تنها کسی که قلبت رو نمیشکنه همون کسی هست که اونو ساخته. پس همیشه فقط به
خدات تکیه کن عزیزدلم :)
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
هر درس رو کِی بخونم ؟!📖 #درسخوان 68 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzand
بچها گفتید با اینکه درس میخونید امـا نتیجهی خوبی نمی گیرید! ایـن بخاطر
کارایِ اشتباهتونه.
مثل پیچوندنِ قسمتای سخت، وعدهیِ
دوره کردن، وسواسمطالعاتی و موارد
دیگه که خودتون باید ضعفهاتون رو
شناسایی کنین.
با برنامه ریزی صحیح و سماجت تو
اجرای دقیقِ اون، قابل حله🗒🌿.
#درسخوان 69
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚5185🔜
4_5974559354257414148.mp3
4.26M
وقتی حالتو میپرسن چی میگی ؟!
ببینم تو که از اون آدمایِ حال بد و
ناسپاس نیستی رفیقِ من!✨
_ اون صوتاست که دِلتو میبَرهها
#حرفدارمباهات ۵
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚5186🔜
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
✍جمعه ای
مثل همه جمعه های دیگر!
حتی خاطرمان نیز،درگیرنبودنت،نیست!
🔻عادت؛ آسان ترین واژه ایست
که قلبمان،برای جبران نداشتنت،بدان خوگرفت.
💓سلام یوسف زهرا
کاش بی قراری عشق،جای عادت رابگيرد.
❤️
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
🌹سلام بر ابراهیم🌹 قبل از اذان صبح احساس كردم كسي دستم را تكان ميدهد. چشمانم را به سختي باز كردم. چ
🌹سلام بر ابراهیم 🌹
ماجرا: عمليات زينالعابدين 《ع》
راوی:جواد مجلسي
ً هر جا كه ابراهيم ميرفت با روي باز از او استقبال ميكردند.
آذر ماه 1361 بود. معمولا
بسياري از فرماندهان، دلاوري و شجاعتهاي ابراهيم را شنيده بودند.
يكبار هم به گردان ما آمد و با هم صحبت كرديم. صحبت ما طولاني شد.
بچهها براي حركت آماده شدند. وقتي برگشتم فرمانده ما پرسيد: كجا بودي؟!
گفتم: يكي از رفقا آمده بود با من كار داشــت. الان با ماشــين داره ميره.
برگشت و نگاه كرد. پرسيد: اسمش چيه؟ گفتم: ابراهيم هادي.
يكدفعه با تعجب گفت: اين آقا ابراهيم كه ميگن همينه؟!
گفتم: آره، چطور مگه؟!
همينطور كه به حركت ماشــين نگاه ميكرد گفــت: اينكه از قديميهاي جنگه چطور با تو رفيق شــده؟! با غرور خاصي گفتم: خب ديگه، بچه محل ماست.
بعد برگشت و گفت: يكبار بيارش اينجا براي بچهها صحبت كنه.
مــن هم كلاس گذاشــتم و گفتم: ســرش شــلوغه، اما ببينم چي ميشــه.
روز بعــد براي ديدن ابراهيم به مقــر اطلاعات عمليات رفتم. پس از حال و احوالپرسي و كمي صحبت گفت: صبركن برسونمت و با فرمانده شما صحبت كنم. بعد هم با يك تويوتا به سمت مقرگردان رفتيم.
در مسير به يك آبراه رسيديم. هميشه هر وقت با ماشين از آنجا رد ميشديم،گير ميكرديم. گفتم: آقا ابراهيم برو از بالاتر بيا، اينجا گير ميكني.
گفت: وقتش را ندارم. از همين جا رد ميشيم. گفتم: اصلا نميخواد بيايي، تا همين جا دستت درد نكنه من بقيهاش را خودم ميرم.
گفت: بشين سر جات، من فرمانده شما رو ميخوام ببينم. بعد هم حركت كرد.
با خودم گفتم: چه طور ميخواد از اين همه آب رد بشه! تو دلم خنديدم و گفتم: چه حالي ميده گير كنه. يه خورده حالش گرفته بشــه! اما ابراهيم يك اللهاكبر بلند و يك بسمالله گفت. بعد با دنده يك از آنجا رد شد!
