•
.
من از شما جوانان سھ چیز میخواهم؛
تحصیل، تھذیب و ورزش !
#حضرت_آقا🌿
🖇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
کنج حجره بی کس و تنها 🥀
زیر لب میگه مددی زهـرا 🥀
#امام_جواد_علیه_السلام
⌈.🏴
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4154🔜
1_1093773548.mp3
11.7M
#ارتباط_موفق ۳۹
🦠 بدبینی و سوءظن، بیماری وحشتناکی است که؛
بدونِ علائم ظاهری، هم توسط نفوس دیگران، قابل تشخیص است.
🔥عادت به عیبیابی، هیولایی را در درون انسان بیدار میکند؛
که وجودت را بقدری ناامن نموده،
که قطر دایرهی جذب تو را، به صفر میرساند.
#استاد_شجاعی 🎤
#استاد_پناهیان
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4155🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
🌺 امام رضا علیه السلام میفرماید که اگه دیدی یه نفر گناه نکرد #فریبش رو نخور! ممکنه که اصلا عرضه ی گن
#کنترل_ذهن برای #تقرب 16
💢 طبیعتا اگه غذای زیادی در اختیار انسان باشه بعد آدم بخواد زیاد غذا بخوره خب به ضررش هست و بیمار میشه. درسته؟
💢 اگه وسیله حمل ونقل زیاد باشه و آدم دیگه پیاده روی و ورزش نکنه و همش باماشین جابجا بشه اینم درست نیست.
👈 هر چیزی اگه زیاد بود که آدم نباید زیاد ازش استفاده کنه!
⭕️ به همین ترتیب اگه توی جامعه "وسایل جلب توجه" زیاد باشه و آدم بخواد از همه چیزایی که توجهش رو جلب میکنه استفاده کنه درست نیست.
⭕️ الان مثلا تلویزیون یه عامل جلب کننده توجه هست.
💢 و از تلویزیون جلب توجه کنندهتر، عوامل دیگه ای هستند که درسیستم «اَندروید» خودشون رو نشون میدن.
"شبکه های اجتماعی" مثل تلگرام و اینستاگرام و توییتر و ... دارن شبانه روز توجه ما رو به خودشون جلب میکنن.
⭕️ نامردها یه مسابقه ی وحشتناک و زشتی رو که اصلا مناسب شخصیت انسان نیست با همدیگه گذاشتن برای جلب توجه مردم.
🔶 بله پرخوری در جامعه ما چیز بدی هست. کسی که مدام چیز بخوره همه سرزنشش میکنن و میگن چقدر شکم باره هست!
😒
خود آدم وقتی زیاد بخوره اعصابش خورد میشه!
💢 ولی پُر توجُّه کردن به چیزایی که توجُّه انسان رو به خودشون جلب میکنن هنوز توی جامعهی ما بد نشده!
❌ در حالی که بَدیِ این که انسان رو مدام توجُّهش رو جلب کنند به این چیز و اون چیز، خیلی بیشتر از بَدیِ پُرخوریه!
💢 ما در جامعهمون، الآن شرایطی پدید اومده که عوامل مختلفی برای سرگرمی ما، یعنی جلب توجُّه (یک توهین بزرگ به انسان)، ایجاد شده.
😒
اصلاً زیاد نباید انسان در فضایی قرار بگیره، که دیگران توجُّه او رو جلب کنند.
⭕️ این که میشینی توی ماشین زودی هم رادیو رو روشن میکنی، یعنی چی؟
یعنی یالّا یکی توجُّه من رو به یه چیزی جلب بکنه ببره ببینم؟!
❌❌❌
این یه نوع زندگی برده وار هست....
⭕️ و حتی اینکه توی مسائل معنوی هم یه نفر باشه که هی توجه تو رو جلب کنه تا حال معنویت خوب باشه اینم بده
💢 حتی اگه کانال تنهامسیر آرامش هم باشه و شما تا وقتی حالت خوبه که این کانال رو میخونی! اینم درست نیست.
✔️ یه وقت، دوستان فکر نکنن ما میخوایم مغازههای دیگران رو تعطیل کنیم و دکِّهی کوچولوی خودمون رو رونق بدیم، نه، این هم خوب نیست.
معنویت انسان باید حاصل "سبک زندگی صحیحش" باشه. حاصل عبادات نیمه شبش باشه.
✅ بهترین لحظات عبادت، سحره، که نه نماز جماعته، نه موعظهکنندهای، نه روضهخونی دَمِ دستته، نه دعاخونی...
خودت هستی و خودت...
حالا خودت ببین چیکارهای؟
اون لحظات تعیین کُنندهست.
