هدایت شده از طبیبِ جان
⚠️ امروز را فراموش نکنید. دفاع از حجاب و عفاف، دفاع از ضروریات اسلام است.
#حجاب
◣@Javaher_Alhayat ◢
࿐❁☘❒◌🌙◌❒☘❁࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
- اِبن زیاد :
در جنگ شهری، بُرد با کسانی است که بتواند زنان را روانهی میدان کند!
💥در نبرد تمدنها، ما در کدام میدانیم؟
※ ویژه #روز_حجاب_و_عفاف
#حجاب
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2715🔜
حسنکاتب من حیدریام - yasfatemii .mp3
10.55M
عشق به حیدر😍
#غدیر
#عید_غدیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2716🔜
.•
مگر سخنِ علیعلیهالسلام کم بَلیغ بود؟
و یا صراطش کم مستقیم؟
پس چرا آدمیزاد توانِ پذیرشِ او را نداشت؟
چرا یارانِ اندک و مخالفانِ بسیار؟
نعوذُبالله برای زمانهاش زیاده بود؟
یا بشر از هوش چیزی کم داشت؟
کجای کار لنگ میزند که خورشیدی
چنین بدرخشد و نور بتاباند و آدمیان
چنان کورمالِ ظلمتِ خویش بمانند؟
نه آنجاست که خدای حکیم فرمود:
ختمالله علی قلوبهم و ابصارهم؟
همانجا که دلها و دیدهها و
شنیدهها و بطون از باطل
انباشته شدند و
حق را به انزوا بردند؟
و باطل مگر چیست؟
«هر آنچه خدا نگفت!»
و ما چه اندازه پُریم
از این نَخدا گفته ها!؟
هر اندازه پُرتر،
از علی علیهالسلام دورتر...
#غدیر🌱•°
#عید_غدیر
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
{﷽} #قسمت_اول_چهارشنبه_های... #بر_اساس_واقعیت مُدام حرفهای لیلا درذهنم رژه می رفت... نازنین
سلام عزیزان
هفتهی عفاف و #حجاب هست.
پیشنهاد ویژمون اینه که ماجرای دو تا دختر دانشجویی که یکسری اتفاقات عجیب و غریب براشون میافته رو در رمان #چهارشنبه_های_... بخونید و جذابیتهای این کتاب رو از دست ندید😎👌
#چهارشنبه_های...
💖سلام امام زمانم💖
🌸عشق جانم،امام زمانم
🌸دنیا بدون تو معنایی نداره
#الـلَّـھُـمّ_عـجِّـلْ_لِوَلـیِک_ألْـفَـرَج
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#چهارشنبه_های... #بر_اساس_واقعیت #قسمت_هفتم امید که با خودش فکر کرده بود سعید به ما شماره داده ب
#چهارشنبه_های...
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_هشتم
گفتم: آخه لیلا ما تا کجا میخوایم پیش بریم؟
همینطور که نمی شه هر کاری کرد! هر چیزی گفت!
لیلا گفت : اینطوری تو با این شدت می خوای حال امید را بگیری فکر کنم تا سر
سفره عقد با آقا سعید بریم جلو!
بعد هم بلند بلند زد زیر خنده...
که البته با اخم شدید من روبه رو شد! بعد ادامه داد: راستی نازی دقت کردی هر دفعه میریم پیش سعید باید خودمون رو معرفی کنیم! اصلا سرش را بالا نمیگیره اینقدر از این مدل پسرا لجم میگیره!
گفتم : آره اتفاقا دقت کردم ولی به نظر من اینطوری خیلی بهتره! حداقل من راحتر می تونم صحبت کنم برعکس امید که هر وقت باهاش صحبت میکردم تا انتهای شبکیه چشمم رو بررسی می کرد!
بیچاره من چقدر راحت بازی خوردم...
لیلا نگذاشت ادامه بدم گفت: دیدی نازی
خانم معلوم آقا سعید چشمت رو گرفته
برم باهاش صحبت کنم! عصبانی شدم و گفتم: بس کن لیلا این مسخره بازی ها رو! همیشه همه چیز را به شوخی میگیری! این نازنین دیگه اون نازنین قبلی نیست چه امید چه سعید همشون
سر و ته یه کرباسن!
کیفم را برداشتم و از رو نیمکت بلند شدم ....
لیلا هم بلند شد و گفت: باشه بابا چقدر
زود بهت بر میخوره شوخی کردم با جنبه! حالا کجا داری میری با این سرعت؟ صورتم رو بر گردوندم سمت لیلا و گفتم: دارم میرم دسته گل تو رو آب بدم! لیلا گفت : نازی راست میری، چپ میری یه چیزی به من میگیا ناراحت میشم میذارمت میرما!
نگاه معنی داری بهش کردم و گفتم: کتابخونه!
برم کتاب بخونم برای تحقیق علمی درباره محدودیت های حجاب !
آخه لیلا، لیلا من از دست تو چکار کنم اینم موضوع بود گفتی...
