#پروفایل
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4187🔜
1_1094565110.ogg
969K
سوال خیلی از مخاطبین :
با توجه به جامعه امروزی چه سنی ازدواج کنم خوبه؟؟
بعضی از دوستان گفتن بذار سن تو اونقدر بره بالا که خطر اشتباه کردن رو صفر کنی
اما این فایل صوتی سیدکاظم روح بخش رو بشنویم و ببینیم کدوم درسته؟
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4188🔜
1_1102128736.mp3
11.78M
#ارتباط_موفق ۴۴
🔁 خروجیهای محبتِ شما ؛
تعیین کنندهی ورودیهای محبتی شماست!
❀ اگر تمایل دارید دایرهی جذبِ محبتتان افزایش یابد؛
☜ باید دایرهی صدور محبتتان را بزرگتر کنید.
#استاد_شجاعی 🎤
#استاد_عباسی_ولدی
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4189🔜
1_1102612893.mp3
5.55M
•°🌱
📝 ای تمام روضه خوانها فدای تو
▪️ویژه شهادت #امام_باقر
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4190🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
•°🌱 📝 ای تمام روضه خوانها فدای تو ▪️ویژه شهادت #امام_باقر #اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع #ر
▪️ آن شاهد دشت کربلا را صلوات
▪️ آن اسیر در شام بلا را صلوات
▪️ تو باقر علم حضرت طاهایی
▪️بر نور جمال تو هزاران صلوات
اجرک الله یاصاحب الزمان🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ســـلام به دوستان عزیزم😊
صبحتون بخیـر ☕️🌸
💕مثل همیشه
🌸دعایم برایتان
💕عاقبت بخیری ،
🌸سلامت جسم وجان
💕و دلی به دور از
🌸درد و غم و اندوه است
💕روزتون پر از رحمت الهی
🌸زندگیتون پر از خیر و برکت
🍃
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت251 کمی نزدیک تر آمد و با صدای پایین تری گفت: –هیچ کس هم نمی فهمه خ
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت252
–راحیل خانم می تونم کاری براتون انجام بدم؟
برگشتم ونگاهی به بابک انداختم وبا مِن ومِن گفتم:
–شما ماشین دارید؟
–بله، ولی الان باماشین بابام امدیم.
–می تونیدبدون این که به کسی بگید من رو تا ایستگاه مترو بهشت زهرابرسونید و زود برگردید؟ فکرکنم تا اینجا پنج دقیقه بیشتر راه نباشه.
لبخندی زد و گفت:
–بله حتما، بعدسویچ را نشانم داد.
–ماشین اونوره، بفرمایید.
فاطمه که به ما رسیده بود ایستاده بودو با تعجب نگاهمان می کرد. نزدیکش رفتم.
پرسید:
–راحیل توچت شده؟
دستش را گرفتم.
–لطفا اگه آرش سراغم رو گرفت که فکر نکنم حالا حالاها بگیره، بگوحالش خوب نبود، بامترو رفت خونه.
–عه، راحیل آخه چی شده، خب اگه حالت بده بامترو چطوری می خوای بری؟
–اینجا حالم رو بد می کنه، اگه ازاینجا دور بشم خوب میشم.
او هم بغض کرد و سرم را برای لحظه ایی در آغوشش گرفت.
–الهی بمیرم، می فهمم. باز این تویی که تحمل میکنی. بعدکمکم کرد تا داخل ماشین بنشینم، دلم نمی خواست صندلی جلوبنشینم ولی فاطمه درجلو را بازکرد، من هم حرفی نزدم.
بابک راه افتاد، معلوم بودناراحت است. بینمان سکوت بود تا این که جلوی یک دکه نگه داشت وگفت:
–الان میام.
دوتا آب میوه پاکتی خریده بود، یکی را برایم بازکرد و به طرفم گرفت.
–بفرمایید، فشارتون رومیاره بالا. میل نداشتم ولی حوصلهی تعارف هم نداشتم. تشکرکردم و گرفتم و در دستم نگه داشتم.
