتم یک چهارم بطری رو سر کشیدم.. هر چی پل داشتم رو گذاشتم رو میزش دور شدم ازشون خیلی دوییدم تا رسیدم بهشون یه اقایی دنبالم میدویید گفت اقا پول رو خیلی زیاد گذاشتی روی میز بفرما بقیش
پولوگرفتم اونا ایستادن..صدای خنده هاشون تنمو میلرزوند... چشام کلی قرمز شده بودن.. اما گریه نکردم.. رفتن سوار ماشین شون شدن پسره داخل خیازون روو خیلب آروم میرفت اما رسید به یک خیابون خلوت خیلی رفت یه جایی که خیلی خلوت بود و ساکت هی با سرعت زیاد روی آسفالت ها میچرخید..خیلی زمین خالی بود و خانه ها هم آپارتمان خلاصه خیلی جای خلوت و ساکتی بود..
ماشین وقتی داشت میچرخید از بغل آتنا رو دیدم سرشو گذاشته بود تو دستاش و کمر بند بسته بود..داد میرزد، پسره هم هیچی حالیش نبودوبلند میخندید... رفت داخل یک کوچه آسفالت پسره پیاده شد.. داشت بلند میخندید نزدیک شدم.. آتنا داشت گریه میکرد.. دست اتنا رو کشید و پرتش کرد از ماشین بیرون،، افتاد زمین،، بلندش کرد یکی زد تو گوشش دلم آتیش گرفت،، اتنا داد زد گفت،،،،تو منو گول زدیییی😭
صدای نازکش روح و روانو ازم گرفت اشم در اومد.. پسره بلند میخندی و گفت اره من خیلی ها رو گول میزنم کار من همینهه،، اتنا بلند داد زد گفت، نزدیک من نشوووووو اون حرف حالیش نبودداشت نزدیکش میشد.. گفت قشنگ معلوم میشه که تو میشی مال من... کاش دخالت میکردم....داشت میرفتم رو اعصابم. دست گذاشت روشونه ی آتنا،،
نزدیک شدم که برم پیشش...دیدم داره میدوعه به سمت من، خودمو پنهان کردم..
پسره اومد دنبالش،، اتنا با گریه داد میزد میگفت دست به من نزن.. اخرش آتنارو هول داد افتاد... دستشو گرفت کشوند آتنا سمت در یک خونه،،،، اتنا داد زد و گفت نهههه منننن نمیاااام..
داد میزد میگفتتتت کمکم کنید دارم بد بخت میشم... از بغل کوچه آروم رفتم. باز پسره خندید و گفت کسی اینجا صداتو نمیشنوه..داشت به زور آتنا رو میکشنود تو خونه اخر دفعه میخواست ب. غ. ل. ش. کنه ببره داخل ،،، واقعا باورش برام سخت بود تازه ماجرارو گرفتم.. تا خواست اتنا رو ب. غ. ل. کنه از پشت سر هولش دادم، داد زدم اتنا برو سمت ماشین تا اومدم برم پسره از پشت سر هولم داد.. اتنا ایستاده بود نگاه میکرد اتنا رو زرد تو اون خونه نزاشتم درو ببنده.. پام بین در بود... چاقو رو درآورد که بزنه به پام مجبور بودم سریع پامو کشیدم اتنا کمک کرد در رو باز کرد اومد بیرون،، پسره دستامو گرفته بود یه دستش بروووووو آتناااااااا بررررو با ماشینننن...
دستاشو پس زدم هولش دادم دویدم نمیشد بهم رسید و گفت میکشمت چاقو رو سمت گردنم آورد. آتنا برگشت و داشت گریه میکرد..
مگهههه نگفتمممم بروووو یه لحظه فکرکردم همچی تموم شد... امابودن خدا فراموش نشد...چاقو رو نزدیک شکمم آورد اومدم چاقو رو بندازم کشیده شد رو شکمم اما احساس کردم خون میاد چشام سیاهی میرفت ،،، که صدای ماشین پلیس که اومد پرهام داشت میرفت سمت اتنا،، اتنا داشت ماشینو روشن میکرد
.. نمیتونستم بدوهم نفسی برام باقی نمونده بود.. به سختی خودمو بهش رسوندم، باز چاقو، خواستم بگیرم ازش اما نمیشد باز خواست بزنه بشکمم که با پام مانع شدم چاقو به ساق پام خورد.. میخواست فرار کنه پلیس بهش رسید ومن خواب رفتم....
چشام باز شد،، یه جایی شبیه بیمارستان دور برمو نگاه کردم دیدم آتنا داره گریه میکنه.. یه حس خوبی داشتم.. یکی در اتاق در زد زیر چشمی نگاه کردم نرگس اومد تو اتاق داشت گریه میکرد اومد سر اتنا داد زد گفت داداشم چکار کردی،،چرا آرمان من اینجاس،، هرچی هست از گور تو بلند میشه.. اتنا هم فقط داشت گریه میکرد
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت74
📚#یازهرا
____________________________________
صدای بابامم اومد میگفت چیشده،، نرگس با گریه گفت تقصیررر اتنا فقط آتنا همین باعث شد آرمان بره اتاق عمل.، اتنا گفت داداشت به من گفت اسمش امیر محمده.. اینقدر که گریه کرده بود نمی تونست درست حرف بزنه،، مامانم داشت باهاش حرف میزد و آرومش میکرد.. باز صدای بابام اومد گفت دخترم گریه نکن..
نمیدونم با نرگس بود یا اتنا خیلی خوابم میومد.. خوابیدم..
نرگس))))
گ چه ازش ناراحت بودم اما امروز رفتم باهاش صحبت کردم ازم کلی معذرت خواهی کرد،، منم گفتم آرمان اصلا خبر نداشت.. حدود دو ساعت طول کشید حرفامون به نظرم پسر ساده ایه اما تازگیا حس بدی بهش دارم،، قرار بود فردا بیاد دنبالم بریم آزمایش چون هفته دیگه ما مشهدیم.. از یه لحاظ دوست داشتم جور شه این ازدواج از لحاظم میگم نکنه خانوادم نا راضی باشن.. بازم من میخوام با تک تکشون صحبت کنم حتی با عاطفه... آرمان که از این پسره خوشش نمیاد با امیر علی گفتیم هر وقت از مشهد اومدیم میخواییم چند روز با ماشین بریمدنبالش ببینیم کجاها میره..
ساعت نه شب بود این آرمان معلوم نیست کجاهه به خیال خودش همراه نیماس نیما باهاش برخوردی نداشتم زباد ولی وقتی بابام اینقدر تایید میکنه حتما پسر خوبیه بهتره قضاوت نکنم چون آرمان هل جا میرفت به بابام می گفت و بابام بهش میگفت تا این ساعت خونه باش.. اما الان وقتی بگه با نیمام دوازده شبم از بیرون بیاد بابام چیزی نمیگه...
بابام وقتی داشت باهاش صحبت میکرد ارمان گوشیو قطع کرد.. بابام اعصابش خورد شد ویکمی ناراحت.. خودمم ناراحت شدم.هرچی که بهش زنگ زد آرمان جواب ندادو اخر دفعه گوشیو خاموش کرد.. شماره نیما دوستشو هم که نداشتیم.. بابام اعصابش خورد بود..
اتاق منو ارمان روبه رو همه درش باز بود یه بذگه ای زیر تختش دیده میشد کنجکاو شدم ببینم چون آرمان هر چیزیو که دوست داره یا پنهان میکنه زیر تختشن فقط خودم میدونم اینو جون یه بار یواشکی داشتم داخل اتاقشو نواه میکردم.. زیر تختشو نگاه کردم برگهه یه نامه بود.. باز زیر تختو نگاه کردم چی میدیدم جا نماز؟؟؟؟ آرمان جانماز میخواد چکار کنه،، نامه رو باز کردم.. چییییییی؟؟؟؟؟؟ وصیت نامه ی چیییی؟؟؟؟ 😂خیلی خندم گرفت...
داخل برگه نوشته بود.. به نام خدای بخشنده.. اول از همه خودت بدون که من تاحالا به هیچ دختری نظر نداشتم من اون جوری که تو فکر میکردی نیستم.. دارم سعی میکنم حسی که بهت داشتمو فراموش کنم،،، خیلی سخته ولی خدا بزرگه اگه بهت رسیدم بدون خیلی عاشقت میشم حتی بیشتر از پرهام اگرم نرسیدم قطعا میمیرم،، به عنوان بردار بهت میگم با پرهام نرو....
بعد خواهر قشنگم..
ازت میخوام منو حلال کنی میدونی که خیلی عاشقتم حتی حاضرم بخاطر اخمت با دنیا قهر کنم... هر چند از ارسلان خوشم نمیاد اما من همیشه دعام خوشبختی تو بوده و هست... در اخر بهت بگم نیما دوستمو خیلی قضاوت میکنی...
بابا جون عاشقتم ببخش که خیلی نگرانت کردم...
مامان جون بخاطر کاری که میخوام انجام بدم شما بیشتر از همه عذاب میکشی اما ببخش منو
امیر علی همیشه کمکم کردی یادم نمیره بچه گیامنو دعا کن منو ببخش..
عاطفه خانم ببخشید اگه خوب بودم یا بد حلالم کنیددد
در اخر با توهم نیما بدون اگه باهات اشنا نمیشدم هیچ وقت این کارو نمیکردم،، حرفات خیلی آرامشبخشه، دوستی بهتر از تو تو این دنیا وجود نداره،، میدونی خیلی دوست داشتم عضوی از خانوادمون باشی اما خواهرم نامزد داره از توهم متنفره اصلا هم ازت خوشش نمیاد...
اشکم در اومد..
بروه رو گذاشتم سر جاش.. معنی اینا یعنی چی؟؟؟؟؟؟
میخوایتم برم نشون بابام بدم.
که بابان اومد کنارم گفت نرگس زود حاضر شو بریم...دیدیم مامانم داره گریه میکنه ... هول شدم هر چی میگفتم چیشده جوابمو نیمدادن... داد زدم چیشده 😭
تا اینکه بابام گفت آرمان توبیمارستانههههه زود باش برگه رو دیدم اشکام ریخت روش.. خیلی ترسیدم برگ رو پرت کردم زیر میز.. سجاده رو هم انداختم.. رفتم حاضر شم دوتا تماس بی پاسخ از آرماااااااااننننننن
زنگ زدممم کلی نگران بودم یه دختری جواب داد فقز داشت گریه میکرد دلم خیلی شور میزد هر چی میگفتم چیشده به زور جواب میداد گفت ارمان الان تو اتاق عمله بیایین این بیمارستان...
صداش خیلی آشنا بود اما نشناختم
خدایاااااااا😭
آرماااانممممممم😭
بابام انقدر تند رفت که زودرسیدیم.. رفتیم داخل یه پرستاری گفت این اتاق هیچی نفهمیدم تند رفتم سمت اتاق آرمان اومده بود از اتاق عمل داد زدم دیدم دختره اتناس، دختر همسایه، داد زدم چیده آرمان مننننن بابام اومد پرسید چیشده گفتم همین دختره داداش منو فرستاد اتاق عمل.... خدا میدونه چقدر حالم بد بود.. نمیدونم چرا مامان بابام خیلی خوشحال بودن،، بابام انقدر خوشحال بود که رفت دستای آرمان رو بوسید.. مامانم داشت اتنا رو آروم میکردرفتم پیش یه پرستار با گریه گفتم چیشده داداش منننن
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت75
پرستاره سعی داشت آرومم کنه گفت من خبر ندارم زیاد اما تا اونجایی که شنیدم یه پسره داشت مزاحم اون دختره میشد که داداش شما با پسره درگیر شده و یه چاقو خورده و دختره زنگ زد به پلیس پلیسا پسره رو گرفتن.. آمبولانس هم داداش ما را به اینجا آورد..با حرفای پرستاره یاد شهیدی افتادم بع اتاق آرمان رفتم، آرمان روتخت خوابیده بود، رفتم کنارش قیافه ی مظلومش منو یاد بچگی ها مینداخت،، از آتنا خواستیم که برامون تعریف کنه آتنا میگفت پسر شما از من خواستگاری کرده بعد منم گفتم اصلا ازت خوشم نمیاد کلی بد بیراه، باز اشکش در اومد گفت من کلی راجب پسره شما قضاوت کردم، امروز با امیرمحمدتون قرار گذاشتم که ازش بخوام راجب منو پرهام چیزی به کسی نگه،، پرهام همون پسریه که
پلیسا گرفتنش.. امیر محمد به من گفت با این پسره نرو یا میری حداقل به خانودات بگو،، منم 😭😭قرارمون گلزارشهدا بود بابام پرسید چرا اونجا؟؟ گفت:نمیدونم اونجا خادمه اره؟؟ بابام گفت آرمان ما خادمه؟؟؟ آتنا باز گفت :گفت اسمم امیر محمده بابام بهش گفت اگه پسر من باز بیاد خواستگاری شما باهاش ازدواج میکنی؟آتنا گفت پرهام به من میگفت به این پسره بگو بیاد خواستگاریت اما شب خواستگاری کمش بیار خانوادشو زمین بزن، کمر باباشو بشکن، کلی حرف بد بزن..منم که از همه چی بی خبر امروز با پسر شما قرار گذاشتم که امشبش با پرهام قرار داشتم چون شب بود میترسیدم اگرم بهش میگفتم نمیام بد جور باهام برخورد میکرد مجبور بودم برم، خدا باهام بود، اول کلی رفتیم گشتیم امشب پرهام کلی دوست دارم عاشقتم به میگفت که بعد اینا همه منو برد جای خلوت یکی اومد اول فکر کردم از آدمای پرهامه داشت به من میگفت برو داخل ماشین فکر میکردم داخل ماشین یه نفر دیگه هم است نرفتم داد میزد اسمم میدونست میگفت برو تو ماشین با ماشین برو، چون ماشین جای خیلی تاریکی بود میترسیدم از شانس خوبم تلفنم تو جیبم بود، فقط وسایل های دیگم داخل ماشین پرهام بود شماره پلیس رو گرفتم با کمک برنامه فهمسدم کجام تونستم آدرسو به پلیس بگم پرهامو پسره شماهنوز درگیر بودن گفتم هرچی شد رفتم داخل ماشین..یه گوشیو دیدم اشکام فرصت هیچ کاری رو بهم نمیدادند وقتی گوشیو روشن کردم عکس پسر شما پس زمینه بود.. یکمی دقت کردم خودش بود 😭 به من گفت بگو خانوادت من نگفتمممم😭امروز بهش گفتم کی میای برا خواستگاری گفت هیچوقت گفت نمیام..بابام بهش گفت اگه راضیش کنم که بیاد باهاش ازدواج میکنی؟؟؟آتنا هیچی نمیگفت 😂بابام گفت این سکوتت علامته رضایته؟؟آتنا گفت نمیدونم😂
🌼#گلنرگس
✨#پارت76
یک هفته گذشت.. بالاخره امروز راهی مشهد بودیم...تو این یک هفته اتفاقات خاصی افتاد از ارسلان خواسته بودم که باهام در ارتباط نباشه دیگه.. جواب آزمایش مون خوب بود.. بخاطر همین یه روز اومدن خونمون ولی بازم قرار بود با امیر علی بریم تعقیبش کنیم.. تو این یه هفته رفتیم برا اقا آرمان خواستگاری 😌جفتشون همدیگرو دوست دارن...
