#شَھیدانِہ 🕊•°
🔸کـلام شهـیـد🔸
سـربـاز صـاحب زمـان(عج) بودن
یعنی همه جـوره خـودت را خـرجـش ڪنی...👌
مثـل #شهیـدحسیـن_صحـرائی
همیشـه می گفت :
باید صـددرصـد وجـودت را بـرای امـام زمـان(عج) خـرج ڪنی که او یـارنیمـه تمـام نمی پسنـدد.🌹
همیشـه سخـت ترین ڪارها را برمیگزید.
♔♡j๑ïท🌱↷
『 @fadaei_hazrat_zahra 』
#پروفایل🌸🍃
#پسرونه🍀
{ڪسـےڪہ اهل دنــ🌍ـیا نیست↶
فقط با شهــ💔ــادت آرام مےگیرد🌱}
♔♡j๑ïท🌱↷
『 @fadaei_hazrat_zahra 』
#پروفایل 🌸🍃
#دخترونه 🌿
🌼چـادرݥ را باد نیاورده
ڪه باد ببره...😏
چــادرݥ پرچم غیرتِ💚
همه ے مردان سرزمینم است🌱
ڪه سرخـ❤️ـے خونشان را
به سیاهے آن بخشیده اند...☺️☝️
♔♡j๑ïท🌱↷
『 @fadaei_hazrat_zahra 』
#پروفایل 🌸🍃
#حسین_جانم📿
{گرچه محبوب ترین آرزویم🍃
آمدن در حرم کرب و بلاست💔
چه بیایم چه نیایم حرمت
همه ی زندگی ام وقف شماست❤}
♔♡j๑ïท🌱↷
『 @fadaei_hazrat_zahra 』
#پروفایل🌸🍃
#دخترونه🌿
#رفیق🌺
رفیق جان :💐
با تو من هیچ غمے ندارم☺
و تا وقتی پیش تو هستم 💞
دریای دلم🌊 آرام است
و طوفانی نخواهد شد😍
♔♡j๑ïท🌱↷
『 @fadaei_hazrat_zahra 』
رفقا.. حال و احوال چطوره.. 😊
ان شاء الله که در منزل به سر میبرید
و واسه قطع زنجیره ی کرونا توخونه
موندید.. بنده یه مدت نبودم که ادامه ی
داستان بیا مشهدو واستون بزارم..
برررریم که ادامه ی داستانو بزارمو
و باهم بخونیمش😊😉👌
ڪتاب (بیا مشهد)
#قسمت1⃣1⃣
🍁🌼 شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر
✨✨✨✨✨✨✨✨
همان روز ظهر بود که آمدند گفتند خرمشهر آزاد شده و ما هم خوشحال شدیم، گفتم چه میشد که من از این عمل خلاصی مییافتم.
دیدم یکنفر وارد اطاق شده گفت سیفی کیست؟
گفتم من هستم.
گفت برادرت آمده، لباسهایت را بپوش و برو.
من دیگر با این ها نگفتم که قرار است پایم را قطع کنند، زیرا که ترسیدم مانع شوند.
من لباس هایم گرفته و سرم را انداخته و رفتیم.
کسی مانع خروج ما از بیمارستان نشد.
لباس و دو عصای زیر بغل گرفته و از بیمارستان خارج شدیم.
آمدیم به تهران.
در تهران کمی بستری شدم و در آنجا نیز گفتند باید پای تو را قطع کنیم، چون تأخیر باعث میشود سیاهی بالا بیاید که باید از بالاتر قطع کنیم.
من به خاطر خوابی که دیده بودم و اطمینان داشتم مخالفت کردم و از آنجا مرخص شدیم.
به مراغه آمدیم.
بعد از چند روز، آقای جمادی آمد و به شیراز رفتیم.
در شیراز باز همان نتیجه را دادند و گفتند علاج دیگری ندارد.
به مراغه آمدیم.
