eitaa logo
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
858 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
69 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم ارتباط با ادمین: @labaick کانال طبیب جان @Javaher_Alhayat استفاده از مطالب کانال آزاد است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺بسم‌ الله الرحمن الرحیم🍃 .
عوض خانه ی ماها به بیابان رفتی شدی از قوم، دل آزار... نوشتیم بیا درد دین نیست دگر... درد گرانی داریم دل سپردیم به اغیار نوشتیم بیا .
💌 تجربه اعجاز قرآن .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت89 هنوز کامل وارد کلاس نشده بودم که دیدمش، نشسته بود و دست زیر چانه ا
💢💢 ـ رنگتون پریده لطفا بخورید. آب میوه را گرفت و گفت: –خودتون خوبید؟ –شما خوب باشید، خوبم. ما قسمت همیم راحیل، اگه شماها یه کم کوتاه بیایید. حداقل به خاطر خدا. قسمت رو ما خودمون می سازیم. نگاه گنگی به من انداخت و پرسید: –به خاطر خدا؟ نگاه گنگش را به پاکت آب میوه ایی که دستش بود، دوخت. نی پاکت آب میوه را داخلش فرو بردم و به دستش دادم او پاکتی که دستش بود را طرفم گرفت و تشکرکرد. احساس ضعف داشتم، فوری آب میوه ام را خوردم. راحیل هنوز در همان حالت بود. صدایش زدم جواب نداد، بلند شد و گفت: – باید زودتر بریم کلاس...چادرش را گرفتم و کشیدم به طرف نیمکت و گفتم: – لطفا بشین. برای این که چادر از سرش نیوفتد نشست و گفت: – استاد راهمون نمیده‌ها. نگران گفتم: – با این حال، بری سر کلاس که بدتره، حداقل اونو بخور تا کمی فشارت بیاد بالا.(اشاره کردم به پاکت آب میوه) دوتا مک به نی زد و دوباره بلند شد و گفت: – باید زودتر بریم. بلند شدم و با هم، هم قدم شدیم. در سکوت شانه به شانه‌ی هم راه می رفتیم و چقدر برایم این همراهی لذت بخش بود. نزدیک دانشگاه که رسیدیم دلم نمی خواست بگویم، ولی برای این که نشانش دهم که حواسم به همه چیز هست گفتم: –فکر کنم شما جلوتر برید من بعدا بیام بهتر باشه. برگشت به صورتم نگاه تحسین آمیزی انداخت و با لبخند گفت: –ممنونم. وقتی راحیل رفت با خودم فکر کردم کلا راحیل حرف بدی نمیزند که می گوید فعلا با هم دیده نشویم. همه‌ی حرف هایش را قبول دارم فقط کارهایی که می گوید انجام دادنش سخت است. بخصوص برای من. بعد از کلاس می خواستم پیام بدهم که صبر کند تا خودم برسانمش، ولی ترسیدم در دلش بگوید باز ما یک لبخند به این پسره زدیم، خودمانی شد. چند روزی گذشت، روزی نبود که مادرم سراغ راحیل را نگیرد و من نگویم که هنوز خبر نداده. از بس از راحیل تعریف کرده بودم. احساس کردم کم‌کم مادرم هم علاقمند شده زودتر با او آشنا شود. بعد از این که شام خوردیم، مادر با یک ظرف میوه آمد و کنارم نشست و گفت: –میگم مادر اگه باهاش راحت نیستی و روت نمیشه، می خوای من برم خونشون اول بامادرش صحبت کنم؟ لبخندی زدم و گفتم: –مامان جان مثل این که شما از من مشتاق ترید... ــ من به خاطر خودت می گم، از وقتی حرف این دختره تو خونس مثل مرغ پر کنده میمونی، خودت خبر نداری. سرم را پایین انداختم و گفتم: – از وقتی گفته مادرش راضی نیست، حالم بده، می‌ترسم... مادرم با تعجب حرفم را برید و گفت: –چی؟ برای چی آخه؟ اونوقت دلیلش چیه؟ ــ دلیلش همونایی که شما هم میگید دیگه... بعد آرام ادامه دادم: – انگار شما مادرا بهتر از هر کسی می دونید ما با هم فرق داریم. –کاش یکی مثل خودمون رو می خواستی. شایدم حکمتیه که مادرش نخواسته، خب توام کوتا... نگذاشتم ادامه بدهد و گفتم: –نگو مامان، حتی فکرش دیونم می کنه. بلند شدم که به اتاقم بروم، مادر گفت: –میوه بخور بعد. دلخور گفتم: –دیگه از گلوم پایین نمیره. روی تختم دراز کشیدم و گوشی را دستم گرفتم. دلم گرفته بود و دلم می خواست این رابرایش بنویسم. اول اسمش را صدا زدم، طول کشید تا جواب بدهد. نوشت: –بله. نوشتم: –یه دنیا دلم گرفته. چند دقیقه‌ای طول کشید و پیام داد: – می خواهید حالتون خوب بشه؟ نمی دانم چه اصرای داشت ضمیر جمع به کار ببرد. نوشتم: ــ آره خب. ــ با خدا حرف بزنید. نوشتم: – باشه، ولی دلم می خواست تو آرومم می کردی... ــ حرف از محالات نزنید. برایش شب بخیر فرستادم، ولی جواب نداد. همانطور که دراز کشیده بودم آنقدر با خدا حرف زدم که خوابم برد. ✍ ادامه دارد... لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3815🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
💢💢 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت90 ـ رنگتون پریده لطفا بخورید. آب میوه را گرفت و گفت: –خودتون خوب
💢💢 دست هایم را در جیبم گذاشته بودم و تکیه داده بودم به دیوار و به امدنش نگاه می کردم. آنقدر دلتنگش بودم که نمی‌توانستم چشم از او بردارم. با دوستش سرگرم صحبت بود. نزدیک که شد، نگاهش سُر خورد و در چشم هایم افتاد، لبهایش به لبخند کش امد. تعجب کردم، احساس کردم چشم هایش برق می‌زنند. لب زدم و با سر سلام کردم. او هم با باز و بسته کردن چشم هایش جواب داد. لبخندش جمع نمیشد. پر از انرژی مثبت شدم. کاش میشد دلیل خوشحالی‌اش را بپرسم. گوشی را برداشتم و فوری پیام دادم ، تا دلیلش را بدانم. حسی به من می گفت این خوشحالی‌اش مربوط به من است. بعد از این که پیام دادم، منتظر جواب ماندم، ولی خبری نشد. از انتهای سالن استاد را دیدم که به طرف کلاس می آمد. وارد کلاس شدم، نگاهمان به هم افتاد و اشاره ی نا محسوسی به گوشی‌ام کردم، و به او فهماندم که گوشی‌اش را چک کند. بعد از این که استاد امد و شروع به صحبت کرد. صدای پیامش امد. باز کردم نوشته بود: –مامان گفت: برای آشنایی می تونید بیایید. انگار دنیا را یک جا به من دادند. آنقدر خوشحال شدم که با صدای بلند، همانطور که به صفحه ی گوشی‌ام نگاه می کردم، گفتم: –واقعا؟ سکوتی در کلاس حکم فرما شد و همه نگاهشان به طرفم کشیده شد. بی اختیار به استاد نگاه کردم و با نگاه سوالی‌اش مواجه شدم. فقط توانستم با همان لبخندی که روی لبم بود بگویم. – عذر می خوام استاد، دست خودم نبود. یک لحظه با خودم گفتم اگر استاد از کلاس اخراجم هم کند ارزشش را دارد. ولی استاد حرفی نزد و صحبتش را ادامه داد.