پس آرمان داخل اون برگهه اول تومنظورش آتنا بود... دقیقا دوسه روز بعد از اینکه آزمایش ازدواج من اومد، آرمان وآتنا رفتن آزمایش که دیروز صبح جوابش اومد و جواب آزمایش اونا هم مثبت بود.. همین شد که دیشب یه صیغه محرمیت بین آرمان و اتنا خوانده شد اصلا. باورم نمیشد.. همیشه میگفتم کسی زن آرمان میشه اخه.. 😂آرمان بهمون گفت همچیو گفت اگه من عاشق اتنا نمیشدم به نیما نمیگفتم هیچ وقت اینجوری نمیشد.. آرمان ازمون خواست که امیر محمد صداش کنیم خیلی خوشحال شدیم.. اما گفت دوستامو ترک نمیکنم... دلم برای نیما بیچاره سوخت😂
اخه آرمان گفت آتنا هم بیاد باهامون مشهد نیما هم با کمی ناراحتی گفت تو که دیگه نامزد داری من یه غریبه چرا بیام داخل خانوادتون. اون جوری حداقل با تو بودم الان اگه هم بیام باید تنها برا خودم باشم.. بلیط من باشه برا آتنا خانم.
فکر نمیکردم اینقدر مظلوم باشه دلم براش سوخت واقعا اینجور ناراحت شد شاید واقعا من راجبش قضاوت کردم که پسر........ اما اصلا اونجور نیست..
بابام گفت اتنا اگه خانوادش اجازه بدن خودم بلیط میگیرم براش، باید بیای، تنهاچرابیا پیش خودمون به خانوادت بگو.. نیما هم گفت خانوادم که چیزی نمیگم بابامم گفت پس بیا باهامون ..آرمان))))
نمیدونم چرا همچی قشنگ جور شد و من نفهمیدم . اینا همه تقصیر نیماس اگه باهاش اشنا نمیشدم .اگه جریان اتنا رو نمیگفتم. اگه قرارمون با اتنا رو نمیگفتم .
اگه نیما به من نمیگفت برو دنبالش دنبالش چی میشد ...نیما قیافش خیلی غلط انداز بود اولا با بچه ها میگفتیم این از اون پسراشه واقعا که کلی در اشتباه بودیم اگه همین نیما منو راهنمایی نمیکرد ...خلاصه بگم هیچ وقت کسیو از روی ظاهر قضاوت نکنید.نیما گفت رفتیم مشهد من دیگه شمال نمیام ...شماره سیمکارتی که به دوستام داده بودم و شکستم نیما گفتت 😂من واقعا باورم نمیشه که دارم ازدواج میکنم .
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت77
📚#یازهرا
________________________
_فدات شم..
با آتنا روی یه نمیکت نشستیم.
_آتنا
-آرمان چرا اومدی دنبالم؟
_نمیدونم.. با دوستم نیما بودم براش تعریف کردم فقط نیما از این جریان خبر داشت وقتی بهش گفتم تو چی گفتی زدی توگوشم 😂گفت برو دنبالش..
-ببخشید 😂
_این حرفو هیچ وقت دیگه نزن
-چرا از من خوشت اومد
_حالا نمیگم بهت😂
-بگو
_بخاطر اینکه چادری نبودی 😂
من از دخترا چادری خوشم نمیومد
ولی خب نرگس اگه چادرشو جلو نامحرم نمیپوشید بد حور باهاش برخورد میکردم
-عجب😂
من که گفتم عاشق پرهامم تو گفتی من دیگه نمیام خواستگاری
_اصلا از حسم نپرس اما توبه کردم یه بلایی هم سر چشام آوردم که تو رو دیده و پسندیده.😂. میخواستم حسی که بهت داشتمو نابود کنم خیلی سخت بود واقعا..
آتنا یه قبر اونجا خالیه.
-خب باشه..
_به نظرت کی یه شهید جدید میارن؟
-نمیدونم این دیگه چه سوالیه
_همین جور بگو تاکی شهید بعدی میارن
-شش ماه دیگه.
_صبر کنیم تا شش ماه دیگه ببینیم کیومیارن..
-باشه😂
ولی این چه کاریه من نمیفهمم چه سوالی اصلا به ماچه
_نمیدونم ولش کن من کلا دیوونه هستم..
دقیقا ده دقیقه دیگه همگی میخواستیم بریم حرم...نشسته بودم... دلم میخواست برم...اما نمیتونستم میترسیدم.. هی پیش خودم میگفتم امام رضا منو نمیخواد.. خدا منو نمیبخشه.. با این جور فکرا بغضم گرفت... دور از خانواده خودم تنها رفتم سمت حرم ... نمیدونستم باید از کجا وارد شم.. انگار که اولین بارم بود..حرم تار بود جلوی چشام خودمو یه آدم گناه کار میدیدم.. یکی که حق جلو رفتن و نزدیک حرم شدنو نداره.. اشکم دراومد من با خودم چکار کردم... هیچکس نمیخواد منو.نزدیک حرم نشدم یه گوشه یه جا نشستم انگار دلم باز شده.. حس آرامشی بهم دست داد یه صدایی داشت میومد که میگفت آمدم ای شاه پناهم بده.. بغضم شدید تر میشد.. مردم گریه میکردند.. با این حجم اشک اصلا نمیتونستم پاشم.. خواستم برم سمت حرم. از بس گریه کردم چشام تار میدیدند . یه خط قرمز میدیدم.. خیلی ها از اون خط نمیتونستند رد شن. چون تباه بودن نمیتونستن برن سمت حرم.دلم خیلی شکست. نزدیک خط شدم. اشکام بیشتر شد همون جا نشستم یکی اومد کنارم انگارمنو میشناخت.. یه سید بود.. خیلی خوشکل بود.. خیلی نورانی بود.. خیلی مهربون بود.. گفت چرا نمیری سمت حرم با اشک بهش گفتم اونجا حرم امام رضاست جای آدم های تباه که نیست. مرده کنارم نشست سرمو گذاشتم رو پاش گفت تو از همین الان پیش ماییی.. برو سمت حرم.. حرفاش خیلی ارامشبخش بود.. چشامو باز کردم.. بغل دیواری روی صحن خواب بودم.. از خواب بیدار شدم مرده تو خوابم بود..
از حرم که اومدم خیلی ارامش داشتم..
پیش نیما رفتم خوابمو براش تعریف کردم.. نیما گریه شد.. خودم باورم نمیشدددد... به خودم به نیما قول دادم قسم خوردم پیش نیما اگه خدا منو قبول کنه من برم سمت سوریه...
نیما بهم گفت وقتی بهت گفته تو از همین الان پیش مایی یعنی چیییی؟؟؟
از یه طرف کلی خوشحال شدم گفتم شاید لیاقت دارم. از یه طرف نگران بودمو ناراحت که اگه یه روز از آتنا جداشم پیشش نباشم..نيما گفت برا اینکه بتونی بری قبلش یه سری کلاس برات میزارن طول میکشه تا عازم شی خودشون خبر میدن.. تمام وجودمو استرس فرا گرفت که نیما گفت اگه میخوای برای رضای خدا این کار کنی نباید بترسی.. نیما خودش یه بار رفته گفت فقط مامانم خبر داره.. اصلا باورم نمیشه خداااا..
_نیما چطور بگم به خانوادم اخهههه؟؟؟
-میترسی نروووو
_وااای نهه باید برم حتمااا تو رفتی چطوری بود
-خیلی عالی بود😂ازت کامل پذیرایی میکنن
_با چی؟؟تفنگ و گولوله حتما
-بله دیگه
_تو رفتی چقدر طول کشید
-اخه عزیزمن همه میرن که ب نگردن تو میگی چقدر طول کشید اگه میخوای بری واقعا... باید بگی برنگردم دیگه..
_میای باهم بریم؟؟
-مگه میخواییم بریم شهربازی من هفته دیگه عازمم..
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت78
📚#یازهرا
______________________________
-واقعاااا؟؟؟؟؟
_اره
-خوبه خوشبحالت میخوای برگردی؟؟
_خداکنه برنگردم چی میگی
-میخوای انقدر بری که بمیری؟؟
_نه دوست دارم شهید شم اما نه هر دفعه برم
-من دوست دارم آنقدر برم که بمیرم..
_خوشبحالت
-ممکنه بری برنگردی؟؟
_اره خداکنه همیجور که تومیگی باشه
-توکل به خودش.
_نیما اگه ازدواج کنی دیگه نمیری؟؟؟
-اوه همسر آیندم خوب باشه نه میشینیم باهاش زندیگ میکنم اگه خوب نباشه میرم😂😂
-عهههه
نه اوه خیلی خوب باشه نمیری دیگه
_نه نمیرم چرا؟؟؟😂
-واقعا نمیری
اگه یه دختر خیلی خوب باشه با حجاب باشه مثل خواهر خودن چییی نمیری؟؟
_نه.. با حجاب من با این قیافم عمرا همسر آیندم با خدا باشه 😂
-چرا ازدواج نمیکنی واقعا قیافت مثل همین پسراییه که خیلی دخترا ارزوشون دارن اینقدر درخواست داری با یکیشون ازدواج کن😂
-چرا اخهههه
اونا میام به خیال خودشون دلبری میکنن ولی خب منم خوشم نمیاد از این جور دخترا..
_خوشبحالت اینقدر خاطرخواه داری😂
-عقق
یکی باشه بهتره که اونم میشه همسر آیندت..
تو خودت الان بگوو آتنا یکی باشه که تو رو بخواد میری سمتش یا هزار نفر دیگه بخوان؟؟
_معلومه
هزار نفر دیگه😂
-عهههه 😂
آتناااا خانمم
_نههه نیمااا تورو خدااا نگییی ناراحت میشه بشین 😂
-عجب😂
_اقا نه سوال جدی اگه بایه دختر خوب مثل خواهر من ازدواج کنی نمیری دیگه؟؟
-نه😂
_خب بیا خواستگاری خواهرم
-چشم😂
_دارم جدی میگم خانوادم خیلی از تو خوششون میاد
-منم جدی گفتم چشمممم😂
باهوش خواهرت نامزد داره
_اقاا من از اون پسره خوشم نمیاددد
-تو باید خوست بیاد؟؟؟ 😂
_اقاااا
-خواهرت مثل خواهر برام
_پرو شدی دیگه😂شوخی کردم😂
نرگس))
بهترین سفر مشهد بود برام،، واقعا من داشتم نیما ،دوست آرمانو قضاوت میکردم.. عین داداشم بود کلا اونجا تازه بعضی اوقات چادر نمیپوشیدم جلوش اینقدر راحت بودم.باهاش بازار رفتیم.. کلی تو این سفر مسخره بازی در آوردن با آرمان.. واقعا باورم نمیشه. امیر علی که اهل شوخی کردن و این چیزا نیست با نیما کلی میگفتن و میخندین حتی بابام سر به سر بابامم میزاشت.. یه جا هم به من گفت ابجی عروسیت کجاس بیام برقصم... بهم گفت چون خبر دارم نامزد داری این سفرو اومدم اگه مجرد بودی به قران نمیومدم... خیلی پسر خوبیه، یادم رفت اگه همین نیما نبود ارمان هیچ وقت ازدواج نمیکرد خودشم میگه همه اینا تقصیر نیماس.. آرمان بهمون میگفت امیر محمد صداش کنیم اما نمیشد.. فقط آتنا قشنگ امیر محمد صداش میکرد.
امشب هممون دور هم خونه امیر علی دعوت بودیم.. امیر علی میگفت آرمان به نیما هم بگو بیاد یکم بخندیم.. من اصلا باورم نمیشد.. رفتیم خونه امیر علی اتناو آرمانم بیرون بودن اومدن ارمان گفت نیما بهش ادرس دادم گفت یه ساعت. دیگه میاد کار داشت..بابام بهش گفت چرا نرفتی دنبالش!؟؟ آرمانم گفت..کار داشت گفت خودم میام...داشتنیم باهم میگفتیم ومیخندیدیم که بابام گفت الان نیما میاد بیشتر میخندین... آرمان گفت بابا نیما میخواد بیاد خواستگاری دخترت..بابامم باور نمیکرد گفت قسم بخور.. وااای بابام که اینقدر میگفت قسم نخورید و این
(اعصابم خورد شد ولی این پسره خوبیه..