🔶 اگه یه مجلس معنوی خوبی هم رفتی بعد باید بری اونجا سر سجاده بِگیحالا من چی دریافت کردم؟ ☺️
حتّی از پای این کانال هم مستقیم بِری، خیلی عبادتت میاد،😊
ولی نه، بگیر بخواب، بعد حالا بلند شو، حالا چی توی ذهنت مونده؟
- والّا چیزی نمونده جز خمیازه!😁
#کنترل_ذهن
#پای_درس_استاد
#درس_شانزدهم
#قسمت_اول
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4156🔜
1_1094572472.mp3
9.92M
حاجت گرفتن از امام جواد (؏)
#امام_جواد
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4157🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
حاجت گرفتن از امام جواد (؏) #امام_جواد #رسانه_ی_تنهامسیر لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
•
.
من کیستم؛ گداۍِ تو یا حضرت جواد!
🖇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋✨💯
گر بوزد ،
بادصبح از طرف کوےِ دوست
جان بنَهَم در رهش ،
عطر گلست ، عطر دوست👌
🌱...
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت237 مادر تاخواست حرفی بزند گوشیاش زنگ خورد. تازه یادم افتاد گوشیا
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت238
هرچه چشم چرخاندم آرش را ندیدم.
طولی نکشید که خواهر مژگان وعمه هاوخاله های آرش هم امدند.
کمکم تعداد مهمانها زیادشدند.
مادرآرش مدام حالش بدمیشد، چه خوب شد زودتر قرص زیرزبانیاش را گذاشت...
نمی توانست گریه کند و مدام می گفت، شما دروغ می گویید، مگر میشود،
مژگان هم جوابش را می داد و با گریه برایش همه چیز را توضیح میداد.
خواهرهای مادرشوهرم دورش جمع شده بودند. یکی دستش را ماساژ میداد و یکی بادش میزد و آب در حلقش میریخت.
وقتی مژگان تعریف می کرد همه چشم به دهانش میدوختند. چون می خواستند بدانند چه بلایی سر کیارش امده.
مژگان بارها وبارها حرفایش را تکرارکرد، تا این که مادرشوهرم گریه اش گرفت وفریاد زد.
–جیگرم روسوزوندی خدا... خدایا من دلم به کیارشم خوش بود...چرا ازم گرفتی...وَبازگریه...از حرفهایش تنم لرزید وبازگریه بود که گونه هایم را گرم می کرد.
خالهی آرش گفت:
–اینجوری نگو خواهر، کفرنگو...گریه کن...تن آرش سلامت باشه، شکر کن.
–چی روشکر کنم خواهر...تازه ازغم باباشون درآمده بودم...بعد زجه زد...
"گاهی درد آنقدر عمیق است که نه گریه درمانش میکند، نه فریاد، گاهی فکر میکنی هیچ چیزی آرامت نمیکند. ولی درست همان موقع اگر یادت بیاید که بی اذن خدا برگی از درخت نمیافتدآرام میشوی.
مادرآرش رو به خواهرش با حالتی که انگار تمام حسرتهای عالم درکلامش است، گفت:
–آخه بچم می خواست برادرش رو داماد کنه...
میخواست بچشو ببینه...الهی بمیرم...بچم آرزو داشت...ای خدا...
وَفقط صدای گریه بود که ازمهمانها بلند میشد.
مادر باچشم های اشکی به من اشاره کرد که یک لیوان آب دیگر برای مادرشوهرم بیاورم، بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. بلافاصله یکی ازخاله های آرش پشت سرم امد و پرسید:
–می تونی چایی درست کنی؟
–بله، الان.
سعیده هم بالا آمده بود. با اشارهام وارد آشپزخانه شد.
–سعیده باید چای درست کنیم برای مهمونها.
سعیده بینیاش را با دستمال گرفت و گفت:
–حالا کی چای میخوره تو این مصیبت؟
–بالاخره مهمونن دیگه. خالهی آرش گفته درست کنم. تو کتری رو بزار من فنجونها رو از کابینت در بیارم. تقریبا تا آخر شب با سعیده سر پا بودیم.
خانه از مهمان دیگر جا نداشت. شنیدم که می گفتند شاید فردا نشود متوفی را دفن کنند چون به قتل رسیده. باید تحقیقاتی درموردش انجام بدهند وَاین زمان میبرد، به خاطرکالبدشکافی و ... خالههای آرش میگفتند که آرش با عموهایش دنبال کارها هستند. آنها میگفتند باید زودتر شکایت کنند تا قاتل از مرز خارج نشود. احتمالا آرش رفته بود کارهای شکایت را انجام بدهد.
