رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#پارت123 بعد از انتخاب غذا موبایل راحیل زنگ خورد. از طرز حرف زدنش متوجه شدم مادرش است. بعد از آمار
#پارت124
ــ اهوم.
به نظر من هر اتفاقی توی زندگی ما میوفته خدا یه چیزی رو یا می خواد به ما بفهمونه یا مارو بسنجه یا خیلی هدفهای دیگه داره...
متفکر گفتم:
–چرا به این چیزا فکر می کنی؟ در لحظه از زندگیت لذت ببر.
ــ اگه فکر کنم بیشتر آمادگی پیدا می کنم واسه اتفاقهای یهویی و غافلگیرانه و راحت تر قبولشون می کنم.
ــ مگه جنگه؟
ــ جنگ که نه، ولی یه جور مبارزس.
ــ تو اینجوری از زندگیت لذتم می بری؟
خندیدو گفت:
– آره، اتفاقا اینجوری جالبتره، همش سرت گرمه خودته. مثل این بازی های کامپیوتری.
ــ وقتی آدم درست زندگی کنه نیازی به این فکرا نیست.
سرش را به علامت مثبت تکان داد.
همان لحظه غذایمان را آوردند و حرف ما قطع شد.
آنقدر گرسنه بودم که فوری شروع به خوردن کردم. چون صبحانه هم نخورده بودم. زیر چشمی زیر نظرش داشتم. احساس کردم معذب است و راحت نمی تواند غذا بخورد. لقمه ی دهانم را قورت دادم و گفتم:
–هنوز با من معذبی؟
چیزی نگفت. یک تکه کباب به چنگال زدم و توی بشقابش گذاشتم و گفتم:
–بخور راحیل دیگه، بعد به شوخی ادامه دادم:
– میخوای من برم تو ماشین غذام رو بخورم تا تو راحت باشی؟
چشم هایش را سر داد به بشقابش ولبخندی زد و گفت:
– نه، من راحتم.
بینمان کمی به سکوت گذشت و اینبار او سکوت را شکست.
– چطوری برادرتون رو راضی کردید؟
ــ به سختی... کلی خان رد کردم تا اینجا، فکر کنم حرف زدن با دایت دیگه آخرین خان باشه.
–نگران نباشید، داییم اونقدر مهربونه، احتمالا می خواد چند تا سوال بپرسه و چندتا توصیه.
با مهربانی گفتم:
– وقتی تو هستی نگران هیچی نیستم، نگرانی من فقط وقتیه که تو نباشی.
سرش را پایین انداخت و حرفی نزد.
غذایم را تمام کردم، به بشقابش که نگاه کردم دیدم، کبابی که برایش گذاشته بودم فقط کمی از گوشهاش خورده. چقدر آرام غذا میخورد.
دستم را زیر چانه ام گذاشتم و نگاهش کردم، امروز گیرهی روسریاش فرق داشت، سنگ فیروزه ایی که بود دور تا دورش نگین های ریز داشت و با یک زنجیر به خود گیره نصب شده بود. رنگ نگین با روسری اش همخوانی داشت. چقدر این رنگ برازندهی صورتش بود. از تغییر رنگ پوست صورتش فهمیدم با این که نگاهم نمی کند ولی متوجهی نگاهم شده است.
یک برگ دستمال کاغذی برداشت و زیر لب خدارو شکری گفت و نگاهم کرد.
–دست شما درد نکنه. لبخند زدم.
–چیزی نخوردی که بگم نوش جان.
باز هم حرفی نزد. گفتم:
–غذات رو می ریزم توی ظرف ببر خونه بخور.
موقع خالی کردن غذا داخل ظرف، تقریبا ظرف پر شد. نچ نچی کردم و گفتم:
– چیزیم خوردی اصلا؟ خدارو شکر که فردا محرم میشیم و این معذب بودنت تموم میشه. وگرنه اینجوری پیش می رفتیم چند وقت دیگه نامرئی میشدی.
صدای پیام گوشیاش بلند شد. بی توجه به حرفهای من نگاهی به پیامی که برایش آمده بود انداخت و گفت:
– مامان پیام داده، داییم نیم ساعت دیگه میاد خونه، زودتر بریم.
ظرف را داخل نایلون گذاشتم و فیگور ترس گرفتم و گفتم:
–وای من می ترسم، یعنی چیکارم داره؟
لبخندی زد و گفت:
–فکر کردید داماد خانواده ما شدن به این آسونیاس؟
فکری کردم.
–میگم نکنه در مورد مهریه می خواد چیزی بگی؟
ــ نه، نگران اون قضیه نباشید.
دوباره با ترس ساختگی گفتم:
– نکنه بگه برو اول چراغ های "کاخ میسور" رو دستمال بکش بعد بیا بهت دختر بدیم، تا بخوام این همه چراغ رو دستمال بکشم پیر شدم.
باتعجب گفت:
– مگه چندتا چراغ داره؟
–فقط نمای کاخ ده هزارتا.
ابروهایش را بالا داد.
– واقعا؟
ــ خب از تعجبت معلومه این گزینه نیست.
خندیدو گفت:
– ولی فکر بدیم نیستا، حالا کجا هست این کاخه؟
ــ هندوستان.
ــ آخ، آخ، اونجام گردو خاک زیاده، حداقل از این دستمال نانوها ببرید، زیاد اذیت نشید.
– بدجنسی نکن دیگه، غریب گیر آوردی؟
چشم هایش روی زمین افتاد وگفت:
اگه این گزینه بودمنم میام کمکتون.
مهربان نگاهش کردم و گفتم:
– تو که بیای چراغ های کل کاخ های دنیارو تمیز می کنم خانم.
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم .
وقتی رسیدیم مقابل خانه شان، با همهی تعارف های راحیل بالا نرفتم و منتظر شدم تا داییاش بیاید.
انتظارم زیاد طولانی نشد، داییاش یک مرد میان سال بود، با ریش کم پشت و کوتاه و لباس شیک و مرتب و چشمهایی میشی، که به نظر مهربان میآمد...
#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3900🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری ❤️
اینبداگرکرده بدی ........💔
تو که خوبی بلدی ...........❤️
#بطلبکربلا💔
#صلےاللهعلیڪیااباعبداللهص
#اللهمالرزقناکربلابهحقالحسینع
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3901🔜
وقتے بهش میگفتیم
چرا #گمـنام کار میڪنۍ..!
میگفت : ای بابا،
همیشه کاری ڪن
ڪه اگه #خدا تو رو دید
خوشش بیاد نه مـردم
#شهیدابراهیمهادی🌸
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3902🔜
#پروفایل
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3903🔜
¦🌿🙂¦
#پایحرف❤️🌱
میـــگمقبولدارۍ!
هیچڪسنمیتونـهمثـلخـ،♡،ـدا
اینقـدر زیبا
وآروم آدمـوببخشـه؟
تـازهبهروتھمنمیـآره. . .🕊
ڪهگاھـۍکۍبودۍوچـۍشـدۍ!
هیچوقـتاز توبـه نتـرس... 🙂
↷
♡
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
📒📕📗📘📙📚 ⏳ مدیریت زمان⌛️ الهی فدای این اسلام بشم.😌 ⚜ میفرماید: ✳️ هر موقع از یک جلسهای بلند شدی
⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️
☣ خدا شاهده ما از نظر فرهنگی، فرهنگ خودمون رو اصلاح کنیم با یک درصدِ همین امکانات موجود در کشورمون، همهچیز عوض میشه.👌
من دیدم آدمهای کارخونهداری که یه کارخونهی کوچیک، یه جا زده، آدم موفقی هست.🏭
کار برای چندین نفر درست کرده. دیدم از نزدیک.😉
آدمهایی که توی جاهای مختلف، موفق هستن.👍
〽️ یکی از اصول مسلّم زندگیشون، اینه که قدرشناس زمان هستند.👌
💢 حالا به صورت، ناخودآگاه یا به صورت تربیتشده به این نقطه رسیده یا به صورت ژنتیک از بابا، مامانش شانس برده و این دقت رو داشتند، استفاده کرده.💫
از یه آدم موفقی میپرسیدم: آقا شما بگو بالآخره ما تجربه کنیم از موفقیت شما.☺️
بحث یه کمی جلو کشید، معلوم شد توی یه خونهای🏘 زندگی کرده مادرش کارهای خونه رو که انجام میداد، تلفن رو بر میداشت، به فامیلا! ☎️
خب؛ شما چیکار دارید میکنید❓
حال شما خوبه؟ چی، اینا! میرفت یه کاری رو براشون انجام میداد، میاومد.↪️
↩️ تا غذاش درست بشه،🍗🍲 رفته بود بازار یه چیزی رو براشون خریده بود بهشون تحویل داده بود، اومده بود.👉
بعد از فوت این مادر، اینها نشسته بودند ضجه میزدند😩😩 و این خاطرات رو برای خودشون میگفتند.
میگفتند: توی ماها فقط «این» زندگی میکرد.😢
بقیهی ما، وِل بودیم روی زمین.😒
یک لحظه، بیکاری نداشت❗️
نشاط هم داشت😇
➰ دوستان تأیید میفرمایند که من به این صورت دارم صحبت میکنم، برای اینکه، مسئله، مسئلهی شخصی صرفاً نیست.✖️
ما باید تقبیح بکنیم یک بیماریِ فرهنگی که فراگیر هست.✔️
قبول دارند دوستان من❓
باید تقبیح بکنیم.😒
تا این تقبیحها صورت نگیره، یک بیماری برطرف نمیشه‼️
#پای_درس_استاد
#استادحسینی
#مدیریت_زمان
#درس_چهلم_ویکم
#بخش_دوم
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3904🔜
1_902878011.mp3
8.94M
#مداحے_تایم🎶❤️
✨دݪ میزݩم بہ دریا....
#پیشنهاد_دانلود✨👌
عالیہ:))
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3905🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#پارت124 ــ اهوم. به نظر من هر اتفاقی توی زندگی ما میوفته خدا یه چیزی رو یا می خواد به ما بفهمونه
#پارت125
*راحیل*
وقتی از دایی پرسیدم چه می خواهد به آرش بگوید، پیشانیام را بوسیدو به شوخی گفت:
–می خوام براش خط و نشون بکشم که یه وقت حتی به ذهنشم خطور نکنه که اذیتت کنه. بعد لبخندی زدوادامه داد:
– نترس اذیتش نمی کنم.
وقتی نگاه منتظرم را دیدسرش را پایین انداخت.
–حرف های مردونس دایی جان.
دایی برایم حکم پدر را داشت، دوستش داشتم. ولی نمیدانم چرا هیچ وقت نتوانستم با او دردو دل کنم و از مشکلاتم برایش بگویم. به آشپزخانه رفتم، تا به مادر و اسراکمک کنم. مادر بادیدنم گفت:
–راحیل بیا ما بریم مبل های سالن رویه کم جا به جا کنیم، دایی سفارش اجاره چند تا صندلی داده، بیا جا براشون باز کنیم.
با تعجب گفتم:
–مگه چند تا مهمون داریم؟
زیاد نیستند، ولی همین دایی خاله و عمو، یه جا که جمع بشن صندلی کمه برای نشستن.
اسرا با خنده گفت:
– عروس خانم فکر لباس رو کردی چی بپوشی؟
فکری کردم و گفتم:
– همون کت شلوار کرمه که مغزی دوزی قهوه ایی داره خوبه؟
ــ آره، منم می خواستم بگم همون رو بپوش. چادر چی؟
نگاهی به مادر انداختم و گفتم:
–راستی مامان چادرم به درد مراسم فردا میخوره؟
مادر لبهایش را بیرون دادو گفت:
–چادر طلا کوب من رو سرت کن. هم مجلسیه، هم رنگش خوبه، چادری هم که فردا میارن رو بدوز، بمونه واسه شب عروسیت.
ــ فکر نکنم چادر بیارن، اون طور که آرش می گفت، پارچه خریدن، حرفی از چادر نزد.
مادر با تعجب گفت:
– واقعا؟ بعد دوباره خودش جواب داد: البته بعدن خودت با آرش می خری. شاید رسم ندارن.
بعد از این که کارمان تمام شد، دایی زنگ زد تااز مادر بپرسد چه میوه هایی برای فردا بگیرد، من هم تو این فرصت سراغ گوشیام رفتم و به آرش پیام دادم:
–داییم چی گفت؟
جواب فرستاد:
– یه سری حرف های مردونه، ازم خواست به کسی نگم، بخصوص به تو. خیلی کنجکاو بودم بدانم، ولی سعی کردم نشان ندهم و نوشتم:
– خب پس به خیر گذشته؟
ــ آره، دیگه نه نیازی به دستمال نانوهست واسه پاک کردن چراغ های کاخ، نه نیاز به کمکت.
جوابی ندادم، پرسید:
–راستی بالاخره مهریت رو نگفتیا.
ــ داییم در مورد مهریه حرف زد؟
ــ چه ربطی داره، می خوام بدونم.
ــ نوچ. نمیشه.
ــ باشه تو مهریتو بگو، منم میگم دایی چی گفت در مورد مهریه.
با خوشحالی تایپ کردم:
–مهریه ام اینه که
هر جا که با هم بودیم و اذان گفتن، تو من رو جایی برسونی که اول وقت بتونم نمازم رو بخونم، در هر شرایطی.
هر چقدر منتظر ماندم، جوابی نداد.
صدایش کردم:
– آقا آرش...
بازهم جواب نداد.
با خودم گفتم: شاید کاری برایش پیش امده نمیتواند جواب بدهد.
صفحه ی گوشیام را خاموش کردم و از اتاق بیرون رفتم.
یکی دو ساعت بیشتر به آمدن مهمون ها نمانده بود که، خاله و زن دایی هم زمان روبه من گفتند:
–تو چرا هنوز آماده نشدی؟
خاله به سعیده اشاره ایی کردو گفت:
–راحیل رو ببر تو اتاق یه دستی به سرو گوشش بکش.
سعیده دستم را گرفت و به طرف اتاق کشید. نمایشی دستش را روی سر و گوشم می کشیدو می گفت:
– پس چرا تغییری نمیکنی اینقدر دارم دستی به سر و گوشت می کشم. کشدار گفتم:
– سعیده، لابد دستت مشکل داره.
اسرا لباسم را از کمد بیرون کشیدو گفت:
– یه روسری کرم می خواد این لباس.
ــ از کشوی روسریها بردار.البته فکر کنم اتو می خواد.
سعیده هینی کردو گفت:
–چرا زودتر نمیگی؟
اسرا با عجله روسری را پیدا کردو گفت:
– من الان اتو می کنم.
سعیده نگاه سرزنش باری به من انداخت.
–فکرت اینجا نیستا.
سرم را پایین انداختم و گفتم:
–سعیده باور می کنی هنوزم نمی دونم کار درستی می کنم یانه.
سعیده آهی کشید.
– تو نیتت خیره، انشاالله که خداهم کمکت می کنه، چند تا صلوات بفرست آروم میشی.
بعد از پوشیدن لباسهایم، سعیده آرایش ملایمی روی صورتم انجام داد، موهایم راشانه کردم و می خواستم ببافم که سعیده نگذاشت و گفت:
– بالا ببند که بعد از این که محرم شدید راحت بتونی دورت رهاشون کنی.
اخمی کردم و گفتم:
– سعیده ول کن این برنامه هارو ها، من روم نمیشه.
