4_5800817696522110794.mp3
11.39M
#چگونه_عبادت_کنم؟ ۱۷ 🤲
در حرکت به سمت کمالِ انسانی،
از میان تمام عبادتها، یک عبادت از همهی عبادتها، مؤثرتر، رشددهندهتر، و رسانندهتر است ...
◽️ کدام عبادت ؟ چـــرا؟
#استادشجاعی
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3819🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
📕📗📘📙📚 ⏳ مدیریت زمان ⌛️ خب من اینجا امروز میخوام یه تعبیری رودرمورد زمان بکار ببرم تندِ تندش،یه مق
⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️
نمیگه: نه این کار خوب رو نکن، برو جهنم! نمیگه اینرو.❌📛
میگه: نه! بذاریه وقت بهتر! یه جوری بهت میگه که حرفش رو قبول میکنی.😐😒
وقت بهتر وجود نداره❌
بذاری یه وقت بهتر، همین وقت رو هم خدا ازت میگیره.☝️👌
زمان؛ شأنش اینه که فرصت رو سلب میکنه.✔️
⏪⏪ توروخدا با سنتهای حاکم بر هستی آشنا بشیم.⏩⏩
🔶 در تحفالعقول این حدیث نقل شده.
🔍🔍 کسی که دنبال زمان میگرده، دنبال فرصت میگرده بعد یه فرصتی براش پیدا شده میگه:
♨️حالا یه فرصت کاملتری به دستم برسه تا این کارخوب رو بکنم.
این زمرمهی ابلیس روی اون اثر میذاره😈
میگه: بذارحالا این رو یه وقت بهتر‼️
یه فرصت گناه و بدبختی پیش بیاد، نمیگه حالا بذار یه فرصت بهتر!😠😒
📍میگه: همین الآن تاتنورداغه، بچسبون.
بعدهمچین که نوبت کارخوب میشه، میگه بذاریه وقت بهتر‼️
عجب، تو نامردی هستی، ابلیس!😡😡
😈ابلیس روانشناسی خونده. آخرشه!
میگه من باید یه جوری با این صحبت بکنم که این نفهمه منم!😏
فکر کنه خودشه. فکر کنه یه فکر خوب به ذهنش زده.😒
✳️ «لأنَّ من شأن الأيام السلب»
شأن ایام اینه که فرصتها رو سلب میکنه.
روزگار، زمانهایی که میان و میرن، این کار رو با آدم میکنند.💯
⚜«وَسَبيل الزَمَنِ الفَوتُ»
و روش زمان اینه، روشش هست، این راه و روش و رسم روزگاره، رسم زمانه که فوت میده همه چیز رو.✅
♻️در روایات زیادی هست که حالا الآن یه مقدارما داریم میرسیم به راه حلها، ولی یکی از راه حلها رو بگذاریدبرای شما بخونم.📄
💠 مکرر یه حرفی رو امیرالمومنین علی علیهالسلام میفرمایند، اون هم دربارهی زمان هست، مکرر توی سخنرانیهاشون میفرمودند:
«الآن الآن»
🔷امـروز رو دریاب! امـروز رو دریاب
▫️◾️ فـردا رو کسی ندیده، به آرزوها دل خوش نکن، به فردا چیزی رو ننداز❌
دیروز هم بالاخره گذشت، بالاخره به عبرتی ازش بگیر و رد شو💥
📌 الآن رو دریاب!زمان حال رو بهش نگاه بکن.
🌀 مکرر تاکید میکنند به اینکه شما، «الآن» رو در نظر بگیر، فکر نکن فردا فرصتی داری.👉
#پای_درس_استاد
#استادحسینی
#مدیریت_زمان
#درس_سی_چهارم
#بخش_دوم
#ماه_خدا
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3820🔜
📚| #صحیفہ_سجادیہ
•{وَأَنْتَ اللّهُ لَا إِلَهَ إِلّا أَنْتَ،الْكَرِيمُ الْمُتَكَرّمُ...}•
و تويی خدايی كه جز تو خدايی نيست، بزرگوار و ارجمندی...😍
🔺| #دعاے_47
💌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دستمو رها نکنیا....🌱🕊
التماس دعاے شهادتـــ🌹
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3821🔜
💌 #پیام_معنوی
اینجا جای ما نیست!
سلام صبحتون بخیر عزیزان🌹
طاعات و عبادات شما قبول🤲🍃
.