چیزا الان گفت قسم بخور.. آرمانم قسم نخورد... (بلند گفتم ببخود کرده من خواستگار دارم.
بابام گفت :خب داشته باشی.
+بابا خب ما رفتیم آزمایش ازدواج الان جواب منفی بدیم خیلی ظلمه..
بعد منم از این پسره خوشم نمیاد..
بابام گفت :دیگه چرا😂
+بابا من گفتم میخوام با ارسلان ازدواج کنم بگم نمیخوام ناراحت میشه
-بابام گفت جوش نزن.. اون ناراحت نمیشه
امشب یه دقیقه برو با این نیما حرف بزن
+چیییییییی
شمااا دوری قرار همچی گذاشتیننن بدونن اینکه من خبر داشته باشممم؟؟؟؟
-ما هیچ قراری نذاشتیم اون خودشم الان خبر نداره اینکار میکنی اصلا شاید حرف زدی از این خوشت اومد شاید اصلا نیما تو رو نخواست..
+از خداشم هست بابا..
-حالا تو حرف بزن
+نمیخوااام من خوشم نمیاد ازش..
امیر علی گفت:ما الان بهش گفیتم بیاد برین باهم حرف بزنین اگه نرین حرف بزنین ممکنه ناراحت بشه
+بدرک
ارمان گفت :تو برو حرف بزن بعد یه دلیلی باشه برا جواب منفی.
(اعصابم خورد بود از دستشون.
صدای آیفون اومد نیما بود.. وارد شد نشست بین امیر علی و بابام.سلام کردم جوای نداد متوجه نشد... .
داشتن باهم حرف ..بعد از شام بابام گفت.. میری با دختر من یه چند کلام حرف بزنی.؟؟
-با کی؟!
_دخترم
-چرا؟
_همینجوری
تو باعث ازدواج آرمان و اتنا شدی اینجور که آرمان میگه ما میخواییم بببنیم مستونسم شما رو هم داماد کنیم..
-من باعث ازدواجشون نشدم. کار خدا بوده ربطی به من نداشت
_نمیدونم..
الان صحبت میکنی؟؟؟
-نه..
_چرا؟!
(هدف بابام از این کارا چیه..این پسره اصلا نمیدونست اینا میخوان جفتمون رو مجبور کنن.. اونم منو نمیخواد.اما خدا بزرگه خدایا خودت کمکم کننن.. .)
-دختر شما نامزد داره..
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت79
📚#یازهرا
____________________________
_شما یه صحبت کوچک داشته باشبن چیزی نمیشه. بعدشم اون آقاهه فقط اومده خواستگاری و هنوز هیچی مشخص نشده..
-خب من نمیدونمجی باید بگم اصلا😅یکم وقت بزاریم
_میخوای به خانوادت بگی؟؟
-نه به خانوادم نمیگم اول صحبت میکنیم چون چیزی مشخص نیست خب
_باشه
کی صحبتت کنید؟؟
(واقعا باورم نمیشد بابام داشت میگفت وقتو اون تایین کنه امیر علی و آرمانم که کلا حکم سکوت داشتند..سرمو پایین گرفتم قرار شد فردا بیا تو خونمون یا بریم بیرون صحبت کنیم یا همون جا. سرمو بالا گرفتم با نیما چشم تو چشم شدیم یه ناراحتی تو چهرش بود فکر کنم اونم متوجه ناراحتیه من شد.از ارسلان ناراحت شدم مشهد بودیم بهش زنگ زدم جواب نداد پیام هم دادم جواب نداد، از. آرمان ناراحت بودم که از وقتی به اتنا محرم شد انگار منو فراموش کرده اصلا کاری با من نداره. تو فکر بودم که بابام گفت نرگس نمیخوای بلند شی؟نگاه کردم متوجه شدم نیما رفته خداحافظی کردیم که بریم.. امیرعلی صدام کرد رفتم کنارش گفت فردا بیا بریم دنبال ارسلان یه تحقیقی کنیم ازش، گفتم به امیر علی گفتم بهش پیام دادم جوا منو نداد.. امیر علی گفت اشکال نداره میریم دنبالش....
به خونه رسیدم دوست داشتم بشینم با یکی درد دل کنم همچیو بگم.اما هیچکس نبود خدایا تو خودت میدونی نمیگم دیگه شهدا هم میدونن پس به کی بگم. آرمان صدام کرد گفت بیا بشین میخوام باهات صحبت کنم ازش ناراحت بودم گفتم من خوابم میادبزار برا بعد.خواب رفتم..
صبحونه خوردیم یه سلامی به مامانم کردم امیر علی اومد راه افتادیم رفتیم در خونشون. با ماشین راه افتاد رفت داخل یه پارک واقعا باورم نمیشد نشست کنار یه دختر البته با فاصله بعد از نیم ساعت بادختره رفتم جلوی یه خونه ایست کرد دختره رفت و اومد باز سوار ماشین ارسلان شد وارسلان به سمت خونه خودشون حرکت کرد..
امیر علی گفت به نظرت این دختره کی بود؟
+نمیدونم احتمالا یکی از اقوامشونه
مطمئنی؟؟
+اره دیگه رفتن داخل خونه..
امیر علی من از این پسره نیما خوشم نمیاد
خب ازدواج نکن فقط برو باهاش حرف بزن به خودش بگو من نمیخوام باهات ازدواج کنم..
+ناراحت میشه اینجوری
اشکال نداره
+من میخوام یه بار دیگه با ارسلان صحبت کنم.
چی میخوای بگی؟؟
+نميدونم یه سری چیزا
یه قرار بزارین حرف بزنین
+کی؟؟
-نمیدونم به بابا بگو بزاره، نرگس روزا دیگه نمیخواد بیای خودم میرم دنبالش..
+چرا؟
همینجوری
(گوشی امیر علی زنگ خورد جواب داد گفت. سلام نیما جان، الحمدلله شما چطوری،باشه کجا،خدانگهدار.)
+کی بوددد؟؟؟
نیما!
+چی گفت!!؟؟
آدرسی داد گفت عصر خواهرت بیار اینجا داخل یه پارک..
+چرا به تو زنگ زد شمارشو داری؟ چرا به ارمان نگفت؟
دیشب گفتیم بهش که
+چییی گفتینن؟؟
گفتم من فردا میریم با نرگس بیرون از اون طرف بگو بیارم کجا که برین صحبت کنید
+باشه....
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت80
📚#یازهرا
_______________________
روی نیمکت نشستیم ناراحتی موج میزد چیزی نمیگفتیم تا خواستم سر بحثو باز کنم گفت.
_اگه حرفی ندارین شما من صحبت کنم.
+بفرما
_ببین نرگس خانم من واقعا قصدم دوستی با ارمان بوده. قبلش نمیدونستم شما مجردی،. وقتی که فهمیدم مجردی ارمان اسرار میکرد میگفت بیا خونمون.. و من فقط فقط خواهرش مجرد بود گفتم نمیام، به اسرار زیاد که بابام گفته بیا من یه شب اومدم خونتون.این سفر رو هم بخاطر این اومدم که میدونستم نامزد دارین.
+نامزدم نیست فقط یه خواستگاری کرده.
_در جریان نیستم ارمان به من گفت که نامزد دارین. منم به خیال اینکه نامزد دارین اومدم تازه سعی میکنم دیگه با ارمانم دوست نباشم که دارهازدواج میکنه،، شاید مثلاخانمش دوست نداشته باشه که ارمان با من دوست باشه و به خاطراون حرف باباتون،، دیشب گفت که ما با هم حرف بزنیم خیلی ناراحت شدم احساس کردم شما بخاطر ......... 😔
نمیدونم واقعا یا ارماندگ اومده راجب من گفته که من به خاطر شما باهاش دوست شدم ....... 😔
بابا تون گفت راجب ازدواج حرف بزنیم، فکر نمیکنم حرفی باشه در این مورد.. چون جواب شما که کاملا مشخصه، وقتی که جواب منفیه چرا راجب ازدواج صحبت کنیم، حرفای من همینا بود اگه شما حرفی دارین بفرمایین. و اینم بگم دیگه تا شما ازدواح نکنید من نه پامو تو خونه شما میزارم نه تو خونه آرمان تا وقتی که ازدواج کنید بعد به رفاقت با ارمام ادامه میدهم..😔
+از کجا اینقدر مطمئنی جوااابم منفیهه؟؟؟بابای منن گفت برین راجب ازدواج صحبت کنید نهه راجب این حرفایی که شما زدی،،،، چونن جواب خودت منفیهه اینهه افکارت،، من کی گفتم جوابم منفیه؟؟ من کی ملاک های ازدواجتو شنیدم گفتم جوابم منفیه...؟؟
وقتی که نمیخوای راجب ازدواج صحبت کنی یعنی........
من اینجا اومدم فقط برای اینکه موضوعی بابام گفته بود حرف بزنم اما انگار شما نمیخوایین همین عالییهه..
_ببخشید،، اروم باشید.. همین که میگین عالیه یه جوری میشه فهمید جوابتون منفیه،، خب باشه راجب ازدواج میگم هرچی که لازم باشه،، تا اخرش خودت میگی نمیگفتی بهتر بود..
(خندم گرفت اما سعی کردم جمعش کنم😂فقط اول حرفاش گفت آروم باش راست میگفت خیلی تند و پشت سر هم حرفامو گفتم )
_خب ما سه تا فرزندیم، نمیدونم ارمان از خانوادم گفته یا نه. اما خودم الان میگمخانوادم اصلا به خانواده شما نمیخورن. خانوادم زیاد مذهبی نیستن. سنم همسن داداش خودتونه. خواهر و برادرم ازدواج کردن، داداشم دوتا پسر داره خواهرم هنوز بچه دار نشده.. داداشمم با دختر عمم ازدواج کرد..
(خواستم بگن اینا چی داری میگی 😐)
_خدمت رفتم، ماشین دارم، خونه هم دارم، ملاک خاصی هم ندارم. فقط دوست دارم همسرم مهربون بااخلاق از همه چی برا مهم تر عشق و علاقه.بسیار مهمه. و اینکه شکاک نباشه...
بهتره بقیشووو نگم 😔
+چرا؟!
هیچی نگفت تو فکر بود دستشو سمت چشاش برد اشکشو پاک کرد واقعا باورم نمیشد گریه مرد ندیده بودم بعد گفت:
تو دختری احساس داری من پسرم غرور دارم..
چون هر وقت رفتم خواستگاری تا همین جا که گفتم کلی بد بیراه گفتن. گفتن مثلا تو خودت اخلاق داری مگه..تو مگه پاکی خودت. یا مسخره کردن تو مثل تیر برق میمونی تو دختر بازی،شک ندارم هر کس که در اولین نگاه منو ببینه کلی قضاوت میکنه.. تو اصلا احساس داری مگه. از این حرفا بهتره نگم بقیشو
مطمئنم شما هم قبلا راجب من....
حتی آرنم خودش گفت ما اول باهات دوست شدیم فکر میکردیم از آون پسرایی....
اما من به خدا امید دارم همسر آیندم همونجوری که خودم میخوام هسته. 😔
به ازای همه ی ناراحتی ها و دل شکستگی ها بعد از ازدواج خوشبخت میشم یقین دارم 😔بخاطر همین دیگه این بحثو ادامه نمیدم چون. تهش ناراحتیش برا خودمه 😔
با احساس کسی بازی کردن خیلی بده همینجور غرور شکستن
ناشناس 🌱
https://abzarek.ir/service-p/msg/1099077
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت81
📚#یازهرا
____________________
، اصلا فکر نمیکردم اینقدر مظلوم باشه. یعنی کی میتونست یه ادمو اینقدر ناراحت کنه.. حرفاش مثل یه درد دل بود.. قشنگ میشد فهمید بغض تو گلوشه دلم خیلی براش سوخت دعا کردم با هر کس که ازدواج میکنه خوشبخت باشه کسی دلشو نشکنه.. میدونم دلش پر بود نمیدونم از چی،، چون فقط حرف میزد، نیاز به همدل داره... آدم خیلی شادی به نظر میاد اما دلش پره.. میگفت بهم گفتن دختر بازی خودمم اول دیدمش چی فکر کردم... اما اصلا اینجور نیست.واقعا که خیلی بده اگه وقتی این حرف و زد یاد حرف های امیر حسین توبیمارستان افتادم خیلی ناراحت شدم. خیلی پسر خوبیه داخل مسافرت جوری باهامون برخورد میکرد که من خواهرشم.. بابام که میگه خیلی پسر پاکیه.. با امیر علی راهی خونه شدیم.. بهش گفتم امیر علی بهم گفت نمیدونم فکراتو کن.
_مگه نمیگی ارسلان دوست داره؟؟
+اره
_یکم امتحانش کن وقتی خواستی باهاش حرف بزنی بهش بگو من مثلا شاید نخوام با شما ازدواج کنم یه جوری دو نظره شو مثلا بگو نمیخوام باهات ازدواج کنم ولی میخوام بهت برسم..
+خب این یعنی چی😂
_اشکال نداره بهش بگو جوابم منفیه ببین چی میگه..
+خب میگه من چقدر منتظر نظرت بودم حالا اینجور میگی..
_بگو یکم دیگه هم منتظر باش..
بابام به ارسلان گفت که فردا بیا با من صحبت کنه...
گفتن که بهش بگم نمیخوام باهات ازدواج کنم ببینیم واکنشش چیه..
..
..
..
صحبت کردیم.. 😔
خیلی ناراحت شدم.. وقتی بهش گفتم من
شاید نتونم با شما ازدواج کنم، گفت:توفکر میکنی کی هستی، بدرک نخواستی از سر تو تواین شهر فراوونه..