من حالاتی داشتم که دکتر ها نمیتوانستند تشخیص بدهند، گاهی درحال اغما قرار میگرفتم و پیام هایی میدادم.
🌼🌷🌼🌷🌼🌷🌼🌷🌼
در فرودگاه مهرآباد یک دکتری میآید و مرا در این حالت میبیند و میگوید این روانی است و روانی صد در صد⁉️
مرا بردند و انداختند در تهران به تیمارستان🏥. شانزده روز در آنجا ماندم.
گاهی ناراحت میشدم که چرا مرا اینجا انداختند که انصاف نبود.
گاهی خوشحال میگشتم از این جنبه که میگفتم که خدا قبول میکند این عشق مارا به حضرت مهدی(عج)
تا اینکه یک روز آقای فرزاد پاک نیا آمدند و با آقای دکتر صحبت کرده و ثابت کردند که بنده روانی نیستم.
تا اینکه کارمان تمام شد و ما برگشتیم به مراغه. در مراغه طاقت نیاوردیم.
مشکلاتم زیاد بود.
یک شب خواب دیدم توی آبی دارم غرق میشوم، یک دستی آمد و مرا از آب درآورد.
دیدم همان شخصی میباشد که من در خواب او را میدیدم.
ایشان گفت: به تو گفتم بیا مشهد.
من دیگر از آن لحظه به بعد طاقت نیاوردم. به دوستم آقای پاک نیا گفتم برویم. یا این ماجرا صحت داشته یا پا را قطع میکنند.
🌼🌷🌼🌷🌼🌷🌼🌷🌼🌷
با آن حالت خارج شده به تهران و بعد مشهد رفتیم.
روز پنجشنبه به شهر مشهد رسیدیم.
خواستیم که به حرم مشرف گردیم.
هر چقدر تلاش کردیم نتوانستیم به حرم برویم. چون کاری پیشامد میکرد.
تا اینکه موقع اذان مغرب وارد حرم شدیم.
از درب رو به رو وارد حرم شدیم.
قدم را که به حیاط گذاشتم برای من حالتی دست داد، یک هیجان عجیب.
از هیجان چشم هایم نمیدید و با هزاران زحمت به جلو رفتیم. یادم هست قرآن آیات اِذا الشَّمسُ کُوِّرت خوانده میشد.
هیجان عجیبی بود. داخل حرم شده و نماز مغرب را خواندیم.
از هیجان نتوانستم به دوستم اجازه دهم که نماز دومش را تمام کند.
بلنده شده و رفتم، درحالی که چشمم نمیدید❗️
باهزاران زحمت خودم را میکشیدم جلو.
حرم خیلی شلوغ بود.
داشتم میرفتم(به سمت ضریح) دیدم کسی بازوی مرا گرفت.
نگاه کرده دیدم همان شخصی بود که در خواب اورا دیدم❗️
به من فرمود: دیدی که من به قول و وعدهام وفا کردم و آمدم.
در این لحظه شهید سعادتی به یادم افتاد.
دیدم کنار آقای پاک نیا آقای سعادتی ایستاده و لباس سفیدی به تن دارد.(بعدا به آقای پاک نیا گفتم تو سعادتی را دیدی❓ گفت نه گفتم کنار تو ایستاده بود. گفت ندیدم)
جلوتر رفتم(رفیقم گفت: برای دو نفر راه باز شده بود، یکی شما بودید و کنار شما کسی میرفت امّا معلوم نبود کیست) مرا بردند
و دستم را گرفت و به ضریح چسباند.
من ضمن اینکه سرم را پایین انداختم، در این فکر بودم که دست به دامن امام شوم و پیروزی امام و انقلاب را بخواهم و...
یکباره دیدم که دست آقا عقب کشیده و کم کم ناپدید شد.
من سراسیمه برگشتم.
یکدفعه چوب هارا به زمین انداخته و دویدم.
از آن لحظه پای من خوب شده بود(صلوات حضّار)
دویدم سمت گوهرشاد.
سعی میکردم پیدایشان کنم.
اینور و آنور میرفتم.
تا اینکه متوجه شدم که مردم جمع شده میخواهند لباس هایم را پاره کنند...
🌷🌼🌷🌼🌷🌼🌷🌼🌷
نمیدانستم چه کنم.
فقط از دور آقا را دیدم که تبسم کرده و رفتند و من دنبالش رفتم.
درحیاط مسجد گوهرشاد یک منبر هست که به منبر امام زمان(عج) معروف است. روبه روی منبریک حجره هست، مرا به آن حجره بردند.
نشسته بودم به آن منبرنگاه کرده درحال عادی نبودم.
یکدفعه آقای ما در بالای منبر ظاهر گشتند.
چطور آفتاب یکدفعه در میآید⁉️من که میخواستم صحبت کنم دیدم دهانم قفل شده نمیتوانم صحبت کنم.
دیدم به من اشاره کردند. من دهانم را برای صحبت کردن باز کردم.
دوستم میگفت: تو که نمیتوانستی به این راحتی فارسی سخن بگویی، چنان لحن تو عوض شد، مثل اینکه آقای حجازی صحبت میکرد.
من به مردم گفتم: میدانید امام مهدی(عج) به من چی داد❓
آقا به من پا داد، به شما پیروزی میدهد.
بعد از آن یک پیام به خواهرها دادم که خواهر ها بچّههای کوچک خودشان را با سوره های کوچک قرآن بزرگ کنند و توصیه های دیگر از جمله اینکه زیاد بگوئید: وَ عَجِّل فَرَجَهُم و...
من درحال خودم نبودم.
تازه بعداز این مسائل، نگاه کرده دیدم که پایم کاملا خوب شده(صلوات حضّار)
چند روز بعد در خواب احمد سعادتی را دیدم. صحبتی کرد و گفت: آبروی مرا پیش آقا بردهای، چرا به قولت وفا نمیکنی❓
من فهمیدم که چه میگوید.
یادم افتاد که عهد کرده بودم که وقتی خوب شدم به جبهه بروم.
بلند شده فردا به جبهه رفتم.
الان هم یک هفته هست که به مرخّصی آمدم که ایام عاشورا روحیّه گرفته که ان شاءالله خداوند پیروزی را نصیب رزمندگان کند.
خداوند ان شاءالله این حمله را به نفع اسلام پیروز گرداند. ان شاءالله و السلام علیکم و رحمة الله و برکاته.(تکبیر حضّار)
✨✨✨✨✨✨✨✨
منبع :: ↙️
نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی
(همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب)
⚠️⚠️⚠️
❗️❗️تایپ کتابها در مجازی
و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها #باید با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️
#کتاب_خوب_بخوانیم 📚😊👌
عزیزان🍃🌹
کتاب بیامشهد یه رمان یا داستان ساختگے نیستاا
واقعیه..مثل ڪتاب سلام بر ابراهیم
با خوندنش ان شاءالله علاقتون به امام زمان
و
توسل افزایش پیدا مےکنه
🌸🌼🌸🌼
امیدوارمـ از این ڪتاب بهره ببرید
و
زندگیتون تغییر ڪنه
✅ رزمایش همدلی
🤲🏻 اللهم ارْزُقْنِي مُوَاسَاةَ مَنْ قَتَّرْتَ عَلَيْهِ مِنْ رِزْقِكَ بِمَا وَسَّعْتَ عَلَيَّ مِنْ فَضْلِكَ
ماه رمضان در پیش روداریم...
برخی از مردم در طول این دوماه، نتوانسته اند کار کنند و با وجود خانواده ی پرجمعیت، درآمدی نداشتند..
کمک های گران بهاتون رو دست کم نگیرید
♔♡j๑ïท🌱↷
『 @fadaei_hazrat_zahra 』
⚘﷽⚘
مجالس مهمونی یکی از جاهائیه
که بستر برای حرف زدن از دیگران
آمادهی آمادهس.🌷
توی یکی از همین مهمونیها، منم
مثل بقیه شروع کردم به حرف زدن
در مورد یکی از آشناها.😊
وقتی از مجلس برمیگشتیم، محمد
گفت: «میدونی غیبت کردی!حالا باید
بریم درِ خونهشون تا بگی پشتِ سرش
چی گفتی».😐
گفتم: « اینطوری که پاک آبروم میره».
با خنده گفت: «تو که از بندهی خدا
اینقدر میترسی، چرا از خودِ خدا
نمیترسی؟!» 😕
همین یه جمله برام کافی بود تا دیگه
نه غیبت کننده باشم و نه شنوندهی
غیبت.
#شهید_محمد_گرامی
کتــاب دل دریایی، ص71-70
♔♡j๑ïท🌱↷
『 @fadaei_hazrat_zahra 』
✍ این روزها "نبودنت"
درد مشترک اهالیِ خزانزدهی زمین است
از این واضحتر که
تو
تمنایِ جانِ به لب رسیدهے دنیایی ..؟
🌻🌹🌷🌺🌼🌹🌻🌷🌺🌼🌷🌺🌻
اللهم عجل لولیک الفرج
♔♡j๑ïท🌱↷
『 @fadaei_hazrat_zahra 』
چادرم یادگار مادرم زهرا ♡•°
هرڪسے مایل هست به فقراي شناسایی شده ڪمڪ مالےکنه براے تهیه ی اقلام غذایی🍞 { #فقرا ڪاملا شناسایی شده
هرڪسے مایل هست در طرح ڪمڪ ماهانه به فقرا ڪمڪ ڪنہ
بسم الله 😍
حتے ماهی #پنج هزار تومن🦋 •°
[پنج تومن خرج بشه یقینا چند برابرش برکته... ]
هزینه ایم نیست که بگیم نمیتونیما🙂
#پروفایل🌸🍃
#امام_خامنہاے ❤•°
°تو اشاره ڪنی↓
دنیا🌍رو زیر و رو مےڪنم🌱
°تو اشاره ڪنے↓
از سوریه😍شروع مےڪنم😌
♔♡j๑ïท🌱↷
『 @fadaei_hazrat_zahra 』
#پروفایل🌸🍃
#دخترونه🌿
•|از تیپش خوشم نمےامد😐 ،دانشگاه را باخط مقدم جبهه اشتباه گرفته😕 بود ،شلوار شیش جیب گشاد👖،پیراهن بلند یقه گرد و آستین بدون دکمه،و روی شلوارش مےانداخت،کفش هایش👞 را روی زمین مےڪشید و راه میرفت ،به دوستانم میگفتم این یارو انگار با ماشین 🚗زمان به دهه شصت سفر🎒 کرده|•
چکیده ای از کتاب قصه دلبری😍
♔♡j๑ïท🌱↷
『 @fadaei_hazrat_zahra 』
چادرم یادگار مادرم زهرا ♡•°
☸🍃☸🍃☸🍃 #داستــان_دنبــــاله_دار داستان واقعی و بسیار جذاب #بنده_نفس_تا_بنده_شهدا #قسمت_ هفتاد و پنج
✴️🍃✴️🍃✴️
#داستــان_دنبــــاله_دار
داستان واقعی و بسیار جذاب
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_آخر
قلم و کاغذ گذاشتم کنار لب تاپ رو میز چادرمو سر کردم از اتاق خارج شدم
مامان: کجا میری
-مزارشهدا
مامان :باشه
تا رسیدن به مزار یکی دوساعت طول کشید
از قطعه شهدای مدافع حرم وارد مزار شهدا شدم بعد رفتم قطعه سرداران بی پلاک با اشک گفتم نمیدونم کدومتون برای شرهانی هستید
اما ازتون ممنونم😔
یکی دوساعت همون جا بودم
برای نماز بلند شدم که با حاج آقا رمضانی چشم تو چشم شدم
-سلام حاج آقا
حاج آقا:سلام دخترم
ماشالله چقدر تغییر کردین