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
💢💢 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت91 دست هایم را در جیبم گذاشته بودم و تکیه داده بودم به دیوار و به
💢💢💢
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت94
ولی من هدفم با تو فرق می کنه، من با خدا معامله کردم. استخاره هم گرفتم، گفتن راه سختیه پر از مشکلات ولی بد نیومد...
انگار حرفش سوگند را عصبانی کرد و گفت:
–دختر پس تو که اینو میگی مگه عقلت
کمه، بهش بله گفتی، خب برو با یکی مثل خودت ازدواج کن، بهآرامش برس دیگه، اینقدرم اون مامانتو دق نده.
مگه نمیگی مامانت برات حدیث و روایت آورده که با کسی ازدواج کنید که دین دار وخوش خلق باشه، چه می دونم از این حرفها؟ خب، تو که این چیزا اینقدر برات مهمه چرا گوش نمیکنی؟
صدای راحیل آرامتر از سوگند بود، سرم را عقبتر بردم تا بشنوم چه می گوید.
ــ اولا که پیامبر گفتن دین و اخلاق، خب آرش اخلاق رو داره، دینم داره، مگه گبره که اینجوری می گی. فقط یه چیزایی خب توی خانوادشون کم رنگه دیگه،،، شایدم خیلی کاراش از روی نا آگاهیه و ...
حرفش که به اینجا رسید، سوگند دیگر جوش آورد و بلند شد و گفت:
–راحیل، چی میگی، مگه بچس که نا آگاهانه باشه...
من هم صاف نشستم وکله ام را بیشتر در گوشیام فرو کردم.
سوگند راه افتاد و با حرص به طرف سالن رفت. از صدای صندلیاش فهمیدم راحیل هم بلند شد و همانطور که صدایش می کرد به طرفش دوید.
عذاب وجدان گرفتم، بیچاره راحیل به خاطر من چقدر باید حرف بشنود، لابد آن چند روزی هم که حالش بد بود، به خاطر تحمل کردن همین حرفها بوده است. آن روز که بغض داشت. احتمالا اطرافیانش مدام می گفتند که این پسره به دردت نمی خورد. چقدر این حرفها را تحمل کرده و چیزی نگفته...
واقعاراحیل چقدر از سر من زیاد بود، یاد حرف های آقای معصومی افتادم که می گفت:
– اگر واقعا می تونی خانم رحمانی روبفهمیش و قدرش رو بدونی برو دنبالش و بدستش بیار، اگه نمی تونی درکش کنی، بهتره به خاطر همون عشقی که خودت می گی نسبت بهش داری فراموشش کنی.
آنقدر فکر کردم که وقتی به خودم امدم کلی از وقت کلاس گذشته بود. یعنی من این همه وقت اینجا نشسته بودم.
کلاسهایی که با راحیل مشترک نبود برایم کم اهمیت شده بود. ولی باید می گذراندم.
به سالن که رسیدم با دیدن صحنهی رو برویم خشکم زد.
راحیل با پسری که مسئول کتابخانه بود حرف می زد، پسره از اون تیپایی بود که ریش می گذاشتن و یقه سه سانتی می پوشیدند. می شناختمش پسر بدی نبود. احساس کردم یک آن همهی حس های بد به سراغم امد. حس عصبانیت، حسادت، خشم ...
تا حالا همچین حسی را تجربه نکرده بودم، اصلا برایم مهم نبود دختری که با هم رستوران می رفتیم با پسرای دیگر حرف بزند یا شوخی کند.
نمی دانم چِم شده بود. شاید چون حس کردم تفکرات آقای خبازی مسئول کتابخانه با راحیل همسو است. با این که راحیل با فاصله از او ایستاده بود و به نظر می آمد حرف های جدی میزنند ولی نمی توانستم این فکرهای مزاحم را از ذهنم دور کنم.
شاید یک دقیقه هم نشد که حرفشان تمام شد.
راحیل به طرف در خروجی راه افتاد. من هم همانجا ایستاده بودم. خبازی هم به طرف کتابخانه رفت.
وقتی نزدیک شد با دیدن قیافهام به طرفم امد و پرسید:
– حالتون خوبه؟
با صدای کنترل شده ایی گفتم:
– میری خونه؟
همانطور که با بُهت نگاهم می کرد جواب داد:
–بله.
سرم را پایین انداختم و راه افتادم به طرف درب خروج و گفتم:
–خودم می رسونمت، سر خیابون تو ماشین منتظرت هستم.
چیزی نگفت و فقط نگاهم کرد.
بعد از چند دقیقه امد نشست و گفت:
– شما کلاس دارید، لطفا تا همین ایستگاه مترو من رو برسونید.