برس را از دستم گرفت و گفت پاشو وایسا. آنقدر موهایم بلند بود که وقتی روی تخت می نشستم روی تخت پخش میشد.
از روی تخت بلند شدم و سعیده بُرسی به موهایم کشیدو گفت:
–پس شل می بافم که اگه خواستی بازش کنی، فقط کش پایینش رو بکش. حیف نیست، موهای به این قشنگی رو نبینه. بعدبا شیطنت خنده ایی کردو گفت:
–البته اون خودش اونقدرسریشه که ...
نگذاشتم حرفش را تمام کند.
– عه سعیده...دیگه بهش نگی سریش ها.
ــ اوه اوه، حالا هنوز هیجی نشده چه پشتش در میاد. شانس آوردیم شک داری جواب بله رو بدی...
ــ موضوع این نیست، نمی خوام اینجوری صداش کنی.
ــ خب بگم زیگیل خوبه؟
در چشم هایش براق شدم. پقی زد زیره خنده و از پشت بغلم کردو گفت:
–خوب بابا، آقا آرش خوبه؟
لبخندی زدم و گفتم: حالا شد.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#پارت125 *راحیل* وقتی از دایی پرسیدم چه می خواهد به آرش بگوید، پیشانیام را بوسیدو به شوخی گفت: –م
#پارت126
*آرش*
در مسیر گل فروشی بودیم، قبلا سبدگل را سفارش داده بودم. فقط باید می رفتم و تحویل می گرفتم.
مادر کنارم نشسته بودو مدام سفارش می کرد که یک وقت اگر کیارش حرفی زد که خوشم نیامد، صبور باشم و چیزی نگویم که باعث ناراحتیاش شود.
کلا مادر کیارش را خیلی دوست داشت، تبعیضش بین من و کیارش کاملا مشخص بود. ولی من سعی می کردم زیاد حساس نباشم.
از دیروز پیام راحیل در مورد مهریه ذهنم را آنقدر مشغول کرده بود که حرف های مادر را یکی در میان میشنیدم.
نگران بودم حرفی از مهریه ایی که راحیل خواسته، بشود و کیارش به مسخره بگیرد و حرفی بزند که باعث اوقات تلخی شود.
تصمیم گرفتم داخل گل فروشی به راحیل زنگ بزنم و توضیحی برایش بدهم.
بعد از این که گل را گرفتم در سالن گل فروشی که خیلی بزرگ و شیک بود ایستادم و شماره اش را گرفتم.
الو...
ــ سلام راحیل.
با تردید جواب دادو گفت:
–سلام، طوری شده؟
با مِنو مِن گفتم:
– نه، فقط خواستم ازت یه خواهشی کنم.
ــ بفرمایید.
ــ خواستم بگم، اون مهریه ایی که گفتی قبول، ولی امروز ازش حرفی نزن. همون دو ماه دیگه، موقعی که خواستیم تو محضر عقدکنیم، می گیم می نویسند تو دفتر. الانم برادرم هر چی در مورد مهریه گفتند قبول کنید. برادرم می گفت: اگه اینا واقعا مذهبی هستند با پنج تا سکه ی ما نباید مخالفتی کنند.
جدی گفت:
– اما من نمی خوام سکه تو مهریه ام باشه.
با التماس گفتم:
– باشه، خوب بعدا می تونیدببخشید، فقط الان به خانوادتون هم بگید، حرفی در مورد اون مهریه ی مد نظر خودتون نزنند. من بهتون قول میدم، بعدا همون چیزی که شما می خواهید بشه.
با شک گفت:
– باشه حالا من به داییم میگم ولی دیگه تصمیم با خودشونه.
هر چی خواهش داشتم در صدایم ریختم و گفتم:
–ببین راحیل، من به روح بابام قسم می خورم بعد از عقدمون مهریه رو هر چی تو می خوای همون رو انجام بدم. من درحال حاضر همین یه ماشین رو دارم، اصلا فردا به نامت می کنمش، فقط شماها امروز چیزی نگید که مشکلی پیش بیاد، تا همه چی به خیر بگذره. در مورد جشن عروسی هم اگر گفت به سبک شما نگیریم، موافقت کنید، اگه شما بخواهید من بعدا راضیش می کنم کوتا بیاد، قول میدم راحیل.
با تعجب گفت:
– دنیا برعکس شده، یعنی ما هیچیم نمی خواهیم بازم باید...
حرفش را بریدم.
– راحیل... خواهش می کنم. خودت که می دونی کیارش دنبال بهانس، اگرم اونجا حرفی زد، شما به دل نگیرید.
سکوت کردو حرفی نزدوادامه دادم:
– من الان تو گل فروشیم تا نیم ساعت دیگه می رسیم.
فقط گفت:
–کسی اصلا حرف ماشین و این چیز هارو زد؟
ــ نه منظورم به داییتون بود که براشون توضیح بدید. البته دیروز خودم کمی در مورد کیارش براشون گفتم. ولی گفتن شما تاثیرش خیلی...
این بار او حرفم را برید.
– تشریف بیارید ما منتظریم.
انگار کسی امده بود کنارش و نمی خواست بحث را کش بدهد.
دوباره گفتم:
–تا نیم ساعت دیگه اونجاییم.
بی تفاوت گفت:
– انشاالله و قطع کرد.
ناراحت شده بود، ولی باید می گفتم، تا آمادگی داشته باشند.
کیارش بدش نمیآمد که کلا مراسم به هم بخورد، برای همین می گفت:
–مامان من میگم پنج تا سکه مهریه ببینم عکس العملشون چیه، شما یه وقت حرفی نزنیدا، بعد با گوشه ی چشمش به من نگاه می کرد، تا عکس العملم را بداند. من هم که از تصمیم راحیل خبر داشتم، بی تفاوت بودم.
وقتی مقابل منزلشان رسیدیم، کمی منتظر ماندیم تا عمو و عمه و خاله هایم هم بیایند.
همین که خواستیم وارد خانهشان شویم، من سبد گل را برداشتم و کیارش هم جعبه ی شیرینی ها را، مژگانهم هدیه ها را، مادر یک روسری و شال هم برای راحیل خریده بود. همانجور که هدیه هارا در دست مژگان چک می کردم، نگاهم به تیپش افتاد و متعجب براندازش کردم.
وقتی تعجب من را دید گفت:
– چیه؟
پوفی کردم و گفتم:
– نمیشد حالا امروز یه تیپ جمع و جورتر می زدی؟
نگاهی به لباس هایش انداخت.
– قشنگ نیست؟
کیارش خودش را وسط انداخت و گفت: خیلی هم قشنگه، خودم گفتم اینجوری بپوشه.
خنده ی عصبی کردم و رو به کیارش گفتم:
– یه وامی چیزی بگیر، چند تا دکمه واسه این مانتوهای مژگان خانم بخر. شنیدم جدیدا خیلی گرون شده.
کیارش پوزخندی زدو گفت:
–چیه، می خوای خانوادت رو جور دیگه نشون بدی؟
خودت باش داداش.
نگاه غضبناکی به بیچاره مژگان انداختم و گفتم:
– الان تو خودتی؟ تا دیروز که در این حد فجیح لباس نمی پوشیدی... امروز خودت شدی؟ یا تا دیروز یکی دیگه بودی؟
کیارش عصبی خواست حرفی بزند که عمو دستش را گذاشت پشت کمر کیارش و با ملایمت به جلو هلش دادو گفت:
– همه معطل شما هستند.
کیارش لبخند تلخی زدو گفت:
– بریم عمو جان.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#رسانه_ی_تنهامسیر https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
#طنز
قابل توجه اونایی که سر کلاس میگفتن کوووو تا آخر ترم:
الان رسیدیم به همون “کوووو” 😏
پیاده بشید و از مناظر لذت ببرید😂😂
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3906🔜