-حاج آقا دارم ۵ساله میشم
یه نیم ساعت باهاش حرف زدم از این چندسال گفتم
آخرشم بهش گفتم خادم شرهانی ام
با لحنی که مخصوص یه رزمنده است گفت من را عشق شرهانی دیوانه کرده است
عشق بازی را شرهانی عاشق کرده است
اون لحظه نفهمیدم یعنی چی ۴ماه بعد وقتی پا ب دشت شقایق ها گذشتم فهمیدم
اینجا نقطه مرزی ایران امنیت بیداد میکند
۵سال از مسخره کردن شهدا میگذره
و حالا به کمک همون چهارتا استخوان و یه پلاک
دست از #بندگی_نفس کشیدم و #دوست _شهدا شدم به کمک
#شهدا الان
#بنده_خدام 😊🌹
پایان
✴️🍃✴️🍃✴️
#تقدیم_به_سردار دلها _شهید _حاج_ابراهیم_همت_صلوات
✍ان شاءالله به زودی با داستان جدید
در خدمت شما خواهیم بود
کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است
نویسنده: بانو....ش
j๑ïท ➺
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
رمانموݧ تموݥ شد♥•°↑
خوشتون اومد؟ دوسداشتین؟🍃
منتظر نظراتتونیما🙃✌️
هدایت شده از آرامہ هاے جان❀°
•🌱| #استادپناهیآن:
وقتےنمےدانےڪجاهستے
قبلهراپیداڪـــنو....
²رڪعت #نماز بخوان.
وقتےنمےدانےبهڪجامےروی،
وقتےخودتراگمڪردهاے،
وقتےخودتراازدستدادهاے،
وقتےنمےتوانےباخودتڪناربیایے،
برسر #سجــــــاده بایست و
نمازترابادقتبخوان.....
#ازخودفارغشوتابهخودتبیایے💕(:
➜• ♥「 @aramehaye_jan」
هدایت شده از 『 مُدرِّس نوین 』
💥#حتمابخونید
💥#تلنگر
✍ وقتی که حجاب را به دخترم آموختم ...اما عفاف را به پسرم نیاموختم...به پسرم یاد دادم که حیا و نجابت فقط مخصوص زن است
✨ وقتی که به دخترم گفتم که باید به برادرش احترام بگذارد...اما به پسرم نگفتم که به همان اندازه به خواهرش احترام بگذارد...برتر بودن مردانه را به پسرم یادآوری کردم
✨ وقتی که دخترم را برای یک ساعت دیر آمدن به خانه بازخواست کردم...اما به پسرم اجازه دادم که آخر شب به خانه برگردد ...به پسرم آموختم که او بر خلاف خواهرش میتواند خطا کند
✨ وقتی که عشق ورزیدن را برای دخترم نادرست دانستم ...اما از رابطه داشتن پسرم با دختری نامحرم ذوق زده شدم که پسرم بزرگ شده ... هوسباز بودن را به پسرم آموختم
✨ وقتی که از کودکی به دخترم یاد دادم که زن باشد، کدبانو، صبور و فداکار باشد...اما به پسرم فقط آموختم که قوی و قدرتمند باشد..تنها نامی از خانواده را به پسرم آموختم نه مسئولیت خانواده را
✨ بله . . .
من هم مقصرم که وظیفه والدین را به درستی انجام ندادم. من هم به عنوان یک پدر یا مادر، مقصرم که به جای اصلاح خودم و تربیت صحیح فقط به جامعه ام انتقاد کردم.جامعه هرگز به خودی خود درست نمیشود.جامعه نمونه بزرگی از همان خانواده است...
#دل_نوشته_طلبه
#استاد_عزیزی
🍃🌱↷
『 @modarese_novin 』