وقت شام نفهمیدم کی شام گرفت.
سفره انداختیم، مادرآرش ومژگان به اتاق رفتند تا کمی دراز بکشند، مادرمژگان هم که مسافرت بود سر شام رسید و به اتاق رفت. بعد از چند دقیقه که صدای گریهشان قطع شد. مادر مژگان از اتاق بیرون آمد و چندتا غذا داخل سینی گذاشت و به اتاق برد.
بعداز جمع کردن سفره بعضی از مهمانها رفتند. مژگان و مادر آرش دوباره به سالن آمدند و بنای گریه گذاشتند.
آخر شب بود که عموی آرش امد و رو همسرش گفت:
–کالبد شکافی انجام شده وبراثر ضربه ایی که به سرکیارش خورده وخون زیادی که ازش رفته منجر به فوتش شده، چون من اونجا آشنا داشتم کارش رو زودتر انجام دادن. فردا بعداز این که قاضی حکم دفنش روصادرکنه جنازه رو تحویل میدن. دوباره صدای جیغ و داد بلند شد.
من فقط دنبال آرش می گشتم.
بالاخره مهمانها یکی یکی خداحافظی کردند. عموبه همه می گفت که فردا ساعت ده صبح به بهشت زهرا میرویم. عمو خودش هم حالش خوب نبود ولی خوب خودداری میکرد.
فقط خاله های آرش ماندند. حتی مادر مژگان هم رفت. و این برایم خیلی عجیب بود....
صدای آرش را شنیدم که جلوی درآپارتمان ایستاده بودو بقیه به او تسلیت می گفتند و خداحافظی می کردند.
بعد از رفتن مهمانها آرش داخل آمد. بادیدنش خشکم زد.
سرو وضع آشفته و به هم ریختهایی پیدا کرده بود. اصلا چهرهاش با همین چند ساعت پیش که با هم بودیم کلی فرق کرده بود. کمی نزدیکش رفتم تا حالش را بپرسم و تسلیت بگویم. ولی او بی توجه به من سرش را پایین انداخت و از جلوی من ردشد، بی حرف...تاچشمش به مادرش افتاد بغلش کرد و گریه کردند.
–آرش برادرت کو، توکه هیچ وقت اون روتنها نمی ذاشتی، کی جرات کرد...گریه نگذاشت بقیه ی حرفش رابزند... آرش فقط بلند بلندگریه میکرد. مادرش خودش را کنار کشید.
مژگان باجیغ و گریه سرش را گذاشت روی شانهی آرش وگریه کنان گفت:
–من ومامان دیگه تنها شدیم آرش، جز توکسی رونداریم.
آرش هم دست انداخت دور گردنش وگریه کردند.
وَمن، شکستم...انگار کسی تفنگی روبرویم گرفت و من را تیرباران کرد. پاهایم سست شد و همانجا کنار کانتر نشستم، نخواستم ببینم، نتوانستم...
باصدای بلند هق زدم. حالا دیگر برای کیارش نبودکه گریه می کردم برای آرش بود...
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت238 هرچه چشم چرخاندم آرش را ندیدم. طولی نکشید که خواهر مژگان وعمه ها
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت239
آنشب آنقدرحالم بد بود که با سعیده ومادر به خانه رفتم و فردا مستقیم به بهشت زهرا رفتیم. عمه ی آرش هم بافاطمه امده بودند به همراه نامزدش.
موقع خاکسپاری مژگان خیلی بیتابی می کرد و جیغ می کشید هیچ کس نمی توانست آرامش کند، نشسته بود روی خاکها و گریه می کرد و گاهی جیغ می کشید، حتی حرف مادرش را هم گوش نکردکه گفت، با اون وضعت اونجا نشین.
بعد از چند دقیقه آرش یک صندلی آورد و دست مژگان را گرفت و به سمت صندلی کشید. مژگان هنوزبه صندلی نرسیده بودکه دوباره جیغ زد و سرش را روی سینهی آرش گذاشت وگریه کردوگفت:
–آرش دیدی چقدرتنهاشدم...
آرش از بازوهایش گرفت وهدایتش کردطرف صندلی و بعد شروع به صحبت کرد. انقدر آرام حرف میزد که متوجه نمیشدم چه میگوید. بعضی از مهمانها با دیدن این صحنه شروع به پچ وپچ کردند، امان از پچ وپچ... صدای پچ پچها در گوشم اکو میشد. آن لحظه آرزوکردم کاش گوشهایم کَربود و نمی شنید.
فقط خدا حالم را می دانست.
چشم دوختم به خاکهایی که قبرکَن، بابیل آرام آرام توی قبر می ریخت.
احساس کردم قلبم یخ زد و مُرد و زیر این خاکها به همراه جسد دفن شد.
آرش باموهای آشفته کنارقبرایستاده بودوگریه می کرد.
باید سیرنگاهش می کردم ونگهش می داشتم برای روزهای مبادا...
تا وقتی در تیر راس نگاهم بودچشم از او برنمی داشتم که شاید او هم دنبالم بگردد و چشم هایم را جستجوکند، ولی او به تنها چیزی که توجه نداشت من بودم.
چیزی از مراسم نفهمیدم، توی دنیای خودم با آرش بودم، همه برای ناکامی کیارش گریه می کردند و من برای ناکامی دل خودم...هرکس چنددقیقه ایی گریه می کردو بالاخره آرام میشد ولی من آرام نمیشدم، اشکهایم بند نمیآمد.
برای ناهار رستوران بزرگ ومجهزی رزو شده بود. دنبال نماز خانه گشتم وبرای نماز رفتم. فاطمه هم بامن بود، مادر وسعیده برای ناهارنماندند، شاید آنها هم دلشان از پچ پچها شکسته...
بعداز این که نمازم را خواندم سربه سجده گذاشتم و دوباره چشم هایم جوشید.
وقتی سرازسجده برداشتم، دیدم فاطمه نگاهم میکند. جلوتر آمد و پرسید توچته راحیل؟ نگو که برای کیارش گریه می کنی...به سجاده چشم دوختم، دونفردیگر برای نماز وارد شدند.
فاطمه آرامتر پرسید:
–به خاطر آرش گریه میکنی؟ دوباره اشکهایم ریختند، انگار به اسم آرش حساسیت پیداکرده بودند.
–می فهمم، حق داری، ولی توگوش نکن به این حرفها مهم خودآرشه...مردم زیادحرف میزنن، اشکهایم را پاک کردم وگفتم:
–منم از آرش ناراحتم نه مردم.
فاطمه دستم راگرفت.
–اون الان حالش خوب نیست، بهش حق بده، کم کم درست میشه، اینقدرغصه نخور.
–خب منم می خوام توی این حال بدش، کنارش باشم، ولی اون، حتی نگاهمم نمی کنه. فاطمه می ترسم و َدوباره اشک هایم امان ندادند حرف بزنم.
فاطمه هم گریه کنان گفت:
–نه، راحیل نگو، همه چی درست میشه.
–فاطمه، میشه ازت خواهش کنم بری ناهارت روبخوری وموقع رفتن منم صداکنی باهاتون بیام.
–پس توچی؟
–ازگلوم پایین نمیره، میشه اصرار نکنی و بری؟ خواهش میکنم.
مگه باماشین آرش نمیری؟ نگاهش کردم.
اشکهایم تنها جوابی بود که میتوانستم بدهم.
بعداز رفتن فاطمه همانجا دراز کشیدم وتسبیحم را برداشتم وذکر شکر را شروع کردم، برای هردانهی شکر، نعمتی را به یادم می اوردم. شکر برای روزهای خوشی که با آرش داشتم، برای تجربه کردن عشق، برای دوست داشته شدن، برای اشکهایی که میتوانم بریزم، شکربرای این که هنوز خدا را فراموش نکردهام. شاید هم فراموش کردهام وگرنه معنی این همه بیتابی چیست؟ واقعا معتقدم به این که بی اذن خدا اتفاقی نمیوفتد؟
ازبس گریه کرده بودم چشم هایم می سوخت، کمی روی هم گذاشتمشان، نگاهی را روی خودم احساس کردم، یاد آن روز افتادم. سفر شمال. تاثیر نگاه. چشم هایم را باز کردم، برای یک لحظه انگار آرش بودکه کنار درایستاده بودو نگاهم می کرد ولی زودناپدید شد و رفت...
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
.
.
#بدونتعارف🖐🏻‼️
بزاریدراحتتوونکنم...
هیچدشمنی
یهجوونعلافِبیکاردرسنخونِ
نمازقضاشدهِیطبلتوخالیِفقطشعاردهندهرو
ترورنمیکنه!چونگلولهگرونه...
خیلیگرون
پسیاازشهادتدمنزنیاخودتوبساز…!!
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
زهر جفای همسرم سوزنده پا تا به سرم
با این دو چشمون ترم حاجت میگرم
◾️مداحی حاج مهدی رسولی به
مناسبت شهادت #امام_جواد علیه السلام
#حرم_امام_رضا_علیه_السلام
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4158🔜
1_1094744167.mp3
4.86M
+بنویسید رضا هم علیاکبر دارد💔🌱
#مداححسنعطایی
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4159🔜