💖سلام امام زمانم💖
😭جمعهها رفت ولی جمعهی موعود نشد
جمعهها میرود ای جمعهی دلخواه بیا
#الـلَّـھُـمّ_عـجِّـلْ_لِوَلـیِک_ألْـفَـرَج
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#قسمت_بیست_و_پنجم مزد خون #بر_اساس_واقعیت هر چی این حاج آقای خوش تیپ صحبت کرد از امام حسین(ع)
#قسمت_بیست_و_ششم
مزد خون
#بر_اساس_واقعیت
خیلی با رغبت ابراز علاقه کردم و گفتم خدا کنه بتونم و کاری از دستم بر بیاد دریغ نمیکنم برای امام حسین( ع ) انشاءالله...
لبخندی زد و تا اومد مطبی بگه، یه جوون که از چهرهی آفتاب سوختهاش پیدا بود از شهرهای جنوب کشور هست از ما عذر خواهی کرد و گفت: ببخشید حاج آقا میشه لطف کنید چند لحظه بیاید ما باید زود بریم کاری پیش اومده...
که بنده خدا حاج آقای خوش تیپمون از ما عذر خواهی کرد و رفت و حسابی مشغول شد...
دیگه واقعاً چندین ساعت از فاطمه خبری نداشتم ضمن اینکه میخواستم به شیخ مهدی هم زنگ بزنم، خیلی زشت بود اون همه پول و هزینه رو برام واریز کرده بود و من تا اون موقع زنگ هم بهش نزدم!
به منصور گفتم: حاجی اگه کاری نداری من برم بیمارستان یه سر بزنم به خانمم خیالم راحت بشه!
محکم زد روی پام و گفت: هر چند که راهت نمیدن داخل ولی بیا بریم میرسونمت...
گفتم: نه حاجی مزاحم نمیشم باید چند جای دیگه هم برم ممکنه طول بکشه...
چشمکی زد و با شیطنت گفت: خیره اخوی انشاءالله خیره...
خیلی جدی نگاهش کردم و گفتم: منصور یه بار دیگه از این تکه کلامها بگی، کلاهمون میره تو هم گفته باشم!
اصلا از این نوع تفکر خوشم نمیاد حتی به شوخی!!!
گفت: باشه بابا، آقا مرتضی یه چیزی گفتم با هم بخندیم گناه که نکردم اشاره به یکی از احکام خدا بود!
گفتم: اخوی اولاً که شوخیشم قشنگ نیست!
دوماً اینکه شما که طلبهای بهتر از بقیه میدونی هر حکمی شرایط خاص و افراد خاص خودش رو داره سوما...
هنوز حرفم تموم نشده بود، پرید وسط صحبتم و با حالت عذر خواهی محاسنش رو با دستش گرفت و گفت: تسلیم اخوی تسلیم...
بعد هم اصلاً به روی خودش نیاورد و ادامه داد: حالا شیخ مرتضی فردا پایهایی چند جا با هم بریم؟!
گفتم: با این وضعیت خانمم کار خاصی که ندارم اما یکدفعه یادم افتاد من باید کارهای ثبت نامم رو انجام بدم و توی این موقعیت بهترین فرصته...
گفتم: منصور تازه یادم افتاد فردا احتمالاً درگیرم حالا باز هم بهت خبر میدم...
خداحافظی کردم و راه افتادم سمت بیمارستان...
با خودم فکر میکردم شاید علت اینکه مهدی با منصور و بچههاشون باج بهم نمیدن بخاطر همین شوخیهای بیجای منصوره! اما نه منصور سریع پذیرفت و عذر خواهی کرد و مطمئنم تکرار نمیکنه، پس مسئله این نیست!!!
اینکه چی باعث این همه فاصله بین شیخ مهدی و شیخ منصور شده بود ذهنم رو حسابی مشغول کرده بود...
شماره مهدی رو گرفتم که ازش تشکر کنم...
چند تا زنگ خورد بعد جواب داد...
مثل همیشه گرم و صمیمی بدون اینکه به روی خودش بیاره چکار مهمی برام انجام داده با هم احوال پرسی کردیم، ازش کلی تشکر کردم اما قشنگ بحث رو عوض کرد و گفت: خب کی باید بیایم شیرینی تولد آقازادتون رو بخوریم شیخ مرتضی...
گفتم: انشاءالله تا دو هفته ی دیگه گفتن، خیلی دعا کنید که مشکلی پیش نیاد...
گفت: نگران نباش انشاءالله سالم و صالح پا به رکاب و سرباز آقا، پس احتمالاً میام میبینمت، دو هفته ی دیگه قم جلسه ای داریم توفیق و سعادتم داشته باشیم شما و آقازادتون رو هم زیارت میکنیم...
