eitaa logo
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
856 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
69 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم ارتباط با ادمین: @labaick کانال طبیب جان @Javaher_Alhayat استفاده از مطالب کانال آزاد است.
مشاهده در ایتا
دانلود
الھـے هميـن‌عـزَّت‌مَـرا‌بس‌كه‌بنـده‌توهستم‌ ؛ وهمين‌اِفتخارمرابس‌ كه‌توخداوندگارِمن‌هستـے :) 🎈 -🔖-امام‌علی‌[؏ ! 🌸
8.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥گناهی که آمرزیده نمی‌شود! لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3456🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_6050880785668376896.mp3
10.93M
؟ ۶ 🤲 یاد گرفتیم که؛ قلب هرچی بی‌مانع‌تر و زنده‌تره؛ عبادات بیشتر روی قلب میشینه، و بیشتر جذب میشه! ، در سرزنده بودن قلب شما، بسیار مؤثره. لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3457🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
📕📗📘📙📚 ⏳ مدیریت زمان⌛️ ⚛اصلاً این ساختار وجود ماست، چرا میگن یه چیزی رو زیادی دوست نداشته باشید⁉️
⬆️⬆️⬆️ من اشتباه کردم انتخاب کردم، خب اشتباه کرده باش.🔜 حالا می‌خوام جدا بشم،💔 📍حالا اشتباه کرده باشی، چه اشکالی داره؟ دو روزه دنیا این حرف‌ها رو داره؟😐 این حرف‌ها چیه⁉️ لبخند بزن😁 زندگی کن🏘 لطف کن😌 اون بَده تو خوب باش✔️ این حرف‌ها چیه؟ چشم بهم بزنی تموم شده، بچه‌ای قاطی کردی؟😠 این کلمه‌ی «بچه‌ای» خیلی سخن عمیقی بود.😌😉 ⚜بذارید من از نظر روان‌شناسی، رشد شناختیِ انسان رو در ارتباط با زمان یه مقدار توضیح بدم به زبان ساده‌ی خودمون.😎 بچه میاد میگه: من بستنی🍦 می‌خوام، من این اسباب‌بازی🏓 رو می‌خوام. کوچولو که باشه بهش بگی: فردا برات ده‌تا بستنی🍨 می‌خرم به اضافه‌ی ده‌تا اسباب‌بازی🎾 فردا نمی‌فهمه یعنی چی؟ میگه ببین؛ البته نمی‌تونه توضیح بده، «فردا برات می‌خرم»، عین اینه که بگی «هرگز» برات نمی‌خرم. ❌ ول کن! الآن همین یه دونه بستنی رو بیا بخر،🙂 فردا نمی‌خواد اون‌قدر به زحمت بیفتی😅 📌بیچاره میگه من وقت ندارم، الآن پول ندارم چشم، نوکرتم هستم، کار مهم‌تری دارم.😉 فردا میرم اصلاً یه کامیون بستنی میارم درِخونه‌ات، تمام رفقات رو هم بستنی بده.🚛🍦 این «فردا» رو نمی‌فهمه❗️ اصلاً نمی‌فهمه بچه! از نظر رشد شناختی، کم‌کم متوجه میشه دیگه. فردا رو نمی‌فهمه.👍 یه سال بزرگ‌تر میشه، میگه: من الآن بستنی می‌خوام.😋 میگی: فردا دو تا برات می‌خرم. پارسال یه کامیون رو هم فردا قبول نمی‌کرد، چون گفتی: «فردا»، «الآن» نیست یعنی هیچی نیست.➰〰 سال بعد بزرگ‌تر که شد بهش میگی فردا دو تا برات می‌خرم، میگه: راست میگی؟ باشه. 😌 بعد بهش بگو: میشه یه ماه دیگه من برات... دیگه «یه ماه» رو نمی‌فهمه. میگه: نه! یه ماه یعنی؛ هیچ وقت.