با اخم گفتم:
– شما مهمتر هستید.
بعد از چند دقیقه سکوت پرسید:
–چی ناراحتتون کرده؟
جواب ندادم، ولی بعد از کمی سکوت گفتم:
–دوست داشتید من هم ریش می ذاشتم و یقه ام رو همیشه کیپ می کردم.
بااخم گفت:
–هیچ وقت زود قضاوت نکنید. لطفا اینجور وقتها به جای عصبانیت و زخم زبون زدن، راحت حرف بزنید.
–اگه منظورتون حرف زدن با آقای خبازیه، من قبلا ازشون یه سوال در مورد یه کتاب که توی کتابخونه نبود پرسیده بودم الان از نماز خونه که امدم بیرون من رو دیدند و داشتند می گفتند کجا باید اون کتاب رو پیدا کنم و در موردش کمی حرف زدند.
ــ چه جور کتابی؟
ــ یه کتاب مرجع.
اونقدر شرمنده شدم که دیگر نمی دانستم چه بگویم.
دوباره چند دقیقه سکوت شد، باید عذر خواهی می کردم.
ــ من معذرت می خوام، باور کن اصلا از این اخلاقا نداشتم، نمی دونم چرا...
لبخند تلخی زدو گفت:
–فراموش کنید، اتفاقا خوشحال شدم که از این اخلاقا پیدا کردید.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
–چرا؟
ــ چون مردی که غیرت نداشته باشه که...
نگاهش کردم وادامه داد:
–البته غیرت، نه تعصب ها.
نفسم را با صدا بیرون دادم و گفتم:
– خب الان این کدومشون بود.
ــ اگه رک بگم ناراحت نمیشید؟
ــ نه، راحت باشید.
زود قضاوت کردن بود.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
══
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
💢💢💢 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت94 ولی من هدفم با تو فرق می کنه، من با خدا معامله کردم. استخاره هم
💢💢
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت95
چیزی نداشتم بگویم، فقط گفتم:
–نمی دونم. هر چی بود تموم شد. در ضمن من قضاوتی نکردم.
ــ خیلی حاضر جواب گفت:
– در ضمن، منم ریش و یقه ی کیپ، جز ملاک های ازدواجم نیست و نبوده. نزدیک ایستگاه مترو رسیدیم، با اصرار پیاده شدو گفت:
ضمنا استراق سمع هم کار خوبی نیست. لحظه ی آخر که سوگند بلندشد، دیدمتون.
بالاخره روز موعود فرا رسید و برای رفتن به خانه ی راحیل آماده شدیم.
خواستم کت و شلوار بپوشم که مادر گفت بهتره روز خواستگاری بپوشم، برای همین یک شلوار کتان با یک پیراهن و کت تک پوشیدم.
مادرگفت:
– تیشرت و شلوار بپوش بریم، نمی خواد اینقدر رسمیش کنی. اون که هر روز تو رو داره می بینه.
ــ مامان جان، خانواده اش که من رو ندیدن، باید در نگاه اول خوب جلوه کنم...برخورد اول خیلی مهمه.
وقتی سکوت مادرم را دیدم، دوباره گفتم:
–مامان، دلم می خواد یه جوری اونجا با مامان عروست گرم بگیری، که هنوز از در بیرون نیومده زنگ بزنه بگه، بیایید خواستگاری.
مادر لبخندی زد و گفت:
–خیلیم دلشون بخواد، پسر به این دسته گلی...
خنده ایی کردم و گفتم:
–پس اونا چی بگن، دختر به اون جواهری...
مادرم در صورتم براق شد و گفت:
– بزار بله رو بگیری بعد اینقدر هواخواهش دربیا...مردم شانس دارن والا...
ترسیدم مادرم حس های زنانهاش شعله ور بشود و مادر شوهرگری دربیاورد و آنجا حرفی بزندکه نباید.
پس تمام عوامل آتش سوزی را پنهان کردم و گفتم:
–اگه من پسر خوبی هستم، به خاطر داشتن مادری مثل شماست.
جلوی گل فروشی نگه داشتم، نمی دانم چرا مادرم هم پیاده شد.
یک سبد گل بزرگ انتحاب کردم. مادر کوچکش را برداشت و گفت:
–واسه خواستگاری اونقدر بزرگ بخر، اشاره کرد به سبد توی دستش و گفت: واسه آشنایی همین خوبه.