خیلی خوشحال شدم که قرار شد ببینمش...
توی دلم یه چیزی میگفت ماجرای دیدن منصور رو به شیخ مهدی بگم ....
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2648🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
:))))💔
#دلتنگیمآقا
#امام_رضا
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2649🔜
•°
زنگ آخر ....
پرواز ....
میدانيد؛
آخرين زنگ زندگیمان کی ميخورد؟
خدا ميداند
ولی.
آن لحظه که آخرين زنگ دنيا میخورد
ديگر نه ميشود .فرصت خواست و نه
ميشود کسی را واسطه کرد ..
آن روز تازه می فهميم که دنيا با همه
پیچیدگی ... امتحانی دشوار بود .
وآن روز تازه می فهميم که زندگی عجب
سوال سختی بود . سوالی که بيش از يک
بار نمی توان به آن پاسخ داد.و نمیشود
جواب غلط را پاک ودوباره جواب درست
را نوشت ..
خدا کند آن روز که آخرين زنگ دنيا ميخورد
روی تخته سياه اعمالمان، اسم ما را جز
خوبها بنويسند.
خدا کند حواسمان باشد که زنگ های
تفريح آنقدر در حياط نمانده باشيم .
که حیات واقعی را از ياد برده باشيم..
خدا کند که دفتر زند گی مان را زيبا جلد
کرده باشيم و سعی ما بر اين بوده باشد .
که نيکی ها و خوبی ها را در آن نقاشی
کنيم
بدانیم 👇
دفتر دنيا، چک نويسی بيش نيست .
جمعه ها دلها تنگ ميشوند..
خدا کند؛
زنگ آخر فراق ما با مهدی زهراع
نزدیک باشد ..
و پس از آن غرق در قرب و زیبایی
و وصال باشیم ...
#صاحبنآ ...🌱•.
#امام_زمان
💖سلام امام زمانم💖
🌸دست مرا بگیر ببین ور شکسته ام
آب از سرم گذشته و من دست بسته ام😭
کار مرا حواله نده دست دیگری
محتاجم و به تو امید بسته ام🌸
#اللهمّ_عجل_لولیک_الفرج
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#قسمت_بیست_و_ششم مزد خون #بر_اساس_واقعیت خیلی با رغبت ابراز علاقه کردم و گفتم خدا کنه بتونم و
#قسمت_بیست_و_هفتم
مزد خون
#بر_اساس_واقعیت
ولی صبر کردم و گفتم همون دو هفتهی دیگه دیدمش قضیه رو درست براش تعریف میکنم اینطوری حداقل میتونم بپرسم چرا از امثال شیخ منصور خوشش نمیاد!
بعد از خداحافظی دیگه تقریباً رسیده بودم بیمارستان، یه مقدار خوراکی و وسیله برای فاطمه خریده بودم بهش بدم، پرستار بخش رو که دیدم گفتم: بیزحمت اینها رو به خانمم بدید که بهم گفت: بهتره یک نفر همراه داشته باشن که اگر کاری پیش اومد مشکلی براشون پیش نیاد...
اینجا دیگه جای تعلل نبود! زنگ زدم مامانم...
بعد از تعریف کردن ماجرا بدون اینکه چیزی از قضایای قبلی بگه کلی نگران شد و غر زد که چرا زودتر نگفتم و نهایتاً گفت: من راه میافتم....
خیالم راحت شد، اینجوری بهتر هم بود...
من برنامهریزی کرده بودم فردا برم دنبال کارای حوزهام که دیدم مادرم با مادر فاطمه، همراه رسیدن ...
حدس زدم که مادرم طاقت نیاورده و به مادر فاطمه هم گفته، طبیعی بود مادرن دیگه!
با دیدنشون کلی خوشحال شدم ولی فکر کنم اونها از دیدن خونهای به اون کوچکی و وضعیت مکانی ناراحت شده بودن خصوصاً مادر خودم، که خب این هم طبیعی بود و منتظر واکنشش بودم، عملاً جز شرمندگی چیزی نبود و تنها جملهای که گفتم این بود انشاءالله درست میشه...
توی ذهنم دوباره تمام فشارهای اقتصادی تداعی شد فشارهایی که من رو به سمت اهداف بلندم راهی قم کرد....
ناراحت بودم که مادرم بخاطر وضعیت خونمون شرمندهی مادر فاطمه شده بود...
اما انگیزهی بیشتری برای انجام کارهای ثبتنام گرفتم، همزمان داشتم فکر میکردم شیخ منصور و طلبههایی که توی جلسه دیدم چکار میکنن که اینقدر از نظر مادی در رفاه هستن!!!