به طرف مقابل كه رسيديم گفت: ما هنوز قدرت الله اكبر را نميدانيم، اگه بدانيم خيلي از مشكلات حل ميشود.
٭٭٭
گردان براي عمليات جديد آمادگي لازم را به دســت آورد. چند روز بعد موقع حركت به سمت سومار شد. من رفتم اول سه راهي ايستادم!
ابراهيم گفته بود قبل از غروب آفتاب پيش شــما ميآيم. من هم منتظرش بودم. گردان ما حركت کرد. من مرتب به انتهاي جاده خاكي نگاه ميكردم.
تا اينكه چهره زيباي ابراهيم از دور نمايان شد.
هميشه با شلوار كردي و بدون اسلحه ميآمد. اما اين دفعه بر خلاف هميشه، با لباس پلنگي و پيشانيبند و اسلحه كلاش آمد. رفتم جلو و گفتم: آقا ابراهيم اسلحه دست گرفتي!؟
خنديد و گفت: اطاعت از فرماندهي واجبه. من هم چون فرمانده دستور داده اين طوري آمدم. بعد گفتم: آقا ابراهيم اجازه ميدي من هم با شما بيام؟ گفت: نه، شما با بچههاي خودتان حركت كن. من دنبال شما هستم. همديگر را ميبينيم.
چند كيلومتر راه رفتيم. در تاريكي شــب به مواضع دشــمن رســيديم. من آرپيچيزن بودم. براي همين به همراه فرمانده گردان تقريبا جلوتر از بقيه راه بودم.
حالت بدي بود. اصلا آرامش نداشتم! سكوت عجيبي در منطقه حاكم بود.
#سلام_بر_ابراهیم
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚5187🔜
هدایت شده از بنده امین من
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▬▬✨﷽✨▬▬▬▬▬▬
#یاحسین❤️
نوجوان ایرانی😍😭
قشنگه حتما ببینید👌
#نوجوان_فعال
#افتخارِ_ایران
@Bandeyeamin_man
┗┈•┈•┈•✦ 🌺 ✦•┈•┈•┈┛
#ارسالی_کاربر
سلام ممنون از شما🌷🌷
اولین جمعه ماه رمضان میخوانم
من دعای فرجش را با لب عطشانم
اللهم عجل لولیک الفرج❤️
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
با تموم رو سیاهیم، دعا میکنم تو بیای و من دورت بگردم آقایِ گلهای نرگس..💛✨
#ماه_رمضان
#جمعه
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚5188🔜
وقتی نبودِ کسی ما رو اذیت نکنه، به نظرت
بودنش دلیل شوقُ ذوقِ ما میشه؟ :(
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
🌹سلام بر ابراهیم 🌹 ماجرا: عمليات زينالعابدين 《ع》 راوی:جواد مجلسي ً هر جا كه ابراهيم ميرفت با رو
🌹سلام بر ابراهیم 🌹
ما از داخل يك شيار باريك با شيب كم به سمت نوك تپه حركت كرديم.
در بالاي تپه ســنگرهاي عراقي كاملا مشــخص بود. من وظيفه داشــتم به محض رسيدن آنها را بزنم.
يك لحظه به اطراف نگاه كردم. در دامنه تپه در هر دو طرف ســنگرهايي به ســمت نوك تپه كشيده شده بود. عراقيها كاملا ميدانستند ما از اين شيار عبور ميكنيم! آب دهانم را فرو دادم، طوري راه ميرفتم كه هيچ صدايي بلند
نشود. بقيه هم مثل من بودند. نفس در سينهها حبس شده بود!
هنوز به نوك تپه نرسيده بوديم که يكدفعه منوري شليك شد. بالاي سر ما روشن شــد! بعد هم از سه طرف آتش وگلوله روي ما ريختند. همه چسبيده بوديم به زمين. درست در تيررس دشمن بوديم. هر لحظه نارنجك، يا گلولهاي
به سمت ما ميآمد. صداي ناله بچههاي مجروح بلند شد و...
