eitaa logo
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
858 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
69 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم ارتباط با ادمین: @labaick کانال طبیب جان @Javaher_Alhayat استفاده از مطالب کانال آزاد است.
مشاهده در ایتا
دانلود
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت251 کمی نزدیک تر آمد و با صدای پایین تری گفت: –هیچ کس هم نمی فهمه خ
–راحیل خانم می تونم کاری براتون انجام بدم؟ برگشتم ونگاهی به بابک انداختم وبا مِن ومِن گفتم: –شما ماشین دارید؟ –بله، ولی الان باماشین بابام امدیم. –می تونیدبدون این که به کسی بگید من رو تا ایستگاه مترو بهشت زهرابرسونید و زود برگردید؟ فکرکنم تا اینجا پنج دقیقه بیشتر راه نباشه. لبخندی زد و گفت: –بله حتما، بعدسویچ را نشانم داد. –ماشین اونوره، بفرمایید. فاطمه که به ما رسیده بود ایستاده بودو با تعجب نگاهمان می کرد. نزدیکش رفتم. پرسید: –راحیل توچت شده؟ دستش را گرفتم. –لطفا اگه آرش سراغم رو گرفت که فکر نکنم حالا حالاها بگیره، بگوحالش خوب نبود، بامترو رفت خونه. –عه، راحیل آخه چی شده، خب اگه حالت بده بامترو چطوری می خوای بری؟ –اینجا حالم رو بد می کنه، اگه ازاینجا دور بشم خوب میشم. او هم بغض کرد و سرم را برای لحظه ایی در آغوشش گرفت. –الهی بمیرم، می فهمم. باز این تویی که تحمل می‌کنی. بعدکمکم کرد تا داخل ماشین بنشینم، دلم نمی خواست صندلی جلوبنشینم ولی فاطمه درجلو را بازکرد، من هم حرفی نزدم. بابک راه افتاد، معلوم بودناراحت است. بینمان سکوت بود تا این که جلوی یک دکه نگه داشت وگفت: –الان میام. دوتا آب میوه پاکتی خریده بود، یکی را برایم بازکرد و به طرفم گرفت. –بفرمایید، فشارتون رومیاره بالا. میل نداشتم ولی حوصله‌ی تعارف هم نداشتم. تشکرکردم و گرفتم و در دستم نگه داشتم. زیرلبی گفت: –از دکه‌اییه پرسیدم، گفت مترو اونوره، بعد دوباره نگه داشت واز یکی مسیر را پرسید. حق داشت بلدنباشد، فکرنکنم اصلا بهشت زهراامده باشد، چه برسد که مترو را هم بلدباشد. یادش بخیر در یک دوره ایی چندسال پیش بادوستانم زیاد اینجا می‌آمدیم. مزارشهدا، بخصوص شهدای گمنام. آهی کشیدم وباخودم فکرکردم چرا اینقدردور شدم از آن روزها وحال وهوا... دلم خواست دوباره آن روزها را تجربه کنم، بایدفکری برای زندگی‌ام می کردم. –آهان، مترو اونجاست. باشنیدن صدایش سرم را طرفش چرخاندم، –ببخشیدکه اذیت شدید، دستتون دردنکنه. –چه اذیتی، خوشحال شدم که تونستم کاری براتون انجام بدم. بعدنگاهی به من انداخت وگفت: –راحیل خانم خودتون رو برای چیزهایی که ارزش نداره ناراحت نکنید، یه