زیرلبی گفت:
–از دکهاییه پرسیدم، گفت مترو اونوره، بعد دوباره نگه داشت واز یکی مسیر را پرسید.
حق داشت بلدنباشد، فکرنکنم اصلا بهشت زهراامده باشد، چه برسد که مترو را هم بلدباشد. یادش بخیر در یک دوره ایی چندسال پیش بادوستانم زیاد اینجا میآمدیم. مزارشهدا، بخصوص شهدای گمنام.
آهی کشیدم وباخودم فکرکردم چرا اینقدردور شدم از آن روزها وحال وهوا...
دلم خواست دوباره آن روزها را تجربه کنم، بایدفکری برای زندگیام می کردم.
–آهان، مترو اونجاست.
باشنیدن صدایش سرم را طرفش چرخاندم،
–ببخشیدکه اذیت شدید، دستتون دردنکنه.
–چه اذیتی، خوشحال شدم که تونستم کاری براتون انجام بدم. بعدنگاهی به من انداخت وگفت:
–راحیل خانم خودتون رو برای چیزهایی که ارزش نداره ناراحت نکنید، یه وقتهایی آدمها قدرچیزهایی روکه دارن رو نمی دونن باید ازشون گرفته بشه، وگرنه به مرور براشون بی ارزش میشه، چون فرق بین دوغ ودوشاب رو نمی فهمن. مثل یه بچه ایی که یه تیکه الماس دستشه واصلا نمیدونه چیه، فقط چون براش جذابیت داره و با بقیه ی اسباب بازیهاش فرق داره باهاش بازی می کنه، چه بسا که مابین بازی کردنش ازدستش بیوفته وخرد بشه و از ارزشش کم بشه، حتی اینجوری هم اون بچه نمی فهمه که الان ناخواسته از ارزش این الماس کم کرده، وقتی الماس شکست، لبه هاش تیزمیشه و ممکنه به دست بچه آسیب بخوره، درحقیقت هر دوضرر می کنن. بعدنفس عمیقی کشید و ادامه داد:
–وقتی ارزش انسانها درک نشه، فقط ظاهرشون برات جذاب میشه، اونم روزهای اول.
سرم پایین بود و با دقت به حرفهایش گوش می کردم.
ماشین را نگه داشت.
– تشکرکردم وآب میوه را گذاشتم روی داشبورد و سرم را پایین انداختم و آرام گفتم:
–آقا بابک من الماس نیستم. آرشم بچه نیست. ولی همون الماسی هم که شما می گید برای درخشیدنش باید تراش بخوره واین تراش خوردنه سخته، الماسِ بدون تراش باسنگ فرقی نمی کنه. به نظرم همهی انسانها الماس هستند و گاهی نمی خوان تراش بخورن و خدا این کار رو به زورم که شده انجام میده، خدا سنگتراش خوبیه.
روی صندلی نشستم و منتظر قطار شدم.
حالم بد بود کاش میشد برگردم و مثل قدیم دوباره سر خاک شهدا بروم، شاید آرام میشدم. با شنیدن صدای گوشیام از کیفم بیرون کشیدمش.
با دیدن شماره زهرا خانم فوری جواب دادم.
زهرا خانم بعد از احوالپرسی و تسلیت پرسید:
–راحیل جون، ما الان بهشت زهراییم. شماره قطعه رو خواستم بپرسم.
همین که خواستم حرفی بزنم قطار رسید و از بلندگو نام ایستگاه اعلام شد.
– راحیل تو مترویی؟
با کمی مکث گفتم:
–بله. سر خاک بودم، حالم بد شد دارم میرم خونمون.
دوباره با همان تعجب پرسید:
–تنها؟
نمیدانم لحن زهرا خانم دل سوزانه بود، یا این کلمهی "تنهایی" درد داشت که من برای چندمین بار بغض کردم و گفتم:
–بله...مانده بودم چه بگویم. زهرا خانم به خاطر من آمده بود.
