ڪتاب (بیا مشهد)
#قسمت7⃣1⃣
🍁 شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر
✨✨✨✨✨✨✨✨
«لشکر سیدالشهدا»
راوی : برادر طهماسبی
اوایل سال ۶۳ از تهران به عنوان تبلیغ رزمی به جبهه اعزام شد.
این بار گردان تخریب لشکر ده سیدالشهدا(ع) را برای خدمت انتخاب کرد.
به محض ورود علی به گردان تخریب، معنویت این عزیز باعث شد که بچه های تخریب، گرد وجودش حلقه زنند و از سلوک معنوی او بهره ببرند.
شاید علی از جهت ظاهر، زیاد دروس حوزوی نخوانده بود، اما در سیر وسلوک سرآمد بود.
وقتی برای بچه های تخریب موعظه میکرد مثل اینکه خودش بارها عمل کرده و نتیجهی آن را دیده است.
او اصرار داشت لذت انس با خدا را همه بچشند و در مدت چند ماهی که در واحد تخریب لشکر سیدالشهدا(ع) بود، همه را شیفتهی اخلاق خود کرد.
صدای دلنشین و توأم با اخلاص علی موجب شد سایر گردان های لشکر سیدالشهدا(ع) هم برای عزاداری در مقر واحد تخریب حضور پیدا کنند.
روزهای به یاد ماندنی بعد از عملیات خیبر و غصهی بچه ها از جاماندن جسم همسنگرانشان در جزیره مجنون، با نوای ملکوتی علی التیام پیدا میکرد.
او وقتی روضه میخواند، خودش را در صحرای کربلا میدید و بارها شده بود که در حین مداحی، بی حال میشد و نفس هایش به شماره میافتاد.
اوج ارادت علی در مداحی اش، روضه حضرت رقیه(ع) بود.
خیلی با احساس، رفتن خار در پای این بیبی را بیان میکرد.
سعی میکرد در جمع بچه های تهران، با لهجه اذری نخواند، اما در خلوت خود نغمات اذری را به زبان میاورد و تک و تنها پشت خاکریز گریه میکرد...
علی نمازهایش طولانی میشد.
انقدر نماز را با #حضورقلب میخواند انگار توی این دنیا نیست.
🟡🟦🟢🟪🟤🟧🟣🟥🟠
یک روز بچه ها به علی اعتراض کردند و گفتند نماز را تند تر بخوان.
علی برگشت و با آن چهرهی ملکوتی، در جواب حکایتی از شهیدِ محراب آیتالله مدنی تعریف کرد و گفت:
«در صف اول نماز جمعه تبریز، پشت سر شهید مدنی نماز میخواندیم، این شهید هم نماز هایش توأم با ارامش و اشک بود.»
شخصی در صف اول نماز بود و شهید مدنی درحال خواندن اقامه و اماده شدن برای نماز بود که شنید می گویند:
«اقا نماز را تند بخوان.»
یک دفعه دیدم شهید مدنی تمام قامت برگشت و درحالی که قطرات اشک، صورتش را پر کرده و از محاسنش سرازیر بود فرمود:
«قارداش جان، میدونی میخواهی با کی حرف بزنی❓»
نقل این حکایت، با ان اخلاصی که علی داشت، همه را به تفکر وا داشت...
***
اوایل اردیبهشت سال ۶۳ بود که لشکر سیدالشهدا (ع) به موقعیت شهید موحد در سه راه جفیر نقل مکان کرد.
علی بلافاصله پیگیر سروپا کردن حسینیه شد.
شبها بعد از نماز بچه هارا دور هم جمع میکرد و دسته عزاداری در مقر تخریب به راه میافتاد.
او برای امتحانات حوزه، به تهران میرفت و به محض فراغت، خود را به جبهه می رساند.
علی بارها و بارها در عملیات های مختلف جان را در کف گرفت که تقدیم دوست کند.
اما خدا چیز دیگری میخواست.
🟡🟦🟢🟪🟤🟧🟣🟥🟠
اخرین باری که او را دیدم قبل از عملیات والفجر۸ بود.
برای نماز جمعه به دزفول رفتم، درحالی که سخنران قبل از خطبه مشغول سخنرانی بود.
از دور هم من او را دیدم، هم او من را دید و بی اختیار از صفوف نماز گذشتیم و همدیگر را در اغوش گرفتیم.
بعد از دوران گردان تخریب دیگر او را ندیده بودم.
علی ملبس به لباس روحانیت بود.
من اولین بار بود که او را دراین لباس میدیدم.
قیافه ترکهای و عمامه سفید، چهره عرفانی او را زیبا تر کرده بود.
وقتی او را در اغوش گرفتم، شروع کردم به تکان دادن او، علی که خوشحال از این دیدار بود با مهربانی و همان شوخ طبعی همیشگی گفت:
«تکانم نده که معنویتم میریزه»
چند دقیقه گذشت، انگار نه انگار که ما در صفوف نماز هستیم.
این اخرین دیدار ما بود.
وقت خداحافظی به علی گفتم:
به کدوم یگان رفتی❓
اینقدر که یادم هست گفت لشکر۲۵ کربلا هستم. بعدهم خداحافظی کردیم.
منبع :: ↙️
نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی
(همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب)
⚠️⚠️⚠️
❗️❗️تایپ کتابها در مجازی
و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها #باید با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️
#کتاب_خوب_بخوانیم 📚😊