وقتهایی آدمها قدرچیزهایی روکه دارن رو نمی دونن باید ازشون گرفته بشه، وگرنه به مرور براشون بی ارزش میشه، چون فرق بین دوغ ودوشاب رو نمی فهمن. مثل یه بچه ایی که یه تیکه الماس دستشه واصلا نمیدونه چیه، فقط چون براش جذابیت داره و با بقیه ی اسباب بازیهاش فرق داره باهاش بازی می کنه، چه بسا که مابین بازی کردنش ازدستش بیوفته وخرد بشه و از ارزشش کم بشه، حتی اینجوری هم اون بچه نمی فهمه که الان ناخواسته از ارزش این الماس کم کرده، وقتی الماس شکست، لبه هاش تیزمیشه و ممکنه به دست بچه آسیب بخوره، درحقیقت هر دوضرر می کنن. بعدنفس عمیقی کشید و ادامه داد: –وقتی ارزش انسانها درک نشه، فقط ظاهرشون برات جذاب میشه، اونم روزهای اول. سرم پایین بود و با دقت به حرفهایش گوش می کردم. ماشین را نگه داشت. – تشکرکردم وآب میوه را گذاشتم روی داشبورد و سرم را پایین انداختم و آرام گفتم: –آقا بابک من الماس نیستم. آرشم بچه نیست. ولی همون الماسی هم که شما می گید برای درخشیدنش باید تراش بخوره واین تراش خوردنه سخته، الماسِ بدون تراش باسنگ فرقی نمی کنه. به نظرم همه‌ی انسانها الماس هستند و گاهی نمی خوان تراش بخورن و خدا این کار رو به زورم که شده انجام میده، خدا سنگتراش خوبیه. روی صندلی نشستم و منتظر قطار شدم. حالم بد بود کاش میشد برگردم و مثل قدیم دوباره سر خاک شهدا بروم، شاید آرام میشدم. با شنیدن صدای گوشی‌ام از کیفم بیرون کشیدمش. با دیدن شماره زهرا خانم فوری جواب دادم. زهرا خانم بعد از احوالپرسی و تسلیت پرسید: –راحیل جون، ما الان بهشت زهراییم. شماره قطعه رو خواستم بپرسم. همین که خواستم حرفی بزنم قطار رسید و از بلندگو نام ایستگاه اعلام شد. – راحیل تو مترویی؟ با کمی مکث گفتم: –بله. سر خاک بودم، حالم بد شد دارم میرم خونمون. دوباره با همان تعجب پرسید: –تنها؟ نمی‌دانم لحن زهرا خانم دل سوزانه بود، یا این کلمه‌ی "تنهایی" درد داشت که من برای چندمین بار بغض کردم و گفتم: –بله...مانده بودم چه بگویم. زهرا خانم به خاطر من آمده بود. –الهی بمیرم. مترو بهشت زهرایی؟ –بله. میام بالا، شما کجایید؟ صدای کمیل را شنیدم که گفت، بگو میریم دنبالش میرسونیمش. –عزیزم همون جا بشین من میام پایین دنبالت. با دیدن زهرا خانم که مثل همیشه مهربان در آغوشم کشید بغضم رها شد. –رنگت چرا اینقدر پریده عزیزم؟ دستم را گرفت و بعد هینی کشید. –چرا اینقدر سردی؟ چت شده؟ بعد عمیق نگاهم کرد و آرام پرسید: –با نامزدت حرفت شده؟ دوباره بغض و اشک. به طرف صندلی ایستگاه مترو هدایتم کرد و نشستیم. –تو همه‌ی زندگیها پیش میاد عزیزم، اینقدر خودت رو عذاب نده. آخه آقا آرش چطور دلش میاد تو رو اذیت کنه.
