eitaa logo
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
858 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
69 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم ارتباط با ادمین: @labaick کانال طبیب جان @Javaher_Alhayat استفاده از مطالب کانال آزاد است.
مشاهده در ایتا
دانلود
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3914🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیبا و غمناک شهید مهدی باکری بسیار نایاب لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3915🔜
🌱 ‏یَا‌رَبِّ‌لَاتُعَلِق‌قَلبی‌بِمَالَیسَ‌لِی..🍭 خدایا!♥ نگذارقلب‌من‌به‌چیزهایی‌که‌از‌آن‌من نیست؛ پیوندبخورد...🤲🍒 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رهبر معظم انقلاب: رئیس جمهور باید... لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3916🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
📒📕📗📘📙📚 ⏳ مدیریت زمان⌛️ 🚺 اومد گفت من دخترم رو به کی شوهر بدم؟ بالآخره یه جوونی اومده کار و شغل ن
⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️ خودت رو به خدا قسم، نابود می‌کنی‼️ 🌀 نون بپز، خمیر خودت درست کن، بعد آرد رو خودت درست کن. مگر این‌که وقتت رو واقعاً خیلی بهتر صرف کنی.💯 درد اینه، نون آماده‌ی دربِ داغون از بیرون می‌خره، بعد در طول این مدت، بقیه‌اش رو بیکاره.😐 آقا! من بیکارم، خودم ماست درست می‌کنم.😁 مگه من فلجم؟ خودم پنیر درست می‌کنم.🧀 بیایید زندگی‌ها رو تغییر بدید به خدا قسم.✔️ بیکاری رو بر هرکاری ترجیح میده😏 ⚠️ این یعنی از دست دادن فرصت‌ها و زمان‌ها. هیچ‌کس هم از ما ایراد نمی‌گیره️❓ جالبه هیچ‌کس هم از ما ایراد نمی‌گیره😕 یه کمی با این اسلام عزیز آشنا بشیم😌 چقدر شیک «زندگی کردن» رو به ما هدیه خواهد کرد.🎁🎁 چقدر عالی، «زندگی کردن» رو به ما هدیه خواهد کرد.💞 🔴 امکانات ما برای عمر طولانی‌تر، بیشتر شده. امکانات ما برای ارتباطات بیشتر، بیشتر شده.☑️ امکانات از خیلی از جهات بیشتر شده♻️ فقط هرچی امکانات بیشتر میشه، ما خودمون رو هی میندازیم‼️ ان‌شاءالله خدا بهمون توفیق عنایت بفرماید بتونیم اوضاع و احوال زندگیِ خودمون رو تغییر بدیم💖 ✴️ یه مقدار برای زمان ارزش قائل‌ بشیم و هیچ فرصتی رو برای انجام هیچ کار خوبی از دست ندیم و وقتی بخواهیم فرصت رو از دست بدیم دچار بیماریِ بیکاری، در هیچ لحظه‌ای نخواهیم بود.❌💯 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3918🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_1007000397.mp3
3.48M
🌱 با ذکر حالت رو خوب کن! لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3919🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 صبور‌باش‌رفیق این‌روز‌ها‌هم‌میگذرد،‌خداحواسش به‌تمام‌ثانیه‌های‌زندگیت‌هست :)🌱 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یا ایهاالعزیز دلم مبتلایتان دارد دوباره این دل تنگم هوایتان از حال ما اگر که بپرسی ملال نیست جز دوری شما و فراق صدایتان😔 سلااااام صبحتون بخیر🌺 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
🌺#پارت128✨✨ آرش روی مبل نشسته بودو به کار کردن من نگاه می کرد، بعد ازچنددقیقه بلند شدو کنارم ایستاد
هر دو روی تخت، کنار هم نشستیم، دستهای گرمش باعث شد احساس کنم خون به تمام بدنم برگشته، جان گرفتم، با تعجب به انتهای موهایم که روی تخت، پخش شده بود نگاه کرد و گفت: –هیچ وقت موهات رو کوتاه نکن. آرام گفتم: –سعی می کنم، گاهی از دستشون خسته میشم. دوباره دستی به موهایم کشید و گفت: – مگه میشه این همه زیبایی خسته کننده بشه؟ سرم را پایین انداختم. پرسید: ــ چرا جواب سوالم رو ندادی؟ ــ کدوم سوال؟ ــ قضیه ی عکس. همانطور که سرم پایین بود گفتم: – ما که کلی عکس انداختیم، هم دوتایی، هم با خانواده هامون. دستم را با محبت فشار داد و گفت: — الان که محرمیم، میشه وقتی حرف می زنی تو چشم هام نگاه کنی؟ سرم را بالا آوردم و به یقه‌ی لباسش چشم دوختم. ــ یکم بالاتر. نگاهم را سر دادم سمت لبهایش. لبخند عمیقی زد و گفت: – اونجا هم خوبه، ولی منظور من بالاتر بود. بالاخره نگاهش کردم و گفت: –حالا اصل قضیه رو بگو. دوباره چشم هایم را نقش زمین کردم. – ای بابا، این همه زحمت رو هدر دادی که. با خجالت گفتم: – آخه سعیده می گفت بیاییم توی اتاق دوتایی عکس بندازیم، منم چون معذب بودم اخم کردم. ــ دوتایی یعنی تو و سعیده؟ مگه با اونم معذبی؟ می دانستم از روی عمد این حرف هارا می زند. نگاهم را روی صورتش چرخاندم و گفتم. – نخیر، من و شما. دستم را بالا آورد و بوسه ایی رویش نشاند. –بله، همون موقع منظور سعیده خانم رو متوجه شدم، خیلی هم دلم می‌خواست دوتایی خصوصی عکس بندازیم، ولی وقتی اخم تو رو دیدم ترسیدم. اخم می کنی ترسناک میشی ها. زمزمه وار گفتم: ــ‌شما که جای من نیستید، خب سختم بود. گوشی را از جیبش درآورد و گفت: –ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازس. دوربین گوشی را فعال کرد و شروع کرد به عکس انداختن. چند تا عکس اول را که انداخت گفت: – باید اولین لحظات محرم شدنمون، ثبت بشه. برای من یکی از نایاب ترین لحظات زندگیمه. عکس های بعدی را که انداخت، کمی خودش را به طرف من متمایل کرد. من هم دلم می‌خواست این کار را انجام دهم ولی، به این سرعت نمی‌توانستم. همه ی موهایم را جمع کرد یک طرف شانه‌ام و یک عکس تکی گرفت و گفت: –می خوام این عکست رو به مژگان نشون بدم، دلش رو آب کنم. از این که اسم مژگان را بدون پسوندو پیشوندگفت، خوشم نیامد. با استرس گفتم: –لطفا تو گوشی خودتون نشونش بدید. گوشی را گذاشت روی میزو روبرویم زانو زدو دستهایم را گرفت و گفت: – نگران نباش، من حواسم به همه‌ی این چیزها هست. عکس خانمه مثل یه تیکه ماهم رو برای کسی نمی فرستم، خیالت راحت. لبخندی زدم. –می دونم. تو این مدت متوجه شدم که چقدر ملاحظه می کنید. کنارم نشست و گفت: – راحیل همش می ترسیدم که قسمتم نباشی، فقط خدا می دونه امروز چقدر خوشحالم. ــ قراره امروز نذرتون رو بگید، که چی بود. ابروهایش را بالا داد و نچی کرد و گفت: خرج داره. با تعجب گفتم: – چه خرجی؟ با شیطنت نگاهم کرد و گفت: –حالا بعدها میگم. یک لحظه احساس کردم کسی سوزن برداشته و تمام رگهایم را سوزن میزند، می خواستم از اتاق بیرون بروم، ولی نمی دانستم چه بهانه ایی بیاورم. بدون این که نگاهش کنم بلند شدم و گفتم: – برم براتون میوه بیارم. دستم را گرفت کشیدو دوباره کنار خودش نشاند و گفت: –الان با این قیافه ی تابلو نری بیرون بهتره. ببین چه سرخ و سفیدم شده، بعد دستی به موهایم کشیدو گفت: –بیا موهات رو برات ببافم، تا راحت باشی، بعد دوتایی می ریم بیرون. " وای خدایا این چرا اینقدر راحت است، هنوز چند ساعت بیشتر از محرمیتمان نگذشته چه در خواستهایی دارد." با شنیدن صدای اذان که از گوشی‌ام می‌آمدگفتم: –نه، ممنون با گیره می بندمشون. بعد از بستن موهایم، گفتم: – می خواهید شما برید توی سالن بشینید. من نماز بخونم میام. نگاهی به تخت انداخت و گفت: –این تخت توئه؟ ــ بله. دراز کشید رویش و گفت: – همینجا دراز می کشم تا نمازت تموم بشه. وضو داشتم. سجاده را پهن کردم و شروع کردم به نماز خواندن. برای این که منتظرم نماند، تعقیبات نماز مغرب را نخواندم و فوری نماز عشا را شروع کردم. سلام نماز را که خوندم، دیدم کنارم نشست و یک دستش را روی زانویم گذاشت و با دست دیگرش تسبیحم را از روی سجاده برداشت وشروع کردباانگشتش دانه‌هایش راجابه جا کردن. سرش را تکیه داد به بازویم. چون تسبیحم دستش بود، بی اختیار دستش را از روی پایم برداشتم و با انگشت هایش ذکر تسبیحات را گفتم. با تعجب نگاهش را بین صورتم و دستش می گرداند. در آخر دستش را بالا آوردم تا ببوسم ولی دستش را کشیدو گفت: – قربونت برم، شرمندم نکن. همانطور که سجاده ام را جمع می کردم گفتم: –باید به دست همسری که تسبیحات می گه بوسه زد. سرش را پایین انداخت. دوباره تسبیح را در دستش جابه جا کرد. وقتی دید سجاده را جمع کردم و در کمد گذاشتم. تسبیح را گرفت بالاو گفت: – اینم بی زحمت بزار. ✍
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#پارت129 هر دو روی تخت، کنار هم نشستیم، دستهای گرمش باعث شد احساس کنم خون به تمام بدنم برگشته، جان
ــ پیش خودتون باشه. تربت کربلاست، اگه مابین ذکر گفتن، فقط بچرخونی و چیزی نگی هم، براتون ذکر حساب می کنند. خندیدوگفت: – پس دیجیتالیه. سرم را تکان دادم و گفتم: – یه همچین چیزایی. موقعی که سجاده را می گذاشتم توی کمد، یادم افتاد هدیه ایی که آرش به من داده بود را همانجا گذاشته‌ام. نایلونی که هدیه داخلش بود را بیرون آوردم و رو به آرش گفتم: –میشه این رو برام نصبش کنید رو دیوار. وقتی قاب سیلور، با گل های طلایی را نشانش دادم، لبخندی زدو گفت: –فکر کردم انداختیش دور. ــ راستش گذاشته بودم کنار تا بهتون برگردونم، ولی قسمت چیز دیگه ایی بود. جا کلیدی قلبی را هم روی کلید کمدم نصب کردم و گفتم: – اینجا هر روز می بینمش. قاب را از من گرفت وپشتش را نگاه کردو گفت: –اگه یه میخ کوچیک با یه چکش بیاری حله. از اتاق بیرون رفتم وازاسراپرسیدم: –چکش و میخ کجاست؟ چون او معمولا این جور کارهارا انجام می داد. به دقیقه نکشید که برایم آوردو باخنده گفت: – می ذاشتی این بدبخت روز اولی با خاطره خوش بره خونشون. یه امروز رو ازش کار نمی کشیدی، آخه چه زود خودت رو نشون می دی. چشمکی بهش زدم وگفتم: –باید گربه رو دم حجله کشت. میخ و چکش را به طرفم گرفت و گفت: – حالا که داری ازش سو استفاده می کنی، بگو پرده اتاق رو هم در بیاره، یه دستی هم به شیشه ی اتاق بکشه. با چشم های گردشده نگاهش کردم ونچ نچی کردم و گفتم: – به من می گی سو استفاده چی؟ خودت که آخر استسمار گری، خدا به داد شوهرت برسه. خندیدو گفت: –پس چی، آدم رو، می زنه حداقل ارزشش رو داشته باشه، اون تابلو رو منم می زدم دیگه ،حالا آقا دومادو انداختی تو زحمت که چی بشه. مامان اسرا را صدا کردوگفت: – اگه گذاشتی بره دنبال کارش. وارد اتاق که شدم دیدم آرش وسایل روی میز را مرتب کرده و نگاهشان می کند. بادیدنم، اشاره ایی به لاک های رنگا رنگی که روی میز بودکردو گفت: –مگه از این جور چیزها هم استفاده می کنی؟ ــ بله، خیلی کم. مگه اشکالی داره؟ ــ نه، آخه هیچ وقت ناخن هات رو رنگی ندیدم. ــ آهان منظورتون بیرون از خونس؟ ــ آره دیگه. ــ نه اصلا. فقط توی خونه، گاهی واسه دل خودم. میخ رو گرفت و گفت: – بگید کجا نصبش کنم. تابلویی که آقای معصومی برایم نوشته بود را از روی دیوار برداشتم و گفتم: –اینجا لطفا. با تعجب گفت: –چرا برداشتید؟ تابلو را داخل همان نایلونی که تابلوی گلهارا از آن درآورده بودم گذاشتم و گفتم: – حالا بعدا یه جا براش پیدا می کنم. نگاهی به جای خالی تابلو انداخت و گفت: –پس دیگه نیازی به میخ و چکش نیست. بعد تابلوی گلهارا همانجا آویزان کرد. اسرا و مامان شام رو بر خلاف همیشه روی میزچیدند و هر بار که می رفتم کمکشان مامان می گفت: –تو برو پیش آرش بشین. وقتی دور میز نشستیم و خواستیم غذا را شروع کنیم، اولش مثل همیشه کمی نمک دریا چشیدیم، برای آرش هم جالب بودو بعد از این که مامان برایش دلیلش را توضیح داد، دلش خواست که امتحان کنه. مامان سوپو قیمه بادمجان درست کرده بود. به همان سبک و سیاق خودش، آرش اول از رنگ غذاها تعجب کرده بود، ولی وقتی امتحانشان کرد مدام می خوردو از دست پخت مامان تعریف می کرد. وسط های غذا خوردن بودیم که آرش آرام زیر گوشم گفت: – فکر کنم آب یادتون رفته. بلند شدم و برایش بطری آب با لیوان آوردم و گفتم: – ببخشید، ما چون بین غذا آب نمی خوریم، یادمون میره واسه مهمونامونم آب بزاریم سر سفره. وقتی آرش دلیلش را پرسید، مادر هم عذر خواهی کرد که حواسش نبوده آب بیاورد، بعدهم مضرات آب خوردن بین غذارا برایش توضیح داد. بعد از شام بلند شدم و میز را جمع کردم آرش هم به کمکم امد. بعد هم در شستن و خشک کردن ظرف ها و همراهیم کرد. اصرارهای مادر هم برای این که آرش برود و بنشیند و تاثیری نداشت. آرش گاهی با اسرا هم کلام میشد ولی اسرا خیلی کوتاه و مختصر جواب می داد. آرش چشمکی به من زدوآروم گفت: –برعکس خودت، خواهرت زیاد زبون دار نیست ها. از حرفش زدم زیر خنده و گفتم: –بهتون قول میدم به هفته نکشیده از حرفتون پشیمون می شید. او هم خندیدو گفت: –آهان، پس الان داره ملاحظه ام رو می کنه. بعد پیش خودم فکر کردم، من کی پر حرفی کردم، یا زبون دار بودم که آرش این حرف را زده. ✍ ... https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستےها تو‌ جبھه ؛ ‌طورے بود‌ ڪه‌ از میون‌ گلوله ها همدیگه‌ رو‌ بیرون‌ مے‌ڪشیدن سعے ڪنید‌ دوستانے داشته باشید ڪه‌ همدیگه‌ رو از گناه نجاتـــــ بدید . . . ! حاج‌حسین‌یڪتا✨ لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3921🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️ خودت رو به خدا قسم، نابود می‌کنی‼️ 🌀 نون بپز، خمیر خودت درست کن، بعد آرد رو خودت درست ک
📒📕📗📘📙📚 ⏳ مدیریت زمان ⌛️ استراحت، سرِ خواب رو کلاه بذار.😴 📍نیم ساعت در طول روز بخواب، فوقش یک ساعت، ۲۵دقیقه هم بخوابی، کافیه. 8ساعت میشه.8ساعت وقت سودکردی،رفت.🤗 بعد ببین چقدر خوابت کم میشه.👌 برنامه‌ریزی کن.این‌ها زمانِ عمر تو هست.📝 من هم حالا عمر شما رو تلف نکنم، دیگه زیادتر تأکید نکنم.😉 عذرخواهی می‌کنم.بریم کربلای اباعبدالله‌الحسین علیه‌السلام🕌 اباعبدالله‌الحسین علیه‌السلام رو به شهادت رسوندند، به خاطر چی⁉️ کی فرمان داده بود؟ یه کسی که بوزینه ‌باز بود، 🐒 عرق خور بود،🍾هرزگی می‌کرد. باپول بادآورده‌ی کاخ سبز پدرش معاویه... ☣ دیگه،زندگیِ یزیدرو همه می‌شناسند. مردم مدینه علیهش قیام کردند.✊ مردم مدینه‌ای که امام حسین رو یاری نکردند، علیه یزید قیام کردند❗️ 🌀 به یزید گفتند که پیرمردهای مدینه دارن میان،اینها آدم‌های مذهبی هستن یه وقت جلوشون شراب و اینها نخوری.اینا آدم‌های مذهبی‌اند.🍾❌ بعدیه کمی خودش روکنترل کرد.بعد گفت:بابا ایناکی‌ان؟چهارتا آدم پیرپاتال،👴 اون چیزایی که من میخوام رو بیار سر سفره.🍷🍾 این‌ها بدشون اومد، رفتند. گفتند: بابا؛ این دیگه کیه؟ 😒 همین‌هایی که سکوت کرده بودند دیدندیزید،امام حسین روکشت. همین‌ها علیهش قیام کردند.این دیگه کیه⁉️ بعد هیچی! یزیدهم سربازهای خودش رو فرستاد. واقعه‌ی حَرّه توی مدینه رخ داد.↪️ سه روز، مال و جان و ناموس مردم، به سربازان یزید حلال! چه خون‌ها که نریختند.😠 بعد از شهادت اباعبدلله‌الحسین، تاریخ، انتقامی از مردم مدینه گرفت که بلند نشدند به یاریِ اباعبدلله‌الحسین.😒 مردم مدینه! حالا دیگه حسین توی مدینه جا نداره؟ نه؟ اگر بمونه کشته میشه، به قتل می‌رسه.🗡 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚3922🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا