eitaa logo
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
857 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
69 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم ارتباط با ادمین: @labaick کانال طبیب جان @Javaher_Alhayat استفاده از مطالب کانال آزاد است.
مشاهده در ایتا
دانلود
❄️ 🤓 چجوری با هنذفری میدوین؟؟؟:/ من نشسته لبخند میزنم از گوشم در میاد😑:|| •-----💜-----•
5.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌تو بزرگ تری یا جهان❓ 1 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3359🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
10.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💍ویژگی‌ بارز همسر حضرت داود علیه‌السلام لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3360🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
⬆️⬆️⬆️ 🌀اونجا ما سعی می‌کردیم خیلی این زمان رو ببینیم، زمان اینجوریه‌ها، ببینید چه‌کار می‌کنه با
📕📗📘📙📚 ⏳مدیریت زمان⌛️ ما بچه بودیم زمان نمی‌فهمیدیم،👧🏻👦🏻 می‌دونید نتیجه‌ش چی شده بود؟ خودم رو عرض می‌کنم.🔹 فکر می‌کردم پیرمردها، همه‌شون همین‌جوری پیرمردن دیگه، و همین‌جور هم پیرمرد می‌مونن، 👴🏻 و جوون‌ها هم همین‌طور جوون هستن و جوون می‌مونن 👱🏻 و بعد بچه‌ها هم همین‌طور...👦🏻 🍃این پیرمردها همه جوون بودن، این گرد سپیدی زمانه که نشسته، گردگیریش هم نمیشه کرد، همه جوون بودن، بلااستثناء، بچه بودن بلکه،❗️ به این چیزها توجه نکنیم، یه دفعه می‌بینیم شعور نسبت به زمان رو از دست می‌دیم، اون‌وقت چی رو دیگه می‌فهمیم، ببخشید؟❓ 🍃دنیا «سجن المؤمن»، زندان مؤمنه... زندان مؤمنه یعنی چی؟ با همین حرف‌ها زندان مؤمن میشه. آقا تو دنیا رو برای ما تلخ می‌کنی. دنیا تلخه، تو چرا خودت رو گول می‌زنی میگی شیرینه؟❓ 🌀توی دنیا نفس آدم، لذت آدم، همون لحظه‌هایی‌ست که با خدا مناجات می‌کنی، بقیه‌ش تلخه، تو چرا خودت رو گول می‌زنی؟ 🤔 🔸خار مغیلان داره می‌خوره، بعد میگه آب گواراست! 💧 خب تو حالت خوب نیست. دنیا رو خدا تلخ آفریده.😔 🔷بهش نگاه نکنیم دنیا شیرین میشه؟ بله، الهی فداتون بشم، ان‌شاءالله می‌ریم آخرت، اونجا زمان این آثار منفیش همه حذف میشه و زمان یه چهره‌ی دیگری از خودش به ما نشون خواهد داد.🍀 🔹هر دم از این باغ بری می‌رسد تازه‌تر از تازه‌تری می‌رسد من نمیگم اونجا زمان وجود نداره، ولی اونجا حسرت برای زمان از دست رفته نیست، اونجا حرص هم نمی‌خواد بخوری، یه وضعیت خاصیه، فوق‌ العاده‌ ست.👌🏻 🌿🌷✨ لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3361🔜
━━━━💠🌸💠━━━━ ¹ تازه فهمیدم چرا دیوانہ اٺ هستم چنین خوانده در گوشم ڪسی قبل از اذان نام تو را لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3362🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ✨بسم‌ الله الرحمن الرحیم✨ .
💌دوست داشتن اتفاقی است که اگر نیفتدزندگی سردخواهدبود👌 واگراتفاق بیفتدبه مرور همه چیزراآتش خواهدزد.❌ . اگربه کسی نداشته باشی ، اگرکسی را باشی خواهی شد. 💫مگراینکه رو بیش از همه دوست داشته باشی؛ آن گاه به میرسی.💫 سلاااااام صبح بخیر🌸🌸 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت36 سرش را پایین انداخت و قیافه‌ی متفکری به خودش گرفت.سک
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 *آرش* با حرفم عصبانی‌اش کرده بودم. بعد از این که برایم توضیح داد، می خواست ادامه ی راهش را از سر بگیرد که، هم زمان وزش بادباعث شد یک طرف چادرش از دستش رها شود و با صورت من برخورد کند. با دستم گرفتمش و قبل از این که به دستش بدهم بوییدمش وبوسه ایی رویش نشاندم. با دیدن این صحنه نمی‌دانم چرا به چشم هایم زل زد. حلقه‌ی اشکی چشم هایش راشفاف کرد. زود رویش را برگرداند. دیگر از این که چادرش را جمع کند منصرف شد و دور شد، بدون این که حرفی بزند.ولی من همانجا ایستادم ورفتنش را نگاه کردم. باد حسابی چادرش را بازی می داد ولی او مثل مسخ شده ها مستقیم می رفت و تلاشی برای مهار چادرش نمی کرد. حرف هایش مرا، در فکر برده بود، خوب می‌دانستم که حرف هایش درست است ولی نمی توانستم قبول کنم که به خاطر این چیزها مقاومت می کند.وقتی گفت بهتره تمومش کنیم. انگار چیزی در من فرو ریخت. اصلا انتظارش را نداشتم، چطور می تواند اینقدر راحت و بی خیال باشد.وقتی به خانه رسیدم، تمام شب را به فکرو خیال گذراندم، ولی حتی در خیالاتم هم نتوانستم خودم را بدون راحیل تصور کنم.دم دمای صبح بود که خوابم برد.با صدای بلند تلویزیون چشم هایم را باز کردم، نگاهی به خودم انداختم. دیشب بدون عوض کردن لباس هایم خوابیده بودم .بلند شدم و خودم را به تلویزیون رساندم و خاموشش کردم.ــ بیدار شدی پسرم؟ـ مامان جان چه خبره این همه صدا؟ــ آخه هر چی صدات کردم بیدار نشدی، گفتم اینجوری بیدارت کنم. ــ این نوعش دیگه شکنجه کردنه نه بیدار کردن. مرموزانه نگاهم کردو گفت: –حالا چرا لباس عوض نکردی؟ چیزی شده؟ خمیازه ایی کشیدم و گفتم:– نه فقط خسته بودم، الانم دیرم شده باید برم.برای این که مامان سوال پیچم نکند، خیلی زود به اتاقم برگشتم، تاکیفم رابردارم وبه دانشگاه بروم.می خواستم زودتر به کلاس برسم تا ببینمش، امروز یکی از کلاسهایمان باهم بود. وارد سالن که شدم یکی از هم کلاسی های دختر، ترم پیشم جلویم سبز شد و سلام بلند بالایی کرد و دستش رادراز کرد، برای دست دادن، هم زمان راحیل هم وارد سالن شدو زل زد به ما.نگاه گذرایی به او انداختم، دلخوری از چهره اش پیدا بود. تردید کردم برای دست دادن، رد کردن دست هم کلاسیم برایم افت داشت، دستم را جلو بردم ولی با سر انگشتم خیلی بی تفاوت دست دادم ودر برابر چشم های متعجبش گفتم:– ببخشید حسابی دیرم شده. برای رفتن به کلاس با راحیل هم مسیر شدیم. سلام کردم.جواب سلامم رو از ته چاه شنیدم. نگاهش کردم وبه خاطردیدن چشم های قرمزش گفتم:– خوبین؟ احتمالا او هم مثل من شب تا صبح نخوابیده بود.جوابم را نداد پا تند کردو زودتر از من وارد کلاس شد.از یک طرف این بی محلی هایش را دوست داشتم چون این حسادت ها نشانه ی علاقه اش بود. از طرف دیگر طاقت این کارهایش را نداشتم و بهم فشار می آمد. داخل کلاس رفتم و سرجایم نشستم. بعد از چند دقیقه یکی از بچه هاوارد کلاس شدو گفت: –بچه ها استاد کاری براش پیش امد، رفت. همهمه کل کلاس را گرفت و بچه ها یکی یکی بیرون رفتند. دوست های راحیل چیزی گفتند و رفتند. سارا هم نگاه گذرایی به من انداخت و رفت، جدیدا اوهم بامن سر سنگین شده بود. دودل شدم برای نشستن روی صندلی کناری اش. چون می دانستم احتمال این که بلند بشورد و برود خیلی زیاد است، ولی نمی دانم چرا نتوانستم نَروم.سرش راروی ساعد دستش گذاشت.وقتی خودم رارساندم به صندلی کناری‌اش، برای چند ثانیه چهره ی عصبانیش جلوی چشمم آمو. ولی کوتاه نیامدم و با احتیاط نشستم وآروم پرسیدم:–سرتون درد می کنه؟ هراسون سرش را بلند کردو خودش را جمع و جور کردوبا صدای دو رگه ایی که پر از غم بود گفت: –نه خوبم. فقط خسته ام.بلند شد که برود فوری گفتم: –میشه چند لحظه صبر کنید؟ با دلخوری گفت: –نه باید برم.درضمن ما که دیگه حرفی باهم نداریم دیروز حرف هامون رو زدیم. خواست رد شودکه چادرش راگرفتم و هر چه التماس بود درچشم هایم ریختم و گفتم: – خواهش می کنم، فقط چند لحظه.با تعجب نگاهش را روی دستم که چادرش را مشت کرده بودم انداخت.مشتم را بازکردم و سرم را پایین انداختم.ــ باشه زودتر.با خوشحالی گفتم: –اگه من دیگه با هیچ دختری دست ندم و شوخی نکنم حل میشه؟لبخندی زدو گفت: – منظورتون با نامحرمه؟از لبخندش جون گرفتم و گفتم: –بله خب همون.ــ خب خیلی خوشحالم که متوجه کار اشتباهتون شدید ولی این روی تصمیم من تاثیری نداره.چون اون مسئله ایی که گفتم یه مثال بود.این که شما کاری رو از روی اعتقاد و فکر خودتون انجام بدید یا از روی اجبار و غیره خیلی با هم فرق داره. ✍ .. لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3363🔜 ‌‌‌‌‌‌‌‌