یکدفعه بلند زد زیر خنده و گفت : دیونه ایی بخدا ... نکنه میخوای بری ببینی سعید چه کتابهایی گفته! حالا من یه چیزیم بگم بهم اخم می کنی که! بیچاره امید!
دستم رو بردم بالا که دستهایش رو آورد
سپر صورتش کرد و گفت: غلط کردم!
شکر خوردم! دیگه حرف نمیزنم!
در همین حین یکدفعه اکرم مثل اجل
معلق از پشت سرمون ظاهر شد...
گفت: خانما تنهایی کجا؟
لیلا با یه حالت خاص گفت:عزیزم کتابخانه!
اکرم شروع کرد به تند تند حرف زدن وای بچه های درس خون! نکنه اگه نمرهاتون الف بشه شوهرمیدن ها!!راستی نازی جون زحمتت جزوه ی دیروز استاد سلیمی رو میدی من کپی بزنم خیلی از کلاس رو نتونستم بیام!
همینجور که حرف میزد گفت : بچه ها بریم هم من از جزوه کپی بگیرم هم یه
قهوه بزنیم کتابخونه دیر نمیشه! لیلا
هم همراه اکرم شد و برای من مقاومت
دیگه فایده ایی نداشت...
اکرم یک ریز داشت حرف میزد رسید به اینجا که خوب حالا از کتابخونه چه کتابی می خواستین؟ لیلا با شیطنت خاصی گفت: در مورد محدودیت های حجااااااب!
اکرم متعجب یه نگاهی به لیلا کرد و بعد رو کرد به من گفت: چی میگه این دختر!
گفتم: اکرم جون چی بگم لیلا خانم یه تحقیق مسخره انداخته رو دست ما! کاش لا اقل توی آینه یه نگاهی به قیافه خودش می انداخت! بعد موضوع رو انتخاب میکرد! لیلا گفت : نازنین جون خوبه بخاطر شما افتادیم تو این دردسر!
اکرم که از حرفهای ما سر در نمی آورد گفت: ولش کنین بچه ها! بی خیال حالا یه چیزی می نویسین میدین به استاد یه نمره ایی می گیرین تموم میشه خیلی خودتون اذیت نکنین ...
تا اکرم رفت جزوه ها را پرینت گرفت خیلی طول کشید، نشستیم پشت میز هنوز جرعه ی اول قهومون رو نخورده بودیم که یکدفعه اکرم گفت: وای بچه ها ساعت چند؟
گفتم: شما همتون یه چیزیتون میشه آخه ساعت پرسیدنم این شکلیه!!!
ساعت یه ربع به سه است عزیزم چرا؟ محکم تر کوبید به پشت دستش گفت: بچه ها بخدا شرمنده من یادم نبود فردا پنج شنبه است! لیلا گفت: اکرم خوبی تو؟ خوب پنج شنبه باشه چی میشه مگه؟!
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2717🔜
#تلنگرانه
انقدرڪه
توۍفضاۍمجازۍ
منتظـرامامزمـانداریـم؛
تـویفضـاۍواقعۍنداریـم💔 :)
چـرا واقعا؟!
.
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
♻️ ألسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰآ
نام تو پــــناه است، نــــگاه تو امـــان است
آغــــوش تو، دلــــبازترین جای جهان است
با نــــغمهی نقارهات، ای حضرت خورشید!
نبض دل ما، دم همه دم، در ضـــربان است
🔹امام رضا علیهالسلام:
خــــداوند در روز غــــدیر، دو بــــرابر آن تعداد از افرادی که در ماه رمــــضان میآمــــرزد را خواهد آمــــرزید.
📚 تــــهذیب الاحــــکام، ج ۶، ح ۵۲
📌 درد با دسـت تو درمـــان بشود خوبتر است...
#امام_رضا #استوری
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2718🔜
♨️ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺗﻮﺟﻪ ﮐﺮﺩﯾﻦ؟
ﻫﯿﭻ ﻗﻨﺎﺩﯼ، ﻗﻨﺪ ﻧﻤﯿﻔﺮﻭﺷﻪ!
ﻫﯿﭻ ﻋﻄﺎﺭﯼ، ﻋﻄﺮ ﻧﻤﯿﻔﺮﻭﺷﻪ!
ﻗﻬﻮﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﻫﺎﻡ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ﺩﺍﺭﻥ، ﺟﺰ ﻗﻬﻮﻩ!
کولرگازی و آبی با برق کار میکنن!
اره برقی با بنزین کار میکنه!
سه تار، ۴ تا تار داره!
هفتتیر، ۶ تا تیر داره!
صائب تبریزی هم اصفهانیه!!😅
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2719🔜
💖سلام امام زمانم💖
از تو هوس نگاه دارد دل من
چشمی به در و به راه دارد دل من
تا کی به فراق تو صبوری؟ برگرد
آقا... به خدا گناه دارد دل من برگرد
#الـلَّـھُـمّ_عـجِّـلْ_لِوَلـیِک_ألْـفَـرَج
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#چهارشنبه_های... #بر_اساس_واقعیت #قسمت_هشتم گفتم: آخه لیلا ما تا کجا میخوایم پیش بریم؟ همینطور
#چهارشنبه_های
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_نهم
تازه فهمیدم چی شد! گفتم وای پنجشنبه کتابخونه تعطیله!