–الهی بمیرم. مترو بهشت زهرایی؟
–بله. میام بالا، شما کجایید؟
صدای کمیل را شنیدم که گفت، بگو میریم دنبالش میرسونیمش.
–عزیزم همون جا بشین من میام پایین دنبالت.
با دیدن زهرا خانم که مثل همیشه مهربان در آغوشم کشید بغضم رها شد.
–رنگت چرا اینقدر پریده عزیزم؟ دستم را گرفت و بعد هینی کشید.
–چرا اینقدر سردی؟ چت شده؟ بعد عمیق نگاهم کرد و آرام پرسید:
–با نامزدت حرفت شده؟
دوباره بغض و اشک. به طرف صندلی ایستگاه مترو هدایتم کرد و نشستیم.
–تو همهی زندگیها پیش میاد عزیزم، اینقدر خودت رو عذاب نده. آخه آقا آرش چطور دلش میاد تو رو اذیت کنه.
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت252 –راحیل خانم می تونم کاری براتون انجام بدم؟ برگشتم ونگاهی به بابک
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت253
از پشت پردهی اشکم که گاه پاره میشد و دوباره جلوی چشم هایم کشیده میشد صحنهایی که آرش میخواست مژگان را از سرخاک بلندکند را مرور کردم. می دانستم آرش منظوری ندارد ولی با دلم چکار میکردم. یادم امد قبلا سر پچ پچ کردن با مژگان که ازدستش ناراحت شده بودم، گفتم بایدقول بدهد دیگر این کارها را نکند، ولی او گفت نمیتواند قول بدهد چون نمیتواند به مژگان حرفی بزند.
الان که میتوانست عقب بایستد. مگر خانوادهی مژگان آنجا نبودند. خواهرش، مادرش میتوانستند کمکش کنند. آرش شده دایهی مهربان تر از مادر، بایدقبول می کردم که آرش مثل قبل نمی تواند باشد. فرق کرده، توجهش تقسیم شده.
زهرا خانم پرسید:
–یعنی آقا آرش خودش گفت تنها بری خونه؟ اونم با این حالت؟
–نه، اون اصلا خبر نداره؟
چشمهایش گرد شد.
–یعنی چی؟ داری نگرانم میکنی. آخه بگو چی شده. مطمئنم اتفاق خیلی بدی افتاده که اونجا نموندی. وگرنه تو آدم قهر و این چیزا نیستی.
نگاهش کردم.
–یعنی من رو محرم نمیدونی. من که همهی زندگیم کف دست توئه.
–نه، این حرفها چیه. نمیخوام ناراحتتون کنم. آخه میدونم کاری از دستتون برنمیاد.
– تو بگو. اگرم هیچ کاری نتونم بکنم. سنگ صبور که میتونم باشم.
نیاز داشتم که با کسی حرف بزنم، برای این که از این درد هلاک نشوم، شروع به تعریف کردن کردم.
کمکم همهی ماجرای فریدون و حرفهایی که زده بود و اتفاقهای آن چند روز را، برایش تعریف کردم. همینطور رفتارها و بیتفاوتیهای آرش را.
بعد از این که حرفهایم تمام شد گفت:
–هنوزم باورم نمیشه یه نفر مثل برادر جاریت اینطور وقاحت داشته باشه.
در مورد آرش خان هم، فکر میکنم اون الان تو بد شرایطیه، از طرفی چون مژگان و مادر شوهرت دیگه اون رو پشتیبان خودشون میدونن و مدام این رو مطرح میکنن، خب هر مردی باشه احساس مسئولیت میکنه و دلش میخواد حمایت گر باشه. من تو رو میشناسم شاید چون از اول محکم بودی و یه جورایی حتی گاهی تو پشتیبان اون بودی نه اون پشتیبان تو، اون تو رو آدم ضعیفی نمیدونه، فکر میکنه تو با هر مشکلی کنار میای، تو براش خیلی قوی هستی.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
–ولی اینجوریام نیست، من وقتی از مادرش موضوع مژگان رو فهمیدم پس افتادم.