آنقدر هیجان داشتم که می خواستم بهترین را برایش بخرم، ولی حرف مادر هم برایم مهم بود، پس سعی کردم مخالفتی نکنم، که یک وقت ناراحت نشود.
وقتی رسیدیم نمی دانستم زنگ چندم را باید بزنم، به گوشیاش زنگ زدم و پرسیدم، بلافاصله در را زد و از پشت آیفن گفت:
–بفرمایید.
وارد شدیم، مادرش جلوی در به استقبالمون امد. پس راحیل شبیهه مادرش بود.
خواهرش هم جلو در ایستاده بود، کلا چهره اش فرق داشت ولی دل نشین بود.
راحیل عقب تر ایستاده بود. اول با مادرم احوالپرسی کرد، بعد نزدیک من شد. سبد گل را تحویلش دادم و سلام کردم. جواب داد و گفت:
–چقدر قشنگه، ممنونم.
با لباس خانه و چادر رنگی خیلی زیباتر بود. روسری صورتی با گل های یاسی که سرش کرده بود با بلوز یاسی عجیب با هم تناسب داشتند. وقتی می خواست سبد گل را بگیرد متوجه بلوزش شدم.
بعد از تعارفات ابتدایی و سکوت چند دقیقه ایی، مادرم خم شد و در گوشم گفت:
– وا مادر اینا چرا همشون چادر چاق چور کردن.
راحیل سبد گل راروی کانترآشپزخانه گذاشت و خودش امد روی مبل روبروی مادرم نشست.
خم شدم و نزدیک گوشش گفتم:
–مثل این که من نامحرمما.
یادمه وقتی برای برادرم خواستگاری رفته بودیم، مژگان یک تونیک با ساپورت پوشیده بود. یک شال نصفه نیمه هم روی سرش بود که یک خط درمیان می افتاد. بعد از عقدشان هم که کلا انگار به من هم محرم شد.
مادر با تعجب نگاهم کرد و چیزی نگفت.
راحیل بلند شد و رفت برایمان چایی آورد .مادر پرسید:
– دخترم به جز درس خوندن کار دیگه ام انجام میدی؟
ــ نه فعلا.
بعد مادرم شروع کرد از مادر راحیل اطلاعات گرفتن و سوال کردن درباره ی زندگیشان ...بعدهم کمی از مژگان تعریف کرد که چقدر عروسش باب میلش است وکلی هم در مورد خصوصیات اخلاقی من اغراق کرد... آخرش هم گفت:
– اگر شمام سوالی دارید بپرسید. مادر راحیل نگاهی به من انداخت و لبخندی زد و گفت:
– راحیل می گفت شما خیلی اصرار به این جلسه آشنایی داشتید. من نظرم رو قبلا به راحیل گفتم ولی باز به خاطر احترامی که برای شما و مادرتون قائل بودم، گفتم همو ببینیم. کم و بیش از راحیل و الانم از حاج خانم درموردتون شنیدم. بعد نگاهی به مادرم انداخت و ادامه داد:
–به نظرم خود حاج خانم هم متوجه شدن که ما دوتا خانواده با هم فرق داریم. بعد نگاهش را به من دوخت.
–ببینید شما هم مثل پسر خودم هستید، من نه می خوام سنگ بندازم جلوی پاتون نه بهانه میارم. شما هم ماشالا پسر برازنده ایی هستید. خدا برای مادرتون حفظتون کنه، اما پسرم این وسط باید یه چیزایی به هم بخوره دیگه...درسته؟ زیر چشمی نگاهی به راحیل انداختم، سرش پایین بود و با گوشه ی چادرش بازی می کرد. مادرم با تعجب به حرف های مادر راحیل گوش می کرد. انگار توقع داشت آنها از ذوق دیدن ما پرواز کنند ولی حالا انگار بد جور ضد حال خورده بود.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3822🔜
#روزمعلم
قدرشناسی دائم....
بین معلم و جوان یک رابطه منطقی و دائمی برقرار است.
من با همه دل، احترام و تکریم خودم را به معلمان عزیز عرض میکنم. معلمان و استادان در سرتاسر کشور بدانند که من یکی از قدرشناس ترین مخلصان آنها هستم.
سیدعلیخامنهای
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3823🔜
4_5803383467035068552.mp3
9.55M
#چگونه_عبادت_کنم؟ ۱۸ 🤲
نماز، درست شبیه یک هواپیمای سریع است!
که تو را بسرعت به مقصد میرساند؛
اما بشرطی که؛
قبلاً فنّ خلبانی را آموخته باشی!
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3825🔜