(خیلی داشت بی احترامی میکرد نمیتونستم جلو خودمو بگیرم گفتم:من گفتم شاید یعنی نظرم مثبته ولی...
گفت:منظورت قشنگ فهمیدم، تویکی ادم.
(نذاشتم ادامه ی حرفشو بزنه..
+من فکر کردم شما مرد زندگی هستی خداروشکر که زود تز فهمیدم اما اینطور که میبینم هر چی رو بهت میدیم بیشتر پرو میشی. من محترمانه گفتم حرفامو ولی شماااا.......
آقا ارسلان شما یا منو خیلی بچه میبینی، یا خیلی ساده.. حقی نداری ایتقدر راحت بی احترامی کنی.. یاعلی. خوشبخت شی :)
بلند شدم رفتم.. اعصابم خورد بود ازش.. خدایااا خودت کمکم کنن..
آرمان)))
_چطوری عسل؟!
-من آتنام
_تو آتی خودمونی
-آرمان
_بله
-یه سوال بپرسم
_اره
-قربون صدقه بلدی؟؟
_نه 😂
-میخوای یادت بدم.
_نه خودم استادم..
-راست میگی، خب؟؟
_خب؟؟
-ببینم استادیتو
(پا شدم روبروش نشستم)
_جون بخواه عزیزم
-میدونستی من ازت میترسیدم، بدم میومد ازت،؟؟
_ت میدونستی من عاشق بودم، مجنون بودم؟؟
-آرمااااان؟؟؟
_ها؟
-ها یعنی چی؟؟ 😂کی به خانمش میگه ها؟؟!
_اسمم درست بگو تابگم جانم
(محکم بغلم کردوگفت :امیرررر محمدددممممم...
_آفرین..
-منننن خییییلیییی دوست داررررم ❤️
_اشکال نداره 😂
خندیدو گفت :هر وقت من احساسی میشیم تومیزنی حسمو خراب میکنی...
(عاشقشم یه عشق واقعی به خاطر آتنا با دوستام قطع رابطه کردم. البته اسم اونا رو نباید دوست بزارم.. یکی مثل نیما یکی هم اونااااا)))
آتنا)))))
فقط خدا از علاقه ی منو امیر خبر داره.. هر وقت یا اون شب می افتم اشکم سرازیر میشه اما همیشه به فکر اینم که امیر محمد مثل یک کوه پشتمه، مثل یک دوست واقعی.. من که خیلی دوستش دارم.. واقعا معنی عشقو کنارش میفهمم با این که هنوز عقد نکردیم..
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت82
📚#یازهرا
____________________
آرمان))
نگرانشم هر چی که بهش زنگ زدم ببینم با نرگس چی گفتن به هم ،، تلفونش خاموشه نکنه رفته باشی سوریه ازم خداحافظی نکرده... چرا نیومد دیگه تو خونمون؟؟؟ اما یه شماره بهم پیام داد.. شماره منم پاک کن این شماره بابامه
در آخرم نوشته بود خیلی بامرامی رفیق من عازمم، حلالم کن:)
فورا شماره باباشو گرفتم، دوسه بار گرفتم جواب نداد....
داشتم از نگرانی میمیرم چطوری نیما ازم خداحافظی نکرد نگفت بهم.. خدایاااااامن بهش مدیونم.. آتنا دید که دارم سر سجاده گریه می کنم اومد کنارم پرسید چی شده سرمو گذاشتم روی پاش و گریه کردم فقط میخواستم سالم برگرده آتنا زیاد اسرار کرد که بگم بهش ازش قول گرفتم که نگه به هیچکس. دلداریم میداد و می گفت نگران نباش هر چی که خدا بخواد داخل کار خدا دخالت نکن.... باز شماره ی باباشو گرفتم جواب داد
_الو
-الو بفرمایید
_سلام میشه گوشیو بدین نیما
-سلام نیست شما؟؟
_من دوستشم
-اها، نیما رفته ماموریت کاری چکارش داری؟؟
_کی رفته؟؟
-الان نزدیک سه ساعت چرا؟
_کی برمیگرده؟
-معلوم نیست نگفت هیچی
_گوشیش خاموشه هرچی میزنم
-اره دیشب سیمکارتشو شکست و سیم دیگه گرفت.
_میشه شماره جدیدشو بهم بگی
-نه ببخش گفت نگم به کسی حالا کی هستی بگو زنگ زد به ما بگم بهش
_آرماننن
-باشه هر وقت زنگ زد به ما من به همین شماره میدم میگم بهت زنگ بزنه
_خیلی ممنون بگین حتما زنگ بزنه
-بشاه یادم نره میگم..
یعنی چی شده که گفت هر وقت خواهرت ازدواج کرد بعد بیا به رفاقتمون ادامه بدیم. یعنی چی؟ نکنه نرگس چیزی گفته؟ رفتم سمت اتاق نرگس تا خواستم در بزنم امیر علی اینا وارد خونه شدن گفتم آخر شب باهاش حرف بزنم تصمیم گرفتم به امیرعلی بگم واقعاً نمی توانم پنهانش کنم برای امیر علی تعریف کردم اشک تو چشمانش جمع شد امیر علی گفت میدونستم پسر پاکیه نه دیگه در این حد به امیرعلی گفتم نوشته بود تا خواهرت ازدواج نکنه که امیرعلی بهم گفت به نرگس گفته بود که شما فکر می کنید من به خاطر شما(نرگس) با آرمان دوست شدم. من واقعاً هدفم دوستی آرمان بوده دیگه تا وقتس که شماره ازدواج نکنید نمیام تو خونتون
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت83
📚#یازهرا
________________
آرمان))
دو هفته دیگر قرار بود عقد کنیم. تواین دوهفته چه اتفاقاتی بیفته خدا داند رفتم اتاق نرگس
_خوبی آبجی؟؟
+واای آرمان عجبی! بالاخره سراغی گرفتی ازم کنارمی چرا اینقدر دور شدی ازم واااایییی
_عه 😂
خب من دوست دارم آتنا رووو
+مگه من گفتم دوستش نداشته باش؟؟
ازم احوال نمیگیری کاری نداری باهام
_آدم شدم😂
+عه... دوماد شدی آدم شدی😂
_بله
+بقیه بعد از عقد و عروسی دور میشن تو که هنوز عقد نکردی😂
_نرگس😂
تو الان از دستم ناراحت شدی؟؟
+هنوز هستم.. 😂
ولی خب خواهر برادر تا وقتی که مجردن عاشق همن بعدش کلی از هم دور میشن..
_من قول میدم اینجور نشم 😂
+تو هنوز ازدواج نکردی آرمان . عقد کنی فکر کنم دیگه منو نمیشناسی
_عههه
صبر کن خودت عروس شی 😂
+من اینجور نیستم 😐 😂
_ زنده باشم ببینم
+آرمانن
_ با نیما حرف زدی چی شد؟؟
+چیزی باید بشه؟؟
_چیگفتین؟
+هیچی
_به امیر علی گفتی
+خب برو از خودش بپرس میگه بهت..
_اصلا اون دیگ کاری با من نداره گوشیش که کامل خاموشه، الانم نیست اصلا رفته مسافرت..
+چقدر میره مسافرت کجا رفته؟
_ماموریت کاری داره
+کجا رفته کی میاد!؟
_نمیدونم کی میاد
چیگفتین؟
+هیچی من اصلا هیچی نگفتم گفت اصلا راجب ازدواج حرف نزنیم
_یعنی چی ؟؟
+یعنی منو نمیخواد
_نه اینجور نیست، اون میترسه از دخترا به خاطر همین میترسه یه وقت دلببنده به کسی، دلشو بشکنن قبلا این اتفاق براش افتاده..
نگاه کسی نمیکنه بخاطر همین میگه یاازدواج میکنم که نمیشه، یا اینقدر میرم که بمیرم.
+کجا؟؟؟
_هیچی هيچی
راستی از اون ارسلان بگو
+باهاش دعوام شد
_واقعا چیشد؟؟
+ولش کن حوصله ندارم جواب بدم برو بیرون کار دارم.
نرگس))
دیگه از ارسلان متنفر شدم با اون حرفاش رفتم سر سجاده فقط گریه کردم خدایا چرا من اینقدر گناه کار شدم منی که حتی هیچکس صدامو نمیشنید چرا اینجور شدم خدایا خودت راه درست رو پیش راهم بذار ارسلان هیچ کاره من نمیشه چطور تونست اینجور باهام صحبت کنه با اینکه نامحرمیم اگر باهاش ازدواج کنم تو زندگی اگه دعوامون شد میخواد این کار کنه الان چیکار کنم؟؟؟ 😞 چطور بگم اینا نمیخوام من نیما به نظرم خیلی بهتره که حتی بابام و امیرعلی هم تایید می کنند واقعاً باید اول ببینم خانوادهام چه میگن خانوادم که خیلی از این پسر خوششون میاد،،،، بابام که میگه اون پسره خیلی پرروهه آرمانم که ازش خوشش نمیاد مامانم و امیر علی که هیچی نمی میگن. اما این نیما با خانواده ام خیلی انسه خوبی داره خدایا اگه قسمت شد کمک کن خوشبخت باشه.. اگر هم با یک نفر دیگه ازدواج کرد خوشبخت شه و عاقبت بخیر..
آرمان)))
سه هفته گذشت هیچ خبری از نیما نشد💔با اتنا عقد کردیم سر سفره عقد فقط به فکر نیما بودم.. روز عقد بهترین روز زندگیمون شد.. گفتنش برا سخت بود😞اما گفتم به آتنا امروز اخرین روز کلاسا بود بعد باید کار های اعزامیه انجام میشد رضایت همسر ..مجبور بودم بگم بهش، به زور و التماس راضیش کردم.. نمیدونم به خانوادم چطور بگم باید حتما بگم بهشون دلم خیلی شور زد و اتنا گفت کمکت میکنم... 💔
نرگس))
امیر علی گفت میخوام باهات صحبت کنم..
-نرگس نظرت چیه واقعا؟؟
+نمیدونم اصلا، ارسلان
-یه لحظه صبر کن. من نمیگم بده گفتم امتحانش کن. فردا نندازی گردن من بگی این خوب بود تو گفتی اینجور بگو 😂
_امیر علی 😐😕
من کی اینجور..
اصلا اینجوری بهتر شناختمش
-نرگس این نیما خیلی پسر خوبیه خودت ببین آرمان به نماز واماما اعتقاد داشت؟از اسم خودش متنفر نبود؟؟ خودش داره میگه ازدواج من باعثش نیماست.. ببین چه دوست خوبیه مطمئن باش تو زندگی هم رفیق خوبی میتونه باشه میشه بهش تکیه کرد
+نمیدونم اشکال نداره یه بار دیگه باهاش حرف بزنم؟
_نه به نظر من بهش بگو نمیخوامت ببین چی میگه
+باشه😂میگه خودم میدونستم
_نه خب من بهش میگم 😅
💕#ادامه_دارد
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت84
📚#یازهرا
________________________
+امیر علی من واقعا نمیدونم چکارکنم
_این پسر خیلی پسر خوبیه یه چیزی نیما بهم گفته تو نمیدونی اگه بهت بگم شک ندارم اشکت در میاد اشک خودمم در اومد
+راجب نیما ؟
_اره
+بگو تورو خدا
_میخوام بگم ولی حیف که به آرمان قول دادم نگم به کسی
+چیه خب؟
_یه کاریه اگه آرمانو به سمت این کار نبره خوبه
+یعنیییی چییی^؟
_نمیگم بهت من متامئنم اگه بهت بگم جوابت مثبت میشه
+بگوخب
_نرگس ازدواج با آرمان لیاقت میخواد واقعا ..
+چیییی؟؟
یعنی پسر خوبیه؟
_تصمیم با خودت به نظر من خوبه
+میدونم پسر خوبیه اما ...
_اما اگر نکن قشنگ فکر کن
خیلی نگران بودم نمیتونستم جلو نگرانیمو بگیرم پاشدم رفتم در خونشون در زدم اقایی اومد به گمونم باباش بود پرسیدم نیما نیومده گفت شما
_آرمان، همونی فرار بود اگه نیما زنگ زد شمارمو بدین بهش
-اها دوستشی بیا داخل پسرم
_نه نمیخوام مزاحم شم با نیما کار مهمی داشتم کی میاد؟
-امروز میاد
_واقعآ
-اره چکارش داری
_هیچی ممنون فعلا خدانگهدار
در خونشون منتظر نیما ایستادم دلم براش تنگ شده بود ..
بعد از دوساعت ماشینی نیما رو اورد 😭
دستش باند پیچی بود💔نزاشتم بره داخل خونه رفتم کنارش و بغلش کردم
ازش گلایه کردم چرا نگفتی بهم رفیتم تو ماشین با هم حرف زدیم ..
نرگس))
ارسلان بازم ازم عذرخواهی کرد و گفت دفعه اخرم بود کلی معذرت خواهی کرد گل برام خرید اما من قبول نکرردم بهش گفتم جوابم منفیه گفت میخوام باهات حرف بزنم در خونمون رو محکم کوبیدم و بهش گفتم دیگه نیا اینجا ..
صداش لرزید دل منم لرزید داشت گریه میکرد یه لحظه آتیش گرفتم.داشت میگفت من دوست دارم سریع رفتم تو اتاقم ..کاش ایستاده بودم حرفشو میزد ..باز نظرم راجب به نیما عوض شد خواستم به ارسلان جواب مثبت بدم ..
گوشینو برداشتم یه شماره ناشناس بهم پیام داد ..
(تو منو نمیشناسی من اونجوری که تو فکر میکنی نیستم نرگس خانم من پشیمونم
همیشه همینجور میشم کاری و انجام میدم بعد پشیمون میشم همچیو با این کارام خراب میکنم ..کاش یه فرصت دیگه بهم میدادی میدونم نمیشه ولی کاش میشد بدون اینووو همیشه دعا میکنم خوشبخت شی تو خیلی دختر خوبی هستی ..حلالم کنن یا علی...)))