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت252 –راحیل خانم می تونم کاری براتون انجام بدم؟ برگشتم ونگاهی به بابک
از پشت پرده‌ی اشکم که گاه پاره میشد و دوباره جلوی چشم هایم کشیده میشد صحنه‌ایی که آرش می‌خواست مژگان را از سرخاک بلندکند را مرور کردم. می دانستم آرش منظوری ندارد ولی با دلم چکار می‌کردم. یادم امد قبلا سر پچ پچ کردن با مژگان که ازدستش ناراحت شده بودم، گفتم بایدقول بدهد دیگر این کارها را نکند، ولی او گفت نمی‌تواند قول بدهد چون نمی‌تواند به مژگان حرفی بزند. الان که می‌توانست عقب بایستد. مگر خانواده‌ی مژگان آنجا نبودند. خواهرش، مادرش می‌توانستند کمکش کنند. آرش شده دایه‌ی مهربان تر از مادر، بایدقبول می کردم که آرش مثل قبل نمی تواند باشد. فرق کرده، توجهش تقسیم شده. زهرا خانم پرسید: –یعنی آقا آرش خودش گفت تنها بری خونه؟ اونم با این حالت؟ –نه، اون اصلا خبر نداره؟ چشمهایش گرد شد. –یعنی چی؟ داری نگرانم میکنی. آخه بگو چی شده. مطمئنم اتفاق خیلی بدی افتاده که اونجا نموندی. وگرنه تو آدم قهر و این چیزا نیستی. نگاهش کردم. –یعنی من رو محرم نمی‌دونی. من که همه‌ی زندگیم کف دست توئه. –نه، این حرفها چیه. نمیخوام ناراحتتون کنم. آخه میدونم کاری از دستتون برنمیاد. – تو بگو. اگرم هیچ کاری نتونم بکنم. سنگ صبور که می‌تونم باشم. نیاز داشتم که با کسی حرف بزنم، برای این که از این درد هلاک نشوم، شروع به تعریف کردن کردم. کم‌کم همه‌ی ماجرای فریدون و حرفهایی که زده بود و اتفاقهای آن چند روز را، برایش تعریف کردم. همین‌طور رفتارها و بی‌تفاوتی‌های آرش را. بعد از این که حرفهایم تمام شد گفت: –هنوزم باورم نمیشه یه نفر مثل برادر جاریت اینطور وقاحت داشته باشه. در مورد آرش خان هم، فکر می‌کنم اون الان تو بد شرایطیه، از طرفی چون مژگان و مادر شوهرت دیگه اون رو پشتیبان خودشون میدونن و مدام این رو مطرح می‌کنن، خب هر مردی باشه احساس مسئولیت میکنه و دلش میخواد حمایت گر باشه. من تو رو می‌شناسم شاید چون از اول محکم بودی و یه جورایی حتی گاهی تو پشتیبان اون بودی نه اون پشتیبان تو، اون تو رو آدم ضعیفی نمیدونه، فکر میکنه تو با هر مشکلی کنار میای، تو براش خیلی قوی هستی. با تعجب نگاهش کردم و گفتم: –ولی اینجوری‌ام نیست، من وقتی از مادرش موضوع مژگان رو فهمیدم پس افتادم. –منظورم این نبود. برای تصمیم گیری تو زندگی و مسائلی که معمولا به عهده‌ی مرد باید باشه رو میگم. من فکر می‌کنم آرش خان به تو خیلی مطمئنه، فکر میکنه تو همه چیز رو حل میکنی و یه جوری همه‌چی درست میشه. اون فکر میکنه الان فقط مادرش و جاریت به حمایتش احتیاج دارن چون اونا خودشون رو خیلی ضعیف نشون دادن. البته کار آرش خان اشتباهه، اون باید تمام جوانب رو بسنجه، میدونی شاید اصلا نمی‌تونه درست عمل کنه. حرفهای زهرا خانم مرا به فکر انداخت. با این که آرش را نمی‌شناخت ولی تا حدودی شرایطش را خب شرح می‌داد. نمی‌دانم یعنی واقعا زهرا خانم درست می‌گفت؟ گوشی زهرا خانم زنگ زد. کمیل بود. برای برادرش توضیح کوتاهی داد و بعد گفت: –الان میاییم داداش. همین که تلفنش تمام شد، گوشی من زنگ خورد. آرش بود. با دلخوری جواب دادم. –راحیل توکجارفتی؟ بدون این که به من بگی پاشدی بامترو رفتی خونه؟بدجنس نبودم ولی آن لحظه بد شدم. –توسرت شلوغ بود نخواستم مزاحمت بشم. حالم خوب نبود نتونستم اونجا بمونم.