#فریادنهاوند
نجوایی از موضع غربت با حضرت حجت
کجایی پس گل نرگس؟!
#حق ۵
بچگیهایمان سیچهل سال پیش نبود! ما اطفال اولالزمان بودیم! همسایهی ازل! سایهی «آدم» بالای سرمان بود! نفس در هوای «حوا» میکشیدیم! یک چیزهایی از #بهشت یادمان هست هنوز! نوح را دیده بودیم! دیده بودیم ابراهیم را آن زمان که داشت خشت روی خشت کعبه میگذاشت! ما همبازی اسماعیل بودیم در کوه فاران! نمرود در گوش ما نیز سیلی زده بود! ما زخم تاریخ بر دل داریم! تازیانهی بیرحمترین پادشاهان! و انقلاب ابراهیم هنوز در خاطرمان هست! بتشکن بزرگی بود! تبرش را دیده بودیم! و دیده بودیم که انتقام ما را گرفت! یکچیزهایی یادمان هست! ما موحدهای عصر دیروزیم! وادی به وادی رفتیم با اسحاق! با یعقوب! کلبهی ما نیز احزان بود! ما فقط دو آبادی با کنعان فاصله داشتیم! صدای ضجههای پیامبر پیر خدا به خانههای گلی ما نیز میرسید؛ کجایی یوسف؟! صحرا به صحرا گشتیم دنبالت، آخر مژدگانی میداد یعقوب! دلش هوس پیرهن پسر کرده بود! روشنای دیده میخواست! نور بصر! رفتیم مصر! با کاروان برادران! ما از ناحیهی مقدسهی حوا، نسبمان به #عزیز میرسید! یا ایهاالعزیز! ما هم بچههای آدمیم! خوردهایم به پست قحطی! خسارتزدگانیم! پیمانهی خالی آوردهایم! سفرمان دراز است، رهتوشه میخواهیم! برادری کن برادر! کمی آرد، کمی گندم، کمی جو، کمی ارزن، کمی کرامت، یا کریم! کمی عشق، کمی محبت، کمی عزت، یا عزیز! ببخش ما را! عمدی نداشتیم! شیطان گولمان زد! جبران میکنیم! اصلا چرا تو را انداختیم در چاه؟! تقصیر یهودا بود! ما در جناح ابلیس نبودیم! فریبمان داد! جبران کردیم با موسی! صبحها برای امموسی نان میگرفتیم! و دانه میپاشیدیم برای یاکریمهای حیاطش! دعا میکردیم موسی سالم به دنیا بیاید! نیل، بوی اسفند ما را گرفته بود! یادمان هست! یادمان هست که حواسمان بود مبادا فرعون، بیپیامبرمان کند! باورمان نشد کلیمالله کوچک، سر از کاخ فرعون درآورده باشد! تا مرز کفر رفتیم! نزدیک بود باطل شویم، حضرت حق نگذاشت! ما بچههای جبههی #حق بودیم! بازیگوشهای پشتخط بادیه! سنگ میزدیم به شیشهی قطاری که هنوز نیفتاده بود روی ریل! ما از ازل، کمی تخس بودیم! انگار میکردیم شایعه باشد، دروغ باشد، در تصورمان نمیگنجید! نه، در تصورمان نمیگنجید که خدا زحمت بزرگکردن موسی را عدل انداخته باشد گردن فرعون! و در کاخ فرعون! عمهخانم میگفت: «خدا کم کارهای عجیب و غریب نمیکند!» عمهخانم، مادر شهید بود! شهیدی هماسم موسی که هنوز وصیتنامهاش یادمان هست! وصیت کرده بود امموسی را تنها نگذاریم! سفارش کرده بود پنجشنبهها به مادرش سربزنیم! و به مادر موسی کلیمالله! ما از دور، آنورتر از طور، از نزدیکیهای هور، دیدیم که موسی دارد در حیاط کاخ فرعون، بازی میکند! آسیه محافظش بود! و فرعون برایش شکلک درمیآورد تا موسی بخندد! همان موسایی که داشت دنبالش میگشت! ایمانمان به خدا بیشتر شد! به روح ابراهیم درود فرستادیم! دیگر به هیچچیز شک نداشتیم! حتم کردیم صحت روایت پشه را! و باز به روح ابراهیم درود فرستادیم! و دوباره حواسمان جمع موسی شد! و چه زود موسی تنها شد! گریه کردیم! گریه کردیم و همسینهی مسافر سینا شدیم! دلمان با کلیم بود! ذکرمان یا کریم بود! پیاده میرفتیم وادی مقدس طوی تا دم غروب! تا غم غروب! عمود به عمود شمردیم و... اللهاکبر! ناگهان عیسی را دیدیم؛ روحالله را که در آغوش مادر، زبان به سخن میگشود، حال آنکه نوزادی بیش نبود!
#حسین_قدیانی
@faryadnahavand