–منظورم این نبود. برای تصمیم گیری تو زندگی و مسائلی که معمولا به عهدهی مرد باید باشه رو میگم. من فکر میکنم آرش خان به تو خیلی مطمئنه، فکر میکنه تو همه چیز رو حل میکنی و یه جوری همهچی درست میشه. اون فکر میکنه الان فقط مادرش و جاریت به حمایتش احتیاج دارن چون اونا خودشون رو خیلی ضعیف نشون دادن. البته کار آرش خان اشتباهه، اون باید تمام جوانب رو بسنجه، میدونی شاید اصلا نمیتونه درست عمل کنه.
حرفهای زهرا خانم مرا به فکر انداخت. با این که آرش را نمیشناخت ولی تا حدودی شرایطش را خب شرح میداد. نمیدانم یعنی واقعا زهرا خانم درست میگفت؟
گوشی زهرا خانم زنگ زد. کمیل بود. برای برادرش توضیح کوتاهی داد و بعد گفت:
–الان میاییم داداش. همین که تلفنش تمام شد، گوشی من زنگ خورد.
آرش بود. با دلخوری جواب دادم.
–راحیل توکجارفتی؟ بدون این که به من بگی پاشدی بامترو رفتی خونه؟بدجنس نبودم ولی آن لحظه بد شدم.
–توسرت شلوغ بود نخواستم مزاحمت بشم. حالم خوب نبود نتونستم اونجا بمونم.صدای حرف زدن مژگان و مادر آرش میآمد.
–چرا؟ چت شده بود؟
–کجایی آرش؟
–توی ماشین، خواستیم بریم رستوران دیدم نیستی، فاطمه گفت رفتی خونه.
"دوباره دلم شکست، یعنی تا الان نفهمیده من نیستم، حالا که دیگه یه مسافرش کمه بهم زنگ زده."
–مژگان توی ماشینته؟
لحنش کمی آرام شد.
–آره، فریدون خودش گفته بیاد اینجا، مامان خیلی خوشحال شد.
"پس اون نامردازالان نقشه اش روشروع کرده."
–کاش تواین همه کاروشلوغی تودیگه اذیتم نمی کردی.
باز آرش پیش انها بود و نامهربان شده بود، فکرمی کردم الان قربان صدقهام میرود.
فوری خداحافظی کردم و تماس را قطع کردم.
زهرا خانم کمکم کرد و از ایستگاه مترو بیرون رفتیم.
–راحیل جان ما میرسونیمت. اینجور که بوش میاد مراسمم تموم شده. ما هم میریم خونه.
شرمنده شدم.
–وای تو رو خدا ببخشید. اصلا من نباید از سر مزار میومدم. از بس حالم بد بود نتونستم بمونم. نمیخواستم مهمونها اونطوری من رو ببینن.
–نه، تو کار بدی نکردی. موقعیت بدی برات پیش امده این که تقصیر تو نیست. فقط من از این مرده میترسم. اسمش چی بود؟
–فریدون.
–آهان آره. راحیل نکنه خطرناک باشه، یه وقت خدایی نکرده نقشهی بدی برات کشیده باشه. میگم به آرش خان بگو.
از حرفش ترسیدم.
–منم میترسم. ولی از اون بیشتر از این میترسم که با گفتن به آرش خدایی نکرده یه فاجعهی دیگه پیش بیاد. بعد برایش ماجرای کشته شدن کیارش را توضیح دادم.
کمی فکر کرد و گفت:
–من درستش میکنم. غصه نخور.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
🥀گل بوتہ ای از بوتہ های یاسـمن را
یکبـار دیـگر از جـفا اتـش کشیدنـد
مادر میان شعلـہ ها نیلوفـری شـد
این بوتہ را با زهرکین اتش کشیدند🥀
#السلام_علیڪ_یامحمد_بن_علـے_الباقر
#تسلیت_امـام_زمانـم_عج
🏴🏴🏴🏴🏴🏴
1_1102997252.mp3
5.46M
علوماهلبیتعلیهمالسلام
#امام_باقر
بشنویم...
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4191🔜
#استوری
یا رب تـو دیــده را ز غمش پـر ز آب کـن
مـا را غلامِ حضرَت بـاقـر حـسـاب کن🥀💔
#شهادت🖤
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4192🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
💢 چی آدم رو خراب میکنه؟ ذکر دنیا! ✔️ همه ی داستان سر ذکر و غفلته. ⭕️ حتی سر #واقعیت هم نیست. ممکنه ی
#کنترل_ذهن برای #تقرب 19
🔶 بحث ما به اینجا رسید که ما باید فکر و ذکر خودمون رو خوب کنیم تا بتونیم لذت ببریم.
✔️ خوبی های زیادی توی روح ما وجود داره که با مرور اون ها میتونیم خودمون رو جلا بدیم و بیدار کنیم.
🌺 امام حسن مجتبی علیه السلام میفرماید: اوصیکُمْ بِتَقوَی اللهِ و اِدامةِ التَّفکُّر، فَاِنَّ التَّفکُّر، اَبُو کُلِّ خَیرٍ وَ اُمِّهِ
✅ تفکر، پدر و مادر هر خوبی است، پدر هر خوبیست و مادر هر خوبیست
👈 در واقع هر خوبی از تفکر زاده میشه.
در توصیف امیرالمؤمنین علی(ع)،ابن عباس میگفت:
والله،امیرالمؤمنین علی علیه السلام این جوری بود؛همیشه درحال "فکر کردن" بود.
✅ خود امیرالمؤمنین در مورد مؤمنین میفرماید:
يُصبِحُ و شُغلُهُ الذِّكرُ و يُمسِي و هَمُّهُ الفِكرُ
👌 🌹 مومن کسی هست که شبانه روزش #تفکر و #توجه هست.
یا مشغول فکر هست و یا مشغول ذکر.
🔵 پس دوتا مهارت برای کنترل ذهن چیه؟
فکر و ذکر.
👈 ذکر یه جور کمک میکنه به کنترل ذهن و فکر هم یه جور دیگه.
خب یه دعا کنم امروز
خدایا! بحقِّ اَباعبدالله الحسین، ما رو اهل «فکر» و «ذکر» قرار بِده!
✅ خدایا، هر چی توی دنیا، فکر و ذکر ما رو از تو جدا میکُنه، هر رنج و بلایی هست، از ما بگیر!
همگی آمین گفتید؟😊
این یه دعای حرفه ای بودها!!! نمیدونم حواست بود یا نه!👌
نگفتم "هر چی فکر و ذکر ما رو میگیره"، ازمون اون رو بگیر،
🔶 چون یه وقت میبینی یکی داره خونه میسازه، فکر و ذکرش رو میگیره، بعد بگم خدایا همه رو بگیر، خونه رو خدا باید بگیره بره، دوباره آس و پاس بمونه!
گفتم: «بلاها»، ببین حواسم جمع بود.😊
🌷 خدایا، بلاهایی که فکر و ذکر ما رو به خودشون مشغول میکُنند و از تو غافل، از ما بگیر!
حالا که آمین میگید یه دعای دقیق دیگه هم بکنم!
🌷 خدایا #نعماتی که فکر و ذکر ما رو مشغول میکنن، خدایا اینقدر زیادشون کن که دیگه برامون تازگی نداشته باشه، دیگه فکر و ذکر ما رو مشغول نکنه!
بله دیگه، ندید بدید نباشیم که تا نعمت زیاد بشه خودمون رو گم کنیم و خدا رو بذاریم کنار!!!😒
✅ خدایا نعمات رو اونقدر زیاد کن که دیگه ما رو مشغول نکنه، "میخوام مشغول تو بشم...."
#کنترل_ذهن
#پای_درس_استاد
#قسمت_نوزدهم
#قسمت_اول
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚4193🔜