چشمم به راحیل افتاد او هم نگاهم می کرد و چشمهایش می خندید. انگار ازچشم هایم فهمید که هنوز باورم نشده و چشم هایش را آرام بازو بسته کرد. با این کارش آنقدر به من هیجان داد که دیگر نتوانستم بنشینم. از استاد اجازه گرفتم و از کلاس بیرون رفتم.. به هوای آزاد احتیاج داشتم. دلم می خواست زودتر به مادر خبر بدهم. ولی اول باید از راحیل روز و ساعتش را می پرسیدم. پیام دادم و او هم جواب داد که آخر هفته بعد از ظهر. نتوانستم دیگر صبر کنم با ذوق به مادرم زنگ زدم، صدای خواب آلوش از پشت گوشی امد. الوو... با هیجان گفتم: – سلام مامان جان، صبح به خیر، هنوز خوابی؟ یه خبرخوش برات دارم، که تا بشنوی کلا خواب از سرت می پره. ــ چی شده؟ ــ الان راحیل بهم گفت که آخر هفته می تونیم بریم خونشون، واسه... ــ اوووه، منم گفتم چی شده حالا، من رو از خواب بیدار کردی که همین رو بگی؟ خب می ذاشتی شب میومدی می گفتی دیگه. دقیقا احساس کردم با کاتیوشا زد و برجکم را منهدم کرد. ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم: –خب زنگ زدم خوشحالتون کنم. خمیازه ایی کشید و گفت: –بالاخره علیا مخدره رضایت فرمودند. ــ مامان جان، همش به خاطر دعاهای شما بوده. خنده ایی کرد و گفت: – اگه دعاهای من می گرفت که آخر هفته می رفتیم خونه نیلوفر اینا خواستگاری. از حرفش تعجب کردم و گفتم: – مامان شما که خودتونم پی گیر بودید. نگید که... ــ پیگیر بودم چون می خواستم زودتر تکلیف تو روشن بشه، منم بدونم چیکار کنم. نفسش را بیرون داد و گفت: –پس من زنگ بزنم برادرت و... نه، فعلا اونا نیان بهتره، جلسه خواستگاری نیست که، خودمون دوتا میریم. پوفی کرد و گفت: –خیلی خب، فعلا خداحافظ. به سرعت گوشی را قطع کرد و منتظر نماند خداحافظی کنم. چه فکر می کردم چه شد. در محوطه‌ی دانشگاه با دوستش سوگند روی صندلیهای کنار بوفه نشسته بودند و طبق معمول یک لیوان چایی دست دوستش بود و اوهم چیزی مقابلش نبود. نمی دانم چرا اکثرا چیزی نمی خورد. سوگند طوری با اوصحبت می کرد که احساس کردم از چیزی عصبانی است. راحیل سرش پایین بود و با گوشه‌ی کتابی که روی میز بود ور می‌رفت و گاهی سرش را بالا میاوردو‌ نگاهش می کردو حرفش را تایید می کرد. کنجکاو شدم که بدانم با آن تحکم به راحیل چه می گوید. میزی دقیقا پشت سوگند بود. خیلی آرام رفتم و روی صندلی که پشت سوگند بود نشستم. راحیل چون سرش پایین بود متوجه نشستنم نشد. اگرم سرش را بالا می آورد سوگند جلوی دیدش را گرفته بود و من هم پشتم به او بود. گوشی‌ام را در آوردم و خودم را مشغولش نشان دادم. گوشهایم را تیز کردم، شنیدم که می گفت: – تبش که بخوابه، میشه یه آدم دیگه...زندگی من یادت رفته، تو رو خدا راحیل از تجربیات دیگران استفاده کن، آدم که نباید هر چیزی رو تجربه کنه...این مردا تا خرشون رو پله خوبن، همچی که برن اونور پل، میشن گودزیلانا. راحیل گفت: –تو حق داری به خاطر تجربه ی تلخی که داشتی، ✍ ادامه دارد... لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3816🔜 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱 يَا مَنْ لا يُرْجَى إِلا فَضْلُهُ ... 🤲 اى ڪہ امیدى نیسٺ جز بہ نیڪے او ...🍃 |❥
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3817🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ڪه‌ایستاده‌بمیرم‌به‌احترام‌علی لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3818🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میگفت؛ خدایا تو اینقد ستار العیوبی که دیگه خودمم باورم شده، من آدم خوبیم...(((: .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5800817696522110794.mp3