ارسلان ؟؟
یعنی چی خدا .
بابام دو هفته برام وقت گذاشت که قشنگ فکر کنم بهم گفت با این دوهفته باید سرنوشت خودتو تا قیامت بسازی ..گفت یکیو انتخاب کن باهاش همسفر بهشت شی.تو این دوهفته فقط به فکر نیما بودم .اما الا نننن💔خدایا خودت کمکم کن💔.رفتم پیش بابام گفتم من میخوام با ارسلان ازدواج کنم .تصیمیم اخرم همینه .بابام با تعجب گفت :
یعنی چی قشنگ فکر کن نرگس تو در رو بستی محکموگفتی نمیخوامت الان چیشد .؟
+تصمیمم همینه بابا
بابام گفت حالا که ازدواج با ارسلان تو دلته من هیچی نمیگم..
شب بود خوابم میومد ..
از خواب بیدار شدم باورم نمیشد سریع حاضرشدم با ماشین آرمان تند رفتم گلزار شهدا.شهید اومد تو خوابم بعد از این همه التماس من نظر کرده بودم شهید اومد تو خوابم باهام حرف زد باورم نمیشد 😭باید نظرمو ادا میکردم .
بهم گفت فکر کن هر راهی که به ما وصل میشه رو انتخاب کن ..
رفتم خونه امیر علی. بهش گفتم من نظرم نسبت به ارسلان مثبته.براش تعریف کردم هم خوابمو هم جریان ارسلان
_بهت گفتم اگه یه چیزی بهت بگم درمورد نیما نظرت مثبت میشه
-اره
_تصمیم گرفتم هر وقت تصمیمتو گرفتی بعد بهت بگم .
-بگو
_نیما ....
اشکم در اومد😭واقعا چقدرپاک بود چقدر لیاقت داره خوش به حالش ..
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت85
📚#یازهرا
_________________________
فکر نمیکردم اینقدر نیما پسر خوبی باشه حتما بابامم میدونه که میگه اینقدر پسر خوبیه..
بین دو راهی بودم💔خودم برا کارای خودم خندم میگره واقعا چند دقیقه یک بار نظرم عوض میشه..امیر علی گفت باز بیا بریم دنبال ارسلان..
سرمو گذاشتم بین پام. آتنا وارد اتاقم شد..بهم گفت نرگس من مثل خواهرت میمونم بهم بگو..
بهش گفتم من بین دو راهیم. به مگفت نیما که خیلی پسر خوبیه. یه چیزی هست که بگم بهت متامئنم نظرت مثبت میشه بهت اما به امیر محمد قول دادم نگم به هیچکس.ارسلان رو هنوز ندیدم، قضاوت نمیکنم.
خندم گرفت وگفتم خودم میدونم..
با تعجب گفت چیو میدونی!؟
گفتم :رفته سوریه
_تو از کجا فهمیدی؟ امیر محمد خیلی ناراحت بود میگفت خدا کنه سالم برگره کلی دلداریش دارم تا آروم شد.
کی بهت گفت نرگس؟! امیرمحمد..
+نه.
_کی گفت پس به غیر از منو امیر محمد کسی خب نداشت.
+تو فکر کن خودش گفته.
_واقعااااا خودش گفت بهت..فقط همینو گفت؟؟ 😭
+چیه اتنا چرا داری گریه میکنی
_هیچی😭فقط نیما همینو بهت گفت
+نه یه چیزا دیگه هم گفته چطور؟ 0را گذیه میکنی..
_ چیزی نیست نگران نشو..
دیگه چی گفته بهت..؟؟؟
+شاید یه چیزی گفته نباید تو بدونی ببخشا اینو گفتم😂
_نرگس 😭خودم میدونم میدونم بهت گفت😭
+چیو اتنااا
_نرگس دلم شور میزنه، میترسم. من خیلی امیرو دوست دارم نبودش آزارم میده 😭😭💔
+یعنی چی این حرفات😂عه
_خودم میدونممم نرگس نمیخوام دلداریم بدی😭💔
(نمیدونستم آتنا درمورد چی حرف میزنه، نمیدونم چرا گریه میکنه، الان بهتر بود بهش بگم اونط که تو میدونیو منم میدونم...)
+چیو میدونی؟؟ما هیچی پنهون نمیکنیم
_رضایت منم باید باشه تا امیر محمد بتونه عازم شه بخاطر همین گفت مجبور بودم بهت بگم😭💔نرررگس من میمیرممم....
(باوارم نمشد بغض گلومو گرفت.. یعنی چی آرمانننن من نمیزارممممممم..
به زور بغضمو قورت دادمو، خواستم آتنا رو دلداری بدم..)
+یعنی چی آتنا😂؟دروغ گفته بیشعور بزار صداش کنم😂
آرمااااانننننن
_نمیخوام دلداریم بدی💔😭
+مگه من میزارم بره.
_میره
+اروم باش هرچی خدا بخواد
_امیر بره خدایی نکرده... نرگس😭من نمیتونم تصورم سخته💔
+میدونم عزیزم نگران نباش
اصلا منم میخوام با نیما ازدواج کنم اونم میره تازه من میدونم خوشحالم.
_نه خب اون گفت ازدواج کنم نمیره دیگه
+نمیدنم
_نرگس تو رو خدا نگی به امیر محمد ها دعوام میکنه
+چیو نگم 😂اون دلش نمیاد تو رو دعوا کنه
_هیچی بهش نگو. نیما پسر خوبیه
+واقعا نمیدونم چکار کنم خدا خودش کمکم کنه. جریان ارسلانو گفتم که اومد پشت در و پیامو براش خوندم..
_خدا که کمک میکنه.به نظر من هر کی که حس به نامحرم داره کاملا داره اشتباه میکنه یا داره دروغ میگه.
+یعنی چی دروغ میگه
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت86
📚#یازهرا
_________________________
فکر نمیکردم اینقدر نیما پسر خوبی باشه حتما بابامم میدونه که میگه اینقدر پسر خوبیه..
بین دو راهی بودم💔خودم برا کارای خودم خندم میگره واقعا چند دقیقه یک بار نظرم عوض میشه..امیر علی گفت باز بیا بریم دنبال ارسلان..
سرمو گذاشتم بین پام. آتنا وارد اتاقم شد..بهم گفت نرگس من مثل خواهرت میمونم بهم بگو..
بهش گفتم من بین دو راهیم. به مگفت نیما که خیلی پسر خوبیه. یه چیزی هست که بگم بهت متامئنم نظرت مثبت میشه بهت اما به امیر محمد قول دادم نگم به هیچکس.ارسلان رو هنوز ندیدم، قضاوت نمیکنم.
خندم گرفت وگفتم خودم میدونم..
با تعجب گفت چیو میدونی!؟
گفتم :رفته سوریه
_تو از کجا فهمیدی؟ امیر محمد خیلی ناراحت بود میگفت خدا کنه سالم برگره کلی دلداریش دارم تا آروم شد.
کی بهت گفت نرگس؟! امیرمحمد..
+نه.
_کی گفت پس به غیر از منو امیر محمد کسی خب نداشت.
+تو فکر کن خودش گفته.
_واقعااااا خودش گفت بهت..فقط همینو گفت؟؟ 😭
+چیه اتنا چرا داری گریه میکنی
_هیچی😭فقط نیما همینو بهت گفت
+نه یه چیزا دیگه هم گفته چطور؟ 0را گذیه میکنی..
_ چیزی نیست نگران نشو..
دیگه چی گفته بهت..؟؟؟
+شاید یه چیزی گفته نباید تو بدونی ببخشا اینو گفتم😂
_نرگس 😭خودم میدونم میدونم بهت گفت😭
+چیو اتنااا
_نرگس دلم شور میزنه، میترسم. من خیلی امیرو دوست دارم نبودش آزارم میده 😭😭💔
+یعنی چی این حرفات😂عه
_خودم میدونممم نرگس نمیخوام دلداریم بدی😭💔
(نمیدونستم آتنا درمورد چی حرف میزنه، نمیدونم چرا گریه میکنه، الان بهتر بود بهش بگم اونط که تو میدونیو منم میدونم...)
+چیو میدونی؟؟ما هیچی پنهون نمیکنیم
_رضایت منم باید باشه تا امیر محمد بتونه عازم شه بخاطر همین گفت مجبور بودم بهت بگم😭💔نرررگس من میمیرممم....
(باوارم نمشد بغض گلومو گرفت.. یعنی چی آرمانننن من نمیزارممممممم..
به زور بغضمو قورت دادمو، خواستم آتنا رو دلداری بدم..)
+یعنی چی آتنا😂؟دروغ گفته بیشعور بزار صداش کنم😂
آرمااااانننننن
_نمیخوام دلداریم بدی💔😭
+مگه من میزارم بره.
_میره
+اروم باش هرچی خدا بخواد
_امیر بره خدایی نکرده... نرگس😭من نمیتونم تصورم سخته💔
+میدونم عزیزم نگران نباش
اصلا منم میخوام با نیما ازدواج کنم اونم میره تازه من میدونم خوشحالم.
_نه خب اون گفت ازدواج کنم نمیره دیگه
+نمیدنم
_نرگس تو رو خدا نگی به امیر محمد ها دعوام میکنه
+چیو نگم 😂اون دلش نمیاد تو رو دعوا کنه
_هیچی بهش نگو. نیما پسر خوبیه
+واقعا نمیدونم چکار کنم خدا خودش کمکم کنه. جریان ارسلانو گفتم که اومد پشت در و پیامو براش خوندم..
_خدا که کمک میکنه.به نظر من هر کی که حس به نامحرم داره کاملا داره اشتباه میکنه یا داره دروغ میگه.
+یعنی چی دروغ میگه
بیبن نرگس تو از کجا متامئنی که دوست داره با این حرفا.. ماجرای پرهامو که میدونی.. اون تازه به من کلی ثابت کرد که عاشقمه و دوسم داره.. بعد فهمیدم حسی که به نامحرم داری باید نابود شه.لحظه ای فهمیدم که دیر شده بود.هیچوقت از رو این حرفا متامئن نشو آبجی. پرهام اینقدر منو متامئن کرده بود که حرف هیچکسو باور نداشتم.
+حرفات درست اما وقتی که من درو بستم نشست گریه کرد و گفت من دوست دارم.
_شک نکن میدونست تو پشت دری😂
چرا نگفت من دوست داشتم.گفت من دوست دارم یعنی میدونست پشت دری
+وااای اتنا به چه چیزایی تو دقت میکنی واقعا..
باز نظرم عوض شد😂
رفتم پیش بابام..بهش گفتم بابا من میخوام با نیما ازدواج کنم
-تو ساعت وقتی هستی نرگس😂
+بابا!!!
-قشنگ تصمیم بگیر دختر
+گرفتم دیگه
-آفرین
+چرا؟!
-تصمیم باید عاقلانه باشه
+بابا😂
رفتم تو اتاقم باورم نمیشد این نیما ی بیشعور کار خودشو کرد
امیر علی منظورش همین بود که گفت اگه آرمان و تو این کار نبره خوبه
باید بهش میگفتم حالا نمیدنم اتنا درست میگفت یا نه.. زنگ زدم امیر علی گفتم بیا خونمون رفتم پیشش بهش گفتم.
امیرعلی:حدس میزدم
+بخدا راست میگم
- تو کی دروغ گفتی؟ بابانمیدونه
+نه😂
-نظرت چیه از فردا بریم دنبال آرمان، اونو تعقیب کنیم
+امیرر علی!
-راستی نیما💔
+نیما چییی؟؟؟
-برگشته
+خببب؟؟؟
-دستش آسیب دیده
+اشکال نداره خوب میشه چی شده؟؟
-نمیدونم ارمان بهم گفت، گفت نگو به کسی..
رفتم پیش اتنا پرسیدم دست نیما چیشده.آتنا گفت من خبر ندارم.. بزار زنگ بزنم آمیر محمد..
زنگ زد ارمان گفت چیزیش نشده فقط یکم دستش آسیب دیده.به اتنا گفت نگو به کسی.
ای خدااا منو امیر علیو آتنا همچیو به هم گفتم آخرشم گفتبم به کسی نگو💔
آتنا به من میگفت میگفت به کسی نگو من به امیر علی باز یه چیزایی امیر علی میگفت من گفتم به اتنا
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت87
📚#یازهرا
________________________
عصر بود، با امیرعلی رفتیم دنبال نیما، داشت میرفت گلزار شهدا نشست حدود نیم ساعت بعد آرمان اومد کنارش.. امیر علی گفت نزديکشون نشیم..با هم سوار ماشین شدن رفتن یه جایی نمیدونم کجا یه جای دور اصلا تا حالا اینجا نیومده بودم. یه در کوچیک بود در زدن با هم وارد شدن نزدیک شدیم داخل اونجا کلی عکس شهید بود.. درو بستن..وقتی اومدن بیرون جفتشون داشتن میخندیدن، امیر علی به من گفت تو برو دنبالشون بعد من خودمو میرسونم بهت میخوام برم بپرسم من رفتم دنبالشون اصلا نمیدونستم کجا دارم میرم خیلی از اون خونهه دور نشدن یه جا ایستادن نیما رفت در مغازه، امیر علی اومد کنارم. خواست بره در مغازه گفتم نذاشتم بره. گفتم نیما داخله..نشست تو ماشین. نمیدونم چش بود. دستشو محکم کوبید تو شیشه ماشین.سعی داشتم آرومش کنم تا اینکه گفت آرمان دوهفته دیگه عازمه.. نذاشتم رانندگی کنه..نیما داشت آرمان رو سمت خونه ی خودمون میبرد سر کوچه ایست کردم که امیر علی گفت خودم رانندگی میکنم.. دنبال نیما راه افتادیم رفت گلزار شهدا.. وقتی داشت از ماشین پیاده میشد امیر علی بهش زنگ زد و گفت
(خواهرم میخواد یه بار دیگه باهات صحبت کنه.
نیما هم گفت :جوابش منفیه دیگه چه لزومی
امیر علی:حالا یه بار دیگه صحبت میکردین چیزی نمیشد. حالا که خودت راضی نیستی اسرار نمیکنم
نیما :خواهرشما که خیلی دختره با حیا و خوبیه اما من میدونم خواهرت نظرش
امیر علی:از کجا میدونی جوابش چیه
نیما:من میام باز حرف بزنیم، فقط میترسم خواهرت ناراحت شه
امیر علی:چرا ناراحت شه؟؟
نیما:خب شما نظر نرگس خانمو نپرسیدی،شاید نخواد با من صحبت کنه
امیرعلی :خواهرم خودش گفت میخوام یک بار دیگه صحبت کنم.
(نیما نشست تو ماشین گفت..
_جدییییی؟؟ خواهرت خودش میخواددد بامنن حرف بزنه؟؟
-اره خودش گفت یه بار دیگه باهاش صحبت کنم بعد نتیجه میگیرم جواب میدم الان تو که نمیای پس من بهش میگم نرگس نیکا تو رو نمیخواد نمیاد
_نهه امیر علییی، میخوام صحبت کنم بخدا من فکر میکردم خواهرت نمیخواد شمارمجبورش میکنید که بیاد با م نحرف بزنه
-ما اصلا مجبورش نکردیم خودش میخواد الان چی بگم به نرگس؟؟؟؟
_یه روز مشخص کن بریم باهم صحبت کنیم
-میخوای خودت بیای دنبال خواهرم برین بیرون باهم حرفاتون بزنید
(محکم زدم به بازوش
نهههه امیررررعلیییی چی میگی )
-نه خودتم باید باشی،
_من خودم کار دارم نمیرسم
-خب آرمان باشه
_میگم بهش، کی میای صحبت کنید؟؟
-هرچی زود تر بهتر
_اقا یکم وقت بده خواهرم باز فکر کنه..
-باشه من صبر میکنم..
_چقدر صبر میکنی
-هرچقدر لازم باشه
_یک ماه صبر میکنی؟!
-شش ماه صبر میکنم جواب مثبت باشه.
_عه خب تاشش ماه صبر کن..
-چشم
_تا شش ماه دیگه اگه صبر کردی خواهرم برداشت گفت جوابم منفیه چی؟؟
-نه دیگه اگه جواب مثبته من یکسال صبر میکنم منفی باشه چرا صبر کنم
_الان فرض کن جوابش مثبته یکسال حاضری صبر کنی؟
-اره
_ببینیم
-واقعا یکسال 😂
_چیه نمیتونی
-نه میتونم.
_خب خداروشکر
به بابام میگم یه چند روز دیگه بیا صحبت کنید..
-باشه به امید الله
_انشاالله
وقتی خداحافظی کردن امیرعلی گوشیو قطع کرد امیر علی خوشحال بود..
خندم گرفت.
نیما از ماشینش پیاده شد و رفت سر قبر شهید قبر شهیدو بوسید. گریه شد
خیلی از این کارش خوشم اومد وقتی به خانه برگشتیم امیر علی به بابام گفت.. بابام گفت: فردا برین صحبت کنید،
آرمان رو دیدم ناراحت بودم از دستش که می خواد بره و هیچی به ما نگفته..
آرمان))
میخواستم امشب به بابام گفتنش سخته ولی خوب آتنا کمکم میکنه خدا کمکم میکنه...
نرگس))
امیر علی بهم گفت اون گفته من ازدواج کنم دیگه نمیرم سوریه که ازدواج نمیکنم گفته بود همسر آینده ام اگه اونجوری که خودم می خوام نباشه من انقدر میرم که بمیرم امیر علی گفت رفیقی که اینقدر روی آدم تاثیر بزاره مطمئن باش میتونه از پس زندگیاش بر بیاد دوست خوبی برای همسرش میشه... با این تعریف که خانواده ازش می کنند حتما پسر خوبیه امیرعلی))
رفتم دنبال نرگس بریم پیش نیما،،، نیما گفت بیایین گلزار شهدا نرگسم که عاشق اونجاست همین که بگم گفته بیاییم گلزار شهدا میگه نظرم مثبته..
با هم رفتیم رفتیم اونا یه جانشستن واقعا که چقدر بهم میومدن.. نیما پسر خوبیه..
قرار بود امشب نیما و خانوادش بیان. پسر خوبیه اما....
آزمایش ازدواجمون خوب بود خدا رو شکر.
امیر علی گفت من میخوام با نرگس و نیما جداصحبت کنم. سه تامون وارد حیاط شدیم..
امیر علی: نیما اشکال نداره یک صیغه محرمیت بینتون بخونم؟ خانوادت راضین ؟
نیما : خانوادم
که چیزی نمیگم هرچی نظر خودتونه نظر بابات...
امیر علی: بابام گفت اشکال نداره آخه اگه شما راضی باشید
نیما: ما حرفی نداریم راضیم نرگس خانم نظره خودت چیه
+ به نظر من نظر خانواده
امیر علی : نرگس بگو دیگه الان باید بله بگی ها!! بزار برای یک بار شده نیما بشنوه صداتو
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت88
📚#یازهرا
__________________
+ اینقدر می شنوه که از صدام خسته میشه
نیما :نه نمیشم
_ آقا آقا نامحرمین هنوز ها! بس کنید😅
دیشب امیر علی صیغه محرمیت بین نیماو نرگس خوند... خداشاهده که همیشه برای ازدواج نرگس نگران بودم. هرچی بزرگ تر میشد نگرانی منم بیشتر میشد همیشه با خودم میگفتم نرگس تک دخترم......
سعی میکردم سعی میکردم بینشون فرق نزارم اما نرگسو بیشتر میخواستم. دختر داشتن خیلی خوبه.. رو نرگس خیلی حساس بودم.. الان میدونم خوشبخت میشه با نیما.... هرسه تاشون رو دوست دارم عاطفه، آتنا، نرگس اما نرگسو بیشتر از همه.. اما پسرا همه رو یه اندازه...
امیر علی، امیر محمد، نیما،
خیلی ناراحت شدم با حرفای آرمان،، میخواد کجا بره؟؟ امیر علی میدونست نگفت بهم.
باورم نمیشد به یکی محرم شدم... خدایااا شکرت.. بابام که خیلی خوشحال بود و همین جور مامانم. رامینم که از دستم ناراحت بود و میگفت چرا نگفتی منم بیام...
بهارهم میگفت این دختره چادریه اصلا به خانواده ما نیمخوره من ازش خوشم نمیاد..
اما خب برا من مهم نبود حرفاش.. برای من فقط نرگس مهمه خیلی دوسش دارم اما نمخوام بهش بگم .. هنوز نفهمیدم چشاش مشکیه یا قهوه ای..
واقعا که نیما پسر پاکیه،، بالاخره یه بار تونستم قیافشو قشنگ ببینیم، اما اون اصلا نگاه من نکرد حتی وقتی محرم بویدم.. رفتیم که با هم حرف زدسم یک بار سرش بالا نیومد..
دلم برا پریا تنگ شده..
+الووپرییی
_سلام نرگس خانمممم
خوبی
+کجاییی تووو
چرا ازمم احوال نمیگیری
تو چطور دوستی هستی
_بخدا کار، زندگی، اصلا وقت نمیشه تو که فکرت آزاده و کاری نداری چرا زنگ نمیزنیی؟؟؟
+من کااررر ندارممم... من دیگه مغزم جورییی شده یادم میره غذا بخورممم
_چکار داررری مگههه
+میدونییی زنگ نمیزدم بهت الان زنگ زدم برا عقدم دعوتت کنم.و عروسی داداشم
_چییی؟؟ راست میگی؟؟خداروووو شکرر.. انشاالله خوشبخت شییی ابجی
+ممنون عزیزم.
_این دوماد بد بخت کیه حالا امیرحسین بیچاره؟؟ پسر عموت بالاخره جواب مثبت دادی چت شد میگفتی داداشمه اون
+امیر حسین نه... اون خواستگار سه قرن پیشم بود
ارسلان دوقرن پیش.. این اسمش نیماس اقا نیما..
_وای نرگس.زود عکسشو بفرست
+کیی میایی خونمون برات تعریف کنم
_من نمیرسم تو باید بیای
+فردا بیام؟؟؟
_اره بیااا
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت90
📚#یازهرا
___________________________
نرگس))
دوهفته از رفت آرمان میگذشت..
کلی نذر کردم که سالم برگرده..
از خواب بیدار شدم دیدم نیما نیست.. با چشای خواب آلود پاشدم دور برمو نگاه کردم نبود.. نگاهی به ساعت کردم ساعت هفت صبح بود. با خودم گفتم احتمالا رفته سرکار بعد یادم اومد امروز جمعه اس و کارش تعطیله..
خیلی خوابم می اومد،، پاشدم رفتم بیرون.. یهو دیدیم 😳😱
امیر حسیییننن،، سریع رفتم داخل اتاق خدارو شکر همین جور نرفتم بیرون، بدون روسری، با بلوز آستین کوتاه شلوار تنگ..
.وااای خدایاااا شکرتت..
از لابه لای در نگاه کردم یه دختر کنارش نشسته بود نمیدونم کی بود، امیر علی کنارشون بود. داشت باهاشون صحیت میکرد.. دستاشو گذاشت رو صورتش جوری که مثلا داره گریه میکنه.. دختره چادر پوشیده بود. دستای امیر حسینو از روی صورتش برداتش و اشکاشو پاک کررردد..
یعنییی کیییی بوددد؟؟؟؟
نامزدش؟خدایااا شکرتت خدایااا نامزدش باشه🙏🏻 چی میشه.
هر چی نگاه کردم نیما رو ندیدم..خواستم برم بیرون که اومد کنار امیر علی،، امیر علی دست روی شونش گذاشت.. داشتن نزدیک اتاقم میشدن.. سریع رفتم زیر پتو خودم به خواب زدم. داخل شدن..
(-نیما نرگسو بیدار کن..
_نه ولش کن بزار بخوابه، بیدارش کنم که چی بشه.. چی بگم بهش؟؟ هر چی بیشتر ناراحت بشه..
-الان چکار کنیم؟
_آتنا نمیدونه.. بیا بریم کارارو انجام بدیم
-من که نمیتونم بیام، باید بمونم حداقل یکی باشه.خودت بهتر میدونی. مامانم باید آرومم کنم..چطور بگم الان؟؟ اتنا؟ نرگس؟
_به نرگس میگم خودم، بعد نرگس به اتنا بگه بهتره..
-نرگس خودش بفهمه سکته میزنه به عاطفه میگم بگه
_نه میتونه بگه، اتنا با نرگس راحت تره.
توهم بیا بریم با من کار ها زیاده دست تنها نمیشه..
-من اینجا باید باشم حداقل مامانم اروم کنم تو برو خودت، یه مرد باشه.
امیر حسین هست، بابا هم هست..
-خب تو با امیر حسین برو
_باشه.. من دارم میرم نرگس بیدار شد چیزی نگو بهش.بیدارشم نکنین. صبر کن تا خودم میام.))
رفتن بیرون آروم درو بستن، یعنی چیشده که امیر علی اینقدر ناراحت حرف میزد، جفتشون ناراحت بودن، چیو میخواد بگه نیما، چیه که من سکته میکنم.نکنه اتفاقی افتاده.. حتما افتاده دیگه.. چی باید به اتنا بگم که از پسش بر نمیام..
فوق نتونستم بگم به آرمان میگم بگه بهش.. نکنه آتنا مشکلی داره..
چیههه اخهههه.. بهتره برم به ارمان بگم.
اومدم لباس بپوشم برم بیرون. وقتی داشتم موهامو تو ایینه شانه میزدم. بدنم یخ شد.. آرمانننننن😭نکنه براش اتفاقی افتاده 😭نشستم رو تخت وگریه کردم..
خدایااا خودت کمکم کنن. خدایااا این رسمش نبود.. خدایااا مگه قول ندادی سالم برگرده.. خدایااا این چه کاریههه. من گفتم دلم شور میزنه. من به آرماننن گفتم نرووو .رفتتت چرااا رفتتت.
اینقدر گریه کردم که دیگه نمتونستم پا شم دست وپام شل شد.. نفسم به سختی میومد.. قلبم درد گرفت..
در اتاقم باز شد امیر علی بود اومد بالا سرم میگفت چیشدی.. منم چیزی نگفتم وفقط گریه میکردم.. سه لیوان آب قند برا آورد..نمیتونستم حرف بزنم. امیر علی قسمم داد گریه نکنم..عاطفه داشت آرومم میکرد.قطره اشکیم تو چشاش دیدم . به سختی..به امیر علی گفتم به نیما بگو بیا پیشم..گفت رفته بیرون. ازشون خواستم برن بیرون.. اونام ازمن خواستن اروم باشم..
اصلا نمیتونستم باور کنم.. کاش نیما میومد باهام حرف میزد..
آروم شدم رفتم بیرون..امیر حسینو دیدم.. سلام کردم. دختره هم سلام کرد. بهم گفت انشاالله خوشبخت باشی. منم گفتم همچنین.بابام داشت قرآن میخوند مامانم داشت ذکر میگفت و کم کم اشک.. سعی داشتم ارومش کنم..
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت91
📚#یازهرا
___________________________
اتنا)))
همون قبری که خالی بود😭
قرار بود امیر منو بزارن داخلش 😭
چرا محمدم داخل پارچه سفید بود 😭نمیتونستم ببینمش فقط رفتم کنارش از خدا گلایه کردم، داد زدم
خدایا این رسمش نیست عاشقم میکنی ازم میگریش این چه کاریه.. من که گفتم بدون امیر میمیرم. من که گفتم بگیریش من میمیرم. من گفتم امیر بره من تنها میشم.😭
نگفتم چراااا اینکار کردی..
امیییر تو خوبیییی؟؟؟؟؟ منووووو میبیننییی😭
تو حالت خوبه 😭من خوب نیستم.
مگهه نگقتی بهترین رفیقت میشم
چرا بیمعرفت شدییی محمدددم
چراااا بی خداحافظی رفتیییی
نگفتی من میمیرمم اینجاااا
نگفتییی منن تنها میشم
تو مگه نمیگفتی فدات شم،، الان من پیش کی برم درد دلامو بگممم
چراااا رفتییی؟؟؟ چرا خداحافظیتو ندیدم. رفتی اینجور منو ببینی، رفتی تا بتونی اشکو ببینی، تو مگه نمیگفتی من طاقت دیدن اشکاتو ندارممم؟؟؟؟چراا نگفتی برات گریه کنم تا ببینی اشکامو..
رفیق بامعرفتم رفتییی بی منننن
من منتظرت میمونم آرمااان من از دق میمیرمم زوودد بیاا
میخواستن ببرنش.. اخرین حرفم این بود بهش..
خداحافظ بهترین رفیقمم
نرگس))
چند روز گذشت،، بدون ارمانن،،باز اشکم جاریی شد..اشکم در اومد. سرمو گذاشتم رو شونه ی نیما
+نیماااا 😭
_نرگس، عهه بخدا این کارو میکنی به خودت اسیب میرنی عزیزم. اون ارمان بیشعور رفته اونجا خوشگذرونی شما اینجا الکی اینجا اینکار میکنین..
باید خوشحالم باشییی دخترر
+بشین نیما 😭
_بخند توهم، فقط گریه میکنی اصلا محل به من نمیزاری اصلا انگار نه انگار من شوهرتم. از دستت ناراحتم..
+من حالم خوب نیست
_چطوری؟؟
هممون رفتنیم یا الان یا 10 روز دیگه..
قسمت خودمون دیگه دیدی ارمان چقدر قشنگ رفت..
عهه باز که زدی زیر گریهه..
بخدا داری با اینکارا به خودت آسیب میزنی. هممون میریم دیگه. بخدا میدونی خدا چقدر از دستت راضیه میدونی چقدر حضرت زینب تورو دوست داره.. میدونی حضرت زینب الان چقدر از دستت خوشحاله گریه کنی نمیشه که، الان از دستت کلی خوشحالن میگن داداشش بود میتونست نزاره بیاد.. حالا که اینقدر صبوره ما اینجا براش همچی کنار میزاریم،
+چی کنار میزارن!!
_یه شوهر خوبی
+نمیخواممممم
_جدیی
تو الان باید بری اتنا رو اروم کنی اون بد بخت از همه بیشتر داره میسوزه باید بری با اون حرف بزنی باید اونو آروم کنی..
+من خودم تو فکرش میرم 😭نمیتونم، یکی باید خودمو اروم کنه..
_قوی باش نرگس.
اتنا))
داشتم عکسای خودمو امیرو نگاه میکردم دلم که براش کلی تنگ شده.. دو سه روز اول رفتم تو اتاق اصلا بیرون نیومدم..
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت89
📚#یازهرا
________________________
امیر محمد ))
دو ماه گذشت، تو این دوماه بالاخره من یک بار تونستم برم 💔 دوری اتنا برا خیلی سخت بود..اما ازش قول گرفته بودم که گریه نکنه..مامانمم راضی نیمشد تااینکه بابام گفت بزار بره..یک ماه طول کشید باورم نمیشد..بازم عازمم..
نیما)
هنوز به نرگس نگفتم که منم رفتم.. میخوام برا یک بار شده دستشو بگیرم محرمم بهش اما دلم اجازه نمیده، میخوام بشبنم کنارش باهاش حرف بزنم نمیشه... هر وقت که میبینمش
قلبم تند تند میزنه.. واقعا دیگه نمیتونم طاقت بیارم دو هفته دیگه عقد میکنیم همچی تموم میشه..
شمارشو گرفتم.. صدای نازکش هوش و حواس برام نزاشت..
_سلام نرگس خانم خوبی؟؟
+سلام ممنون خوبم خودت خوبی؟
_الحمدالله
+چیشد که زنگ زدی به من خیلی تعجب کردم..
_میدونی، خیلی وقت بود میخواستم زنگ بزنم اما نمیتونستم..دیگه طاقت نیاوردم واقعا.
+خیلی تعجب کردم که زنگ زدی
_دلم برات تنگ شده
+اشکال نداره..
_اخرش نفهمیدم چشات چه رنگیه
+مشکیه
نرگس کار داشت گوشیو قطع کرد..دوست دارم صداشو.. هر روز عاشق تر میشم. کاش میشد بهش بگم.. اما ازدواج کنیم میگم بهش هر روز. هر دقیقه. هر ثانیه...
این دوهفته الان مثل دوماه میگذره.. خدایاااا چی میشه این دوهفته زود بگذره... خدایااا دیگه ازته دلم رسید به گلوم میخواد بیاد بیرون بزار بعد عقد بیاد. من نمیخوام الان بهش بگم عاشقشم. میخوام بعد عقد بگم...
پاک دیوونه شدم..
نرگس))
نیما اومد دنبالمون با مامانم رفتیم داخل آرایشگاه.. میخواستم صورتمو اصلاح کنم. وقتی خودمو دیدم از تعجبم مردم چقدر عوض شدم خداااا...
نیما اومد دنبالمون مامانم بهش گفت کسی داخل آرایشگاه نیست بیا داخل..
دنبال روسریم بودمم نیما رو دیدم نمیدونم چرا سرشو انداخت پایین ورفت بیرون فکر کنم بخاطر اینکه روسری سرم نبود..نمیدونم..
اتنا بخدا زود برمیگردم دیدی رفتم و زود اومدمم.. قول میدم توروخداا گریه نکن..میدونی اگه صبر کنی چی میشه..
_نه امیررر نروو😭
زود برمیگردم بجون اتنا
_توروخداا نرو وو😭
اتنا بزار من بزاربگم برات..
نرگس))
به خونه برگشتیم..آرمان گفت من دوباره باید برم..داد زدم یعنی چیییی بایدبری عقد من دو روز دیگه تو نباشیی یعنی..
قلبم درد گرفت تا حالا اینجور نشدم رفتم تو فکر ارمان من نباشه این خانواده نابود میشه.. رفتم تو اتاقم گریه کردم دلم شور میزد.. ارمان اومد پیشم.(نرگس تورو خدا تو دیگه اینکار نکن آبجی، اتنا میبینه بد تر میشه، بخدا میام زود ندیدی چقدر زود اومدم این دفعه زود تر میام..
حرفاش خیلی دردناک بود..
خیلی نامردی.. (نرگس، این حرفارو نزن
هرجا برم زود میام، اتنا که هست تو عقدت،)
ارمان)))
فردا عقد نرگس بود. خیلی دلم میخواست باشم. اما نمیشه.. وسایلمو بستم میخواستم برم.بغض داشتم انگار که میخواستم از خانواده جداشم ،گریه هاشون عذابم میداد مخصوصا گریه مامانم. ، . اول رفتم نیما رو بغل کردم..
(خیلی بامرامی، عاشقتم، رفیق به خودت میگن. باید قول بدی مواظب خواهرم باشی.در حقم برادری کردی.. بهت مدیونم. ببخش..))
نرگس..
(بهترین آبجی دنیا،، تو خیلی کمکم کردی
نرگس خیلی دوست داشتم تو عقدت باشم.. امانشد انشاالله برا بعد.. با نیما خوشبخت میشی،، مواظب مامان واتنا هم باش..)
امیر علی..
(امیرعلی مواظب خودت باش.. برادر است دیگر…گاهی برای مسیر قدم زدنش
مغز مرا انتخاب می کند!.. یادته هروقت میخواستی درس بخونی نمیزاشتم همش همینو میگفتی.. مواظب خودت باش..)
بابا..
(بابا جون،، عاشقتم دستشو بوسیدم..)
مامانی 😭اینجا بود که قطره ی اشکی از چشم اومد و بغضم بیشتر شد..
(مامان، ببخش بخاطر وقتایی که جواب گویتو کردم.. ببخش که سرت داد زدم..)
اتناااا.😔 بغضم ترکید
(اتنا تو قول دادی که گریه نکنی، عاشقتم عشقم...)
اتنا))
آروم در گوشم گفت خداحافظ... قلبم آتیش گرفت.. از همین الان نبود امیر و حس کردم .. احساس کردم تنها وبی کس شدم..
هنوز نیامده ای خداحافظ؟
تقصیر تونیست
همیشه همین گونه بوده
برو اما من پشت سرت دسته نه، دل تکان میدهم..
عقد کردیم.. 😔ارمان نبود. اتنا هم شبو روزش گریه بود..گریم گرفت و نیما اومد کنارمو دلداریم داد..دستامو گرفت.
+نیما
_جانم!
+میترسم 😭دلم شور میزنه
_از چی میترسی چرا عزیزم؟
+آرمان رفت.
_بره چی میشه؟؟
+اگه نیومو باز چی
_خدا کریمه.
+وصیت نامشو خوندم...
_خب هممون یه روز میریم، دیگه نگرانی نداره آرمان میره با عزت.. خوشبحالش.
+خب به این زودی چرا بره. هنوز عروسی نکرده😭هنوز ارزو داره جوونه.
_نرگس..
خیلی از جوونا ی دیگه هم رفتن وشهید شدن. شهید نوجوان داریم ما، اونا چی ارزو نداشتن هدف نداشتن!
اتنا))
حالم اصلا خوب نبود.. شب و روزم گریه بود،دلم زیارت میخواست، اما حیف که امیر نیست اگه بود حتما میبرد منو.
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت92
📚#یازهرا
_______________________________
با حرفای بقیه آروم شدم..
یکی از عکساشو جلو خودم گرفتمو باهاش حرف زدم سوار ماشینش شدم چقدر خاطره بود.. امیر داخل ماشین برام اهنگ میخوند. میرقصید.. کجایی؟؟
کنار قبرش رفتم. درد دل داشتم..
سلام عشقم 💔 چطوری🖤میدونی چند روز نیستی، دلم تنگهه، نیستییی، میدونی باورمم نمیشه،،، نیستی که باهات درد دل کنم 😭💔.. ولی فدای سرت.. میدونی دلخوشیم شده چند تا عکس..
چقدر باید منتظر بمونم برگردی؟؟
نمیشه بیای پیشم؟؟
بگو هرچه قدر باشه صبر میکنم هاا
چقدر؟؟؟
تا تابستون..
باید قول بدی
زود برگرد .....
دلم خیلی تنگ شده هاااا
زود برگرد
تا باهم کلی حرف بزنیم
بهترین رفیق نامرد من
از همون چیزی که میترسیدم به سرم اومد که..
ولی فدای یه تار موت اون حرفی که همیشه میزدی همین بود..
دگه نمیای؟؟؟؟
کاش اینهمه خاطره نمیساختی
میدونی هنوز سه ماه از نامزدیمون نگذشته..
من خیلی دوست داشتم😭
هنوزم دارم❤️
........
+چی میگی از اون موقع
_دارم ذکر میگم
+چه ذکری
_همیشه قبل از خواب باید ذکر بگیم
+چی داری میگی؟
_یه دعای فرج خوندم و یک دعای سلامتی
+اینا سه دقیقه طول میکشه از اون موقع فکت داره تکون میخوره
_با یک فاتحه برا اموات، سه تا توحید، تسبیحات حضرت زهرا،یه دعای کوچیک،یه چهار قل. دوتا ایه الکرسی. یه سوره تکاثر بقیشم ذکر..
+چه زیااااد
واقعا یادت نمیره اینهمههه؟؟
_نه..
+دلم برا آرمان تنگ شد😭
_نرگس زیر چشات کبود شد از بس گریه کردی..
+برا آرمان گریه نمیکنم که..
_برا کی پس؟؟
+اتنا دیدی چطوری گریه میکرد دیدی چی میگفت😭
_بخدا آرمانتون رفته اونجا داره کیف میکنه، شک نکن زنم گرفته
+اونجا هم مگه ازدواج هست؟؟
-اره هست.
+رفتی مگه؟؟
_اره
+زنم گرفتی؟؟
_اره.
+اسمش چی بود؟
_کوکب خانم
+چندتا زن داری؟
_سه چهار پنجتایی میشن
+اسماشون بگو
_کوکب،آشفته، بانک ناز،
_یه چند تا اسم دختر میگی
+زهرا، زینب، مریم، رقیه،فاطمه، نگار
_دیگه هم زینب، زهرا، نگار همینا..
+پس نرگس چیییی؟؟
_راستی تو هم هستی که
+یه سوال بپرسم واقعی جواب بدی؟
_اره
+اگه یه روز من بمیرم چکار میکنی؟؟؟
_هیچ کار چکار کنم؟؟
+میری زن میگیری؟؟؟؟
_میدونستی من زود تر از تو میمیرم؟؟
+نه، از کجا میدونی شاید من رفتم زود تر
_چون من از تو بزرگترم زود تر پیر میشم
+باشی ارمانم از من بزرگ تر بود،
_ربطی به آرمان نداره
+خب من الان بمیرم تو چکار میکنی؟؟
_نرگس این سوال تو میپرسی اخه عزیزم
+جدی بگو!
_اول خدانکنه، بعدشم تو نمیمیری به این زودیا
+فرض کن من مردم میری الان چکار میکنی؟
_اول خدانکنه من هنوز میخوام صد سال باهات زندگی کنم..
بعدشم میرم یه زن میگیرم دیگه چکار کنم
+من دوست دارم بمیرم..
_منم دوست دارم بمیرم، نرگس من مرگو از این دنیا بیشتر دوست دارم.. اما حالا که تو هستی دیگه نمیخوام بمیرم بمونم با تو صد سال باشم، بعدش با هم بریم..
+من میخوام الان بمیرم برم پیش آرمان
_ آرمان کنارش نمیزاره توبری
+چراااا
_حتی اتنا رو هم نمیزاره بره پیشش
+چرا
_چون اون رفته اونجا زن گرفته، خودش اصلا شمارو نمیشناسه دیگه، تا میخواد بره پیش زنش شما اینجا میزنین زیر گریه اون بد بخت اونجا عذاب میکشه
+نیما اینقدر از آدمای شوخ بدم میاد فقط میگن میخندن تو بد ترین شرایط 😒
_یکباره بگو من کلا ازت بدم میاد
+نه منظورم یه چیز دیگه بود
_قشنگ واضح بود منظورت دیگه
+ما الان عزاداریم تو داری میخندی میگی اون اونجا خوبه اصلا تو برات هیچی مهم نیست اگه خبر مرگ منم بهت بدن
دوروز بعدش زن میگیری، واقعا خیلی نامردی اینجور باشی من چطور باهات زندگی کنم؟؟
_نرگس چرا این حرفارو میزنی، تو از دل من خبر داری؟؟ تومیدونی من چی دارم تو وجودم؟؟ تو میدونی، ظاهرم اینجوریه از قلبم خبر داری؟؟ اگه داشتی این حرفارو نمیزدی،، من اگه بخوام بگم همچیو میبینی چقدر غم تو وجودمه،، تواز خیلی چیزا بیخبری.. من مجبورم خودمو شاد بگیرم میدونی اگه اینجور نباشم هیچی اصلا
،میدونی من ازدواج کردم فقط بخاطر اینکه یکی تو غمامم شریک باشه. چون همه تو شادی هستن.
(داشت بابغض حرف میزد، با ناراحتی این حرفا رو میزد.. اشکم در اومد.. صداش کم کم داشت میلرزید..از حرفای خودم ناراحت شدم کاش نمیگفتم، راست این حرفشو همه تو شادیا هستن یکی نیست وقتی حالت خوب نیست کنارت باشه،،
واقعا این چند روز اگه نیما نبود، باهام حرف نمیزد،شوخی نمیکرد، من متامئنم همچیو تو خودم نگه میداشتم داغون میشدم،،نیما خیلی احساسیه واقعا ..))
+ببخشید اگه ناراحت شدی 😞
با لبخند بهم گفت مهم نیست،حالت خوب نیست باید درکت کنم..
+تو از کجا میدونی حالم خوب نیست؟
_نرگس میخوام برا اینکه یه یکم آب و هوات عوض شه یه مسافرت ببرمت..
+کجا ببریم بابام اجازه نمیده
_اجازه تو دست منهه
+کجا میبریم
_دریا، ساحل
+میترسم
_از دریا؟؟
+اره
_ترس نداره
+عاشق دریام، ولی از امواج دریا خیلی میترسم..
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت93
📚#یازهرا
_______________________
_امواج دریا ترسناکه موقعی که دریا طوفانی بشه
+مثلا بری تو کشتی دریا توفانی بشه خیلی میترسم..
_ما که نمیریم تو کشتی..
میریم قایق موتوری، خیلی خوبه
+من نمیاام
_بیخود میکنی
+دریای کجا؟
_شمال
+آرمان همیشه بابامو التماس میکرد بره شمال
_اره
+نریم دریا
_چرا
+بریم مشهد
_نهه
+من اصلا نمیخوام آب و هوا عوض کنم
_چرا؟
+میخوام همین جا بمونم پیش مامان بابام،
_اونام میان،
+واقعا!!
_اره، آتنا رو هم میبریم..
+گفتی بهشون؟
_فقط به بابات گفتم
+چی گفتی؟؟
_گفتم برا اینکه نرگس آبو هوایی عوض کنه اجازه میدین ببرمش یه سفر کوتاه گفت اجازه نرگس دست خودته.
گفتم شمام بیا، گفت نه خودتون دوتا برین..
+خبب؟؟؟
_راضیشون میکنیم بیان.
+بابام وقتی گفت نمیاد یعنی نمیاد
_خودمون میریم،
+نههه
_اتنا هم میبریم،
+سه نفر فقط؟؟
_کی بیاد دیگه؟
+مثلا خواهرت، مامانت، امیر علی
_به خواهرم بگم که زود تر از خودمون حاضر شده
مامانمم میگم بیاد
امیرعلیم که نمیتونه بخاطر عاطفه
+چرا نمیتونه مگه عاطفه چطوره؟
_عاطفه چطوره؟؟
+من دارم از تو میپرسمم؟؟؟
عاطفه چشه ؟؟؟؟ تو میدونی من نمیدونمم؟؟؟
_یعنی واقعا نمیدونی داری عمه میشی
+چییییی؟؟؟ عمههه❤️بچه کوچولووو😍اخجونن
_نمیدونستی واقعا؟؟
+نه، از کی تاحالا
_آرمانم میدونست
ندیدی مگه؟ وقتی داشت ازمون خداحافظی میکرد به عاطفه گفت.. خیلی دوست دارم بچه برادر زادمو ببینم، انشاالله که برگردم اولین کلمه ای یادش بدم عمو باشه..
بعد از امیر علی پرسیدم گفت اره
+همتون که میدونین چرا نگفتین بههه مننن؟؟؟ 😭
........
اتنا)))
به اسرار زیاد بابای محمد منم قرار شد به همراه نیما و نرگس راهی شمال شم..
لباسای آرمانو برده بودم تو خونه خودمون.
گاهی اوقات میرفتم تو اتاق ارمان میخوابیدم شب. یا اگه نیما نبود پیش نرگس میرفتم..
کت و شلوار امیرمحمد خیلی بهش می اومد،همونی که روز عقدمون پوشیده بود. کنارش رفتم بوی امیر میداد. دلم تنگ شد براش. اما وقتی اومد تو خوابم ازم قول گرفت که ناراحت نباشم..
تو کت آرمان برگه ای دیدم..بازش کردم..
جانانم اتنام
نمیدونم از کجا شروع کنم، چون نمیتونم خیلی احساساتمو با کلمات بین کنم. امامیدونم میخوای اینو بدونیکه چقدر دوست دارم..
میدونم اغلب نمیگم دوستت دارم، اما باورد کن که من تو رو از ته قلبم دوست دارم.
من خیلی خوش شانسم که تو رو در این دنیا پیدا کردم..
تو مثل چراغ روشنایی هستی که تاریک ترین مسیر زندیگ منو روشن میکنه.
اتنا، تو دلسوزترین، دوست داشتنی ترین و مهربان ترین ادمی هستی که در کل زندگیم دیدم. لبخند تو همیشه قلب منو گرم می کنه و به روح من احساس خوشبختی میده
عزیزم فقط میخوام بدونی که من همیشه بهت احترم میزارم. و تااخرین روز زندگیم کنارت میمونم و دوستت دارم.
هیچ چیز نمیتونه قلب منو از تپیدن برا تو باز دارد. هیچ چیز نمیتواند خاطرات گران بهایی که باهم ساختیمو از بین ببره.. هیچ جیز و هیچکس..
قلب من تا ابد مال توست..
بدون اشک تو چشای نازت خیلی آزارم میده.
خیلی ها به خاطر جهاد در راه خدا، از عشقشون گذشتن.
تو منو ببخش..
من همیشه مواظبت هستم
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت94
📚#یازهرا
________________________
سه روز، رسیده بودیم شمال و قرار بود دوروز دیگه باشیم..
تو راه نیما کلی مسخره بازی دراورد واقعا مسافرت بدون نیما نمیشه.. به من میگفت نگران چی اون رفته زن گرفته تو اینجا نگرانی..
........
سه روز بود که رسیدیم.. نیما بلند داد زد سرم منم کلی بد بیراه بهش گفتم،، از دستم ناراحت شد. اون دادی هم زد، حق داشت چون خیلی خسته بود، روزش فقط رانندگی کرده بود.تقصیر من بود . امروز رفتم معذرت خواهی کردم..
قبول نکرد.. باز بد باهاش حرف زدم وپشیمون شدم..
+ میترسم.
_بیا بریم همه رفتن منتظر تو موندن دختر بیا دیگه
+ نه من میترسم
_من هستم که از چی میترسی. مامانم هست، بهار هست، پیمان هست، آتنا هست..
+نه میترسم تند میره، نگاه اون قایقا دیگه دارن کج میشن
_بهش میگم موج نده بیا بریم
+ یه بار گفتی گفتم نه،
_نرگس!
همه منتظرمن و تو تو قایش نشستن،،
+توبرو من گفتم نمیام..
_چرا نمیای؟؟بخاطر اینکه میترسی؟؟ نه
من میدونم از دست من ناراحتی نرگس..
باشه ببخشید معزرت میخوام
+من با این جور معزرت خواهی قانع نمیشم
_خب بعد به پات میوفتم خوبه
+چرا الان نمییوفتی؟
_الان؟؟ جلو این همه نگاه میشه به نظرت؟؟
+ارهه میشه فقط تو باید بخوای
_نمشهه
+میشههه، یعنی واقعا
_جلو نگاه مامانم نمیشه؟ 😂 بعد مسخرم میکنن،
+بزار مسخره کنن اتفاقا باید جلو مامانت معزرت خواهی کنی...
_چرا اخهه؟؟
+تا تو باشی معزرت خواهی منو قبول کنی.. واقعا حاضر نیستی یه کار به بخاطر من انجام بدییی؟؟
_نرررررگس 😂
خیلی بدیییییی
(واقعا میخواست جلو خانوادش به پام بیوفته. دلم سوخت..
+واقعا میخوای انجام بدی؟
_خیلی لجبازی
+نهههههه نیما
توبیخود میکنی اینکار کنی😂
_جدییییی
+اره، شوخی کردم فقط میخواستم ببینم چی میگی😂
_عجب😂بیا بریم.
+من شنا بلد نیستم غرق میشم..توبلدی؟؟
_اره،
خب بیا بریم اگه قرار باشه بمیریم جفتمون بمیرم یکمون نه😂
+ولی بعد باید به پام بیوفتی تا باهات آشتی کنم وقتی برگشتیم
_جلو نگاه بقیه نمیتونم😂خودمون باشیم چشم
+نیماا میترسم بخدا قبلم داره میاد بیرون
_از دریا از قایق؟ ..
+جفتشون
_ترس نداره..دستات چرا یخ شدن 😂
+دارم میگم میترسممم..
_ منم دارم میگم تو عشق منی
+چی گفتی
_من؟؟
هیچی برو بالا..
-نیما چی میگین مادر یک ساعت بنده خدارو حیران گذاشتی
_نگا مامان داشتم این دختره رو راضی میکردم میترسه
(قلبم تند تند میزد، از قایق موتوری خیلی میترسیدم، کنار نیما نشستم اینور خالی بود کنارم.. نیما دستموگرفت.. میترسیدم.. دلم شور میزد.. اونا داشتن دست میزدن.. اصلا انگار نه انگار دوتا عزادار اینجاست،، آتنا هم دستشو به سمت آب میبرد. دادزدم قسمش دادم دستتو سمت آب نبر.. نیما پاشد ایستاد، داد زدم بشییینننن،، نیمااا تو روخداااا.. بهار داشت برام میخندید.. قایقم هی تند وتند تر میرفت.. اشکم در اومد.. خدایا خودت کمکم کن😭نیما حرف به گوشم نمیداد..
تاحالا سوار نشده بودمم.. میخواست دور بزنه.. سرعتش خیلی زیاد بود.هرجی داد میزدم کسی نمیشندید . فکر کردم تو آبم چشام بستم هیچی نفهمیدم...
........
نیما
نرگس.. نررررگسسسسس،،،، نررررگسم😭 من غلط کردم.. بیااااااا.. منننن نمیخوااام ایننن دنیااایییی بی تووووورو نررررگس بیااا.😭 چرا صبر نکردی حتییی برا یه بارررم شده بگم دوست دارم😭... چرا نرررگس.. منو حسرررت به دل گذاشتی رفتیییی.😭. نرررگس.. 😭تو وقتییی میگفتی من بمیرمم چکار میکنی یه چیزی میدونستی کهه میگفتیییی 😭نررگسس 😭چرا برا یه بارم شده نزاشتی بگم عاشقتممم😭نرگس چرا من به پات نیافتادم اون روز.. نررررگسممم😭
نرررگس مننن خیلی دوست داشتممم نگفتتممم بهههت😭نررگس بیا دعوااا کن باهامم😭نرررگس😭نررگ بیا بزن تو گوشم😭نررگس بی تو منم میمیرم..تنهاااااا شدمممممم نررگس😭بیکَس شدممم نرگس😭
خدایاااا این چه زندیگههه نرگسمووو میگیریییی 😭😭نررگسس اینا دارن منو میبرن میگن این کار کنییی نررگس در عذابب میشهه مگههه دورووغ نمیگننن نرگس 😭
........
از خواب بیدار شدم
دیدم نرگس داره تو خواب گریه میکنه.. بیدارش کردم..
+نیماااا 😭
_جانم! داشتی تو خواب گریه میکردی.یکم آب بخور .
+خواب بود؟؟؟
_اره😂
+چطور خوابی بود که مرده بودم؟
_مرده بودی😂خدا نکنه..
+تو راحت میشی میری یه زن میگیری
_دوتا میگیریم
+تو خواب به من گفتی دوست دارم
_تو که مرده بودی
+نمیدونم چی بود.تو داشتی گریه میکردی
_هرچی بود خواب بود
+تو دریا غرق شدم
_از بس تو فکر بودی😂