فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼 #سلام_امام_زمانم 🌼
🌼 ای ڪه روشن شود
💫از نـور تو هر #صبح جهان
🌼روشنـــای دل من♥️
💫حضرتـــ خورشـید #سلام
اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلَیَّکَ الْفَرَج 🌼
🍃
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#پارت126 *آرش* در مسیر گل فروشی بودیم، قبلا سبدگل را سفارش داده بودم. فقط باید می رفتم و تحویل می
#پارت127
بزرگتر ها جلوتر وارد آپارتمان شدند و من آخرین نفر بودم. چشم هایم به دنبال راحیل می چرخید. حمل سبد گل به خاطر بزرگیاش سختم بود، گذاشتمش روی کانتر و نفس راحتی کشیدم.
در آن شلوغی و خوش بش بقیه باهم دیگر، که صدا به صدا نمی رسید، صدای راحیل برایم آرامش بخش ترین صدا بود که گفت:
– خسته نباشید. چرخیدم طرفش و با دیدنش لبخندی روی لبم امدو گفتم:
–ممنون.
نگاهی به سبد گل انداخت و بالبخند گفت:
– چقدر باسلیقه اید، واقعا قشنگه.
نگاهم رابه چشم هایش کوک زدم. امروز زیباتر از همیشه شده بود.گفتم:
–با سلیقه بودم که الان اینجام دیگه.
چشمی به اطراف چرخاند و من از رنگ به رنگ شدنش فهمیدم که چقدر معذب است.
لبخندی زدم و با اجازه ایی گفتم و به طرف سالن رفتم. بعد از دست دادن با آقایان، کنار کیارش نشستم، تا حواسم باشد یک وقت سوتی ندهد.
بعد از پذیرایی و حرف های پیش پاافتاده. عموهای راحیل شروع کردند به سوال و جواب کردنم در مورد کار و تحصیلاتم.
البته روز قبلش هم توسط دایی راحیل بازجویی مفصلی شده بودم.
همان دیروز متوجه شدم که داییاش چقدر در مورد من تحقیق و بررسی کرده و حتی آمار دوست دخترایی که قبلا داشتم را هم درآورده بود. بعد هم گفت من با دیروزت کار ندارم مهم اینه که امروز چطور هستی.
یعنی اینا خانوادگی فکر کنم مامور" سی،آی،ای" یا زیر مجموعش بودند.
آدم احساس جاسوسی بهش دست میده، آنقدر که ریز سوال می پرسند.
یکی از عموهایش سوال هایی می پرسید، که انگار می خواست من را استخدام کند. نمیدانم چرا سابقهی کارمن برایش مهم شده بود.
بقیه هم، چنان در سکوت گوش می کردند که انگار اینجا کلاس درس است و من هم در حال درس پس دادن. تازه احساس کردم یکی هم انتهای سالن در حال نت برداری است. شاید هم از استرس زیاد توهم زده بودم.
همه چیز را می توانستم تحمل کنم، الا این نگاههای کیارش.
جوری نگاه می کرد که گمان میکردی خودش این مراحل را نگذرانده و از شکم مادرش داماد دنیا امده بود.
بالاخره سوال جواب ها تمام شد و بحث مهریه پیش امد، البته آنها چیزی نگفتند، کیارش خان بحث را پیش کشیدو عموی راحیل هم گفت:
– مهریه رو داماد تعیین می کنه، دیگه خودتون باید بفرمایید.
وقتی کیارش پنج سکه ی کذایی را مطرح کرد، جوری به عموها و دایی راحیل نگاه کرد که انگار انتظار داشت بلند شوند و یقه اش را بگیرند.
آنها خیلی خونسرد بودند.
بعد از کمی سکوت دایی راحیل با لبخند گفت:
–مهریه هدیه ی خداونده به زن، که این هدیه رو گردن مرد گذاشته و، هرمردی بسته به وسعش خودش تعیین اندازه اش رو می کنه.
کیارش احساس ضایع شدن کرد و فوری توپ را توی زمین من انداخت و منهم به عهده ی بزرگتر ها گذاشتم.
**** راحیل **
از این بحث مهریه خسته شدم و به سعیده اشاره کردم که بریم داخل اتاق.
به خاطر کمبود جا، دو ردیف صندلی چیده بودیم و من و سعیده ردیف آخر نشسته بودیم، برای همین زیاد توی دید نبودیم.
سعیده در اتاق را بست وبا هیجان گفت:
–وای راحیل، عجب جاری داریا خدا به دادت برسه.