با تمام این فکرها راه افتادم و پیگیر کارهام شدم کلی پروژه داشتم برای ثبتنام و باید همه رو این چند وقت انجام میدادم تا زودتر محیطی رو که شنیده بودم دین رو با نگاه به تمام ابعاد زندگی میبینن برسم....
حسابی مشغول بودم که منصور بهم زنگ زد و بعد از احوالپرسی گفت: اخوی خیلی سرت شلوغه قرار بود بهم خبر بدی...
گفتم ببخشید منصور جان خیلی درگیرم فکر نکنم امروز بتونم ببینمت...
گفت: مرتضی اگه کاری داری خداوکیلی بگو
میدونستم داره جدی میگه و اینقدر پایه هست بلند شه الان بیاد، ولی گفتم: نه دستت درد نکنه، باید خودم انجامش بدم
گفت: باشه خلاصه تعارف نکنیا...
بعد ادامه داد: راستی شب مراسم داریم میرسی بیای؟!
گفتم: نمیعدونم مادرم اومده مطمئن نیستم برسم اما بهت خبر میدم
گفت: نگاه مرتضی ممکنه یادت بره، من خودم زنگ میزنم ازت خبری میگیرم اصلا خودم میام دنبالت...
گفتم: توکل برخدا و دوباره درگیر کارهام شدم
عصر شده بود خسته و کوفته میخواستم برگردم خونه که منصور دوباره زنگ زد...
یعنی این همه پیگیرش برام جالب بود !
جواب که دادم گفت: کجایی اخوی؟
گفتم: دارم میرم خونه
گفت: وایستا بیام دنبالت
گفتم: نه بابا نمیخواد مزاحم نمیشم نزدیکخونهام!
گفت: اومدم وایستا کارت دارم...
منتظرش ایستادم و خیلی زودتر از چیزی که فکر میکردم رسید! با همون محبتش تا در خونه رسوندم موقع پیاده شدن...
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2650🔜
Ali Akbar Ghelichi - Rakate Hashtom.mp3
7.42M
🌺#نوآهنگ| رکعت هشتم🌺
🌺عشق یعنی تپش
این دل بارانی من🌺
🌺لطف پیدایی تو
و گریه پنهانی من🌺
🎙 #علی_قلیچ🌺
#میلاد_امام_رضا
🌺#امام_رضا🌺
#همه_خادم_الرضاییم
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2651🔜
➜•@mola113•↰_۲۰۲۲_۰۶_۱۱_۱۱_۳۶_۱۵_۳۳۴.mp3
14.43M
هَمهدلوجُونَمهامامرضاعلیه
السلامجانم..؛♥️🌸
سید رضا نریمانی
#میلادتمبآرڪآقاجآݧ
#امام_رضا
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2652🔜
💖سلام امام زمانم💖
🛎باید بدونیم
یارگیرے آخرالزمان شروع شده‼️
چند نفر⁉️چند لشگر⁉️ میتونی بیارے پاے ڪار آقات و شلوغی بازار یوسف باشی؟⁉️
#الـلَّـھُـمّ_عـجِّـلْ_لِوَلـیِک_ألْـفَـرَج
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#قسمت_بیست_و_هفتم مزد خون #بر_اساس_واقعیت ولی صبر کردم و گفتم همون دو هفتهی دیگه دیدمش قضیه ر
#قسمت_بیست_و_هشتم
مزد خون
#بر_اساس_واقعیت
گفت: راستی مرتضی اینها رو هم بگیر...
چند پرس غذا داد دستم و ادامه داد: اینا تبرکین، مهمون داری رزق مهمونات رسید...
گفتم: نه منصور مادرم حتماً یه چیزی درست کردن...
گفت: بگیر دیگه مال امام حسین رو که آدم رد نمیکنه!
خیلی آدم با محبت و با مرامی بود....
هر فرد دیگهای هم جای من بود احساس میکرد چقدر خوبه چنین رفیقی داشته باشه...
ولی من همچنان درونم پر از سؤال بود با این حال لطفهاش رو نمیشد ندیده گرفت!
طی این دو هفته خیلی احوالپرسم بود و مدام بهم سر میزد... اما من منتظر بودم مهدی رو ببینم تا باهاش صحبت کنم... باید درست میپرسیدم اصل ماجرا چیه؟! تا این شبهههای ذهنیم برطرف میشد!
اما متأسفانه مهدی نتونست بیاد قم ...
با هم که تلفنی صحبت کردیم گفت: برنامشون کنسل شده و افتاده برای چند وقت دیگه...