صدای حرف زدن مژگان و مادر آرش می‌آمد. –چرا؟ چت شده بود؟ –کجایی آرش؟ –توی ماشین، خواستیم بریم رستوران دیدم نیستی، فاطمه گفت رفتی خونه. "دوباره دلم شکست، یعنی تا الان نفهمیده من نیستم، حالا که دیگه یه مسافرش کمه بهم زنگ زده." –مژگان توی ماشینته؟ لحنش کمی آرام شد. –آره، فریدون خودش گفته بیاد اینجا، مامان خیلی خوشحال شد. "پس اون نامردازالان نقشه اش روشروع کرده." –کاش تواین همه کاروشلوغی تودیگه اذیتم نمی کردی. باز آرش پیش انها بود و نامهربان شده بود، فکرمی کردم الان قربان صدقه‌ام میرود. فوری خداحافظی کردم و تماس را قطع کردم. زهرا خانم کمکم کرد و از ایستگاه مترو بیرون رفتیم. –راحیل جان ما میرسونیمت. اینجور که بوش میاد مراسمم تموم شده. ما هم میریم خونه. شرمنده شدم. –وای تو رو خدا ببخشید. اصلا من نباید از سر مزار میومدم. از بس حالم بد بود نتونستم بمونم. نمی‌خواستم مهمونها اونطوری من رو ببینن. –نه، تو کار بدی نکردی. موقعیت بدی برات پیش امده این که تقصیر تو نیست. فقط من از این مرده می‌ترسم. اسمش چی بود؟ –فریدون. –آهان آره. راحیل نکنه خطرناک باشه، یه وقت خدایی نکرده نقشه‌ی بدی برات کشیده باشه. میگم به آرش خان بگو. از حرفش ترسیدم. –منم می‌ترسم. ولی از اون بیشتر از این می‌ترسم که با گفتن به آرش خدایی نکرده یه فاجعه‌ی دیگه پیش بیاد. بعد برایش ماجرای کشته شدن کیارش را توضیح دادم. کمی فکر کرد و گفت: –من درستش می‌کنم. غصه نخور. ✍ ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀گل بوتہ ای از بوتہ های یاسـمن را یکبـار دیـگر از جـفا اتـش کشیدنـد مادر میان شعلـہ ها نیلوفـری شـد این بوتہ را با زهرکین اتش کشیدند🥀 🏴🏴🏴🏴🏴🏴
1_1102997252.mp3
5.46M
علوم‌اهل‌بیت‌علیهم‌السلام بشنویم... لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4191🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
💢 چی آدم رو خراب میکنه؟ ذکر دنیا! ✔️ همه ی داستان سر ذکر و غفلته. ⭕️ حتی سر #واقعیت هم نیست. ممکنه ی
برای 19 🔶 بحث ما به اینجا رسید که ما باید فکر و ذکر خودمون رو خوب کنیم تا بتونیم لذت ببریم. ✔️ خوبی های زیادی توی روح ما وجود داره که با مرور اون ها میتونیم خودمون رو جلا بدیم و بیدار کنیم. 🌺 امام حسن مجتبی علیه السلام میفرماید: اوصیکُمْ بِتَقوَی اللهِ و اِدامةِ التَّفکُّر، فَاِنَّ التَّفکُّر، اَبُو کُلِّ خَیرٍ وَ اُمِّهِ ✅ تفکر، پدر و مادر هر خوبی است، پدر هر خوبی‌ست و مادر هر خوبی‌‌ست 👈 در واقع هر خوبی از تفکر زاده میشه. در توصیف امیرالمؤمنین علی(ع)،ابن عباس می‌گفت: والله،امیرالمؤمنین علی علیه السلام این جوری بود؛همیشه درحال "فکر کردن" بود. ✅ خود امیرالمؤمنین در مورد مؤمنین می‌فرماید: يُصبِحُ و شُغلُهُ الذِّكرُ و يُمسِي و هَمُّهُ الفِكرُ 👌 🌹 مومن کسی هست که شبانه روزش و هست. یا مشغول فکر هست و یا مشغول ذکر. 🔵 پس دوتا مهارت برای کنترل ذهن چیه؟ فکر و ذکر. 👈 ذکر یه جور کمک میکنه به کنترل ذهن و فکر هم یه جور دیگه. خب یه دعا کنم امروز خدایا! بحقِّ اَباعبدالله الحسین، ما رو اهل «فکر» و «ذکر» قرار بِده! ✅ خدایا، هر چی توی دنیا، فکر و ذکر ما رو از تو جدا می‌کُنه، هر رنج و بلایی هست، از ما بگیر! همگی آمین گفتید؟😊 این یه دعای حرفه ای بودها!!! نمیدونم حواست بود یا نه!👌 نگفتم "هر چی فکر و ذکر ما رو می‌گیره"، ازمون اون رو بگیر، 🔶 چون یه وقت می‌بینی یکی داره خونه می‌سازه، فکر و ذکرش رو می‌گیره، بعد بگم خدایا همه رو بگیر، خونه رو خدا باید بگیره بره، دوباره آس و پاس بمونه! گفتم: «بلاها»، ببین حواسم جمع بود.😊 🌷 خدایا، بلاهایی که فکر و ذکر ما رو به خودشون مشغول می‌کُنند و از تو غافل، از ما بگیر! حالا که آمین میگید یه دعای دقیق دیگه هم بکنم! 🌷 خدایا که فکر و ذکر ما رو مشغول می‌کنن، خدایا اینقدر زیادشون کن که دیگه برامون تازگی نداشته باشه، دیگه فکر و ذکر ما رو مشغول نکنه! بله دیگه، ندید بدید نباشیم که تا نعمت زیاد بشه خودمون رو گم کنیم و خدا رو بذاریم کنار!!!😒 ✅ خدایا نعمات رو اونقدر زیاد کن که دیگه ما رو مشغول نکنه، "می‌خوام مشغول تو بشم...." لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4193🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم‌ الله الرحمن الرحیم 🍃
مراقب حرف‌هایی که می‌زنیم باشیم...‌ زیرا سنجیده سخن گفتن، از سکوت هم دشوارترس!!‌ بیشتر مهرمحبت کنیم که... سرمایه ای ارامشس...👌 ساااام صبحتون بخیر و نیکی🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت253 از پشت پرده‌ی اشکم که گاه پاره میشد و دوباره جلوی چشم هایم کشیده
کمیل با دیدنم از ماشین پیاده شد و تسلیت گفت، ولی نمی‌دانم در چهره‌ام چه دید که با نگرانی نگاهش را بین من و خواهرش چرخاند. خواهرش اشاره‌ایی به کمیل کرد و گفت: –چیزی نیست. یه کم ضعف کرده. زودتر باید برسونیمش خونشون. کمیل مبهوت پشت فرمان نشست. ولی نگاه سوالی‌اش را از خواهرش جدا نمی‌کرد. از این که در این شرایط قرار گرفته بودم حس خوبی نداشتم. زهرا خانم که متوجه‌ی شرمندگی‌ام شده بود، در عقب ماشین را باز کرد و گفت: –راحیل جان ریحانه داره برات بال بال میزنه، بشین. همین که نشستم ریحانه خودش را در آغوشم پرت کرد و گفت: –خاله نرو، نرو... زهرا خانم بلافاصله در صندلی جلو نشست و با اشاره به کمیل فهماند که بعدا برایش توضیح می‌دهد. بعد به عقب برگشت و گفت: –ریحانه دیدی گفتم میریم پیش خاله. ریحانه از آغوشم بیرون آمد و شروع کرد به بپر بپر کردن. ماشین حرکت کرد و زهرا خانم کامل به عقب برگشت و سعی ‌کرد با حرفهایش دلداری‌ام بدهد. البته آنقدر آرام حرف میزد که صدایش نجوا گونه شده بود و گاهی بعضی از کلماتش را نمی‌شنیدم. –راحیل قضیه‌ی این مردک رو به کمیل میگم، تا یه کاری کنه، آخه اون رفیق وکیل مکیل زیاد داره، مطمئنم می‌تونه کمک کنه که از دستش خلاص بشی. –آخه چطوری؟ نکنه براشون اتفاقی بیفته؟ –نه بابا. فوقش یه جوری میترسونتش، اون که الان متهم هم هستش بیشترم میترسه، تو رو مظلوم گیر آورده. تو کاریت نباشه بسپار به من. سرم را به علامت موافقت کج کردم. بقیه‌ی راه را تقریبا در سکوت طی کردیم. گاهی ریحانه را در آغوشم می‌گرفتم و موهایش را نوازش می‌کردم. دیگر بزرگ شده بود متوجه بود که حال خوشی ندارم و گاهی غمگین نگاهم می‌کرد. بعد با انگشتهای ظریف و کوچکش گونه‌ام را لمس می‌کرد. لبخند که به لبهایم می‌آمد سرش را در سینه‌ام پنهان می‌کرد و چشم‌هایش را می‌بست. به مقصد که رسیدیم دوباره از زهرا خانم و کمیل عذر خواهی کردم و اصرار کردم که به خانه بیایند. ولی آنها قبول نکردند. ریحانه