11.39M
؟ ۱۷ 🤲 در حرکت به سمت کمالِ انسانی، از میان تمام عبادت‌ها، یک عبادت از همه‌ی عبادتها، مؤثرتر، رشددهنده‌تر، و رساننده‌تر است ... ◽️ کدام عبادت ؟ چـــرا؟ لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3819🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
📕📗📘📙📚 ⏳ مدیریت زمان ⌛️ خب من این‌جا امروز میخوام یه تعبیری رودرمورد زمان بکار ببرم تندِ تندش،یه مق
⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️ نمیگه: نه این کار خوب رو نکن، برو جهنم! نمیگه این‌رو.❌📛 میگه: نه! بذاریه وقت بهتر! یه جوری بهت میگه که حرفش رو قبول میکنی.😐😒 وقت بهتر وجود نداره❌ بذاری یه وقت بهتر، همین وقت رو هم خدا ازت می‌گیره.☝️👌 زمان؛ شأنش اینه که فرصت رو سلب می‌کنه.✔️ ⏪⏪ توروخدا با سنت‌های حاکم بر هستی آشنا بشیم.⏩⏩ 🔶 در تحف‌العقول این حدیث نقل شده. 🔍🔍 کسی که دنبال زمان می‌گرده، دنبال فرصت می‌گرده بعد یه فرصتی براش پیدا شده میگه: ♨️حالا یه فرصت کامل‌تری به دستم برسه تا این کارخوب رو بکنم. این زمرمه‌ی ابلیس روی اون اثر میذاره😈 میگه: بذارحالا این رو یه وقت بهتر‼️ یه فرصت گناه و بدبختی پیش بیاد، نمیگه حالا بذار یه فرصت بهتر!😠😒 📍میگه: همین الآن تاتنورداغه، بچسبون. بعدهمچین که نوبت کارخوب میشه، میگه بذاریه وقت بهتر‼️ عجب، تو نامردی هستی، ابلیس!😡😡 😈ابلیس روان‌شناسی خونده. آخرشه! میگه من باید یه جوری با این صحبت بکنم که این نفهمه منم!😏 فکر کنه خودشه. فکر کنه یه فکر خوب به ذهنش زده.😒 ✳️ «لأنَّ من شأن الأيام السلب» شأن ایام اینه که فرصت‌ها رو سلب می‌کنه. روزگار، زمان‌هایی که میان و میرن، این کار رو با آدم می‌کنند.💯 ⚜«وَسَبيل الزَمَنِ الفَوتُ» و روش زمان اینه، روشش هست، این راه و روش و رسم روزگاره، رسم زمانه که فوت میده همه چیز رو.✅ ♻️در روایات زیادی هست که حالا الآن یه مقدارما داریم می‌رسیم به راه حل‌ها، ولی یکی از راه حل‌ها رو بگذاریدبرای شما بخونم.📄 💠 مکرر یه حرفی رو امیرالمومنین علی علیه‌السلام می‌فرمایند، اون هم درباره‌ی زمان هست، مکرر توی سخنرانی‌هاشون می‌فرمودند: «الآن الآن» 🔷امـروز رو دریاب! امـروز رو دریاب ▫️◾️ فـردا رو کسی ندیده، به آرزوها دل خوش نکن، به فردا چیزی رو ‌ننداز❌ دیروز هم بالاخره گذشت، بالاخره به عبرتی ازش بگیر و رد شو💥 📌 الآن رو دریاب!زمان حال رو بهش نگاه بکن. 🌀 مکرر تاکید می‌کنند به این‌که شما، «الآن» رو در نظر بگیر، فکر نکن فردا فرصتی داری.👉 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3820🔜
📚| •{وَأَنْتَ اللّهُ لَا إِلَهَ إِلّا أَنْتَ،الْكَرِيمُ الْمُتَكَرّمُ...}• و تويی خدايی كه جز تو خدايی نيست، بزرگوار و ارجمندی...😍 🔺| 💌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دستمو رها نکنیا....🌱🕊 التماس دعاے شهادتـــ🌹 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3821🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『 بِسْمِ‌اللهِ‌الرَّحْمٰنِ‌الرَّحیمْ♥️🌱 』‌