💔💔
#خــاطره
ایام #حضرت_زهرا سلام_الله_علیها
🌹سال اول زندگیمون بود🌹
آقا مصطفی، اون زمان، بیش تر در گیر کارهای هیئت ملت یک (حضرت ابوالفضل علیه السلام)بود. که به دلیل ارادت ویژه وخاصی که به حضرت ابوالفضل(ع) داشتن😍
باسختی های زیادهیئتی روباهمین نام تاسیس کردن☺️
روز شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها قرار بود، دسته عزاداری بیرون ببرن. 😔
دیدم آقا مصطفی قبل از اینکه برن سمت هیئت، دارن مطلبی رو برای مداحی آماده میکنن!!!
و با حالت تعجب سوال کردم.
آقا مصطفی!!! شما که مداحی نمی کردید.😳
گفتن:
"روز شهادت بی بی فرق میکنه"😔
مخصوصا امسال!!!😓
گفتم:امسال مگه چه فرق می کنه؟
گفتند:
آدم تا چیزی رو درک نکنه، اون رو نمیفهمه😔
من امسال که شما پیشم هستی، و من به اندازه ذره ای از محبت بین حضرت زهرا سلام الله علیها و امیرالمومنین علیه السلام را چشیدم
"فهمیدم فاطمیه، یعنی چی"😭😭
هر چند ناچیز، ولی حالا درک میکنم که چه بر سر امیرالمومنین علیه السلام آوردند.😭😭😭
راوے:همسرشهید
#سیدمصطفےصدرزاده❤️
🏴ʝσɨŋ
•🏴| @fadaei_hazrat_zahra |🏴•
.
🌼هروقت که باهم صحبت می کردیم ، سعی داشت منو با یه شهید آشنا کنه...
زندگی نامه شهید ، نحوه شهادت ، رفتار و اخلاق و منش شهید و...
چون علاقه زیادی به #شهید_بیضائی داشت ، اول درباره شهید بیضائی گفتیم.
ازم پرسید: درباره ش چی میدونی؟ برام تعریف کن!
منم یکم اطلاعاتی که درباره شهید داشتم رو به محمدرضا گفتم.
جاهایی که اشتباه بود رو اصلاح میکرد.اطلاعاتش واقعا کامل بود. انگار سیره و منشش ، خودِ خودِ سیره و منش شهید بود...
بعد درباره #شهید_حامد_جوانی ، #شهید_رسول_خلیلی ، #شهید_مهدی_عزیزی و #شهید_عقیل_خلیلی گفتیم.
این ها رو می شناختم...
تا این که اسم شهدایی رو گفت که تاحالا به گوشم هم نخورده بود!
#شهید_امیر_کاظم_زاده ، #شهید_حسن_شاطری ، #شهید_مهدی_نوروزی...
وقتی به شهید نوروزی رسیدیم ، دل نداشت نحوه شهادتش رو بهم بگه...
قرار شد گلزار شهدا سر مزار هرکدومشون بریم و برام تعریف کنه...
اما...😔
راه شهدا رو پیش گرفت و به دیدارشون شتافت...
#شهیدان_را_شهیدان_میشناسند
🔸به نقل از دوست شهید
🌼
#خاطره
#رفیق
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
♚❀ @fadaei_hazrat_zahra❀♛
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
#شهیده_صدیقه_رودباری
صدیقه امتحانهای خرداد را که تمام کرد، دیگر تاب ماندن نداشت.
رفت... صبح گرمی بود، میانه تابستان.
صدای اذان در اتاقها و در حیاط و در جای خالی صدیقه پیچید.
مریم چشمهایش را باز کرد و رو به مادر گفت: مامان خواب آبجی صدیق را دیدم.
مادر چشمش را به مهر جانمازش دوخته بود به آب حوض دوست و گفت:
خیره انشاءالله، حالا پاشو نمازت را بخوان، الآن دیگه قضا می شه، پاشو، پاشو.
مریم اما نگران خواهر بود، کاش صدیقه زودتر می آمد این بار چه رفتنش طولانی بود.
کاش اصلاً نمی رفت. کاش...خدایا! صدیقه را، همه پاسداران را، رزمندگان را در پناه خودت داشته باش. هیچ چیز مثل نوشته های خود صدیقه مایه آرامش نبود.
صدیقه در دفتر یادداشتش نوشته بود:
«خدایا به مادران در راه نشسته، به پدران رخ، زغم چروکیده، به یاران همسنگر، به قلم که می نویسد به شب که می آید، به سحر که از دل سیاه این شب تیره راه روشنی را طی می کند، به خوبیها و، قسم ات می دهم که پاسداران ما را نگه داری و صبر و شکیبایی و ایمان، دشمنان ما رارو سیاهی عطا کنی.»
مریم نشسته بود و زمزمه های صدیقه را تکرار می کرد.
مادر به مریم گفت: دعای بعد از نماز می خوانی؟
مریم دفتر صدیقه را بست و گفت: خوابش را دیدم، دلواپسم.
مادر گفت: انشاءالله خیره، چی دیدی.
مریم گفت: خواب دیدم، عده ای دور هم نشسته اند، همه از بزرگانند، آدمهای مهمی اند، نورانی اند، نمی دانم کی هستند، اما می دانم جمع با اهمیتی هستن، من از پشت در می بینم، یکی از بین اون جمع بلند شد. گفتن، آقا امام الزمان هستند.
دست صدیقه را گرفت و انگار از در، از دیوار، رد شدند و به آسمان رفتند.
نمی دانم واقعاً آقا صدیقه را انتخاب کردن؟
صدیقه انتخاب شده خداست؟
📚موضوع مرتبط:
#شهیده_صدیقه_رودباری
#شهیده_جهادسازندگی
#خاطره
📆مناسبت مرتبط:
#سالروز_تولد
#12_18
#jihad
#martyr
🔹داستانک
#شجاعت_شهیده_صدیقه_رودباری
زهرا تا مژگان را دید، شروع کرد: خاک تو سر شاه، دیروز چرا نیومدی مدرسه؟ قیامتی شد که نگو.
مژگان گفت: از دست این بابام. نگذاشت بیام مدرسه، می گه امنیت نداره، توی خیابون دست هر کسی اسلحه است. درس که ندارید برای چی می رید مدرسه؟ می خواهی بری تظاهرات؟ لازم نکرده بری مدرسه! نظم مملکت را ریختن بهم.
زهرا با طعنه به مژگان که پدرش ارتشی بود گفت: ارتش برادر ماست خمینی رهبر ماست!
مژگان برای اینکه جواب طعنه زهرا را بدهد با شوخی گفت: برادر برادران ارتشی! خب تعریف کن ببینم چی شده بود؟
زهرا گفت: الهی شاه برات بمیره، نیومدی ببینی، مدرسه چه خبر بود؟
مژگان گفت: تو که نصفه جونم کردی، بگو دیگه.
زهرا گفت: همه جمع شده بودیم وسط حیاط مدرسه و شعار می دادیم. داشتیم آماده می شدیم که بریم: علم و صنعت، قرار بود از اونجا با بقیه بریم جلوی دانشگاه تهران، هیمن که شعارها را تمرین می کردیم...
مژگان وسط حرفش دوید و گفت: صدیقه هم بود؟ صدیقه رودباری.
زهرا گفت: اصلاً سردسته اون بود. اون شعار می داد و ما تکرار می کردیم بابای مدرسه که دم در کشیک می داد، گفت: یه ماشین از گاردهیا ها به طرف مدرسه اومدن، اما صدیقه ول کن نبود. یک جوری می گفت:«مرگ برشاه، بگین مرگ برشاه» که انگار شاه جلوی رویش وایساده و قراره که با شعارهای اون بمیره.
دوباره بابای مدرسه به خانم ناظم گفت: بچه های مردم را جلوی تیر نبرید، گناه دارن، که صدیقه اون شعره را خوند.
مژگان گفت: کدوم؟ مال خودش را؟
زهرا گفت:
سحر می شه سحر می شه
سیاهی ها به در می شه
نخواب ارام تو یک لحظه
که خون خلق هدر می شه
چه آتشها به پا می شه
چه خونها که فنا می شه
ولی آخر مسلمانها
جهان از ظلم رها می شه
خلاصه همه گرم خوندن بودیم که یک سرباز اومد توی حیاط، ما را که دید، یک تیرهوایی شلیک کرد و گفت: متفرق بشین..
صدیقه رفت جلو و گفت: به چه اجازه ای اومدین توی مدرسه؟
سرباز گفت: خمینی «حضرت امام رحمة الله علیه» نظم مدرسه را بهم زده، برید سر کلاس بجای این چرت و پرت گفتنها.
صدیقه هم نمی دونم با چه جرأتی خوابوند توی گوش سربازه.
مژگان گفت: صدیقه جان و روحش حضرت امام خمینیه. هر کی به امام چیزی بگه، صدیقه انگار دیوونه می شه. بعد چی شد؟
زهرا گفت: خلاصه خانم ناظم که دید اوضاع بد شده گفت: شعار بدیم.
ارتش برادر ماست! خمینی رهبر ماست!
گاردی هم که حسابی خیط شده بود رفت بیرون.
صدیقه وایستاده بود و یه دفعه داد زد:روح منی خمینی! بت شکنی خمینی!!
چشمت روز بد نبینه، همه سربازا ریختن تو مدرسه، فرمانده شون به خانم ناظم گفت: ما فقط اون دانش آموز خرابکار را می خواهیم، دستور برهم زدن نظم مدرسه و فعالیت شما را نداریم.
بچه ها بی مقدمه ریختن جلو، گفتن همه ما مثل اون هستیم. خانم مدیر و بعضی از معلمها هم اومدن جلو، گفتن ما و بقیه کارکنان مدرسه هم هستیم،
کار صدیقه به همه دل و جرأت داد. صدیقه مدرسه را زنده کرد. از شجاعت صدیقه آنها هم دُمشان را گذاشتند روی کولشان و رفتند.
📚موضوع مرتبط:
#شهیده_صدیقه_رودباری
#شهیده_جهاد_سازندگی
#خاطره
📆مناسبت مرتبط:
تاریخ تولد
#12_18
#martyr
#jihad
#شهیده_صدیقه_رودباری
صدیقه امتحانهای خرداد را که تمام کرد، دیگر تاب ماندن نداشت.
رفت... صبح گرمی بود، میانه تابستان.
صدای اذان در اتاقها و در حیاط و در جای خالی صدیقه پیچید.
مریم چشمهایش را باز کرد و رو به مادر گفت: مامان خواب آبجی صدیق را دیدم.
مادر چشمش را به مهر جانمازش دوخته بود به آب حوض دوست و گفت:
خیره انشاءالله، حالا پاشو نمازت را بخوان، الآن دیگه قضا می شه، پاشو، پاشو.
مریم اما نگران خواهر بود، کاش صدیقه زودتر می آمد این بار چه رفتنش طولانی بود.
کاش اصلاً نمی رفت. کاش...خدایا! صدیقه را، همه پاسداران را، رزمندگان را در پناه خودت داشته باش. هیچ چیز مثل نوشته های خود صدیقه مایه آرامش نبود.
صدیقه در دفتر یادداشتش نوشته بود:
«خدایا به مادران در راه نشسته، به پدران رخ، زغم چروکیده، به یاران همسنگر، به قلم که می نویسد به شب که می آید، به سحر که از دل سیاه این شب تیره راه روشنی را طی می کند، به خوبیها و، قسم ات می دهم که پاسداران ما را نگه داری و صبر و شکیبایی و ایمان، دشمنان ما رارو سیاهی عطا کنی.»
مریم نشسته بود و زمزمه های صدیقه را تکرار می کرد.
مادر به مریم گفت: دعای بعد از نماز می خوانی؟
مریم دفتر صدیقه را بست و گفت: خوابش را دیدم، دلواپسم.
مادر گفت: انشاءالله خیره، چی دیدی.
مریم گفت: خواب دیدم، عده ای دور هم نشسته اند، همه از بزرگانند، آدمهای مهمی اند، نورانی اند، نمی دانم کی هستند، اما می دانم جمع با اهمیتی هستن، من از پشت در می بینم، یکی از بین اون جمع بلند شد. گفتن، آقا امام الزمان هستند.
دست صدیقه را گرفت و انگار از در، از دیوار، رد شدند و به آسمان رفتند.
نمی دانم واقعاً آقا صدیقه را انتخاب کردن؟
صدیقه انتخاب شده خداست؟
📚موضوع مرتبط:
#شهیده_صدیقه_رودباری
#شهیده_جهادسازندگی
#خاطره
📆مناسبت مرتبط:
#سالروز_تولد
#12_18
#jihad
#martyr
🔹داستانک
#شجاعت_شهیده_صدیقه_رودباری
زهرا تا مژگان را دید، شروع کرد: خاک تو سر شاه، دیروز چرا نیومدی مدرسه؟ قیامتی شد که نگو.
مژگان گفت: از دست این بابام. نگذاشت بیام مدرسه، می گه امنیت نداره، توی خیابون دست هر کسی اسلحه است. درس که ندارید برای چی می رید مدرسه؟ می خواهی بری تظاهرات؟ لازم نکرده بری مدرسه! نظم مملکت را ریختن بهم.
زهرا با طعنه به مژگان که پدرش ارتشی بود گفت: ارتش برادر ماست خمینی رهبر ماست!
مژگان برای اینکه جواب طعنه زهرا را بدهد با شوخی گفت: برادر برادران ارتشی! خب تعریف کن ببینم چی شده بود؟
زهرا گفت: الهی شاه برات بمیره، نیومدی ببینی، مدرسه چه خبر بود؟
مژگان گفت: تو که نصفه جونم کردی، بگو دیگه.
زهرا گفت: همه جمع شده بودیم وسط حیاط مدرسه و شعار می دادیم. داشتیم آماده می شدیم که بریم: علم و صنعت، قرار بود از اونجا با بقیه بریم جلوی دانشگاه تهران، هیمن که شعارها را تمرین می کردیم...
مژگان وسط حرفش دوید و گفت: صدیقه هم بود؟ صدیقه رودباری.
زهرا گفت: اصلاً سردسته اون بود. اون شعار می داد و ما تکرار می کردیم بابای مدرسه که دم در کشیک می داد، گفت: یه ماشین از گاردهیا ها به طرف مدرسه اومدن، اما صدیقه ول کن نبود. یک جوری می گفت:«مرگ برشاه، بگین مرگ برشاه» که انگار شاه جلوی رویش وایساده و قراره که با شعارهای اون بمیره.
دوباره بابای مدرسه به خانم ناظم گفت: بچه های مردم را جلوی تیر نبرید، گناه دارن، که صدیقه اون شعره را خوند.
مژگان گفت: کدوم؟ مال خودش را؟
زهرا گفت:
سحر می شه سحر می شه
سیاهی ها به در می شه
نخواب ارام تو یک لحظه
که خون خلق هدر می شه
چه آتشها به پا می شه
چه خونها که فنا می شه
ولی آخر مسلمانها
جهان از ظلم رها می شه
خلاصه همه گرم خوندن بودیم که یک سرباز اومد توی حیاط، ما را که دید، یک تیرهوایی شلیک کرد و گفت: متفرق بشین..
صدیقه رفت جلو و گفت: به چه اجازه ای اومدین توی مدرسه؟
سرباز گفت: خمینی «حضرت امام رحمة الله علیه» نظم مدرسه را بهم زده، برید سر کلاس بجای این چرت و پرت گفتنها.
صدیقه هم نمی دونم با چه جرأتی خوابوند توی گوش سربازه.
مژگان گفت: صدیقه جان و روحش حضرت امام خمینیه. هر کی به امام چیزی بگه، صدیقه انگار دیوونه می شه. بعد چی شد؟
زهرا گفت: خلاصه خانم ناظم که دید اوضاع بد شده گفت: شعار بدیم.
ارتش برادر ماست! خمینی رهبر ماست!
گاردی هم که حسابی خیط شده بود رفت بیرون.
صدیقه وایستاده بود و یه دفعه داد زد:روح منی خمینی! بت شکنی خمینی!!
چشمت روز بد نبینه، همه سربازا ریختن تو مدرسه، فرمانده شون به خانم ناظم گفت: ما فقط اون دانش آموز خرابکار را می خواهیم، دستور برهم زدن نظم مدرسه و فعالیت شما را نداریم.
بچه ها بی مقدمه ریختن جلو، گفتن همه ما مثل اون هستیم. خانم مدیر و بعضی از معلمها هم اومدن جلو، گفتن ما و بقیه کارکنان مدرسه هم هستیم،
کار صدیقه به همه دل و جرأت داد. صدیقه مدرسه را زنده کرد. از شجاعت صدیقه آنها هم دُمشان را گذاشتند روی کولشان و رفتند.
📚موضوع مرتبط:
#شهیده_صدیقه_رودباری
#شهیده_جهاد_سازندگی
#خاطره
📆مناسبت مرتبط:
تاریخ تولد
#12_18
#martyr
#jihad
#شهیده_صدیقه_رودباری
صدیقه امتحانهای خرداد را که تمام کرد، دیگر تاب ماندن نداشت.
رفت... صبح گرمی بود، میانه تابستان.
صدای اذان در اتاقها و در حیاط و در جای خالی صدیقه پیچید.
مریم چشمهایش را باز کرد و رو به مادر گفت: مامان خواب آبجی صدیق را دیدم.
مادر چشمش را به مهر جانمازش دوخته بود به آب حوض دوست و گفت:
خیره انشاءالله، حالا پاشو نمازت را بخوان، الآن دیگه قضا می شه، پاشو، پاشو.
مریم اما نگران خواهر بود، کاش صدیقه زودتر می آمد این بار چه رفتنش طولانی بود.
کاش اصلاً نمی رفت. کاش...خدایا! صدیقه را، همه پاسداران را، رزمندگان را در پناه خودت داشته باش. هیچ چیز مثل نوشته های خود صدیقه مایه آرامش نبود.
صدیقه در دفتر یادداشتش نوشته بود:
«خدایا به مادران در راه نشسته، به پدران رخ، زغم چروکیده، به یاران همسنگر، به قلم که می نویسد به شب که می آید، به سحر که از دل سیاه این شب تیره راه روشنی را طی می کند، به خوبیها و، قسم ات می دهم که پاسداران ما را نگه داری و صبر و شکیبایی و ایمان، دشمنان ما رارو سیاهی عطا کنی.»
مریم نشسته بود و زمزمه های صدیقه را تکرار می کرد.
مادر به مریم گفت: دعای بعد از نماز می خوانی؟
مریم دفتر صدیقه را بست و گفت: خوابش را دیدم، دلواپسم.
مادر گفت: انشاءالله خیره، چی دیدی.
مریم گفت: خواب دیدم، عده ای دور هم نشسته اند، همه از بزرگانند، آدمهای مهمی اند، نورانی اند، نمی دانم کی هستند، اما می دانم جمع با اهمیتی هستن، من از پشت در می بینم، یکی از بین اون جمع بلند شد. گفتن، آقا امام الزمان هستند.
دست صدیقه را گرفت و انگار از در، از دیوار، رد شدند و به آسمان رفتند.
نمی دانم واقعاً آقا صدیقه را انتخاب کردن؟
صدیقه انتخاب شده خداست؟
📚موضوع مرتبط:
#شهیده_صدیقه_رودباری
#شهیده_جهادسازندگی
#خاطره
📆مناسبت مرتبط:
#سالروز_تولد
#12_18
#jihad
#martyr
💌🍃 #خاطره...
#شهیدمحمدرضادهقان
همیشه از من می خواست تا دعا کنم که شهید شود حتی وقتی دانشگاه بود پیامک می فرستاد که مامان یادت نرود دعا کنی شهید شوم و هر بار در جواب می گفتم نیّتت را خالص کن تا شهید شوی نیّتش را خالص کرد و شهیدشد...🕊
راوی :مادر شهیـد🌷
♡
♡ㄟ(ツ)ㄏʝσɨŋ
♚❀ @fadaei_hazrat_zahra❀♛
#خاطره
✍عکسی روی دیوار بود که آقا مهدی کنار سردار سلیمانی عکس انداخته بود. خاطره این عکس را هم برایم گفته بود. تعریف کرد که: «یکبار حاج قاسم آمد در جمع بچهها و ایستاد با هم عکس بگیریم. به شوخی گفتم: سردار خیلی کیف میکنی با ما عکس میاندازی ها. سردار گفته بود:
کیف که میکنم هیچ دستتان را هم میبوسم.»
قاب را از دیوار برداشتم و گفتم بچهها این هم هدیه ما به سردار. بدهید به او. بچهها هم دادند و گفتم: بگذارید روی دیوار اتاقتان. موقع رفتن گفتم سردار برای من و بچه هایم دعا کنید. حاج قاسم گفت: شما باید برای شهادت من دعا کنید. گفتم: کشور و ما به شما نیاز داریم. انشاءالله پایان عمرتان با شهادت باشد. گفت: انشاءالله انشاءالله.ووقتی رفت سریع از پنجره نگاه کردم.در را باز کرد سوار ماشین شد و رفت اشک من هم میریخت.
#سردار_دلها
#سردار_آسمانی
#رفیق_آسمانی_من
@fadae_hazrat_zahra💕
#خاطره
✍بچهها به حاج قاسم گفتند ما اتاقی داریم که برای باباست. سردار گفت: مرا هم ببرید اتاق بابا را ببینم. اتاقی داریم که عکسها و وسایل اقا مهدی را گذاشتیم. سردار گفت: آفرین کار خوبی کردید. با خاک محل شهادت اقا مهدی دوستانش چند مهر درست کردند.
حاج قاسم گفت: میخواهم با این مهرها نماز بخوانم. دو رکعت نماز خواند. به من گفت اینجا نماز بخوانید و تبدیلش کنید به نماز خانه،
موزه قشنگی است.
@fadae_hazrat_zahra
💔
خدا بیامرزه آقا جواد رو.
#شبهای_قدر تو مسجد مصلی، موقع دعا خوندن و قرآن به سر گذاشتن چه حالی داشت....زار میزد.
معمولا کنار اون ستون جلوی مسجد، نزدیک مداح، می نشست.
موقع گریه کردن، خودش رو کنترل میکرد که صداش زیاد بلند نشه اما یه وقتایی دیگه نمیتونست خودش رو کنترل کنه.
شروع میکرد بلند بلند گریه کردن. به خصوص وقتی روضه مادرسادات خونده میشد.
از بعد شهادتش بعضی وقتا که یادم بهش میفته، یا جلسه روضه میرم، یاد اون گریه های جانسوزش پای روضه ها، میفتم.
بعضی وقتها تو نَـخِش بودم.
سرش رو میگرفت بین دو دستش و اشک از چشماش نه اینکه آروم جاری بشه، انگار اشکها از چشماش بیرون میپاشید. دونه های درشت اشک از روی گونه های سرخش جاری میشد.
#خاطره
#داغ_رفیق
#شھید_روزه_دار
#شهیدجوادمحمدی
#شهید_جواد_محمدی
♡ㄟ(ツ)ㄏʝσɨŋ
♔♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡♕
#لوگوعکسپاڪنشه
#خاطـره
💢 #زینب رویِ همهیِ صفحات دفترش نوشته بود: او میبیند☝️ ...
✨ با این کار میخواست هیچوقت خدا را فراموش نکند ...🙂
∞| ♡ʝσiŋ🌱↷
『 @fadaei_hazrat_zahra 』∞♡