اکرم سری تکون داد و با تاسف گفت: ببخشید واقعا من اصلا حواسم نبود! بعد با نگرانی ادامه داد حالا تا کی باید تحقیقتون رو تحویل بدید؟
نگاهی به لیلا انداختم و گفتم: اکرم جون اشکال نداره؛ لیلا خانم خودش کارا رو انجام میده!
لیلا ازحالت من فهمید منظورم چیه سریع و خیلی شیک جواب داد و گفت: آره بابا اصلا نگران نباشین! چنان تحقیقی آماده کنم نازی جون نمره کامل رو بگیره! بعد هم فنجون قهوه اش را سر کشید...
گفتم: لیلا حالا جدی، جدی چکار کنیم ؟من که شنبه کلاس ندارم!
گفت: نگران نباش! خودم شنبه درستش می کنم گفتم: لیلا خرابتر نکنی جون من! دیدی که امروزچه پروژه ای درست شد!
گفت: خیالت راحت!
توی ذهنم گفتم: دقیقا وقتی می گی خیالت راحت من باید نگران باشم!
از بچه ها خدا حافظی کردم و راه افتادم سمت خونه، وقتی فکر می کردم امروز چه بساطی توی دانشگاه درست کردیم مو به تنم سیخ می شد! باید زودتر به با پدر ومادرم صحبت می کردم پنج شنبه و جمعه فرصت خوبی بود.
می دونستم گفتنش خیلی سخته و اصلا توقع نداشتم راحت بپذیرند ولی خوب چاره ای هم نبود! باید زمان می گذشت تا به روال عادی برگردیم چه خودم چه خانوادم! و این جز صبر نمی طلبید خصوصا برای من...
یکشنبه صبح رسیدم دانشگاه لیلا جلوی کلاسم ایستاده بود و داشت ناخنهای دستش رو می جوید رفتم جلو سلام کردم جواب سلام نداده برگشت گفت: معلوم هست کجایی؟
از دیروز هر چی زنگ میزنم به گوشیت میگه خاموشه! از حالتش فهمیدم یه چیزی شده گفتم: لیلا... نگو که دیروز خرابکاری کردی!؟
گفت: یعنی واقعا از قیافم مشخصه!
گفتم: تعریف کن ببینم...
گفت: نازنین راستش من با خودم کلی فکر کردم گفتم میرم به سعید میگم ما نتوانستیم بریم کتابخونه اگه امکانش هست شما یه وقته یک ساعته روز دوشنبه برای ما بذارید ما سوال هامون رو از شما بپرسیم دیگه هم مزاحم شما نمی شیم، اینطوری راحت میزدیم به هدف!
چون امید هم دوشنبه بود و ماجرا رو
می دید ولی...
با استرس گفتم: ولی چی لیلا خوب چی شد؟ راستش اصلا فکر نمی کردم سعید همچین حرکتی بزنه!
گفتم: لیلا میگی بالاخره چی شد؟
گفت: هیچی آقا سعید با یک لبخند ملیح گفت: خیلی دوست داشتم کمکتون کنم اما متاسفانه من وقت ندارم!
بعد هم سریع یه برگه و خودکار از
کیفش بیرون آورد یه شماره تلفن و
آدرس نوشت و داد به من گفت این
شماره خانم حسینی ...
مطمئنم هر سوالی راجع به تحقیقتون داشته باشید راهنمایی تون می کنن فقط چون سرشون خیلی شلوغه من باهاشون تماس می گیرم همون دوشنبه صبح پیششون برید و بگید از طرف آقای صالحی اومدید...
لیلا آب دهنش را قورت داد ادامه داد: نازی به جون خودم من بهش گفتم نکنه بخاطر ماجرای چند روز پیش اتفاق افتاد ناراحت هستید ما واقعا معذرت میخوایم ولی دست ما نبود که!
گفت: نه اصلا اینطور نیست! من به خاطر یه اخطار کار خوب رو رها نمی کنم! اما چون وقت ندارم و اینکه مطمئنم ایشون کارتون رو راه می اندازه خیالم راحته! اگر به مشکل خوردید من در خدمتتونم!
من همین جور هاج واج داشتم لیلا رو نگاه میکردم!!! غر زدن که فایده ایی نداشت! قرار شد فردا با هم بریم به همون آدرس، چون دیگه نمی شد این یکی رو مثل کتابخونه پیچوند!
فردا صبح وقتی سوار ماشین شدیم نمی دونم چرا توی دلم آشوب بود ترس عجیبی وجودم را فرا گرفته بود!
انگار لیلا هم حال من رو داشت گفت: نازی من نگرانم...
بعد هم دستش را انداخت توی فرمون ماشین و درو میدون رو یه دور انگلیسی زد با حرص گفت:عجب خودمون رو دستی، دستی انداختیم تو هچل!
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2720🔜