آویزانم شده بود و اصرار داشت نروم. کمیل دست ریحانه را گرفت و گفت: –بابایی بزار خاله بره تو بیا با هم رانندگی کنیم. ریحانه با اکراه نگاهش را از من گرفت و به کمیل داد. وارد خانه که شدم، مادر با دیدنم استفهامی نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم و گفتم: –حالم خوب نبود زودتر امدم خونه. بعد فوری به طرف اتاق رفتم. احساس کردم حال مادر هم زیاد خوب نیست؛ مثل همیشه نبود. دلم می‌خواست از اتفاقهایی که برایم افتاده برایش حرف بزنم، ولی دلم نمی‌آمد اذیتش کنم. گفتن این اتفاقهایی که برایم افتاده آسان نبود. مطمئنم شنیدنش هم برای مادرم خیلی سخت بود. یک لحظه با خودم فکر کردم شاید دایی بتواند کمکم کند ولی نمی‌توانستم ریسک کنم اگر به زن دایی یا مادر می‌گفت چه؟ یا اتفاقی بیفتد که باعث شود بین فامیل شایعه‌ایی چیزی بچید و آبرو ریزی ‌شود. نمی‌توانستم ریسک کنم. از کارهای غیر قابل پیش بینی فریدون می‌ترسیدم. حرفها و کارهایش به آدم عاقل شباهت نداشت. ✍ ...
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت254 کمیل با دیدنم از ماشین پیاده شد و تسلیت گفت، ولی نمی‌دانم در چه
کمی دراز کشیدم. گریه کردن خسته‌ام کرده بود. چشم‌هایم را روی هم گذاشتم و خوابم برد. از خواب که بیدار شدم احساس گرسنگی شدیدی داشتم. به آشپزخانه رفتم. مادر روی یخچال یاد داشت گذاشته بود که با اسرا به خانه‌ی دایی رفته‌اند. تعجب کردم. مادر معمولا خیلی کم خانه‌ی دایی می‌رفت. کمی غذا گرم کردم و همین که شروع به خوردن کردم؛ فکر آرش و کارهایش دوباره به مغزم هجوم آوردند. این همه ساعت یعنی نگران نشده که زنگ بزند. من که گفتم به خاطر حال بدم به خانه میروم. ساعت را نگاه کردم چیزی به غروب نمانده بود. مطمئنم که دیگر تا این ساعت مهمانی برایشان نمانده و همه رفته‌اند و سرش خلوت شده. از این بیخیالی آرش دوباره گِره به گلویم افتاد. چرا آرش به این فکر نکرده که شاید توی راه حالم بد بشود. او که نمی‌دانست من با زهرا خانم و برادرش آمده‌ام. آهی کشیدم وگِره را ازگلویم رد کردم، نباید می گذاشتم این فکرها اذیتم کند. باید به خودم می رسیدم با گرسنگی کشیدن که کاری درست نمی‌شود. کمی غذا خوردم. باشنیدن صدای اذان، نمازم را خواندم ولی انقدرغرق عشق زمینی‌ام بودم که معبودم را گم کردم واصلا نفهمیدم چند رکعت خوانده‌ام. روی سجاده نشستم وچشم دوختم به مهر، همیشه توی خلوتهایم گفته‌ام خدایا هیچ چیزی مهم تر از تو برای من نیست، اماحالا... ترس نبودن آرش با من چه کرده بود...حتی وقتی عاشقش شدم اینطورنبودم، اما حالا... چقدر گرفتار شده‌ام و خودم بیخبرم. پس خدا اینطور توهمات خودمان را به خودمان نشان میدهد. پس اینطور می‌شود که آدمها در موقعیتها خودشان را نشان میدهند. "آدمهای پر مدعا" خدایا مرا ببخش که حتی چند دقیقه از وقتم را با تو نبودم ولی ادعای باتو بودنم را تمام عمر برای خودم تکرارکردم. برای تنبیهه خودم فردا را روزه گرفتن کم بود. از خودم بدم آمد. از خدا خجالت کشیدم. باید کاری می‌کردم. مفاتیح را آوردم و دعای جوشن کبیر رابا آرامش وطمانینه خواندم، تا بیشتر طول بکشد. بعد از این که تمام شد، کتاب را در کتابخانه گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم. نگران مادر شدم. چرا نیامدند. دیر وقت بود. گوشی را برداشتم تا زنگ بزنم. با شنیدن صدای در فهمیدم که آمدند. – اسرا وارد اتاق شد و پرسید: –تاحالا خواب بودی؟ –نه، چطور؟ مادر هم امد و مات نگاهم کرد. اسرا گفت: – پس چرا این شکلی شدی؟ –چه شکلی؟ –عین میت‌ها، حداقل به ما رحم کن یه دستی به موهات بکش وحشت نکنیم. درچشم های اسرا براق شدم و بعد نگاهی به مادر انداختم، غم داشتند. مادر همانطورکه نگاهش را از من می گرفت و از اتاق بیرون می رفت پرسید: –چیزی خوردی؟ –اره مامان. فوری از تخت پایین آمدم و رو به اسرا آرام پرسیدم: –چراناراحته؟ –تونیستی؟ –برای چی ناراحت باشم؟ –چه میدونم. قیافت برای چی شو داد نمیزنه، ولی خیلی چیزای دیگه رو... نماندم اسرا حرفش را تمام کند، به آشپزخانه رفتم. مادر پیاز پوست می‌کند. کنارش ایستادم و پرسیدم: –غذا که داریم. –زن داییت آش پخته بود. برای تو هم فرستاده، پیاز داغش تموم شده بود. دارم واسه اون درست می‌کنم. –مامان جان چی شده بود که یهو رفتید خونه دایی؟ برگشت نگاهم کرد. –کارش داشتم. –چه کاری؟ –می خواستم مشورت کنم. کمی نگران شدم. –در مورد چی؟ پیازی را که پوست کنده بود را روی تخته گذاشت وشروع به خردکردن کرد. –اگه دوست ندارید بگید من برم. –درموردتو... قلبم ریخت... نگاهش کردم و او ادامه داد: –یه تصمیم هایی هم گرفتیم ولی آخرش این خودتی که باید برای زندگیت تصمیم نهایی رو بگیری. چشم به پیازه بدبختی دوختم که تند تند زیرچاقو ریز ریز میشد و صدایش هم درنمی‌آمد، یعنی واقعا پیازها دردشان نمی‌آید، تازه بعدازاین مرحله سرخشان می کنیم که واقعا دردناک است. بیچاره ها جمع می‌شوند و رنگشان عوض می‌شود، بعد از آن دوباره همراه غذا گاهی چندساعت می جوشند. یعنی به تمام معنا نابود می‌شوند. ولی با این حال مزه‌ی خوبی به غذا می‌دهند تلخ نمی‌شوند. آن لحظه یاد جهنم افتادم...یعنی سر ما هم این بلاها می‌آید؟ بعضیها می‌گویند خداخیلی مهربان است این بلاها را سر بنده‌هایش نمی‌آورد. مادر من هم مهربان است. خیلی مهربان. مادر دستش را جلوی صورتم تکان داد و بعد پیازها را در ماهیتابه ریخت. ✍ ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. . 🌱 و شما مذهبی ها به درستی دریافتید که تنها راه رسیدن به کمال بزرگ کردن روحه نه بزک کردن جسم :) .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوربین‌مخفی از دختر شهید به نیت شهید مدافع حرم مهدی قاضی خانی لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4194🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔮 به تصویرکشیدن بحران زیست محیطی توسط خوزستانی خانم لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4195🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
«یا اَشبَاهَ الرِّجَال وَ لا رِجال» باید (ع) را خـبر کنم که کوفیان، همان شِبهِ آدمیانِ دوران عمویم علی(ع) هستند... 🌱•. .
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
«یا اَشبَاهَ الرِّجَال وَ لا رِجال» باید #حـسین(ع) را خـبر کنم که کوفیان، همان شِبهِ آدمیانِ دوران
به یکی گفتند حالت چطور است؟ گفت: می‌دانی امروز یکی حَج‌ّش را نیمه رها کرد و راهی کربلا شد؟ گرفتم حال بد امروزم از چیست؟! تو هم بگیر ... ! لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚4196🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا