#داستانک
یه شاگردی داشتم که خیلی عصبی😡 بود.
به بقیه بچهها میپرید و پرخاشگری میکرد.
یه روز غایب بود.
علت رو پرسیدم بچهها گفتن که توی بیمارستانه...😱
وقتی علت رو پرسیدم اون هایی که جواب رو میدونستن چیزی نگفتن و اون هایی هم که نمیدونستن زل زل نگاهم کردن
آخرِ کلاس یکی از بچه هایی که همشاگردانش خبرنگار صداش میکردن اومد کنارم و ماجرای بیمارستان رفتن دوستشون رو تعریف کرد
دختر لجبازی بود و پدر و مادر لجبازتری داشت که در این سن هم اصلا درکش نمیکردند البته او هم تقصیرات زیادی داشت که برای هر پدر و مادری این تقصیرات سنگین میآید، آخر سر پدرِ عصبانی یک چیزی به سویش پرت کرده بودو بیچاره دخترک الان در بیمارستان بود
خدا را شکرکه به خیر گذشته بودو اتفاق خاصی برایش نیفتاده بود
با شنیدن این اتفاق به خودم نهیب زدم که چرا زودتر متوجه مشکلاتش نشده بودم و چرا با شاگردانم همدل نبودهام.
مدتی گذشت و او با دماغ و صورت چسب زده به مدرسه آمد
یکبار فرصت مناسب پیدا کردم و کشاندمش کنار و از مهارت های مشاوری ام استفاده کردم تا علت کارهایش را برایم بگوید
البته ازهمان اول میدانستم چه قدر لجبازو مغرور است هر چه باشد طبع شناسی بلد بودم و هر روز یک به یک دانش آموزانم را از فیلتر این دانش عبور میدادم
به من گفت:
خانوم😢 پدر و مادرم من رو دوست ندارن، درکم نمیکنن 💔
حسابی حرف زدیم و باهاش همدردی کردم.
بعد پرسیدم:
تو پدر🧔🏻 و مادرت🧕🏻رو درک میکنی؟
بهشون محبت💕 میکنی؟
بهشون احترام☺️ میذاری؟
گفت:
من خودشیرینی نمیکنم!!!
اصلا از این کارا خوشم نمیاد!!!!!!🤷🏻♀
بهش گفتم:
دخترم برای اینکه پدر و مادرت بهت محبت کنند و بهت احترام بزارن، تو هم باید متقابلا بهشون احترام بزاری، بهشون نشون بده که دوستشون داری😇
مثلا:
پدرت از سر کار میاد چای☕️ و شیرینی🍩 ببر بزار جلوش.
قبلا از اینکه مامانت👩🏻🍳 ازت بخواد، کمکش کن. بهشون محبت کن و براشون حرف بزن.
مطمئن باش تغییر رفتارت روشون تاثیر میزاره، اگر هم تاثیر نذاره حداقلش اینه که تو کارِ درست رو انجام دادی و اشتباه از اونها سر میزنه نه از تو...
گفت:
ولی اگر هزار بار هم چای ببرم و ظرف بشورم باز هم تاثیر نداره
بهش گفتم:
وقتی برای پدر و مادرت کاری رو انجام میدی، غر نزن، با دل خوش😌 این کار رو بکن و بهشون محبت کن و خدا☝️🏻رو در نظر بگیر.
مطمئن باش کاری که برای رضای خدا انجام بدی بینتیجه نمیمونه💯 و خدا به دلت آرامش میده.✨
به فکر فرو رفته بود و حس میکردم میخواهد به حرف هایم عمل کند هرچند که از همان اول هیچ کسی نمیتواند صد در صد تغییر کند اما چیزی که مهم است تلاش است و اگر تلاش کند همین بی نهایت ارزش دارد
#زنگ_عبرت
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4107🔜
1_1079414784.mp3
11.13M
#ارتباط_موفق ۲۹
👋 آنان که در رفاقت و ارتباط موفقند ؛
۱. هم اهل ثبت و حفظ و به یادآوردن بعضی مواردند !
۲. و هم اهل فراموشی موارد دیگر!
اما؛
- قدرت تشخیص اینکه
چه چیزهایی باید فراموش شوند و چه چیزهایی نباید ...
- و قدرت عمل کردن به این دریافتها،
🔄 مهمترین ضمانت کنندهها برای حفظ و استمرار یک ارتباطند.
#استاد_شجاعی 🎤
#استاد_فرحزاد
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4108🔜
📚| #صحیفہ_سجادیہ
•{فَاَشْکَرُ عِبٰادِکَ عٰاجِزٌ عَنْ شُکْرِکَ، وَ اَعْبَدُهُمْ مُقَصِّرٌ عَنْ طٰاعَتِکَ}•
پس (ای خدای بزرگ!) شکرگزار ترین بندگانت از ادای حق شکرت عاجزند و ساعی ترین خلق در عبادت و بندگیت، در طاعت تو مقصرند...
🔺| #دعاے_37
|💌|
1_1047858484.mp3
1.84M
∞♥∞
واسه خدا خوشگل کار کن❗️
خدا دوست داره اینجوری عبادت کنی..
#صوت
استاد پناهیان 🎤
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4109🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.گویند" سلام صبح"
طلایی ترین کلید برای ورود به تالار قلب هاس
پس صمیمی ترین سلام تقدیم به شمامهربانان
امید که غروب دیشب پایان مشکلات
و طلوع امروز آغازخوشی هایتان باشد
سلام علیکم😊صبح جنابان بخیر😊
.
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت211 بعد عمیق بو کشید و گفت: –بوش دیونه ام می کنه، اون عطری که میگفت
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت212
مژگان و مادر آرش هم تعجب کرده بودند. بخصوص مژگان، همین طور به کاسه ی حلیم خیره مانده بود. نمیدانستم چطور باید تشکرکنم. عذاب وجدان ناجوری گرفته بودم... واقعا نباید درمورد آدمهاقضاوت کرد. شایدم باید دیر قضاوت کرد خیلی دیر...باصدای آرش به خودم امدم که آرام گفت:
– بخوردیگه،
روبه کیارش باخجالت تشکر کردم. او هم باتکان دادن سرش جواب داد. احتمالا از ان مدل مردهایی است که محبتش را بازبانش بروز نمیدهد.
زیرگوش آرش گفتم:
–میری یه کاسه خالی بگیری؟
باتعجب نگاهم کرد.
دوباره آرام گفتم:
–واسه مژگان میخوام، حاملس، یه وقت دلش میخواد...
آرش رفت کاسهایی گرفت وآورد. من هم نصف حلیم را داخلش خالی کردم و به آرش گفتم که به مژگان بدهد.
بعداز خوردن صبحانه، همین که ازسرمیز بلند شدیم. کیارش سینی که آورده بود را برداشت تاببرد وبه صاحبش بدهد.
آرش گفت:
–داداش من خودم می برم، بیشتر از این شرمنده نکن.
باهمان صدای بمش گفت:
–نه، تو نمی دونی از کجاگرفتم، زود میام. دلم می خواست دوباره بروم جلو و تشکر کنم. اماجرات نکردم و از آن اخم هایی که اکثرا روی پیشانیاش بود ترسیدم.
کیارش رفت و ما هم به طرف ماشینها راه افتادیم.
مژگان باطعنه گفت:
–خداشانس بده... انگار بعضیها مهرهی مار دارن.
آرش باخنده گفت:
– اینجوری نگو داداشم چشم می خوره، حالا یه بار یه حرکت باحالی زده بعد از مدتها...من که جای شاخام داره میخاره، بعدسرش را خاراند.
–تاحالا که واسه من از این خلاقیتها به خرج نداده، نمی دونم چطور شدکه...
آرش حرفش را برید و گفت:
–مژگان خیلی بی انصافی، اون که هرچی تومی خوای برات مهیا می کنه...
–همون دیگه، مسئله همینه من باید بخوام، این که خودش تشخیص بده بدون خواست من برام کاری انجام بده مهمه...
آرش حرفش را به شوخی گرفت وچشم هایش را گرد کرد و صدایش راآلن دلونی کردو گفت:
–مسئله این است بودن یانبودن...
حرف مژگان درست بود. چرا کیارش رفتارش با من عوض شده بود. البته هنوز هم، با من حرف نمیزد. ولی همین کار امروزش خیلی برایم سوال بود.
آرش ومژگان تا امدن کیارش باهم حرف زدند. ولی من آنقدر غرق آنالیز کردن شخصیت کیارش در ذهنم بودم که طعنههای گاه به گاه مژگان را جدی نمیگرفتم.
بعد از این که سوار ماشین شدیم و دوباره راه افتادیم آرش گفت:
–از حرفهای مژگان ناراحت نشیا، هیچی توی دلش نیست، فقط سادس و هر چی توی دلشه میاره سر زبونش.
–آره می دونم.
آنقدر از کار کیارش شرمنده بودم که دلم نمی خواست دیگر در موردکسی قضاوت کنم. اصلا دوست نداشتم از کسی ناراحت بشوم. آدمها هر چقدر هم خصوصیات بد داشته باشند، خوبیهایی هم دارند فقط باید دنبالشون بگردیم تا پیدا کنیم.
دیگر حسابی خوابم گرفته بود. آرش که متوجه شد اشاره کرد بخوابم.
من هم سرم را روی بالشت گذاشتم و تکانهای ماشین حکم گهواره را برایم پیدا کردو باعث شد چشم هایم گرم بشود و خوابم بگیرد.
وقتی از خواب بیدار شدم ساعتم را نگاه کردم. تقریبا یک ساعت خوابیده بودم.
همانطور که روسری ام را درست می کردم آرش از آینه نگاهم کرد و لب زد:
–خوبی؟
باچشم هایم جوابش را دادم ونگاهی به مادرش انداختم. خواب بود. دقیقا پشت آرش نشستم و دستم را دراز کردم وبه صورتش کشیدم و آرام گفتم:
–خسته نباشی. با یک دستش فرمان را و با دست دیگرش دستم را گرفت و به لبهایش نزدیک کردو بوسید.
از آینه نگاهم کرد. چشم هایش پر از عشق بودند. لبخند پهنی خرجش کردم.
دستش را به طرف صورتم آورد و لپم را کشید و از آینه لب زد، "دوستت دارم"
من هم برایش با دستهایم از همان آینه شکل قلب درست کردم. لبخند زد. حتی چشم هایش هم می خندیدند. مادرش تکانی به خودش داد و من خودم را جمع و جور کردم.
چشمم افتاد به سبد کوچکی که پشت صندلی جلو، روی زمین بود.
بازش کردم دیدم مقداری خوراکی و میوه داخلش است.
آرام از آرش پرسیدم:
–میوه می خوری برات پوست بکنم.
بالبخند گفت:
–اون که دیگه میوه نمیشه، میشه عسل.
لبی به دندان گرفتم و با ابرو به مادرش اشاره کردم و انگشت سبابه ام را روی بینیام گذاشتم.
آرش نگاهی به مادرش انداخت و با اشاره سرش را کج کرد و برای لحظه ایی چشم هایش را بست و لب زد:
– خوابه.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت212 مژگان و مادر آرش هم تعجب کرده بودند. بخصوص مژگان، همین طور به کاسه
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت213
سیب رو برایش تکه تکه می کردم و در دهانش می گذاشتم.
همین که خیار را پوست کندم، فکر کنم بویش باعث شد مادر آرش بیدار شود، نگاهی به من انداخت و گفت:
–میوه پوست می کنی؟
–بله مامان، بعد یک تکه از خیار را که زده بودم سر چاقو جلویش گرفتم و گفتم:
–بفرمایید.
گرفت وتشکر کرد و گفت:
–بده من براتون پوست می کنم.
–فرقی نداره مامان جان... پوست می گیرم.
چند تکه خیار هم به آرش دادم که گفت:
–خودتم بخور.
–حالا می خورم، تو این رو بگیر. تکهی دیگری به طرفش گرفتم.
–از اون وقت واسه ما پوست کندی خودت اصلا نخوردی.
از این ابراز محبتش جلوی مادرش خجالت کشیدم و در آینه نگاهش کردم ولب زدم:
–بگیر.
باتعجب گرفت و سوالی نگاهم کرد.
–مادرش خنده ایی کرد و گفت:
–حالا من هر دفعه که شمال میرفتیم پوست میکندم برات، یه بارنگفتی خودتم بخورها، ببین چقدر حواست به نامزدت هست.
آرش خندید و گفت:
–آخه مامان شما به خودتم می رسی، بعد بازوی مادرش را گرفت و فشار داد:
–ببین برو بازو رو. ولی این نامزد مظلوم من...
حرفش را بریدم واز پشت، بازویش را فشار دادم و گفتم:
–آرش مامان راست میگه، ما بچه ها مامانامون رو زود یادمون میره، ولی اونا تا ابد برامون مادری می کنند. من خودمم فقط وقتی کارم گیره یاد مامانم میوفتم.
بعد از خوردن میوه ارش گفت:
– راحیل اونجا رو ببین چقدر قشنگه. نگاهم را به جایی که آرش گفته بود دوختم. همه جا سبز بود، آبی آسمون وابرهای هم رنگ پنبه آنقدر زیبایی به تابلوی روبرو داده بود که باعث شدنفس عمیقی بکشم و بگویم:
–خیلی قشنگه...
بعد از چند دقیقه پرسیدم:
چقدر دیگه مونده برسیم آرش؟
نگاهی به ساعت ماشین انداخت و گفت: چیزی نمونده، یه چُرت کوچولوی دیگه بزنی رسیدیم. بعد از آینه نگاهم کرد و پرسید؟
–خسته شدی؟
–نه، فقط دلم واسه دریا تنگ شده، فکر کنم یه پنج سالی بشه که شمال نیومدم.
بعدشم مگه شلمانم که انقدر بخوابم؟ حیف این قشنگیا نیست...آدم از دیدنشون سیر نمیشه.
زیاد طول نکشید که آرش جلوی یه ویلا نگه داشت و بوقی زد، در بزرگی که روبرویمان بود باز شد و داخل شدیم. نگاه به پیرمردی که در را برایمان باز کرد انداختم.
آرش گفت:
–باغبونه، گاهی میاد واسه آبیاری و رسیدگی به اینجا.
هوا کمی گرم بود مادر آرش شالش را درآورد و نگاهی به من انداخت و پرسید:
–دختر تو نپختی توی اون چادر؟
–چرا خیلی گرمه.
–آرش فوری در ماشین را بازکردو گفت:
–بیا پایین، بریم داخل ویلا، اونجا خنکه.
کف محوطه ی پارکینک پر بود از سنگ ریزه. قسمت سمت چپ و راست پارکینگ هم به طور خیلی زیبایی فضا سازی شده بود. نرسیده به در ورودی سمت چپ یک سته میزو صندلی سفید فرفوژه ی شش نفره بود وسمت راست هم یک تاب سفید از همان جنس.
مادر ارش هم دنبال ما میآمد. نزدیک در که شدیم ایستادم تا مادرشوهرم جلوتر داخل برود. تنها که شدیم آرش گفت می خوای پشت ویلا رو ببینی ورفع دلتنگی کنی؟
باتعجب نگاهش کردم، دستم را گرفت وباخودش برد.
بوی دریا میآمد طول ویلا را که طی کردیم روبرویمان دریا را دیدیم.
نگاهی به آرش انداختم وگفتم:
–اصلا فکر نمی کردم دریا اینقدر نزدیک ویلا باشه. ذوق زده پاهایم را رساندم به موجهایی که برای خیس کردن کتانیهایم باهم دیگر مسابقه گذاشته بودند.
هر دو مقابل دریا ایستادیم و زل زدیم به دور دستها، باد چادرم را به بازی گرفته بود.
–هوای این سمت ویلا خنک تره...
–آره اینور خنکه، دلیلش هم دریاست. البته اگر آفتاب نبود خنکتر میشد. بعد بازویش را جلو آورد وپرسید:
– قدم بزنیم؟
با ذوق بازویش را چنگ زدم وگفتم:
–اگه تو خسته نیستی من از خدامه.
نگاه مهربانی نثارم کرد.
–مگه باتو بودن خستگی داره...
لبخند پهنی زدم و با هم، هم قدم شدیم.
کلی از ویلا دورشده بودیم که آرش گفت:
–روی شنها بشینیم؟
–اهوم.
او نشست و من هم کنارش، سرم را به بازویش تکیه دادم.
گوشیاش را از جیبش درآورد.
–یدونه از اون خنده های قشنگت رو تحویل بده تا یه سلفی بگیرم.
نزدیکه بیستا عکس در ژستهای مختلف گرفتیم. چندتاعکسم تنهایی فقط از من گرفت.
با صدای زنگ گوشیاش از عکس انداختن دست کشید و جواب داد.
–امدیم مامان، شما شروع کنید ماهم میاییم.
حرفش که تمام شدگفت:
–راحیل جان بدو، همه منتظر ماهستند، ناهار یخ میکنه.
به طرف ویلا پاتندکردیم.
–آرش مسابقه بدیم؟
–برو بابا عمرا تو به من برسی.
–چیه فکرکردی یوسین بولتی؟
–اولا که اون اوسین بولته...دوما همچین کم از اونم نیستم.
–اولا؛ فرقی نمیکنه هر دوش درسته.
دوما: واسه یه خانم کُری نخون.
اولا: زنمی دلم میخواد کُری بخونم،
دوما...
–ای بابا، تافردامیخوای اینجا اولا، دوما کنی؟
بعد خم شد به حالت دو، گفت:
–یک، دو، سه...
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد
#صرفاجهتاطلاع🌱
حفظ حرمت کسی كه بهش علاقه دارین ؛
از صدتا
"دوستت دارم" ارزشمندتره :))
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗓#روزشمار_غدیر
1⃣ 3️⃣ روز تا عیدالله الاکبر، عید بزرگ غدیر باقی مانده است...
مَعاشِرَ النّاسِ، فَضِّلُوا عَلِیّاً فَاِنَّهُ اَفْضَلُ النّاسِ بَعْدى، مِنْ ذَكَرٍ وَ اُنْثى،ما اَنْزَلَ اللَّهُ الرِّزْقَ وَ بَقِىَ الْخَلْقُ.مَلْعُونٌ مَلْعُونٌ، مَغْضُوبٌ مَغْضُوبٌ مَنْ رَدَّ عَلَىَّ قَوْلى هذا وَ لَمْ یُوافِقْهُ.
📚فرازی از بخش ششم خطابه غدیر
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4110🔜
حضرت آقا،
سینهشان از آن بمبی که در ششم
تیرماه ۱۳۶۰ در مسجد ابوذر تهران منفجر شد،
احتیاج به رطوبت و هوای مرطوب دارد.
دست راست هم لمس است...
سفر چین، در خدمت آقا بودم.
دکترهای طب سوزنی چین به آقا گفتند
در عرض یک هفته دست شما را راه میاندازیم.
آقا فرمودند:
در ایران معلولین مثل من زیاد هستند.
اگر همه آنها آمدند، من هم میآیم.
امیرعلیاصغرمطلق
چندخاطرهاززندگیشخصیرهبرمعظمانقلاب،
تابناک،۷تیر۱۳۸۹🌿!
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4111🔜
.
آقا یه سوال ..
شما میدونید تو دنیا چیکار باید بکنید ؟
منظورم اینه که فهمیدید خدا واسه چی خلقتون کرده ؟
.
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
. آقا یه سوال .. شما میدونید تو دنیا چیکار باید بکنید ؟ منظورم اینه که فهمیدید خدا واسه چی خلقتون ک
فکر نکن رسالت یه چیز لوکسه و فقط برای یه عده خاصه…
نه…همه رسالت دارن…همه…
رسالت یعنی من بیهوده آفریده نشدم…خدا بخاطر یه چیزی خلقم کرد…
وگرنه خدا چرا منو آفرید؟..
خدا تو رو آفرید چون کارت داشت…
قرار بود یه کاری کنی…
خداییش رسالت زندگی چیه ؟
خدا از خلق کردن تو دنبال چی بود ؟ چه وظیفه ای بهت داده ؟ این استعداد هایی که بهت داده برای چه وظیفه ای بود ؟
#بهشفڪرکن💡
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4112🔜
°•|🍯🍋
امید به زندگی فقط دیدن لبخند رضایت پدر و مادر وقتی بهت نگاه میکنن♥︎
.