اخمی کردم و گفتم:
–مگه چشه؟
سرش را پایین انداخت و گفت:
– یه جوری اخم می کنی آدم می ترسه حرف بزنه. هیچی بابا فقط خیلی تابلوئه.
گفتم:
–اینارو ولش کن. آرش رو دیدی چقدر خوش تیپ شده بود؟
ــ چه سبد گل خوشگلی هم گرفته.
ــ بیچاره چه عرقی می ریخت عمو اینا سوال پیچش کرده بودند.
با صدای صلوات اسرا وارد شدوگفت:
– عروس خانم میگن بیا می خوان صیغه ی محرمیت رو بخونن.
باتعجب گفتم:
–به این سرعت.
سعیده خندیدو گفت:
– عجب قدمی داشتیم. پس بحث مهریه قیچی شد؟
ــ آره بابا، شد چهارده تا سکه به اضافه ی درخواست معنوی عروس خانم.
سعیده اشاره به من گفت:
– بیا بریم دیگه.
لبم را گاز گرفتم و گفتم:
–وای روم نمیشه سعیده.
سعیده فکری کردو گفت:
–صبر کن مامانم رو بگم بیاد.
بعد از چند دقیقه خاله امدو دستم را گرفت و با کل کشیدن من را کنار آرش نشاند.
یکی از دوستان دایی که روحانی بود صیغه ی محرمیت رابینمان جاری کرد.
آنقدر استرس داشتم که وقتی آرش انگشتر نشان را دستم می کرد متوجه ی لرزش دستهایم شد. زیرلبی گفت:
–حالت خوبه؟
با سر جواب مثبت دادم. بعد از کل کشیدن و صلوات فرستادن.
اسرا برایمان اسفند دود کردو خاله با شیرینیهایی که خانواده آرش آورده بودند از مهمان ها پذیرایی کرد.
چیزی به غروب نمانده بود که همه خداحافظی کردندو رفتند.
اصرار مادر برای ماندن دایی و خاله کار ساز نشدوهمه رفتند.
سعیده موقع خداحافظی نگاهی به آرش انداخت و زیر گوش من گفت:
–حالا مگه این میره...
از حرفش خنده ام گرفت و لبم را گاز گرفتم.
آرش هم که متوجه ما شده بود، با اخم شیرینی نگاهمان می کرد.
خانواده آرش جلوتر از همه رفتند. ولی آرش نرفت و به مادرش گفت که با برادرش برود.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#رسانه_ی_تنهامسیر https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#پارت127 بزرگتر ها جلوتر وارد آپارتمان شدند و من آخرین نفر بودم. چشم هایم به دنبال راحیل می چرخید.
🌺#پارت128✨✨
آرش روی مبل نشسته بودو به کار کردن من نگاه می کرد، بعد ازچنددقیقه بلند شدو کنارم ایستاد و گفت:
– کمک نمی خوای؟
لبخندی زدم و گفتم:
–نه، ممنون.
آخرین پیش دستی هایی که دستم بود را از دستم گرفت و گفت:
–من می برم. گذاشت روی کانتر و برگشت وگفت:
– از وقتی همه رفتند، یه سوالی بد جور ذهنم رو مشغول کرده.
سوالی نگاهش کردم. سرش را پایین انداخت.
–میشه بریم توی اتاق بپرسم.
– چند لحظه صبر کنید.
جعبه ی های دستمال کاغذی را برداشتم ورفتم سمت آشپزخانه و به مادر گفتم:
– مامان جان فقط جابه جا کردن مبل ها مونده.
مادر که کاردها را خشک می کرد آرام گفت:
– تو برو پیش نامزدت تنها نباشه.
ازشنیدن کلمه ی نامزد یک لحظه ماتم بردوناخودآگاه یاد مطلبی که قبلا جایی خوانده بودم افتادم.
" حضور هیچ کس در زندگی تو بی دلیل نیست!
آدم هایی که با آن ها روبه رو می شوی آیینه ای هستند برای تو…."
مادر دستش را جلوی صورتم تکان داد.
–کجا رفتی؟ من واسرا انجام می دیم، تو برو. اسرا درحال شستن فنجان ها بود. کنارش ایستادم و بوسیدمش و گفتم:
–ممنون اسری جون، حواسم هست کلی فعال بودیا، انشاالله جبران کنم.
خندیدو گفت:
– فقط دعا کن کنکور قبول بشم.
اسرا هفته ی پیش کنکور داده بودو فقط دست به دامن خواجه حافظ شیرازی نشده بود برای دعا.
دستهایم را بردم بالا و گفتم:
– ای خدا یه جوری به این آبجی ما حالی کن کنکور قبول نشدن، آخر دنیا نیست.
اسرا با لبخند نگاهم کردو گفت:
–خب دعا کن همین رو که گفتی بتونم درک کنم.
انشااللهی گفتم و از آشپزخانه بیرون امدم.
آرش از کتابخانه ی کوچک میز تلویزیون کتابی برداشته بود و نگاهش میکرد.
میز تلویزیون ما چند طبقه ی کوچیک داشت که ما داخلش کتاب چیده بودیم.
کنارش ایستادم.
– بریم حرفتون رو بزنید؟
کتاب را بست و سر جایش گذاشت.
وارد اتاق که شدیم نگاهی به میز تختم انداختم، با دیدن چند تا از وسایل هایم روی تخت، نچ نچی کردم و گفتم:
– اینجا هم احتیاج به مرتب کردن داره.
در را بست و گفت:
– می خوای باهم مرتب کنیم؟
اشاره کردم به تخت و گفتم:
–شما بشینید و اول بگید چه سوالی داشتید.
نگاهی به چادرم انداخت و گفت:
– الان واسه چی چادر سرکردی و حجاب داری؟
از خجالت سرخ شدم و او ادامه داد:
– نکنه باید واسه کنار گذاشتن چادرت بهت رونما بدم.
با خجالت گفتم:
– نه، فقط... سکوت کردم، بقیه ی حرفم را نزدم.
آنقدرگرم نگاهم می کرد که ذوب شدنم را احساس کردم. دستش را دراز کردو آرام چادر را از سرم برداشت و انداخت روی تخت.
دستهایش رو روی سینه اش گره کردو گفت:
–چرا سعیده خانم پیشنهاد عکس انداختن رو داد بهش اخم کردی؟
ضربان قلبم بالا رفت. جلوتر آمد، دستش را دراز کرد طرف روسری ام، دستش را آرام پس زدم و گفتم:
–میشه خودم این کار رو بکنم؟
نگاهش روی دستم ماندو گفت:
–چرا اینقدر دستهات سرده؟
بی تفاوت به سوالش گفتم:
– میشه برای چند دقیقه نگاهم نکنید؟
چشم هایش را بست و من گفتم:
–نه کامل برگردید، فقط برای دو دقیقه.
وقتی برگشت، فوری روسری ام را درآوردم و بافت موهایم را باز کردم و برسی به موهایم کشیدم و در حال بستن گل سرم بودم که برگشت و با حیرت نگاهم کرد.
کارم که تمام شد، نگاهش کردم، آتش نگاهش را نتوانستم تحمل کنم. سر به زیر ایستادم، کنارم ایستادو دستهای یخ زده ام را در دست گرفت و گفت:
– چطور می تونی این همه زیبایی رو زیر اون چادر سیاه قایم کنی؟
تپش قلبم آنقدر زیاد بود که صدایش را می شنیدم، شک ندارم او هم می شنید.
از نیم رخ نگاهی به پشت سرم انداخت و موهایم را در دست گرفت و گفت:
–چقدر موهات بلنده...بعد کنار بینیش بردوچشمهایش را بست و با نفس عمیقی بو کشیدو گفت:
–حتی تو رویاهامم فکرش رو نمی کردم.
کمی به خودم مسلط شدم و با صدای لرزونی گفتم:
–میشه بشینیم.
خندیدو گفت:
– آره، منم احتیاج دارم که بشینم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#رسانه_ی_تنهامسیر https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
#پروفایل
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3914🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اذان زیبا و غمناک
شهید مهدی باکری بسیار نایاب
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3915🔜
#دم_اذانی🌱
یَارَبِّلَاتُعَلِققَلبیبِمَالَیسَلِی..🍭
خدایا!♥
نگذارقلبمنبهچیزهاییکهازآنمن نیست؛ پیوندبخورد...🤲🍒
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رهبر معظم انقلاب: رئیس جمهور باید...
#انتخابات
#انتخاب_اصلح
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3916🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#انتخابات1400🇮🇷
#رای_میدهیم💪
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3917🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
📒📕📗📘📙📚 ⏳ مدیریت زمان⌛️ 🚺 اومد گفت من دخترم رو به کی شوهر بدم؟ بالآخره یه جوونی اومده کار و شغل ن
⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️
خودت رو به خدا قسم، نابود میکنی‼️
🌀 نون بپز، خمیر خودت درست کن، بعد آرد رو خودت درست کن.
مگر اینکه وقتت رو واقعاً خیلی بهتر صرف کنی.💯
درد اینه، نون آمادهی دربِ داغون از بیرون میخره، بعد در طول این مدت، بقیهاش رو بیکاره.😐
آقا! من بیکارم، خودم ماست درست میکنم.😁
مگه من فلجم؟ خودم پنیر درست میکنم.🧀
بیایید زندگیها رو تغییر بدید به خدا قسم.✔️
بیکاری رو بر هرکاری ترجیح میده😏
⚠️ این یعنی از دست دادن فرصتها و زمانها.
هیچکس هم از ما ایراد نمیگیره️❓
جالبه هیچکس هم از ما ایراد نمیگیره😕
یه کمی با این اسلام عزیز آشنا بشیم😌
چقدر شیک «زندگی کردن» رو به ما هدیه خواهد کرد.🎁🎁
چقدر عالی، «زندگی کردن» رو به ما هدیه خواهد کرد.💞
🔴 امکانات ما برای عمر طولانیتر، بیشتر شده.
امکانات ما برای ارتباطات بیشتر، بیشتر شده.☑️
امکانات از خیلی از جهات بیشتر شده♻️
فقط هرچی امکانات بیشتر میشه، ما خودمون رو هی میندازیم‼️
انشاءالله خدا بهمون توفیق عنایت بفرماید بتونیم اوضاع و احوال زندگیِ خودمون رو تغییر بدیم💖
✴️ یه مقدار برای زمان ارزش قائل بشیم و هیچ فرصتی رو برای انجام هیچ کار خوبی از دست ندیم و وقتی بخواهیم فرصت رو از دست بدیم دچار بیماریِ بیکاری، در هیچ لحظهای نخواهیم بود.❌💯
#پای_درس_استاد
#استادحسینی
#مدیریت_زمان
#درس_چهلم_و_دوم
#بخش_دوم
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3918🔜
1_1007000397.mp3
3.48M
🌱 با ذکر حالت رو خوب کن!
#حال_خوب
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3919🔜
🍃
صبورباشرفیق
اینروزهاهممیگذرد،خداحواسش
بهتمامثانیههایزندگیتهست :)🌱
.
#سلام_امام_زمانم
یا ایهاالعزیز دلم مبتلایتان
دارد دوباره این دل تنگم هوایتان
از حال ما اگر که بپرسی ملال نیست
جز دوری شما و فراق صدایتان😔
#امام_زمان_علیه_السلام
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
سلااااام صبحتون بخیر🌺
.
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
🌺#پارت128✨✨ آرش روی مبل نشسته بودو به کار کردن من نگاه می کرد، بعد ازچنددقیقه بلند شدو کنارم ایستاد
#پارت129
هر دو روی تخت، کنار هم نشستیم، دستهای گرمش باعث شد احساس کنم خون به تمام بدنم برگشته، جان گرفتم، با تعجب به انتهای موهایم که روی تخت، پخش شده بود نگاه کرد و گفت:
–هیچ وقت موهات رو کوتاه نکن.
آرام گفتم:
–سعی می کنم، گاهی از دستشون خسته میشم.
دوباره دستی به موهایم کشید و گفت:
– مگه میشه این همه زیبایی خسته کننده بشه؟
سرم را پایین انداختم.
پرسید:
ــ چرا جواب سوالم رو ندادی؟
ــ کدوم سوال؟
ــ قضیه ی عکس.
همانطور که سرم پایین بود گفتم:
– ما که کلی عکس انداختیم، هم دوتایی، هم با خانواده هامون.
دستم را با محبت فشار داد و گفت:
— الان که محرمیم، میشه وقتی حرف می زنی تو چشم هام نگاه کنی؟
سرم را بالا آوردم و به یقهی لباسش چشم دوختم.
ــ یکم بالاتر.
نگاهم را سر دادم سمت لبهایش.
لبخند عمیقی زد و گفت:
– اونجا هم خوبه، ولی منظور من بالاتر بود.
بالاخره نگاهش کردم و گفت:
–حالا اصل قضیه رو بگو.
دوباره چشم هایم را نقش زمین کردم.
– ای بابا، این همه زحمت رو هدر دادی که.
با خجالت گفتم:
– آخه سعیده می گفت بیاییم توی اتاق دوتایی عکس بندازیم، منم چون معذب بودم اخم کردم.
ــ دوتایی یعنی تو و سعیده؟ مگه با اونم معذبی؟
می دانستم از روی عمد این حرف هارا می زند.
نگاهم را روی صورتش چرخاندم و گفتم.
– نخیر، من و شما.
دستم را بالا آورد و بوسه ایی رویش نشاند.
–بله، همون موقع منظور سعیده خانم رو متوجه شدم، خیلی هم دلم میخواست دوتایی خصوصی عکس بندازیم، ولی وقتی اخم تو رو دیدم ترسیدم.
اخم می کنی ترسناک میشی ها.
زمزمه وار گفتم:
ــشما که جای من نیستید، خب سختم بود.
گوشی را از جیبش درآورد و گفت:
–ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازس.
دوربین گوشی را فعال کرد و شروع کرد به عکس انداختن.
چند تا عکس اول را که انداخت گفت:
– باید اولین لحظات محرم شدنمون، ثبت بشه. برای من یکی از نایاب ترین لحظات زندگیمه.
عکس های بعدی را که انداخت، کمی خودش را به طرف من متمایل کرد.
من هم دلم میخواست این کار را انجام دهم ولی، به این سرعت نمیتوانستم.
همه ی موهایم را جمع کرد یک طرف شانهام و یک عکس تکی گرفت و گفت:
–می خوام این عکست رو به مژگان نشون بدم، دلش رو آب کنم.
از این که اسم مژگان را بدون پسوندو پیشوندگفت، خوشم نیامد. با استرس گفتم:
–لطفا تو گوشی خودتون نشونش بدید.
گوشی را گذاشت روی میزو روبرویم زانو زدو دستهایم را گرفت و گفت:
– نگران نباش، من حواسم به همهی این چیزها هست.
عکس خانمه مثل یه تیکه ماهم رو برای کسی نمی فرستم، خیالت راحت.
لبخندی زدم.
–می دونم. تو این مدت متوجه شدم که چقدر ملاحظه می کنید. کنارم نشست و گفت:
– راحیل همش می ترسیدم که قسمتم نباشی، فقط خدا می دونه امروز چقدر خوشحالم.
ــ قراره امروز نذرتون رو بگید، که چی بود.
ابروهایش را بالا داد و نچی کرد و گفت: خرج داره.
با تعجب گفتم:
– چه خرجی؟
با شیطنت نگاهم کرد و گفت:
–حالا بعدها میگم.
یک لحظه احساس کردم کسی سوزن برداشته و تمام رگهایم را سوزن میزند، می خواستم از اتاق بیرون بروم، ولی نمی دانستم چه بهانه ایی بیاورم. بدون این که نگاهش کنم بلند شدم و گفتم:
– برم براتون میوه بیارم.
دستم را گرفت کشیدو دوباره کنار خودش نشاند و گفت:
–الان با این قیافه ی تابلو نری بیرون بهتره.
ببین چه سرخ و سفیدم شده، بعد دستی به موهایم کشیدو گفت:
–بیا موهات رو برات ببافم، تا راحت باشی، بعد دوتایی می ریم بیرون.
" وای خدایا این چرا اینقدر راحت است، هنوز چند ساعت بیشتر از محرمیتمان نگذشته چه در خواستهایی دارد."
با شنیدن صدای اذان که از گوشیام میآمدگفتم:
–نه، ممنون با گیره می بندمشون.
بعد از بستن موهایم، گفتم:
– می خواهید شما برید توی سالن بشینید. من نماز بخونم میام.
نگاهی به تخت انداخت و گفت:
–این تخت توئه؟
ــ بله.
دراز کشید رویش و گفت:
– همینجا دراز می کشم تا نمازت تموم بشه.
وضو داشتم. سجاده را پهن کردم و شروع کردم به نماز خواندن. برای این که منتظرم نماند، تعقیبات نماز مغرب را نخواندم و فوری نماز عشا را شروع کردم.
سلام نماز را که خوندم، دیدم کنارم نشست و یک دستش را روی زانویم گذاشت و با دست دیگرش تسبیحم را از روی سجاده برداشت وشروع کردباانگشتش دانههایش راجابه جا کردن. سرش را تکیه داد به بازویم.
چون تسبیحم دستش بود، بی اختیار دستش را از روی پایم برداشتم و با انگشت هایش ذکر تسبیحات را گفتم. با تعجب نگاهش را بین صورتم و دستش می گرداند. در آخر دستش را بالا آوردم تا ببوسم ولی دستش را کشیدو گفت:
– قربونت برم، شرمندم نکن. همانطور که سجاده ام را جمع می کردم گفتم:
–باید به دست همسری که تسبیحات می گه بوسه زد.
سرش را پایین انداخت. دوباره تسبیح را در دستش جابه جا کرد.
وقتی دید سجاده را جمع کردم و در کمد گذاشتم. تسبیح را گرفت بالاو گفت:
– اینم بی زحمت بزار.
✍#بهقلملیلافتحیپور