▫️ بابا! یک ماه یعنی؛ «یک‌ ماه»، نه، «هیچ‌وقت» یه ماشین بنز 🚘آخرین مدل هم می‌ذارم روی اون، بهت میدم. یه ماه؟ هرچی فکر می‌کنه یه ماه رو نمی‌فهمه.😖 واقعاً دارم عرض می‌کنم، نمی‌تونه بفهمه «یه ماه» یعنی چی؟ بزرگ‌تر که میشه «یه ماه» رو می‌فهمه، «یه سال» رو نمی‌تونه نمی‌فهمه.♨️ سالِ دیگه این موقع برات می‌خرم. گیج میشه😇. سال دیگه؟ یعنی «هیچ‌وقت».🤔 نمی‌تونه یه سال رو بفهمه. همین‌جوری بزرگ میشه... انسان‌ها معمولاً بزرگ میشن تا حدود ۱۵، ۱۶ سالگی، دیگه بزرگ نمیشن.❌ هرچی خدا بهش میگه: ببین؛ این رو من بعد از عمرت بهت میدم، میگه اینی که گفتی یعنی؛ «هیچ‌وقت».🙄 ببین؛ «هیچ‌وقت» نیست، من این رو بعد از ۵۰ سال بهت میدم، میگه اینی که گفتی یعنی؛ «هیچ‌وقت».☢ بابا! ۵۰ سال هم یه زمانیه! بفهم! میگه: من نمی‌فهمم. 😞 مثل همون بچه که «فردا» رو نمی‌فهمید، الآن، «بعد از عمرش» رو نمی‌فهمه. دیگه رشد نمی‌کنه.🌀 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3458🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『 بِسْمِ‌اللهِ‌الرَّحْمٰنِ‌الرَّحیمْ♥️🌱 』‌ .
💌 از اینجا نیرو بگیر سلاااام صبحتون بخیر و شادی🌸 طاعات و عبادات شما مقبول درگاه الهی🤲🌹 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت68 دکترگفت: –دوباره باید عکس بندازید تا بتونم تشخیص بدم
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 گوشی را که باز کردم چند پیام از آرش داشتم. بعد از این که برای مادر پیام فرستادم. پیام های آرش را باز کردم ...از این که نامه اش را خوانده بودم و هیچ عکس العملی نشان نداده بودم ناراحت شده بودو نوشته بود: –اون حرف هایی که تو نامه نوشته بودم دل سنگ رو آب می کرد، اونوقت تو حتی یه پیامم نفرستادی؟در دلم خدارا شکر کردم که نامه را نخوانده ام. ــ خیلی خوش امدید.صدای کمیل بود. لبخندی زدم و گفتم: – ممنون، انشاالله سال خوبی داشته باشید. – سالی که اولین مهمونمون شما باشید حتما خوبه.با تعجب گفتم:– یعنی خواهرتون نیومدن؟ ــ قرار امشب بیان، ما قبل از مسافرتشون رفتیم خونشون، دیگه وقت نشد اونا بیان. روی مبل نشستم، ریحانه فوری خودش رادرآغوشم جاداد.چند دقیقه بیشتر طول نکشید که کمیل میز را چیدو گفت: –تشریف بیارید. همانطور که ریحانه بغلم بود پشت میز نشستم و شروع کردم به ریحانه غذا دادن. کمیل اشاره کرد به چند طعم دلستری که خریده بودوگفت:– نمی دونستم چه طعمی دوست دارید واسه همین همه ی طعم هارو خریدم. بعد یک لیوان راگذاشت کنار بشقابم و ادامه داد: –کدوم رو براتون بریزم. –راستش هیچ کدوم. باتعجب گفت: –کلا دلستر دوست ندارید. قاشق دیگه‌ایی در دهان ریحانه گذاشتم و گفتم: –نه که دوست نداشته باشم، به خاطر ضررهاش اصلا نمی خوریم. یعنی کلا ما عادت نداریم بین غذا نوشیدنی، حتی آب بخوریم، اصلا مامانم سر سفره آب نمیزاره.