همین باعث شد رابطهی من و شیخ منصور بیشتر و صمیمیتر از قبل بشه...
خداروشکر بعد از اون همه سختی فاطمه و پسرم به سلامتی اومدن خونه...
مادرهامون هم حسابی مشغول آقازادهی تازه متولد شده بودن...
من هم کارهای ثبت نامم رو کرده بودم و فقط مونده بود آزمون ورودی و مصاحبه که چند ماه دیگه برگزار میشد...
طی این مدت با دوستانی که شیخ منصور بهم معرفی کرده بود و چند بار طی چند روزی که خودش بود باهاشون دیدار داشتیم صمیمی شده بودم و رفت و آمد داشتم...
بچههای ساده و دل پاکی بودن که تمام زندگیشون عشق اهل بیت علیهالسلام بود...
نکتهی جالبش اینجا بود که به جز چند نفر افرادی که در بر پایی مراسمات جایگاههای اصلی رو در جلساتشون داشتن بقیهی افرادی که توی این جمع بودن زندگیهای سادهای داشتن و گاهی حتی افراد خیلی فقیر بینشون بود که خب از کمکها و لطف جلسهی امام حسین بیبهره و دور نمیموندن و همین باعث میشد با اشتیاق بیشتری در این جلسات حاضر بشن و دار و ندارشون رو برای اهل بیت علیهمالسلام خرج کنند... همه چی حالت عادی داشت و هیچ مسئلهی مورد داری تا اون موقع پیدا نکرده بودم!!!
تقریباً داشتم به این نتیجه میرسیدم که سید هادی و شیخ مهدی اشتباه میکنن و چون طی این چند وقت هم فاصلهی مکانی و هم اینقدر مشغول زندگی شده بودم که به جز چند بار تلفن زدن دیگه نتونسته بودم با هیچ کدومشون صحبت کنم این فکرم رو تقویت میکرد...
تا اینکه نزدیکای محرم شد...
شیخ منصور هم اومده بود قم، داشتن بساط هیئتشون رو آماده میکردن ماشاءالله پر از جووون و پر از شور و نشاط بودن...
من هم مثل همهی اونها تا جایی که میتونستم دست به کار شدم تا عرض ارادتی کرده باشم به حضرت سیدالشهدا....
اما اتفاقی که هم زمان شده بود با این ایام باعث شد کل ورق برای من برگشت بخوره...
قضیه از اینجا شروع شد که من و منصور تنهایی کنار دیگ نذری مشغول پختن غذا بودیم برای هیئت و چون شیخ منصور من رو دیگه یکی از خودشون میدونست شروع کرد صحبت کردن...
خیلی برام تعجب آور بود که طی این مدت که زمانش هم کم نبود چطور صبر کرده تا خیالش از بابت من راحت بشه و حتی کوچکترین اشارهای هم به افکار و عقایدش نکرده!!!
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2653🔜
💯 سومین طرح تابستانه «فصل جهش»
✨ مجموعه فرهنگی اجتماعی شهید چمران برای سومین سال پیاپی با برنامههایی متنوع به استقبال از اوقات فراغت دهه هشتادیها میرود.
#ویژه_پسران
#قم
✅ پدران و مادران گرانقدری که نگران رشد و تفریح فرزندانشان هستند...
❇️ نوجوانان عزیز و مستعدی که بهدنبال استفاده مفید از اوقات فراغتشان همراه با کلی تفریح و سرگرمی هستند...
💢 «فصل جهش» فرصت مناسبی برای خلق یک تابستان جذاب و بهیادماندنی است.
💥 مهمترین برنامههای آموزشی ما شامل؛
🔹 نقد فیلم و انیمیشن
🔸 مستند سازی با موبایل
🔹 طراحی و فوتوشاپ
🔸 تدوین و ویرایش فیلم
🔹 سواد زندگی
🔸 تاریخ تحلیلی
🔹 روخوانی و روانخوانی قرآن کریم
🔸 آموزش خطاطی و خوشنویسی با خودکار
🔹 نویسندگی خلاق
⏳ مهلت ثبتنام: 15 خرداد لغایت 30 خردادماه سال 1401
📆 زمان شروع طرح: دوم تیرماه سال 1401
🌐 برای ثبت نام کلمه «فصل جهش» را لمس نمایید.
🖇 جهت کسب اطلاعات بیشتر با شماره 09107694505 تماس حاصل فرمایید.
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
💯 سومین طرح تابستانه «فصل جهش» ✨ مجموعه فرهنگی اجتماعی شهید چمران برای سومین سال پیاپی با برنامهه
عزیزانی که ساکن شهر مقدس قم هستند، حتما در این طرح و کلاسها شرکت کنند😊👌