درآن تاريكي هيچ كاري نميتوانستيم انجام دهيم. دوست داشتم زمين باز ميشد و مرا در خودش مخفي ميكرد. مرگ را به چشم خودم ميديدم. در همين حال شخصي سينه خيز جلو ميآمد و پاي مرا گرفت!
سرم را كمي از روي زمين بلند كردم و به عقب نگاه كردم. باورم نميشد.
چهرهاي كه ميديدم، صورت نوراني ابراهيم بود.
يكدفعــه گفت: تويي؟! بعد آرپيجــي را از من گرفت و جلو رفت. بعد با
فرياد الله اكبر آرپيجي را شليک کرد.
سنگر مقابل كه بيشترين تيراندازي را ميكرد منهدم شد. ابراهيم از جا بلند شد و فرياد زد: شيعههاي اميرالمؤمنين بلند شيد، دست مولا پشت سر ماست.
بچهها همه روحيه گرفتند.
من هم داد زدم؛ الله اكبر، بقيه هم از جا بلند شــدند. همه شليك ميكردند.
تقريبا همه عراقيها فرار كردند. چند لحظه بعد ديدم ابراهيم نوك تپه ايستاده!
كار تصرف تپه مهم عراقيها خيلي ســريع انجام شــد. تعدادي از نيروهاي دشمن اسير شدند. بقيه بچهها به حركت خودشان ادامه دادند.
من هم با فرمانده جلو رفتيم. در بين راه به من گفت: بيخود نيست كه همه دوست دارند در عمليات با ابراهيم باشند. عجب شجاعتي داره!
نيمههاي شب دوباره ابراهيم را ديدم. گفت: عنايت مولا رو ديدي؟! فقط يه
الله اكبر احتياج بود تا دشمن فرار كنه!
٭٭٭
عمليات در محور ما تمام شد. بچههاي همه گردانها به عقب برگشتند. اما بعضي از گردانها، مجروحين و شهداي خودشان را جا گذاشتند!
ابراهيــم وقتي با فرمانده يكــي از آن گردانها صحبت ميكرد، داد ميزد!
خيلي عصباني بود. تا حالا عصبانيت او را نديده بودم.
ميگفت: شما كه ميخواستيد برگرديد، نيرو و امكانات هم داشتيد، چرا به فكر بچههاي گردانتان نبوديد!؟ چرا مجروحها رو جا گذاشتيد، چرا ...
با مسئول محور كه از رفقايش بود هماهنگ كرد. به همراه جواد افراسيابي و چند نفر از رفقا به عمق مواضع دشمن نفوذ كردند.
آنها تعدادي از مجروحين و شــهداي بجا مانده را طي چند شــب به عقب انتقال دادند. دشــمن به واسطه حساسيت منطقه نتوانسته بود پاكسازي لازم را انجام دهد.
ابراهيم و جواد توانستند تا شب 21 آذرماه 61 حدود هجده مجروح و نُه نفر از شهدا را از منطقه نفوذ دشمن خارج كنند.
حتي پيكر يك شهيد را درست از فاصله ده متري سنگر عراقيها با شگردي خاص به عقب منتقل كردند!
ابراهيم بعد از اين عمليات كمي كســالت پيدا كرد. با هم به تهران آمديم.
چند هفتهاي تهران بود. او فعاليتهاي مذهبي و فرهنگي را ادامه داد.
#سلام_بر_ابراهیم
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚5189🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
بچها گفتید با اینکه درس میخونید امـا نتیجهی خوبی نمی گیرید! ایـن بخاطر کارایِ اشتباهتونه. مثل پی
روش خلاصه نویسی👆🏻📋'
اگر میخواید رو درس مسلط باشید، باید
مـرور کنیـد. و البته هر بار نیاز به خوندن
درسنـامه نیست؛ چـون خیلی وقتگیـره!
خلاصههایی که نوشتید کفایت میکنه.
#درسخوان 70
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚5190🔜
4_5976811154071101102.mp3
5.49M
📻🌿 ؛
ــــ ــــــ ــــــــ
آقا ما چیکار کنیم گناه نکنیم؟
میدونین برنامه ریزی خیلی
تو این موضوع موثره!📋
_ از واجباتِ گوش دادنش .
#حرفدارمباهات ۶
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚5191🔜