بعد لبخندی زدم وگفتم: – اولش برامون سخت بود ولی سخت تر از اون این بود که خودمون از سر سفره بلندشیم بریم آب بیاریم. چون نه من حالش رو داشتم نه خواهرم، دیگه کم‌کم عادت کردیم. بعد تکه‌ایی از جوجه در دهانم گذاشتم و ادامه دادم: –کلا نوشابه خوردن که جرم نابخشودنیه تو خونه‌ی ما.خنده ی بلندی کرداز همان خنده های آقامعلمی‌اش وگفت:– آفرین به مادرتون. چه ترفند خوبی استفاده کردن، وآفرین به شما که اینقدر مقاومت کردید. یعنی اصلا دلتون نمیخواد بخورید؟ــ گاهی دلم میخواد ولی خب وقتی به ضررهاش فکر می کنم، صرفه نظر می کنم. نچی کردو گفت: –با این حساب، پس من یه دوست نابابم که این چیزا رو بهتون تعارف میزنم.– من همیشه خوبی ازشمایادگرفتم، برام بریزید حالا با یه بار چیزی نمیشه... بلندخندید.–اتفاقا همه چی ازهمون باراول شروع میشه‌ها...زنگ گوشی‌ام نگاه هر دویمان را به طرف میزمبل کشاند. چون ریحانه بغلم بود، کمیل بلند شد و گفت: –من براتون میارم. گوشی را برداشت، با دیدن صفحه‌اش رنگش تغییر کردو اخم هایش درهم شد. از کارش تعجب کردم. گوشی را گذاشت کنار لیوانم و سرجایش نشست، حتی سرش رابالا نیاورد. تشکر کردم و او زیر لبی جواب داد. بادیدن اسم آرش روی گوشی وارفتم. خیره ماندم به صفحه. با خودم گفتم حداقل فامیلی‌اش را ذخیره می کردی دختر... ولی برای این فکرها دیر بود. پاهایم یخ کرده بود. وچقدر یک لحظه این سردی را در تمام بدنم احساس کردم. گوشی را برداشتم که بی صدایش کنم. قبل از این که دکمه کنارش را بزنم خودش قطع شد. ترسیدم دوباره زنگ بزند، گذاشتمش در حالت هواپیما.کمیل با اصرار ریحانه را ازمن گرفت، تا راحت تر غذا بخورم، ولی من دیگر از اشتها افتاده بودم. به این فکر می کردم که نکند کمیل فکر بدی در مورد من بکند. غذا را در سکوت خوردیم. تشکر کردم و بلند شدم تا کمک کنم، میز را جمع کنیم. اجازه نداد. بدون این که نگاهم کند گفت: –شما که چیزی نخوردید. حداقل بشینید با آجیل خودتون رو مشغول کنید. گوشی‌ام را روی سایلنت گذاشتم و از حالت هواپیما خارجش کردم. آرش چند بار دیگه هم زنگ زده بوده. نگاهی به کمیل انداختم. غر ق فکربود، شیشه شیر ریحانه رادستش داد و اوهم امد کنارم روی کاناپه دراز کشیدو شروع کرد به خوردن.هنوز شیشه شیرش تمام نشده بود که چشم هایۺ غرق خواب شد.کمیل با دوتا دم نوش آمد و روی مبل روبرویی من نشست و یکی از فنجان‌ها را جلوی من گذاشت وبرای این که جو را عوض کند گفت: – از این به بعد منم سعی می کنم وسط غذا آب نخورم، ببینم می تونم. ـــ البته تا دوساعت بعداز غذاهم خورده نشه بهتره، اولش شما با همون فقط سر سفره آب نیاوردن شروع کنید، کم‌کم بقیش رو انجام بدید. سرش را به علامت تایید تکان داد و همانطور که سرش پایین بود خیلی متفکر گفت: – هر کاری اولش سخته... لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3459🔜 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